لبخندی زد و بدون هیچ حرفی به طرف بوفه رفت. بعد از چند دقیقه با دو لیوان چایی برگشت. لیوانی رو که توش دو تا شاخهی نبات بود داد دستم و گفت:
اینو بخورید زودتر حالتون خوب میشه. اجازه هست بشینم روی نیمکت؟
برای این همه دقتش ابرویی بالا انداختم و امیدوار بودم فقط فکر کنه یه دلپیچهی ساده بوده. چایی رو هم زدم و گفتم:
-ممنونم لطف کردین. خواهش میکنم بفرمایید بشینید.
آروم گوشهی دیگهی نیمکت نشست. زیر چشمی نگاهی بهش کردم. یه کم از چاییم رو خوردم که از جیبش یه ورق مسکن در اورد و به سمتم گرفت و گفت:
-یه دونه بخورید آرومتون میکنه.
بی هیچ حرفی دست دراز کردم و ازش گرفتم. یه قرص از ورقش جدا کردم و بقیه رو به خودش برگردوندم. با این کارش دیگه مطمئن شدم فهمیده چه مرگمه. ازش خجالت میکشیدم. یه کم این پا اون پا کردم و هی تو دلم مهشید و اون استاد سیریش رو فحش میدادم.
اونم توی سکوت فقط چاییش رو میخورد و حرفی نمیزد. لیوان خالی چایی رو گذاشتم روی نیمکت و زیر لب تشکری کردم که دست دراز کرد و لیوان من رو برداشت تا توی سطل آشغال بندازه؛ ولی لحظهای خیره به جای رژ لبم، روی لبهی لیوان شد. بعد از مکثی از جا بلند شد و گفت:
-نوش جونتون. حالتون بهتر شد؟
-بله ممنونم خیلی بهترم.
لبخند با مزهای زد و سر چرخوند و با نگاه به مهشیدی که داشت سمتمون میدویید؛ اشاره کرد و گفت:
-خب دوستتون هم بالاخره اومد. منم دیگه مزاحمتون نمیشم. بهتره من برم. روز خوش.
خداحافظی کرد و ازم دور شد و من فقط از پشت نظارهگر اون هیبت و هیکل مردونهاش بودم و از این همه توجهاش به خودم قند توی دلم آب شد. با خودم فکر کردم اگه یه مردی با خصوصیات اون توی زندگیم داشتم دیگه هیچ غمی نداشتم و خوشبختترین زن روی زمین بودم. و رفتار امروزش باعث شده بود حسابی توی دلم جا باز کنه.
مهشید نفس نفس زنان به من رسید و در حالی که یه دستش روی قفسهی سینهاش بود. نفسی گرفت و گفت:
-وای شیدا ببخشید. امروز با اون استاد نچسبمون تو سالن اصلی مسابقه داشتیم. اصلا نتونستم سمت گوشی برم. همین الان تموم شد و دیدم با پیامها و زنگهات گوشیمو سوراخ کردی. دختر، خوبه ترکش نخوردی چته این قدر ادا در میاری؟!
شاکی و عصبی نگاهی بهش کردم و گفتم:
-تو مگه از وضعیت ناجور من خبر نداری؟! خوبه خودت شاهدی میمیرم و زنده میشم. لامصب هم این ماه جلو انداخته کلا اعصابم رو بهم ریخته.
مهشید قیافهی مظلومی به خودش گرفت و اومد کنارم نشست و گفت:
-آخی بمیرم برات؛ به خدا استاده گیر داده بود. ول کن نبود. الان حالت چطوره؟ به نظر بهتری، نه؟ راستی این پسره اینجا چیکار داشت؟ تو این هاگیر واگیر، چی میخواست؟
پوزخندی زدم و پام رو روی پام انداختم و گفتم:
-فعلا که حال الانم رو مدیون همین پسره هستم. تا هفتهی پیش فکر میکردم خیلی شوته؛ ولی حالا فهمیدم خیلیم تیزه. باورت نمیشه از حال بدم سر کلاس، فهمیده بود قضیه چیه. بعد از کلاس اومد برام چایی نبات و مسکن داد خوردم. واسه همین دردم کم شده. الانم تو رو که دید خیالش راحت شد و رفت.
مهشید که از تعجب چشمهاش گرد شده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت:
-به به چشمم روشن. چه غلطا! آقا به مسائل خصوصی دخترها هم دخالت میکنه. خودمونیم واقعا بادیگارد برازندشه. دخترها خوب اسمی براش گذاشتن.
آهی کشیدم و با حسرت گفتم:
-درسته خجالت کشیدم و پیشش آب شدم. ولی میدونی چیه؟ برای این همه توجهاش تو دلم کیلو کیلو قند آب میشد. چقدر قشنگه یه مرد اینجور وقتها هوای خانمش رو داشته باشه. یه بار توی کتاب روانشناسی خوندم، توی این مدت خانمها اعصابشون بهم میریزه و مردها باید حکم کیسه بوکس خانم رو داشته باشن تا هی خانما غر بزنن و خالی بشن. مردا هم سکوت کنن و صبور باشن.