– اگه لطف کنی سر و سینهات رو از جلوی چشم و دهن من جمع کنی؛ بیشتر ممنونت میشم. همه دارن این وضعیت افتضاح رو نگاه میکنن.
با شنیدن حرفش تازه به خودم اومدم. سر خم کردم دیدم سگ و سینهام کلا از اون یقهی دلبری ریخته بیرون و اصلا حواسم به اوضاع خودم نیست. حسابی سرخ شدم و خجالت کشیدم. حتی دیگه روم نمیشد سر بلند کنم و به اطرافم نگاه کنم. زیر چشمی دنبال پری بانو میگشتم که ندیدمش. موقعیت افتضاح خودم رو حفظ کردم و فقط دست بردم به یقهی لباسم و کمی جمع و جورش کردم. بعد آروم رو به کیاوش زمزمه کردم:
-ببخشید میشه مامانتون رو صدا بزنید؟ مانتوم رو پیدا نمیکنم.
زیر لب استغفراللهی گفت که یهو صدای پری جون رو از پشت سرم شنیدم.
– شیدا جون فدای نفست بشم الهی؛ کیاوشم به هوش اومد.
اومد کنار پسرش رو زمین زانو زد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن کیاوش که آروم رو کردم سمتش و گفتم:
-پری جون لطفا مانتو و شال منو بیارین. دورمون داره شلوغ میشه.
پری که تازه متوجه موقعیت ما دو تا شده بود. هول هولکی باشهای گفت و با چشم دنبال مانتوی من گشت. بلند شد و مانتو و شالم رو دستم داد و گفت:
-الهی بمیرم خیس آب شدی بیا فعلا اینا رو بپوش الان میگم حوله بیارن برات.
مانتو رو گرفتم و زیر لب تشکری کردم در حال پوشیدن مانتو بودم که حس کردم کیاوش نفس راحتی کشید. واقعا این مرد برام ناشناخته بود و نمیتونستم درکش کنم.
بیخیال شالم رو سرم کردم. از جام بلند شدم و نگاه خیرهی همهی روی من بود. هیچ کس من رو موقع ورود ندیده بود. عجب معارفهی عالیای شد. بهتر از این امکان نداشت. با صدایی ظریف سرم به عقب برگشت.
-کیاوش قربونت بشم چی شده؟ یا خدا چه اتفاقی برات افتاده؟! افتادی تو استخر؟!
برای یک لحظه نگاههامون قفل همدیگه شد. دهنم باز مونده بود. اونم با چشمهای از حدقه بیرون زده خیرهی من شده بود.
* شش سال پیش *
-دِ بیان بالا ببینم چقدر شماها شُلین! میشمارم با هم دیگه شروع میکنیم. یک دو سه…
عشق، چشم بسته دلو بهت دادم
با پای خودم به دامت افتادم
دیگه چی میخوای از جون یه آدم
عشق تو این قهر و آشتیهای یه ریزی بهم میزنی هی مگه مریضی با این همه باز چه عزیزی
عشق بوسهای وسط پیشونی یه زخمی که تا همیشه میمونی به جون خودت درد بی درمونی عشق یه غم قشنگ پر طرفداری حیف تو که فقط مردم آزاری میای و میری چه بیکاری
آهای عالیجناب عشق فرشتهی عذابش
حریف تو نمیشه این قلب بی صاحابش
منو دیوونه میخوای تو اینجوری خوشی عشق
ولی بازم دمت گرم چه زیبا میکشی عشق
با پام ریتم گرفته بودم و داشتم با ضرب به میز میکوبیدم که یهو از پشت خانم جلیلی داد کشید:
– طلوعی چه خبرته باز معرکه گرفتی؟! بیا پایین از روی نیمکت. این میز و صندلیها از دست تو سالم نمیمونن! خوبه بابات جز هیأت امنای مدرسهاست. بیا برو دفتر خانم مدیر کارت داره. باز معلوم نیست چه آتیشی سوزوندی!
