رمان رسم دل پارت ۵۷

4.4
(14)

 

 

 

کیاوش دست مامانش رو گرفت و به سمت در خروجی کشید. پری وقتی دید همه چی لو رفته و کیاوش خبر داره چه اتفاقی افتاده، سر جاش ایستاد و ابرویی بالا انداخت و با صدای بلندی که شیدا هم بشنوه گفت:

 

-عجب کلاغه فضولی بوده و من خبر نداشتم. حالا که می‌دونی چرا اینجام بذار کارم که تموم شد خودم میام. تو برو پایین پیش زنت.

 

کیاوش در حالی که سعی می‌کرد جلوی عصبانیت خودش رو بگیره اینبار جدی‌تر از قبل گفت:

 

-مامان همین الان با من میای میریم پایین با هم صحبت می‌کنم. هر کاری یه اصول و قاعده‌ای داره. این کار ما هم یه روال پزشکی داره که دکترها بهمون توضیح کامل دادن. نیازی نیست شما این قدر حساسیت نشون بدید. دیر یا زود بالاخره مشخص میشه که خدا بهمون بچه داده یا نه. دیگه نیاز نیست شما پاشید بیاید اینجا دختر مردم رو توی سرویس حبس کنید و نمونه ازش بخواید.

 

با شنیدن این حرف‌ها شیدا محکم به پیشونیش کوبید و به در سرویس تکیه داد. دیگه حالی براش نمونده بود آهی کشید و گفت:

 

-خدایا این چه مخمصه‌ای بود که توش گیر افتادم. یه چیکه آبرو برام نموند. مادر و پسر دارن راجع‌ به دستشویی کردن و نکردن من بحث می‌کنن!

 

این بار اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و همون جا پشت در سُر خورد و نشست. باز صدای کیاوش رو خیلی واضح می‌شنید.

 

-مامان جان بیا بریم. اون بساط آزمایشگاهتم جمعش کن بیار پایین خودم بعد از صبحانه میبرم پسشون میدم.

 

پری غرغر کنان کیف و نایلون رو برداشت و با حرص از در خارج شد. کیاوش هم می‌خواست پشت سر مامانش بره که یهو مکثی کرد و پشیمون شد. به سمت سرویس برگشت و آروم تقه‌ای به در زد و دهنش رو نزدیک در برد و آروم گفت:

 

-ببخشید شیدا خانم مامانم باز باعث ناراحتی و اذیتتون شده. مادره دیگه حساسیت‌های عجیب و غریبی داره. شما به دل نگیرید. بازم معذرت می‌خوام.

 

 

سریع جمله‌اش رو تموم کرد و از سوئیت خارج شد. شیدا که دیگه اشک از چشم‌هاش جاری شده بود دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به هق‌هق افتاد. توی دلش هزار بار خودش رو لعنت کرد که به خاطر پول مجبور شده دست به همچین کاری بزنه. بدترین چیزی که آزارش می‌داد رفتن آبروش جلوی کیاوش بود.

