رمان رسم دل پارت ۱۰۱

4.4
(16)

 

 

با تعجب پله‌ها رو پایین رفت و نگاهی روی میز غذاخوری انداخت. یه بشقاب و فنجون خالی و یه کیک خیس نصفه روی میز بود. با تعجب داشت نگاه می‌کرد که اکرم خانم متوجه ورودش شد. سریع به عقب چرخید و اومد تا بشقاب و فنجون رو برداره که سارا گفت:

 

-این‌ها چیه اکرم خانم؟

 

بیچاره بنده‌ی خدا هول کرد و آب دهنش رو قورت داد و سریع روی میز رو جمع کرد و گفت:

 

-ببخشید سارا خانم مشغول شام درست کردن شدم یادم رفت این‌ها رو جمع کنم. بفرمایید بشینید براتون چایی بریزم با کیک بخورید. آقا کیاوش که کلی از کیک تعریف کردن حتما خوشمزه شده.

 

سارا ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-منظورم به این کیک بود از کجا اومده؟ پس این‌ها مال کیاوش! از کی تا حالا این قدر شکمو شده که خودش تنها عصرونه می‌خوره.

 

پوزخندی زد و منتظر جواب اکرم خانم دست به سینه وایستاده بود. اکرم خانم در حالی که داشت برای سارا چایی می‌ریخت گفت:

 

-والاه منم تعجب کردم. آقا کیاوش تا چشمش به کیک خیس شیدا خانم افتاد نشست پای کیک و گفت نمی‌تونه منتظر کسی بمونه. گمونم خیلی از این مدل کیک خوششون میاد. بفرمایید خانم اینم چایی تازه دم.

 

سارا با شنیدن اسم شیدا حسابی بهم ریخت و اخم‌هاش تو هم رفت. همه‌اش تو این فکر بود که آیا درست کردن کیک مورد علاقه‌ی کیاوش تصادفی بوده یا از قبل سلیقه‌ی کیاوش رو می‌دونسته و عمدا براش کیک درست کرده. کلا تو فکر فرو رفت و جوابی به اکرم خانم نداد.

 

بعد از چند دقیقه صندلی رو عقب کشید و نشست و بعد از اکرم خانم پرسید:

 

-خب الان خودش کجاست؟

 

-والاه شیدا خانم برای خودش کیک برنداشته بود آقا کیاوش براشون بردن.

 

سارا عصبی ناخودآگاه دستش رو روی میز کوبید و توبیخانه گفت:

 

-چرا خودت نبردی اکرم خانم؟! مگه این کارها وظیفه‌ی کیاوشه!

 

 

آب دهنم رو قورت دادم رو کردم سمتش و پرسیدم:

 

-این دوست شما قرار نیست بیاد؟ خسته شدیم بس که تو کف این مهمونی موندیم. خودش دعوت کرده و خودشم نیومده.

 

نگاه شرمساری بهم انداخت و با دستمال کاغذی عرق پیشونیش رو خشک کرد و گفت:

 

-والا بد قول نیست و معمولا آن تایمه و سر وقت همه جا میره. احتمالا تو ترافیک گیر کرده. الان‌هاست که برسه. شما چی میل دارید من براتون سفارش بدم.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

-نه چیزی نمی‌خوریم. منتظرشون می‌مونیم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که بالاخره رسید و قبل از خودش از بوی ادکلنش متوجه ورودش شدم. این قدر بوی قشنگ و مست کننده‌ای داشت که ناخودآگاه آدم رو به سمتش جذب می‌کرد.

 

سر چرخوندم به طرفش که دیدم با یه سبد گل رز قرمز داره به سمتمون میاد. لبخند قشنگی به لب داشت که دل هر دختری رو آب می‌کرد. سر میز رسید و گفت:

 

-تسلیم ببخشید می‌دونم خیلی دیر کردم. گل فروشی سفارشم رو آماده نکرده بود. کلی هم‌ باهاش دعوام شد.

 

نگاه متعجب من و مهشید بهش بود که همزمان گفتیم:

 

-خواهش می‌کنم ایرادی نداره پیش میاد.

