کیاوش مضطرب و نگران داشت طول و عرض اتاق رو طی میکرد. دیگه طاقت نیاورد و ضربهای به در دستشویی زد.
-سارا؟ چی شد؟ چقدر طولش دادی! چه خبر؟
سارا که نا امیدتر از همیشه بود. دستگیرهی در رو پایین کشید و از سرویس خارج شد. بیبی چک توی مشتش بود و بهش فشار میاورد. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. نگاهی به چشمهای منتظر کیاوش انداخت و دیگه نتونست طاقت بیاره. خودش رو تو بغل کیاوش رها کرد و شروع کرد به گریه کردن.
-دیدی گفتم فایدهای نداره این ماه هم منفیه هر چی قرص و دارو خورده بودم همش باد هوا بود. خدا نمیخواد من بچهدار بشم. حتما حکمتی توی این کار هست. پس چرا هی اصرار داشته باشیم؟!
کیاوش دستهاش رو دور کمر سارا حلقه کرده بود و آروم داشت پشتش رو نوازش میکرد. موهای پریشون سارا رو کنار داد و کنار گوشش پچ زد.
-ناامید نشو خانمم این ماه نشد فدای سرت روزها و شبهای خدا که تموم نشده. منم که پرانرژیتر از همیشه کنارت هستم. دیگه غصه خوردن نداره.
سارا سرش رو از روی شونهی کیاوش بلند کرد و نفسی گرفت و گفت:
-خیلی دوستت دارم. تو بهترین منی. اگه نداشتمت چیکار میکردم؟! ولی عزیزم این کارها فایدهای نداره بیا قبول کنیم. تازه گیریم حامله هم شدم. باز هم مثل دفعات پیش نمیتونم نگهش دارم و سقط میشه.
کیاوش دستی به موهای بلند و قشنگ سارا کشید و دستش رو گرفت و روی تخت کنار خودش نشوند و گفت:
-همهی این حرفها هم اگه درست باشه بازم راه حل داریم تا بچهی خودمون رو بزرگ کنیم. دلت میخواد راجع به پیشنهاد دکترت فکر کنیم؟ البته قبلش یک بار دیگه امتحان میکنیم.
و جملهی آخر رو با شیطنت بیان کرد.
سارا آهی کشید و غمگین فقط نگاهی به چشمهای منتظر کیاوش انداخت. کیاوش همچنان منتظر داشت نگاهش میکرد. وقتی دید سکوت سارا طولانی شد. با دست صورتش رو قاب گرفت و سوالی گفت:
– چی شد خانم؟ امشب یا فردا شب؟ شما فقط امر کنید. بنده دربست در خدمتم.
سارا لبخند بی جونی زد و جواب داد:
-شما که همیشه آماده به خدمتین. اصلا کم هم نمیاری! موندم با این همه انرژی خفتهی درونت چطور از طرف سازمان هستهای ازت دعوت به همکاری نشده!
کیاوش نمایشی اخمهاش رو بهم گره داد و گفت:
-عه که اینطور! داشتیم سارا خانم؟!
سارا این دفعه شیطون شد و خندید و گفت:
-والاه میگم حیف نشی. بالاخره اونجا کاربردیتر ازت استفاده میکنن.
صدای خندهی هر دوشون بالا رفت. که شنیدنش برای پری بانو خیلی خوشآیند نبود. از بین حرفهاشون فقط اون قسمت دکتر رو شنیده بود و بعدش تو فکر رفته
بود. روی صندلیاش نشست و خیره به فنجون قهوهی توی دستش شد و داشت به شیدا و نحوهی راضی کردنش فکر میکرد که با صدای خندیدن کیاوش و سارا از فکر بیرون اومد.
یک لحظه نگاه سارا حالت جدی به خودش گرفت و رو کرد سمت کیاوش و گفت:
-کیا من فکرهام رو کردم. خیلی وقته میخواستم بهت بگم. ولی این شوق و ذوق تو برای حامله شدن خودم
باعث میشد حرفی نزنم. ولی بالاخره باید با واقعیت کنار بیایم. میدونی چیه من با پیشنهاد دکترم موافقم
. میدونم خودتم مخالف نیستی و شاید این مدت روت نمیشده بهم بگی. به هر حال من مشکلی ندارم.
میتونیم بگردیم یه آدم مطمئن و مناسب پیدا کنیم تا هم اون به ما کمک کنه هم ما با پولی که بهش میدیم گره از کارش باز بشه. نظرت چیه؟ موافقی؟
برای سارا گفتنش سخت بود، هیچ چیز برای یک زن سختتر از نازایی نبود… اما چاره چی بود؟ هر دو بچه میخواستن. همهی راهها و درمانها رو رفته بودن.
کیاوش نگاهی به چشمهای منتظر سارا کرد و جواب داد:
-باشه حالا سر فرصت دربارهاش حرف میزنیم. فعلا یه
تایم وقت اضافه از داور گرفتم! شاید خدا خواست و با یه پنالتی زدم تو دروازه و گل شد. هان؟ نظرت چیه؟
خندههای شیطنت آمیز کیاوش باعث شد سارا هم از ته دل لبخندی بزنه و برای داشتن یه همچین همسری توی دلش خدا رو شکر کنه.
در حالی که دست کیاوش دور گردن سارا بود از اتاق بیرون اومدن که با دیدن پری بانویی که شدیدا به فکر فرو رفته بود متعجب شدن.
کیاوش ابرویی بالا انداخت و پرسید:
-سلام مامان جان چیزی شده؟! اینجا این وقت روز قهوه به دست نشستین؟! معمولا شبها قهوه میخورین.
پری پیروزمندانه نگاهی به پسر و عروسش کرد و گفت:
-تو فکر یه مهمونی هستم. خیلی وقته فامیل دور هم جمع نشدن. میخوام آخر هفته همه رو دعوت کنم ویلای لواسون. توی این روزها یه وقتی بذار با هم دیگه بریم خرید.
کیاوش که از این مهمونی یهویی جا خورده بود زیر لب گفت: «با اینکه مناسبتش رو نمیدونم ولی باشه.»
پری بانو نقشههایی توی سرش داشت که امیدوار بود به نتیجهی دلخواهش برسه.
* شیدا *
خسته و کلافه تازه از استخر برگشته بودم. از صبح خیلی منتظر زنگ مامان شدم؛ ولی خبری ازش نبود. یعنی
شماره رو سیو نکرده بود یا کلا از من ناامید شده بودن و به حال خودم رهام کرده بودن. فکر کردن به این موضوع شدیدا آزارم میداد. باورم نمیشد اینقدر زود از من دست بکشن. من تک دختر و یکی یدونهشون بودم
. با اینکه سرکش و شر و شیطون بودم و هیچ وقت باب سلیقهی مامان و بابام نشدم ولی بالاخره دخترشون بودم.
با چشمهای بسته روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با فکر کردن به این موضوع خود خوری میکردم که با زنگ موبایلم از جا پریدم. با دیدن اسم پری جون روی صفحهی گوشی جا خوردم و استرس گرفتم.