رمان رخنه پارت ۸۴

4.1
(25)

 

 

اگر توی موقعیت بهتری بودیم، حافظ احتمالا از درخواست من خوشحال می شد اما الان هر کمکی که به من میکرد باعث میشد یکم قدم جلو تر برای از بین بردن جنینم به حساب بیاد.

 

با خجالت دست هام رو جلوی زنونگی گرفتم که صدای پوزخند حافظ توی حلزونی گوشم پژواک شد.

– چیو داری قایم میکنی؟ نگران نباش …رمقی به دید زدن ندارم.

 

انقدر تلخ جمله‌ش رو به پایان رسوند که حتی خودمم دیگه میلی به پوشوندن بدنم نداشتم.

با ورود دکتر به اتاق رسما داشتم از خجالت آب میشدم که پرده ای پنجره رو کشید.

 

– دردش زیاد … نمی تونم بی هوشت کنم، میتونی تحمل کنی؟

 

میتونستم؟ من درد های زیادی رو کشیده بودم اما آستانه‌م زود سر ریز میشد.

– باید بتونم!

 

سر تکون داد و زیر لب “خوبه” ای گفت.

پارچه سفید رنگی از کمر به پایینم انداخت و رو به حافظ کرد.

– شما میتونی بری بیرون.

 

بهش خیره شدم.

نباید می رفت.

من تنهایی نمیتونستم از پسش بر بیام.

هول زده تکون خوردم.

– میشه …میشه همینجا بمونه؟

 

مثل این که کسی قبلا همچین درخواستی ازش نکرده بود اما از چهره ترسیده و رنگ پریده من تونست تشخیص بده که الان بیشتر از همیشه نیاز دارم تا یکی کنارم باشه.

– باشه.

 

 

لبخندی به نشونه تشکر زدم که حافظ نزدیک تر اومد.

استرس دیگه بهم اجازه فکر کردن نداد تا وقتی که جسم فلزی و سردی رو درست جایی حس کردم که دیگه متوجه بشم این غول مرحله آخره.

 

جیغ کشیدم؟ نه فقط دندون هام رو به هم فشار دادم و در عوض اشک هام از گوشه چشم جای شد.

 

پرویی نبود‌ اگر از حافظ می خواستم دستم رو بگیره و فقط عاجزانه نگاهش کردم که پنجه هاش رو بین انگشتام فرو برد و محکم نگه داشت.

 

حالا این درد نبود که داشت منو از پا می انداخت.

حس عذاب وجدان بیشتر از اون قاتل جونم بود که دیگه فکر نکنم چقدر خونریزی کردم و حال و هوشی برام نمونده بود که چشم هام رو باز نگه دارم.

 

***

خالی بودم …

پوچ و بی هدف؛ طوری که نمی خواستم از نگاه کردن به سقف سفید اتاق چشم بردارم.

 

– بیدار شدی؟

 

صدای شایسته بود.

من هنوز هم توی همون اتاق جراحی بودم.

– بچه …

 

سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد.

– آب بهت بدم؟

 

نیم خیز شدم اما درد بیشتر بهم نفوذ کرد.

– میگم بچه‌ چی شد؟ آب نمیخوام.

 

به حالت شاکی، لیوان آب رو سمتم گرفت.

– توقع داشتی چی بشه؟ خلاص شدی …همونطور که انتظارشو داشتی.

 

مبهوت شدم.

اره من انتظارشو داشتم …برای خودم، برای زندگی که داشتم دست و‌پنجه توش نرم میکردم.

– میتونم برم خونه؟

 

سری تکون داد و گوشیش رو برداشت.

– منتظرم آقای سلطانی برگرده …اینجا کسی نیست، مسئولیت کلینک رو بهم سپردن تا بهوش اومدی بتونیم ببریمت.

 

 

خسته بودم.

خیلی از تر از چیزی که بتونم فکر کنم و تصمیم بگیرم.

انگار من از یک نبرد تن به تن اومده بودم و گرد و قبارش هنوز هم روی من بود.

– کجا رفته؟

 

شال روی سرش رو مرتب کرد و نگاهی به ساعت انداخت.

– رفت برات دارو بگیره، مثل این که قبلش هم چیز مقوی نخوردی از حال رفتی …ولی بهت نمی اومد انقدر سر سخت باشی ها. کارت خوب بود.

 

دوباره سرم رو روی بالشت گذاشتم.

– جوابم رو ندادی، کی میاد؟

 

نفسش رو فوت کرد.

– الانا میرسه، جدیدا چه خبر شده دلتنگ حافظی؟ از همین حرفا که میگن با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی؟

 

هوف که چقدر شایسته داشت تمام تلاشش رو به کار میگرفت تو با شوخی کردن باعث بشه من دردم رو فراموش کنم.

– نه …نگران آوام، باید برم خونه!

 

خنده ای کرد.

– اووو فکر کردم چی شده، نگران نباش …باباش بیشتر از اینا فکر دخترشه؛ هدیه رو فرستاده پیش مامانت که مراقب آوا باشن.

 

خیالم راحت شد.

حافظ حساب پیشگیه همه چیز رو کرده بود.

باید ازش تشکر می‌کردم یا لابد ازم می‌خواست با روش های خودم جبران کنم؟

 

سعی کردم از جام بلند بشم که شایسته مقاومت کرد.

– کجا به سلامتی؟ بشین سرجات وگرنه آقای سلطان میاد گوشمو بیخ تا بیخ میبره.

 

پتو رو از روم کنار زدم.

انگار تب داشتم.

داغ بودم.

 

 

– کی شلوار منو پام کرد؟

 

شایسته که انگار سوال من به نظرش مسخره اومد، جواب داد:

– داروی بیهوشی که بهت نزد، تو اینجوری فراموشی گرفتی! همون که در اورد، خودش هم تنت کرد.

 

حدس میزدم کار حافظ باشه.

سوالم جدی جدی احمقانه بود.

حتی نمیتونستم از جام بلند بشم و باید منتظر حافظ می موندم.

احساس گناه داشتم و این بیشتر منو از پا می انداخت.

اما قطعا خدا هم راضی نمیشد من جونم رو فدا کنم.

باز هم در آینده می تونستم دوباره مادر بشم اما الان وقتش نبود.

 

افکارم رو با شنیدن صدای حافظ پس زدم و به ورودی اتاق خیره شدم.

برگشته بود.

لباساش رو هم عوض کرده بود.

 

بهم توجه نکرد‌، فقط یک نگاه ساده انداخت و رو به شایسته کرد.

– مرسی که منتظر موندی، من با خودم می برمش! اگر ماشین نداری میرسونمت.

 

بهت زده شدم.

چرا نزدیکم نشد؟ همین که چشم باز کردم و نمرده بودم براش کافی بود؟ این بی رحمی خالص بود که بعد از این همه جدال اینجوری بی محلی کنه.

 

من چم شده بود؟ مگه همیشه نمیخواستم که اون دست از سرم برداره و نادیده‌م بگیره.

 

– نه ممنون، ماشین دارم! شما برید من باید کلینیک رو ببندم.

 

حافظ سری تکون داد و نایلونی که توی دستش بود رو روی میز کنار تخت گذاشت.

– اول یه چیزی بخور تا داروهاتو بدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x