رمان رسم دل پارت ۱۵۶

4.3
(12)

 

 

 

به محض این که صدای باز شدن در اتاق رو شنید. خودش رو جمع و جور کرد و دستی به موهاش کشید. لبخند مصنوعی روی لب داشت. سارا خیلی جدی جلو اومد و در حالی که اخماش تو هم بود خواست خداحافظی کنه که حانیه قدمی جلو رفت و پرسید:

 

-می‌خواین برین؟ میشه دو دقیقه صبر کنید تا از این کیکی که پختم بهتون بدم ببرین؟

 

سارا پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-نه ممنونم نیازی نیست. اون پایین کسی کیک نمی‌خوره. پری بانو که دیابت داره و گاهی اوقات فقط کیک رژیمی می‌خوره. آقای آریایی هم کلا از کیک متنفره و اصلا دستپخت هر کسی رو لب نمیزنه. منم خیلی اهلش نیستم.

 

ولی عوضش شیدا کیک خیلی دوست داره. بذارش یخچال هر وقت دیدی ضعف داره، یه تیکه بده بهش، از این به بعد هم خودتو با آشپزی سرگرم نکن. بهتره به وظیفه‌ی اصلیت برسی. روز خوش

 

سارا حرفاشو زد و منتظر جواب هم نموند. حانیه هاج و واج مونده بود و نتونست حتی کلمه‌ای جواب بده. وقتی به خودش اومد دید داره به جای خالی سارا نگاه می‌کنه. پاشو زمین کوبید و لعنتی نثار سارا کرد.

 

با حرص نگاهی به کیک نیمه تزئین شده‌اش انداخت و با عصبانیت همون جوری پرتش کرد توی یخچال و روی کاناپه ولو شد. واقعا انتظار نداشت نقشه‌اش این شکلی خراب بشه.

 

* شیدا *

 

روزا عین برق و باد پشت هم می‌گذشتن. از وقتی سارا رو تو جریان گذاشته بودم کاری کرده بود تا حانیه خودشو جمع کنه و دیگه به سرش نزنه که بخواد به کیاوش نزدیک بشه. اونم وقتی از همه چی ناامید شد ترجیح داد سرش تو کار خودش باشه تا حداقل این کار پر درآمد و راحت و بی دردسر رو از دست نده.

 

اوایل دی ماه بود و هوا از صبح ابری بود. تا بالاخره نزدیکای عصر شروع به باریدن کرد. با رعد و برق شدیدی بارون شروع شد. آروم رفتم لب پنجره و دست به سینه خیره‌ی قطرات بارون شدم. دلم حسابی گرفته بود و بارش بارون بهونه‌ی خوبی بود برای گریه کردن.

 

 

 

 

اشک توی چشام حلقه زد. مثل همیشه دلتنگ بودم. دلتنگ روزا و خاطرات قشنگی که با بنیامین داشتم. چند دقیقه‌ای گذشت که دیدم بارون کم کم داره تبدیل به برف میشه. همزمان با بارش برف دیدم که سارا و کیاوش از عمارت بیرون اومدن و با یه چتر داشتن به سمت ماشین می‌دوییدن.

 

کیاوش دستش رو دور کمر سارا حلقه کرده بود و به خودش چسبونده بود تا هر دو زیر یه چتر جا بشن و سارا خیس نشه. با دیدن عاشقانه‌های سارا و کیاوش یاد بنیامین می‌افتادم. آهی کشیدم و با یادآوری بنیامین قطرات اشکم روی گونه‌ام نشست.

 

یادم افتاد زمستون اون سال خیلی سرد بود. از موقعه‌ای که بهم گفته بود دوستم داره دو سه ماهی می‌گذشت و آخرای زمستون بود. از اون روز به بعد عاشقش شده بودم. هر روز بیشتر از دیروز عاشقش می‌شدم. عاشق نگاهش، رفتارش، حرفای عاشقانش و مهربونی‌هاش

 

بعد از تموم شدن آخرین کلاسمون کوله‌ام رو سریع جمع کردم تا زودتر برم خونه. مامان سفارش کرده بود دیر نکنم چون برای خونه تکونی کارگر داشتیم. باید خودمو می‌رسوندم. از پنجره‌ی کلاس، بیرون رو نگاه کردم. حسابی داشت برف می‌بارید. بنیامین هم برنامه‌اش با من یکی نبود و امروز کلا کلاس نداشت.

 

دلم می‌خواست روز آخر ببینمش چون تا بعد از تعطیلات عید نمی‌تونستم ببینمش. قرار بود تعطیلات رو بریم مسافرت. نفسم رو بیرون دادم و سلاله سلاله پله‌های دانشگاه رو پایین رفتم. قبل از خارج شدن از در اصلی چادرم رو از کوله‌ام بیرون کشیدم و سرم انداختم.‌

 

نگاهی به شدت برف انداختم و به قدم‌هام سرعت دادم باید زودتر خودمو به بیرون از دانشگاه می‌رسوندم تا با تاکسی دربستی برم خونه. هنوز از دانشکده دور نشده بودم که سایه و گرمای یه نفر رو کنارم حس کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x