رمان رسم دل پارت ۵۲

3.7
(15)

 

 

 

پری از حرص جوابی نداد و اصلا به عقب بر نگشت. کیاوش چند قدمی جلو رفت و از پشت سرش، جلوی روی مامانش خم کرد و گونه‌اش رو بوسید و گفت:

 

-خسته نباشی مادر من. کاری داری بگو من انجام بدم. تا وقتی که اکرم خانم بیاد من هستم. می‌خوای بقیه‌ی هویچ ها رو آب بگیرم؟

 

پری غرغر کنان در حالی که یه کم دلش نرم شده بود ابرویی بالا انداخت و گفت:

 

-خُبه نمی‌خواد این قدر زبون بریزی و خودت رو لوس کنی. حالا که همه کارها رو خودم انجام دادم اومدی مثلا چه کمکی بکنی!

 

پری دو تا لیوان رو از هر دو آبمیوه پر کرد و توی سینی گذشت و همراه با کیک شکلاتی به دست کیاوش داد و منتظر نگاهش کرد. کیاوش که جا خورده بود نگاه سوالی به مامانش انداخت و گفت:

 

-مامان پری؛ من و سارا آب هویچ دوست نداریم. شما که خودت می‌دونی! اون لیوان رو بردار همون آب طالبی جاش بذار. دست گلت هم درد نکنه.

 

پری بانو پوزخندی زد و بی خیال در حالی که لیوان آب طالبی خودش رو برداشته بود از آشپزخونه بیرون رفت روی مبل راحتی لم داد و گفت:

 

-خودت و زنت هر چی دوست دارید بیاید درست کنید بخورید به من ربطی نداره. اون سینی هم مال شیدا جون؛ زودتر ببر بالا تا گرم نشده. طفلک بچه توی این گرما هلاک شده از صبح.

 

کیاوش ابرویی در هم کشید و معترض سینی رو روی میز گذاشت و گفت:

 

-من عمرا این رو بالا ببرم. اصلا به من چه ربطی داره؛ می‌گفتی خودش بیاد برداره ببره.

 

-ماشاءالله بهت؛ دستم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنم. الان دیگه اون دختر بیچاره واسه خاطر یه لیوان آبمیوه پاشه این همه پله رو با اون وضعش بیاد پایین؟! بعد اون وقت اون بچه هم وسط راه بیفته تو دامنش؛ هان؟! یا نکنه انتظار داری منِ پیرزن با این پا دردم پاشم این همه پله رو باز بالا برم و بیام؟! حاشا به غیرتت پسر.

 

 

کیاوش از این همه آسمون ریسمون بافتن مامانش کلافه دستی لای موهاش کشید و گفت:

 

-خب الان هاست که اکرم خانم برگرده. وقتی اومد میدم براش ببره. بعدشم نشنوم پری بانو حرف از پیری بزنی دیگه! شما که ماشاءالله صدتا جوون رو حریفی.

 

پری که می‌دونست کیاوش داره چرب زبونی می‌‌کنه تا از زیر کار در بره. پشت چشمی نازک کرد و سعی کرد هر جوری که شده کیاوش رو بفرسته طبقه‌ی بالا. رو برگردوند و گفت:

 

-باشه اصلا نفهمیدم چرا داری این قدر چاپلوسی می‌کنی! ولی تا اکرم بیاد اون آبمیوه‌ها گرم می‌شه و تازگیشون رو از دست میده. زود باش ببر بده و زود برگرد. این قدرم با من چونه نزن.

 

کیاوش هی این پا و اون پا کرد. اولش خواست سارا رو صدا بزنه ولی بعدش منصرف شد و یادش افتاد سارا سرش درد می‌کرد و خوابیده. وقتی دید چاره‌ای براش نمونده؛ کلافه و عصبی نفسش رو بیرون داد و سینی رو برداشت و رفت.

 

پری تو پوست خودش نمی‌گنجید، چون بالاخره نقشه‌اش گرفته بود و کیاوش رو مجبور کرده بود پیش شیدا بره.

تمام فکر و ذهنش این بود که هر جوری که شده کیاوش رو به شیدا نزدیک بکنه. تا شاید زیبایی های شیدا به چشمش بیاد و آخرش پسرش دلباخته‌ی شیدا بشه.

 

کیاوش پله‌ها رو آروم آروم و یکی یکی بالا می‌رفت تا مبادا آبمیوه‌ها توی سینی بریزن، از بس که پری لیوان‌ها رو لبالب پر کرده بود و اصلا جایی برای تکون خوردن نذاشته بود. همون طور که چشمش به سینی توی دستش بود. سینی رو به یه دستش داد و با دست دیگه دست دراز کرد تا در بزنه که یهو قبل از خوردن تقه‌ایی به در، در خود به خود باز شد.

 

کیاوش متعجب از باز بودن در؛ سر بلند کرد که یهو با شیدای لنگ در هوا با لباس ساحلی‌ای که به تن داشت و دامنش تا بالای رونش پایین اومده بود مواجه شد. چشم‌هاش گرد شد و عین برق گرفته‌ها چند ثانیه سر جاش خشکش زد.

 

بعد سریع به خودش اومد آب دهنش رو قورت داد و زیر لب استغفراللهی گفت و چشم از شیدا برداشت.

 

 

بین رفتن و موندن مردد شده بود نمی‌دونست الان باید در بزنه و داخل بره یا بی خیال بشه و راه اومده رو برگرده. تو همین فکرها بود که صدای زنگ آیفون شیدا بلند شد.

