با حرص به سارا و کیاوش نگاه کرد و آخرش زبون باز کرد و گفت:
-سارا خانم یه کمکی بکنی جای دوری نمیره ها ناسلامتی بچهی خودت تو شیکمشه! بیا دستش رو بگیر نذار خیلی تکون بخوره و باید آروم قدم برداره. اصلا چرا یه ویلچر نگرفتین؟! تا با اون ببریمش دم ماشین.
سارا کلافه جلو اومد و دستم رو گرفت و رو به پری گفت:
-نترسین دکتر گفت میتونه خودش راه بره اصلا این کارها لازم نیست. فقط کار سنگین نباید انجام بده. شما بیخودی این قدر شلوغش کردین.
پری بانو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– خبه خبه برو به اون شوهر بی احساست بگو در ماشین رو باز کنه تا شیدا سر پا نمونه و زود سوار بشه. عین سماور دستهاش رو زده به کمرش وایستاده ما رو تماشا میکنه!
از جر و بحث این عروس و مادرشوهر سرسام گرفته بودم و دلم میخواست دستهام رو از توی دستهاشون بیرون بکشم و داد بزنم ولم کنین بابا دیونهام کردین. ولی حیف که بهتر بود سکوت بکنم تا قضیه کش پیدا نکنه.
خدا میدونه مسیر خونه رو با چه مکافاتی رفتیم. پری بانو فقط به سر کیاوش غر میزد که آرومتر رانندگی کن. آخرش این بچه به خونه نرسیده میافته!
سر هر سرعت گیری داد میزد:
– یواشتر ردش کن چه خبرته؟! دل و رودهی من اومد تو دهنم چه برسه به شیدای بیچاره که بار شیشه داره!
با غرغرهای سرسامآور پری بانو بالاخره به خونه رسیدیم. تا پیاده شدم نفس راحتی کشیدم.
به سمت سوئیت داشتم میرفتم که پری بانو معترض از پشت صدام زد:
-شیدا جون کجا؟! با این عجله کجا میخوای بری؟ فکر بالا رفتن رو با اون همه پله از ذهنت بیرون کن ها؛ محاله اجازه بدم این مدت رو بالا بمونی.
وای خدای من بهتر از این نمیشد حتما میخواست تمام این دو هفته رو تا مشخص شدن نتیجهی آزمایش من رو ببره پیش خودش دق بده. کلافه دستی به پیشونیم گذاشتم و گفتم:
-ولی اگه اجازه بدید من برم بالا اونجا راحتترم. پایین دور و برم شلوغه هم معذبم هم نمیتونم استراحت بکنم. آخه کلا به صدا حساسم. بالا بی سر و صداست و آرومه منم آرامش بهتری دارم. فکر کنم برای بچه هم آرامش مهم باشه.
بعد رو برگردوندم سمت سارا و با چشمهای ملتمسم گفتم:
-مگه نه سارا جون؟ دکتر گفت از لحاظ روحی باید آرامش داشته باشم دیگه؟
سارا که خیلی خوب حرفم رو متوجه شده بود و کلافگی من رو میدید به دادم رسید و جواب داد:
-بله همین طوره. پری جون بهتره اصرار نکنید تا شیدا هم اذیت نشه. هر جا که راحته استراحت بکنه. مهم اینه که کنار ماست و ما هم بهش میرسیم. پس جای نگرانی نیست.
پری که حسابی داشت حرص میخورد. ابرویی بالا انداخت و از سر اجبار رضایت داد تا من طبقهی بالا برم ولی با چه مکافات و تشریفاتی من رو تا بالا همراهی کرد. دیگه داشتم از دستش دیوونه میشدم.
اول اکرم خانم رو صدا زد تا بیاد کمک بعد که فهمید اکرم خونه نیست و رفته خرید. کیاوش و سارا رو مجبور کرد تا بیان زیر بغلهام رو بگیرن و پله به پله بالا ببرن. هرچی میگفتم خودم میتونم گوشش بدهکار نبود. کیاوش که کلا ممانعت کرد و خودش رو کنار کشید و گفت:
-این همه وسواس نیازی نیست مادر من؛ بعدشم سارا هست کمکش میکنه دیگه نیازی به من نیست. اگه با شما باشه یهو میگی بیا بغلش کن بذار رو کولت ببرش بالا!