 

~~~~ • ~~~~ •~~~~

 

چند سال قبل راهروی دانشگاه

 

* شیدا *

 

بازم کلاس اول وقت داشتم که ازش متنفر بودم. لعنت به این برنامه درسی که هیچ ترمی نمی‌شد یه کلاس ساعت هشت صبح نداشته باشم و راحت تا ده صبح تو خونه بکپم. از دیشب حالم خوب نبود. مامان می‌گفت این قدر لواشک و ترشک خوردی سردی کردی. تا صبح دم دستشویی خونه رژه رفتم.

 

کلاس ساعت هشت یه استاد گنده دماغ داشت از اونایی که دو دقیقه دیر می‌رسیدی دیگه سر کلاس راهت نمی‌داد. تو راهرو بودم که بازم دستشوییم گرفت. مجبور شدم عجله‌ای خودم رو به سرویس برسونم. این قدر هول بودم و عجله داشتم که اهرم شیر آب رو یهو بالا کشیدم و شیلنگ از دستم در رفت و گند زد به جلوی شلوارم.

 

کلافه و عصبی شلوارم رو بالا کشیدم. ولی خیلی تابلو و ضایع شده بودم. لامصب مانتوم هم این قدر کوتاه بود که اون لکه‌ی خیس شلوار جینم رو پوشش نمی‌داد. نمی‌دونستم حالا چیکار باید کنم. اولش دست انداختم چادرم رو از کوله‌ام بیرون کشیدم و خواستم سرم کنم ولی بعد پشیمون شدم. اینجوری بیشتر مورد تمسخر بچه‌ها قرار می‌گرفتم.

 

با حرص نفسم رو بیرون دادم و چادر رو دوباره مچاله کردم توی کوله‌ام، بعد با عجله از سرویس بیرون اومدم. یه کم مانتوم رو پایین کشیدم و کوله‌ام رو جلوی مانتوم نگه داشتم تا خیسی شلوارم مشخص نشه.

 

تا سر بلند کردم که به سمت کلاس برم دیدم افشین و آرش رو به روم وایستادن دارن پوزخند می‌زنن. با حرص سر چرخوندم و ازشون فاصله گرفتم که افتادن پشت سرم و شروع کردن به متلک بارم کردن.

 

 

 

-جوجو چی شدی تو؟ آخی شلوارت رو چرا خیس کردی؟ ایزی لایف می‌بستی خب!

-افشین زشته به روش نیار دیگه! شاید پوشکش تموم شده. مرد باش بپر یه بسته بخر بیار.

 

دندون‌هام رو از حرص بهم فشردم و داشتم از عصبانیت منفجر می‌شدم. ولی توی وضعیتی نبودم که بتونم باهاشون دهن به دهن بشم. وگرنه پاک آبروم تو کل دانشگاه می‌رفت و باز همه دوره‌مون می‌کردن. جوابی ندادم.

همین طور به سمت کلاس رفتم که یهو افشین از پشت مانتوم رو کشید و متوقفم کرد و گفت:

 

-ببین منو!

 

تا سر برگردوندم چشمکی زد و گفت:

 

-دیدمت برو!

 

یهو زدن زیر خنده که با حرص از لای دندون‌هام غریدم:

 

-برید گم شید عوضی‌ها؛ همین الان دست از سرم برنداری جیغ می‌کشم حراست رو خبر می‌کنم.

 

نگاهی به هم دیگه کردن و تا من به خودم بیام آرش کوله‌ام رو از دستم قاپید و با پوزخندی گفت:

 

-پیف پیف چه گندی هم به خودت زدی! حالا بدون کوله هم ببینم می‌تونی جیغ بکشی جوجه؟!

 

عصبی خواستم کوله رو از دستش بکشم که با چشمکی گفت:

 

-حالا نظرت چیه من سر و صدا کنم و همه رو دورت جمع کنم؟ هان؟ اون بادیگاردتم سر کلاسه، آمارش رو در اوردیم. بی خودی دنبالش نگرد.

 

باز داشت شر به پا می‌شد. باید بی خیال کوله‌ام می‌شدم و زودتر از اونجا می‌رفتم تا کسی من رو توی اون وضعیت ندیده بود. توی یه چشم بهم زدنی اومدم به سمت خروجی بدوام که باز افشین مانتوم رو کشید.

 

تا خواستم کاری بکنم صدای فرشته‌ی نجاتم رو شنیدم. این مدت با حمایت‌های وقت و بی وقتش بد جور توی دلم جا باز کرده بود.

 

افشین با شنیدن صداش دستش شل شد و مانتوم رو ول کرد. نزدیکمون شده بود و خیره‌ی شلوار خیسم بود که از خجالت آب شدم و به سمت اولین اتاقی که درش باز بود با سرعت دوییدم.

 

آبدارخونه درش باز بود و سماور بابا رحمان در حال جوشیدن بود ولی کسی اونجا نبود. خودم رو پرت کردم داخل آبدارخونه و در رو پشت سرم کوبیدم. نفسی گرفتم و این بار بغضم ترکید و اشکم جاری شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x