 

دستپاچه شد و نفهمید در ثانیه باید چیکار کنه که یهو شیدا با صدای آیفون سر برگردوند و کیاوش رو جلوی در سینی به دست دید. برق از سرش پرید و سریع خودش رو جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و گفت:

 

-شما از کی اینجا وایستادید؟ چرا در نزدید؟

 

کیاوش هول شده سر پایین انداخت. نمی‌دونست چی جواب بده تا سوءتفاهم پیش نیاد که دوباره صدای زنگ آیفون بلند شد. شیدا کلافه در حالی که داشت توبیخانه و چپ چپ کیاوش رو نگاه می‌کرد سمت آیفون رفت و گوشی رو برداشت و جواب داد.

 

-بله بفرمایید؛ بله تشریف آوردن بالا سفارشات شما رو اوردن. فقط قدیم‌ها آقایون جایی که یه خانم حضور داشت. وقتی می‌خواستن وارد بشن یه یاالله می‌گفتن. عجب رسم خوبی بود. حیف برچیده شده. الان میان در رو باز می‌کنن و تا می‌تونن دید می‌زنن و یه صدایی هم از خودشون در نمیارن. والاه آدم تو چهار دیواری خودش هم امنیت نداره.

 

با تمام حرف‌های شیدا کیاوش سرخ و سرخ‌تر می‌شد و پری بانو پشت آیفون توی دلش عروسی بود و کیف می‌کرد. به زور جلوی خنده‌ی خودش رو گرفته بود تا شیدا متوجه نشه. از این که به هدف خودش رسیده بود از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از تموم شدن همه‌ی تیکه‌هاش که در واقع داشت به کیاوش می‌انداخت. از پری تشکر کرد و گوشی آیفون رو گذاشت.

 

ولی وقتی رو برگردوند سمت کیاوش، با جای خالی اون مواجه شد. کیاوش سینی رو همون جا روی زمین گذاشته بود و همون طور که بی صدا اومده بود بی صدا هم برگشته بود. شیدا خیلی خوب می‌دونست کار کیاوش عمدی نبوده ولی از این که اذیتش بکنه لذت می‌برد.

 

بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و سینی رو برداشت و روی میز گذاشت و خودش هم روی مبل ولو شد.

 

 

 

کیاوش رو کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد با حرص وارد خونه شد و مستقیم رفت سمت مبل‌های راحتی که پری بانو اونجا نشسته بود. دست به کمر زد و با صدای آرومی که سارا نشنوه با حرص گفت:

 

-واقعا ازتون انتظار نداشتم مامان خانم؛ این چه کاری بود که کردین؟! شما که می‌دونستین وضعیت اون دختر رو چرا منو به زور فرستادین بالا؟! نکنه می‌خواید سر یه بچه و وارث کل زندگی منو کن فیکن کنید؟ من سنگ اون بچه‌ای زو که زندگی و آینده‌ام رو نابود کنه، می‌ندازم. دیگه هم پامو بالا نمی‌ذارم.

 

تمام مدتی که کیاوش حرص می‌خورد و با عصبانیت حرف می‌زد. پری بی خیال پا روی پاش انداخته بود و داشت کتاب می‌خوند و یه لبخند مصنوعی گوشه‌ی لبش بود. بعد از تموم شدن حرف‌های کیاوش؛ پری عینکش رو از چشم‌هاش برداشت و گفت:

 

-تموم شد؟ حالا خواهیم دید پاتو بالا می‌ذاری یا نه!

 

کیاوش با حرص نفسش رو بیرون داد و با دست‌های مشت شده به سمت اتاقش رفت. دلش نمی‌خواست وقتی آشفته‌است پیش سارا بره تا مبادا سارا از قضیه بویی ببره.

 

* شیدا *

 

تازه از خواب بیدار شده بودم با تجویز عجیب و غریب پری خانم، کمرم خشک شده بود. این قدر نگران بود که کل شب، اکرم رو فرستاده بود پیشم تا کشیک منو بده که مبادا لنگام پایین بیاد و عزیز دوردونه‌اش بیاد بیفته! خدایا از این افکارش حرصم می‌گرفت. کش و قوسی به کمرم دادم و سر جام نشستم. احساس می‌کردم‌ پاهام فلج شدن.

 

تا تکون خوردم اکرم خانم سریع چشم‌ باز کرد و نگران و هول زده، پرسید:

 

-چی شده شیدا خانم؟ درد دارین؟ بچه طوریش شده؟ چرا نشستین؟ الان خانم بیاد ببینه نشستی دمار از روزگار من در میاره.

 

کلافه پوفی کشیدم و با حرص گفتم:

 

-فعلا که دمار از روزگار من در اورده اون خانمت! کمرم شکست بابا؛ پاهام فلج شد بس که رو هوا نگه داشتم. سر درد گرفتم. بعدشم اگه اجازه بدی دستشویی دارم می‌خوام برم سرویس.

 

اکرم سریع از جاش بلند شد و گفت:

 

-وای نه تو رو خدا اینجا سرویس نرین ها پری خانم بفهمه حساب منو می‌رسه. گفته حتما باید از فرنگی استفاده کنید. اینجا ایرانیه؛ خطرناکه بهتون فشار میاد. لطفا برید اون یکی سرویس که فرنگی داره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x