با تموم شدن جملهاش؛ با حرص به سمت عمارت رفت و اصلا منتظر جواب یا عکس العمل پری نموند. سارا هم نفسش رو بیرون داد و اومد دستم رو گرفت. پری بانو هم مجبور شد دست دیگهام رو بگیره بالاخره اون پلههای پیچ در پیچ کذایی رو سه نفری بالا رفتیم.
سارا به محض ورود من به داخل دستم رو ول کرد و گفت:
-خب دیگه من برم پایین یه کم سرم درد میکنه. یه قرص بخورم و استراحت کنم. تو هم بهتره استراحت کنی. اکرم خانم که برگشت میگم بیاد بهت سر بزنه. اگه چیزی خواستی یا لازم داشتی بهت بده. سعی کن خیلی راه نری و بیشتر استراحت بکنی. فعلا.
زیر لب باشهای گفتم و خداحافظی کردم. پری بانو پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-نگاهش کن تو رو خدا عوض این که خودش بیاد بهت برسه حواله میده به اکرم! انگار نه انگار بچهی اونه نه بچهی اکرم. این دختر اصلا راضی نیست کیاوش من صاحب اولاد و وارث بشه. حتما ثروت کیاوش چشمش رو گرفته که این کارا رو میکنه.
از طرز فکر پری حسابی جا خوردم. واقعا سارا همچین آدمی نبود. نمیدونم چرا بعد از چند سال نتونسته بود عروس خودش رو بهتر بشناسه! شاید هم کلا نخواسته بود این کار رو انجام بده! یا از روی حسادت بیش از حد بود و یا کلا دلش نمیخواست خوبیهای سارا رو ببینه و تایید بکنه. کلا انگار با اون بیچاره سر جنگ داشت.
ناراحت سری به تأسف تکون دادم و گفتم:
-این چه حرفیه پری بانو؟! من چند ساله سارا جون رو از نزدیک میشناسم اصلا از این اخلاقها نداره. کلا مادیات براش مهم نیست. بهتر شما هم آدمها رو با پول قضاوت نکنید. خب طفلک حرفی نزد سرش درد میکرد و خسته بود. خواست فقط بره استراحت بکنه. فکر کنم شما هم نیاز به استراحت دارید. امروز برای همهمون روز پر استرسی بود. منم میرم بخوابم شما هم خودتون رو اذیت نکنید.
پری بانو که انگار خیلی حرفهای من و طرفداریم از سارا به مذاقش خوش نیومده بود. دماغش رو بالا گرفت و گفت:
-خب حالا نمیخواد تو یکی ازش طرفداری بکنی. خودش و شوهرش ماشاءالله زبون دارن به چه درازی؛ قشنگ بلدن آدم رو نیش بزنن. بیا برو لباس عوض کن قبل از خواب یه آبمیوهای؛ شیر موزی، چیزی بخور تا تقویت بشی. الان خودم میرم پایین برات میارم. بذار بشینم یه نفسی تازه کنم الان میرم.
روی مبل نشست و دست به زانوهاش کشید. فکر کنم بیشتر از درد بدن، حرص خورده بود که این قدر خسته بود. بی تفاوت به اتاقم رفتم و لباسهام رو عوض کردم. گرمای هوا کلافهام کرده بود و پری بانو نذاشت کولر رو روشن کنم که مبادا سرما بخورم. منم یه پیرهن ساحلی بلند آستین حلقهای پوشیدم تا یه کم گرما برام قابل تحمل بشه. همش خدا خدا میکردم زودتره بره پایین تا من بتونم کولر رو روشن کنم.
برگشتم تو هال رو روی مبل نشستم و بی حوصله کنترل تلویزیون رو دست گرفتم و روشنش کردم.