با منو من آب دهنم رو قورت دادم و مقنعهام رو جلو کشیدم و گفتم:
-خانم به خدا کاری نکردم. داشتیم با بچهها شعر میخوندیم فقط همین! میشه بعدا بیام دفتر؟ آخه الان کلاس داریم.
اخمهاش توی هم رفت و با تحکم جواب داد:
-لازم نکرده همین الان بیا بعدش به کلاست میرسی.
سر بلند کردم که از کلاس بیرون برم که خانم امینی با اون لبخند همیشگی و قیافهی مهربونش تو چهار چوب در کلاس وایستاد. به بچهها سلام داد و بعد چادرش رو دراورد و با وسواس همیشگی تا زد. سوالی به منی که وسط کلاس وایستاده بودم نگاهی کرد.
با ناله چشمهام رو مظلوم کردم و آروم لب زدم:
-خانم به خدا کاری نکردم. شما یه چیزی به خانم جلیلی بگید. به زور میخوان منو الان ببرن دفتر.
مثل همیشه با نگاهی مهربون جلو اومد و گرم دستم رو بین دستهاش گرفت. از استرس دستهام یخ کرده بود. به طور نامحسوس دستم رو نوازش کرد و رو به خانم جلیلی گفت:
-اگه اجازه بدید خودم بعد از کلاس میارمش.
خانم جلیلی نگاهی از روی حرص بهم انداخت و من هم که خیالم راحت شده بود بی خیال شونهای بالا انداختم. بعد نگاه قدرشناسانهای به خانم امینی کردم و در جواب محبتش لبخندی زدم.
خانم جلیلی رو کرد به خانم امینی و گفت:
-شما با این همه محبت بی جا این دخترها رو خیلی لوس میکنید. اینها چموشتر از این حرفها هستن که اینجوری بخوان آدم بشن. بعد کلاس منتظرش هستیم.
خانم امینی چشم و ابرویی بالا کرد و با سر باشهای گفت. بعد از رفتن ناظم آروم در گوشم گفت:
-شیدا باز چه آتیشی سوزوندی دختر خوب؟ چرا یه کم سعی نمیکنی آرومتر باشی؟! اون دفعه که بهت گفتم معاونین مدرسه روی تو حساس شدن و زیر ذرهبین گذاشتنت. فعلا برو بشین تا درس رو بدم. بعد از درس باهم حرف میزنیم.
با سر چشمی گفتم. خیلی دوستش داشتم معلم جوون و مهربونی بود خیلی فاصلهی سنی نداشتیم تازه استخدام شده بود و بچهها رو خیلی خوب درک میکرد. مخصوصا با من خیلی خوب بود. از همون روز اول که کلی اذیتش کردم و سر به سرش گذاشتم ولی حرفی نزد ازش خوشم اومده بود.
روز اول اگه دهن باز میکرد و میگفت که اون سوسک پلاستیکی رو من تو کیفش انداختم حتما حسابی تنبیه میشدم. ولی هر چی خانم جلیلی پرسید کار کی بوده حرفی نزد. همیشه از چادریها متنفر بودم ولی این خانم امینی با مرامی که برام گذاشت حسابی توی دلم جا باز کرد. بعدها فهمیدم زمین تا آسمون با بقیهی مذهبیها فرق داره. یه جورایی انگار از خودمون بود.
تمام ساعت کلاس رو ذهنم درگیر بود. اصلا حواسم به درس نبود. نمیدونستم تو دفتر چیکارم دارن. همش خدا خدا میکردم کیفم رو نگردن. لامصب رو نمیتونستم جایی جاسازی کنم. این آرمیتای نکبت هم امروز نیومده بود. نکرده بود بهم خبر بده تا منم با خودم نیارمش مدرسه. تو بد وضعیتی گیر کرده بودم.
دو دل بودم نمیدونستم به خانم امینی بگم یا نه. راستش خجالت میکشیدم حرفی بزنم.