رمان رسم دل پارت ۷

4.3
(15)

 

 

اخم‌های کیاوش توی هم رفت و گره دست‌هاش رو باز کرد و سارا رو به سمت خودش چرخوند. و کلافه گفت:

– غلط کردن بخوان به اندام سفید و بلوری تو دقت کنن. همش حق منه، سهم منه، به کسی چه ربطی داره. الان هم می‌خوامت، می‌گی چیکار کنم؟! هارمونی این دوتیکه‌ی مشکی رو بدن سفیدت دیوانه کننده‌است.

 

سارا که درمونده داشت به ساعت دیواری پشت سرش نگاه می‌کرد و هم نمی‌تونست محو چشم‌های حریص و خمار کیاوش نشه، آروم لب زد:

 

-این دسته گل خودته که رفتی خریدی الان می‌گی چیکار کنم؟! باور کن دیرم شده. بیا و رخصت بده بذار حاضر شم. بعد شب در خدمتتم.

 

سیاوش سری به طرفین تکون داد و نه‌ی سر بالایی گفت.

-نه دیگه تا شب نمی‌تونم منتظر بمونم. الان خودم زنگ می‌زنم به مامان پری و قرار استخر رو کنسل می‌کنم میگم خودش تنها بره. کار من واجب‌تره. استخر باشه برای یه وقت دیگه.

 

سارا عصبی و معترض پاش رو زمین کوبید و با صدای بلندی گفت:

 

-کیاوش ابروم رو جلوی مامانت نبر. همین جوریش هم هر روز تیکه بارونم می‌کنه. اون دفعه می‌گفت اینقدر هر روز، روزی دوبار حموم میری آخرش ریشه‌ی موهات کپک می‌زنه. ولم کن بذار برم.

کیاوش اخم کرد.

– لا اله الا الله به حموم رفتن زن آدم هم گیر میدن. عجب روزگاری شده. نترس الان خودم درستش می‌کنم.

 

کیاوش سریع سارا رو روی تخت هول داد و به سمت گوشیش خیز برداشت و شماره‌ی پری بانو رو گرفت. با اولین بوق تماس وصل شد.

 

-کیاوش دیرم شد این خانمت پس کی آماده می‌شه.

– سلام.

– علیک سلام.

– شرمنده. سارا آماده بود داشت میومد که، نشد بیاد.

-وا یعنی چی نشد بیاد؟! باز بهانه کرده با من بیرون نیاد؟

-نه مادر جان این چه حرفیه. نیست چند روزه استرس این مهمونی رو داره، یهو هرموناش بهم ریخت و کلا استخر کنسل شد. شرمنده، شما خودت آژانس بگیر برو من باید پیشش باشم. می‌دونی که روز اول حالش بد میشه درد داره تو خونه تنها نباشه بهتره.

 

 

پری که از شنیدن قضیه حسابی خوشحال شده بود، قند تو دلش آب شد ولی به روی خودش نیاورد و با لحن طلبکارانه گفت:

 

-خوبه والاه اون دختره هی ناز کنه تو هم نازش‌و بکش، انگاری ما زن نبودیم! چه ادا و اطواری هم داره خانم.

کیاوش صداش رو پایین‌تر اورد و لبش رو به گوشی چسبوند تا سارا متوجه نشه و بعد جواب داد:

– زشته صدات‌و می‌شنوه.

بعد تک سرفه‌ای کرد و با صدای بلند گفت:

-پری بانو برو انشاءالله که حسابی بهت خوش بگذره. سعی می‌کنم خودم بیام دنبالت.

-باشه پس بهت خبر می‌دم چه ساعتی اونجا باشی. خداحافظ.

 

* شیدا *

 

-مهشید الهی بترکی یه دو تیکه درست و حسابی تو کمدت پیدا نمی‌شه. دیرم شد! ببین ها قرار اول رو دیر می‌رسم پاک آبروم پیش اون خانمه میره.

مهشید غرغر کنان وارد اتاق شد و دست‌هاش رو به کمرش زد و ابروش‌ رو بالا انداخت و گفت:

 

– کل کشوهام رو زیر و رو کردی دنبال چی می‌گردی آخه؟! یکیش‌‌ رو بردار بپوش خب. مگه داری عروسی میری؟!

 

-عزیزم از عروسی مهم‌تر، چی خیال کردی؟! سرنوشت و آینده‌ام به اون پیشنهادی که می‌خواد بهم‌ بده بستگی داره.

 

مهشید سری به تأسف تکون داد و گفت:

 

-حالا همچین هول کردی انگار می‌دونی چه کار اوکازیونی برات جور کرده!

 

آهی کشیدم و گفتم:

-مهشید دعا کن یه کار خوب و عالی باشه. واقعا بهش احتیاج دارم. حالا به نظرت بقیه‌ی دوست‌هاش هم همه همسن خودشن؟

مهشید با شیطنت چشم ریز کرد و گفت:

 

-اوف آره فکرش‌و بکن یه دسته داف و شوگرمامی همه دور هم پارتی گرفتن. جای پسرها خالی.

از حرفش خنده‌ام گرفت و گفتم:

 

– نمیری مهشید این حرف‌ها چیه می‌زنی. تا چشمم بهشون بیوفته خنده‌ام می‌گیره و آبرو ریزی می‌شه.