 

سوپرمن هم حرفی نزد و با هم احوالپرسی کردن. دیگه با دیدن اون سبد گل حسابی حس فضولیمون گل کرده بود. در گوش مهشید گفتم:

 

-این با این تیپ و گل و قیافه باید می‌رفت خواستگاری واسه چی اومده اینجا! ببین مهشید غلط نکنم یه نفر دیگه هم قراره به جمعمون اضافه بشه‌. باور کن شبیه مراسم خواستگاریه.

 

تک سرفه‌ای کردم و خودمون رو جمع و جور کردیم و رو بهش کردم و پرسیدم:

 

-باز تا ساعت چند باید منتظر باشیم؟ از این جهت می‌پرسم که من بیشتر از یه ساعت وقت ندارم و باید زودتر برگردم.

 

ابرویی بالا انداخت و نگاهی به سوپرمن کرد و با تعجب گفت:

 

-مگه شماها منتظر کسی هستین؟

 

 

 

-والاه ما که نه؛ ولی ظاهرا شما منتظر کسی هستین تا بیاد و مناسبت این دعوت مشخص بشه. این جوری که شما با دست پر اومدین ما هم مشتاق شدیم اون دختر خانم خوشبخت رو زودتر ببینیم.

 

سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به خندیدن و بعد گفت:

 

-حدسیاتتون تا حدودی درسته ولی من منتظر کسی نیستم. اگه اجازه بدید بگم پذیرایی رو بیارن.

 

حسابی هر دومون جا خورده بودیم. ولی بر خلاف ما سوپرمن در کمال آرامش با لبخندی گوشه‌ی لبش نشسته بود و حرفی نمی‌زد. سوالی نگاهی بهش کردم که شونه‌ای بالا انداخت. به نشانه‌ی بی‌خبری لبخندی زد.

 

من و مهشید مات و مبهوت داشتیم هم دیگه رو نگاه می‌کردیم که با اشاره‌ی دستش آهنگی پلی شد و پذیرایی رو اوردن. چند نوع نوشیدنی گرم و سرد بود و چهار تا کیک خیس تک نفره؛ کیک‌ها رو جلومون چیدن. و بعد از چیده شدن کامل میز با گفتن دیگه امری ندارید؟ رفتن.

 

هنوز هم تو شوک این مراسم بودیم. دوباره سوالی نگاهی بهش کردم و پرسیدم:

 

-باز هم قصد ندارید مناسبت این مهمونی رو بهمون بگید؟

 

لبخند دلنشینی زد و باز اشاره‌ای کرد که صدای آهنگ بلندتر شد و بعد با آرامش در حالی که دستش رو تو هوا تکونی داد و اشاره به متن آهنگ کرد، گفت:

 

-اگه با هوش باشید دیگه باید خودتون متوجه بشید.

 

یه نگاه ساده ی تو میتونه که منو دیوونم کنه

بیاد و یه شبه بزنه و دل منو بیرونم کنه

وای چشام بارونه حال منو داغونه

به جز تو حالمو کی میدونه

عشق تو مهمونه تو دلی که مجنونه

به جز تو حالمو کی میدونه

 

یه بارون و خیابونو یه لیلی با یه مجنون

گلم از تو چه پنهون و دلمو کردی پریشون

تو هم دردی و درمونو فقط خود تورو عشقه

 

دور قلبم کشیدم یه خط قرمز

با تو خوبم حتما اما بی تو هرگز

من میدونم که با تو دیوونم

که شدی جونم که برات میمیرم

 

هر دو دستش رو گذاشته بود زیر چونه‌اش و خیلی عاشقانه داشت من و مهشید رو که رو به روش نشسته بودیم نگاه می‌کرد و زیر لب با آهنگ می‌خوند.

 

-گلم از تو چه پنهون و دلمو کردی پریشون

تو هم دردی و درمونو فقط خود تورو عشقه

 

واقعا گیج شده بودیم و با چشم‌های از حدقه بیرون زده داشتیم همدیگه رو نگاه می‌کردیم. که زیر لب آروم از مهشید پرسیدم:

 

-این الان منظورش ماییم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x