بالاخره تونستم حرف آخرم رو بزنم و یه نفس راحت بکشم. گفتنش برای خیلی سخت بود. منتظر بودم تا عکس العمل پری جون رو بشنوم. سکوتش پشت خط طولانی شد. نفسش رو بیرون داد و گفت:
-شیدا جون اگه فکر میکنی که قیمت پایینه بگو بهم تا در حد توانمون بیشترش کنیم شاید راضی بشی.
خدای من! نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم. چی داشت میگفت؟! من میگفتم نره این میگفت بدوش. سریع جواب دادم:
-نه نه اصلا بحث پول و قیمت و این چیزها نیست. من که دلایلم رو گفتم. انشاءالله یه مورد مناسبتر و بهتر پیدا میکنید.
-باشه عزیزم فعلا یه مدت صبر میکنیم. حالا شاید خدا خواست و به دلت افتاد که پیشنهاد منو قبول بکنی و دلم رو شاد کنی. ببخشید سر کار مزاحمت شدم. خداحافظ عزیزم.
-خواهش میکنم شما مراحمید. خدا نگهدارتون.
تماس رو قطع کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. راحت شده بودم.
واقعا فکر کرده بود عاشق چشم و ابروی مشکی پسرشم که به دلم بیوفته بخوام آبروم رو چوب حراج بزنم و بچهی اون خدای غرور رو تو رحمم پرورش بدم. زهی خیال باطل! مگه کار قحطِ؟! یعنی تو شهر به این بزرگی یه کار مناسب با حقوق خوب نمیشه پیدا کرد؟!
گوشیم رو تو جیبم گذاشتم و مشغول کارم شدم.
یه ماهی از آخرین تماس پری جون میگذشت. خودم رو به در و دیوار زدم ولی کار مناسبی که مدنظرم بود رو پیدا نمیکردم. حسابی کلافه بودم. دلم نمیخواست دست از پا درازتر بازم مجبور بشم برگردم شهرمون و توی اون خونه زندانی بشم.
این مدت دلم واسه مامان تنگ شده بود. میدونستم الان حسابی نگرانمه و داره غصه میخوره. ولی خب همش تقصیر خودش بود که پشتم رو خالی کرد و تو قضیهی ازدواجم طرف بابا رو
همون روزهای اولی که تهران اومده بودم با یه سیم کارت ایرانسل بهش پیام دادم و خبر سلامتیم رو دادم. بلافاصله به همون شماره زنگ زد. از ترس و نگرانی صداش میلرزید.
بهش اطمینان دادم که حالم خوبه و قصد برگشتن ندارم. پس بی خود دلواپس و چشم انتظار من نباشه. از همون موقع اون خط رو خاموش کردم تا دیگه تماسی نداشته باشم.
ولی الان که به بیپولی خورده بودم هی دل دل میکردم تا باهاش تماس بگیرم. شاید بتونم پولهای خودم رو از توی حساب بانکیم پس بگیرم؛ ولی غرورم اجازه این کار رو نمیداد.
حسابی کلافه و سر درگم بودم. تو خونهی مهشید معذب بودم. طفلک خودش حرفی نمیزد ولی من احساس سربار بودن داشتم. دلنازک شده بودم و مهشید هر حرفی میزد زود بهم برمیخورد.
وقتی فکر میکردم با این پولها و درآمدها باید ده سال فقط کار کنم تا پول پیش یه خونه رو جور کنم، سرم سوت میکشید. خونهی مهشید هم که نمیتونستم ابد الدهر بمونم.
این روزها نمیدونم چرا بیشتر از هر موقع دیگهای یاد پری جون میافتادم. تو تصمیمی که گرفته بودم دو دل شده بودم. همهاش با خودم میگفتم نه ماه که چیزی نیست عوضش کلی پول دستم میاد.
اصلا میتونستم تا موقع زایمان به یه شهر دیگه برم و اونجا بمونم که هیچ کس من رو نشناسه، ولی بعد تلنگری به خودم میزدم و میگفتم شیدای دیوونه هیکلت با یه بار حاملگی و زایمان بهم میریزه. بعدا با یه شناسنامهی سفید چطوری ثابت کنم که دست از پا خطا نکردم و عفتم رو لکهدار نکردم. اصلا کی باورش میشد؟ با این کارم پشت پا میزدم به بخت و آیندهی خودم.
بالاخره خودم رو راضی کردم به جای این فکرها یه بار دیگه به مامان زنگ بزنم تا شاید بتونم حساب بانکیم رو پس بگیرم. شاید بعد از گذشتن این مدت دلشون به رحم بیاد و پولهام رو پس بدن.
صبح قبل از شروع تایم کاریم رفتم تو محوطهی بیرون استخر تو فضای سبزش نشستم و با استرس بالاخره شمارهی مامان رو گرفتم. بعد از بوقهای آزاد قطع شد و جوابی نشنیدم. حدس میزدم که خواب باشه یا بابا هنوز از خونه بیرون نرفته که مامان جواب نمیداد. قطع کردم ولی خط ایرانسلم رو خاموش نکردم. حتما اگه شمارهام رو میدید خودش بهم زنگ میزد.
یه مدتی بود کنار کارم به صورت حرفهای؛ مهشید بهم، نجات غریق بودن رو یاد میداد. امیدوار بودم حداقل شاید از این طریق بتونم کار بهتری با حقوق بیشتری پیدا کنم.
دو ساعت اول روز رو که استخر خلوتتر بود. آموزش داشتم. رفتم کنار مهشید و گفتم:
-خب خانم معلم من آمادهام امروز باید چیکار کنیم؟
مهشید ابرویی بالا انداخت و دستش رو به کمرش زد و گفت:
-این روزها مشکوک میزنی؛ یه مرگت هست! کلا دل به کار نمیدی. همهاش آموزش شده کارمون. نمیخوای بگی چی شده؟
بی خیال شونهای بالا انداختم و گفتم:
-هیچی مگه قراره چیزی شده باشه؟! فقط کلافهام از اینکه یه ماه نتونستم یه کار مناسب پیدا کنم. فقط همین.
از قیافه مهشید معلوم بود که حرفم رو باور نکرده ولی سکوت کرد و زیر لب هومی گفت.
کلا عادت نداشت وقتی خودم حرفی نمیزدم توی کارهام دخالت کنه.
* سوم شخص *
پری بانو توی این یه ماه گذشته تمام انرژیش رو برای راضی کردن کیاوش گذاشته بود. ولی تقریبا همهی تلاشهاش بی نتیجه مونده بود. واسهی همین دنبال یه راه حل و نقشهی جدید میگشت تا بتونه شیدا و کیاوش رو بهم دیگه نزدیک بکنه.
وقتی داشت از کنار اتاق کیاوش و سارا میگذشت ناخودآگاه صدای پچ پچشون رو شنید. همین باعث شد تا دوباره مصمم بشه برای مطرح کردن دوبارهی موضوع رحم اجارهای و شیدا.