– خب چشم‌هاتو درویش کن، شوگرمامی مردم رو دید نزن تا خنده‌ات

 

 

 

مشتی به بازوش زدم و با تشر گفتم:

 

– شوگرمامی کدومه دیوونه، معلومه از یه خانواده‌ی با اصل و نصب و ریشه‌داره. اینقدر لفظ قلم حرف می‌زنه که می‌ترسم جلوش سوتی بدم. تازه اصلا از خانواده‌اش هم حرفی نزده. چیزی ازشون نمی‌دونم.

 

مهشید ایشی گفت و ادامه داد:

 

-خدا بده شانس والاه هنوز تهران نیومده چه شتر شانسی در خونه‌ات نشسته. حالا پاشو دست بجنبون تا شتره پشیمون نشده و راه کج نکرده بره!

 

بالاخره رسیدم دم آدرس استخری که پری بانو برام فرستاده بود. از دور سر بلند کردم و با دیدن اون ساختمون با عظمت و شیک زیر لب گفتم:

 

-اوه! چه کیفی می‌کنن این پایتخت نشینا. عجب تشکیلاتی بهم زده. خدایا کمکم کن فقط پیش این همه کلاس بالا سوتی ندم.

 

بس که بابام من رو محدود کرده بود و دست و پام رو بسته بود اصلا از این جور جاها ندیده بودم.

 

وارد رختکن شدم. یه کم خجالت می‌کشیدم. دست خودم نبود. ولی به خودم دلداری دادم. همیشه اولین‌ها سخت بود ولی بعدش عادت می‌کردی.

 

اما صدای توی سرم رو خاموش کردم و به خودم لعنت فرستادم.

توی آینه به دو تیکه‌ای که پوشیده بودم چشم دوختم.

آخه بگو تو که خجالت می‌کشیدی دو تیکه پوشیدنت چی بود؟! یه مایو پوشیده‌تر انتخاب می‌کردی خب.

 

سرخ و سفید شدم ولی بالاخره وارد جمع شدم موهای پر کلاغی و لخت و بلندم رو پشتم ریخته بودم. هم خوشگل بود و هم بهم اعتماد به نفس می‌داد و هم یه پوششی برای شونه‌های لختم بود. از دور پری جون رو دیدم که با دیدنم دستی تکون داد و به سمتم اومد.

 

– به‌به سلام شیدا جون خیلی خوش اومدی عزیزم. خوشحالم کردی. ممنونم که دعوتم رو قبول کردی. بیا بریم جمع دوست‌هام رو بهت معرفی کنم.

 

سرم رو پایین انداختم. حس می‌کردم حسابی گونه‌هام گل انداخته باشه. زیر لب تشکری کردم و پشت سرش آروم راه افتادم.

 

تا جمع دوست‌هاش رو دیدم یاد حرف مهشید کوفت گرفته افتادم و ناخودگاه خنده‌ام گرفت.

 

 

سریع خودم رو جمع و جور کردم و با روی خوش با همه احوال‌پرسی کردم. بعد از جلسه‌ی سنگین معارفه که بیشتر از نیم‌ ساعت طول کشید بالاخره کنار پری نشستم. ماشاءالله با اون سن و سالش بمبی از انرژی بود.

 

بیوگرافی همه رو مو به مو گفت و از افتخارهاتشون تعریف کرد. چقدرم هم خانم‌ها یا به قول مهشید، شوگرمامی‌‌ها خوششون میومد و به خودشون می‌بالیدن.

بعد از نشستن سر برگردوند طرفم و گفت:

 

-خب دختر گلم همه رو برات با جزئیات تمام معرفی کردم. حالا تو از خودت بگو ببینم چی خوندی الان مشغول چه کاری هستی؟

 

آب دهنم رو قورت دادم. نمی‌دونستم چی بهش بگم؛ شناختی ازش نداشتم. بابا همیشه می‌گفت به هیچ کس اعتماد نکن و ریز و درشت زندگیت رو روی دایره نریز. ولی باید یه سری چیزها از خودم می‌گفتم. نفسم رو بیرون دادم و به خودم مسلط شدم و جواب دادم:

 

-من که درسم رو تقریبا تازه تموم کردم. تو شهر خودمون معماری داخلی خوندم. الانم دنبال یه شغل مناسبم با یه درآمد خوب تا بتونم تهران زندگی کنم.

 

سری به تایید حرف‌هام تکون داد و تحسین برانگیز نگاهی بهم کرد و گفت:

 

-آفرین چه دختر مستقلی. خیلی خوبه که می‌خوای رو پای خودت وایستی. چه پدر و مادر روشن فکری داری که اجازه دادن دخترشون تنها بیاد تهران و دنبال کار بگرده.

 

تو دلم به فکری که راجع به خانواده‌ام می‌کرد پوزخندی زدم. نمی‌دونست که با چه بدبختی از سر سفره‌ی عقد اجباریم، فرار کردم و الان هیچ کس ازم خبری نداشت. ولی نمی‌تونستم این چیزا رو بهش بگم چون درباره‌ام فکرهای بدی می‌کرد. لبخند مصنوعی بهش زدم و گفتم:

 

-بله خیلی خوبن و همیشه هوای منو داشتن تا بتونم یه دختر قوی و مستقلی باشم.

 

آره حتما! از من بیچاره، ساده‌تر و بی دست و پاتر پیدا نمی‌شه. بس که محدود بودم و هیچ چیز رو تجربه نکرده بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x