رمان رسم دل پارت ۴۱

4.3
(19)

 

 

 

سارا که ظاهرا تازه متوجه ما شده بود. آروم حرفی به کیاوش گفت و تک سرفه‌ایی کرد و با یه غرور خاصی که هیچ وقت تو رفتارش ندیده بودم پله‌ها رو پایین اومد.

 

مثل همیشه خوش تیپ بود و با وقار لباس پوشیده بود. یه بلوز و دامن ست شیری رنگ تنش بود با دامن کلوش زیر زانو؛ پاهای سفید بدون جورابش خود نمایی می‌کرد. موهای خرمایی‌شو پشتش رها کرده بود و آروم پله‌ها رو با ناز پایین میومد. این رفتار توأم با غرورش رو باور نداشتم. چون اون خانم امینی که من می‌شناختم ذره‌ایی تکبر و غرور توی رفتارش نداشت.

 

بی‌خیال شونه‌ایی بالا انداختم و سعی کردم رفتارش برام مهم نباشه. یهو چشمم به پری بانو افتاد که با حرص داشت سارا رو برانداز می‌کرد و زیر لب غر می‌زد. معلوم بود رابطه‌ی عروس و مادرشوهری جالبی بینشون نیست.

 

هر چقدر سارا نزدیک‌تر می‌شد بیشتر استرس می‌گرفتم. به ورودی سالن که رسید از جام بلند شدم. آب دهنم رو قورت دادم و آروم سلام کردم.

 

بدون هیچ عکس العمل خاصی جواب سلامم رو داد و از دور دست دراز کرد و به مبل اشاره کرد و گفت:

 

-خوش اومدی. چرا وایستادی؟! بشین

 

از نگاهش خیلی چیزا رو می‌شد فهمید. از نگاه کردن بهش، فرار می‌کردم. سرم رو پایین انداختم و بی هیچ حرفی نشستم. بعد سارا رو کرد سمت پری بانو و گفت:

 

-اتاق مهمونتون رو مشخص کردین؟ بهتره ببرید اتاق کناری خودتون. ظاهرا خیلی با هم دیگه صمیمی شدید.

 

پری بانو پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-کیه که با شیدا جون صمیمی نشه‌. بس که خون‌گرم و دوست داشتنیه. ولی خودش دوست داشت بره سوئیت بالا. وعده‌های غذای رو باهم هستیم.

 

سارا ابرویی بالا انداخت و همزمان که داشت می‌نشست گفت:

 

-آهان؛ که این طور. حالا که این‌قدر مستقل بودن براش مهمه بهتره این جوری بهش اصرار نکنید تا وعده‌های غذایی رو هم کنار ما باشه.

 

تا این حرف رو شنیدم از خدا خواسته قبل از این که پری بانو جوابی بده. پریدم وسط حرفش و گفتم:

 

-اتفاقا سارا جون راست میگن. نمیشه که من هر روز مزاحم‌ شما باشم.

 

 

پری بانو پا روی پا انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و مقتدرانه گفت:

 

-عزیزم شما مراحمی و از این به بعد عضوی از اعضای این خونه محسوب می‌شی. باید همگی به حضور همدیگه عادت کنیم. ناسلامتی نوه‌ی خوشگلم رو پیش خودت امانت داری. تنهایی هم اصلا برای روحیت خوب نیست. خدایی نکرده افسردگی می‌گیری.

 

بحث کردن در این مورد باهاش کاملا بی فایده بود. سارا نفسش رو بیرون داد و سر برگردوند و سکوت کرد. با انگشت روی دسته‌ی مبل ضرب گرفته بود و حسابی عصبی بود. منم ترجیح دادم فعلا این بحث رو کشش ندم و فقط آروم گفتم:

 

-شما به من لطف دارید. ممنونم ازتون. ان‌شاالله امانت داره خوبی باشم.

 

پری بانو با لبخند حرص دراری رو به سارا کرد و جوابم رو داد:

 

-حتما هستی عزیزم. کاری رو که بعضی‌ها سال‌ها نتونستن بکنن، تو قراره انجامش بدی. خدا تو رو رسوند تا خانواده‌ی آریایی بی وارث نمونه.

 

پری بانو با این حرف‌هاش موقعیت من رو پیش سارا داشت حسابی خراب می‌کرد. دستی رو پیشونیم گذاشتم که سارا با عصبانیت از جاش بلند شد و گفت:

 

-کیاوش اگه سراغم رو گرفت بگین رفتم بالا به کارهام برسم.

 

پری با سرش نوک دماغی باشه‌ای گفت و دیگه حرفی نزد. نفسم رو بیرون دادم و منتظر رفتن سارا شدم. بعد از این که پله‌ها رو بالا رفت رو به پری بانو گفتم:

 

-پری جون خواهش می‌کنم بعد از این وقتی من هستم به سارا جون متلک نندازین. اینجوری روابط بین منو سارا جون روز به روز بدتر میشه و این اصلا خوب نیست.

 

پری بانو ایشی گفت و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

 

-سارا برام اصلا اهمیتی نداره. ولی به خاطر تو، باشه عزیزم؛ دیگه حرفی بهش نمی‌زنم. گرچه کار سختیه. نمی‌دونی که تو کل این سال‌ها چقدر جیگرم رو کباب کرده.

 

سکوت کرده بودم که کیاوش و اکرم خانم وارد سالن شدن. اکرم خانم جلو اومد و گفت:

 

-خانم جان بالا رو تموم کردم. آقا کیاوش هم وسایل شیدا خانم رو گذاشتن تو اتاقشون. بالا آماده‌است هر وقت خواستن می‌تونن برن برای استراحت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x