رمان روشنایی مثل آیدین پارت یک

3.7
(16)

رمان روشنایی … مثل آیدین

نویسنده : shazde koochool

ژانر : عاشقانه ، اجباری

 

به نام او

مقدمه:

به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم…

نگاه که می کنم می بینم…

تو به رویاهایت اندیشیدی…

من به عاشقانه هایم…

تو انتقامت را گرفتی…

من تمام نیستی ام را…

بیا همین جا تمامش کنیم….

بیا کشش ندهیم…

بیا و تو کیش شو…

می آیم و مات می شوم…

و تو را به خیر می سپارم…

خودم را به سلامت…

لیوان چای را به دستم سپرد.

از گوشه چشم می شد زیرنظرش داشت.

از همان اولین بار که دیدمش ، رفتارش مثل کف دست بود.

– خوبی؟

– چرا باید به نظرت بد باشم؟

دستم را فشرد.

یک ماهی می شد که این قسم محبت های زورکی را به ریشم می بستند.

من که مشکلی نداشتم.

پس چرا تمامش نمی کردند؟

دستم را کشیدم و قدمی سمت پنجره برداشتم.

باران تند شهریور هم رخوتم را به هم نمی زد.

این باران حتی من را به حیاط هم نمی کشاند.

چقدر همه چیز خاکستری شده بود.

زنگ تلفن نگاهم را از چراغ کم سوی کوچه گرفت و پرستو گوشی را میان دستش فشرد و گفت : بیا جواب بده…مامانت نیست.

گوشی را به گوشم چسباندم.

بی شک امشب می مُرد.

– بگو می شنوم.

همیشه دردهایش را می شنیدم.

– بیا پایین.

همین و دیگر هیچ.

پرستو را با نگاه پر سوالش تنها گذاشتم.

می دانست نباید به کسی بگوید همراه او هستم.

می دانست باید بگوید با آرام بخش به خواب مرگ رفته ام.

مانتو را تن زدم.

شال روی سر کشیدم.

کیفم را دست گرفتم.

و…

مهم بود که رژ لب نداشتم؟

پوزخندی حرام خودم کردم.

دل خوش به من می گفتند دیگر.

مگر نه؟

ماشین همایون کمی آن طرف تر پارک بود.

چقدر هر دومان سر به سر همایون گذاشتیم برای این هدیه قبولی در دانشگاه.

آن هم کجا؟

آزاد شیراز.

در ماشین را باز کردم و کنارش نشستم.

نگاهش نکردم.

ندیده می توانستم میزان خرابیش را درک کنم.

– چطوری؟

لحنش سرد بود.

– دقیقا نهمین نفری هستی که از صبح این سوالو می پرسه…به نظرت باید چطور باشم؟

– داغون…داغون باش…مثل من.

پوزخند باز به جان لب هایم حمله کرد.

نفس عمیقش را حس کردم.

ماشین را راه انداخت و من گفتم : کجا میری؟

– یه وری.

صدایش خش داشت.

– پیش همایون بودی؟

سری تکان داد.

ته ریش چند روزه ای روی صورتش نشسته بود.

– چرا داری میندازی تو جاده؟…کجا داری میری؟

– گوشیتو خاموش کن…حوصله مزاحم ندارم.

و نام همایون روی گوشیم خط انداخت.

کمی هوای میانمان مسوم بود.

آمدم گوشی را به گوشم ببرم که گوشی از دستم کشیده شد و کمی بعد آش و لاش کف ماشین بود.

– تو حالت خوبه؟…چرا اینجور می کنی؟…همایون بود.

– گفتم امشب حوصله هیچکسو ندارم.

لحنش خشک بود.

صدایش خش داشت.

و انگار کسی اسید می ریخت به جان معده ام که ذره ذره می سوخت.

– من میخوام برگردم…نگه دار.

حرفی نزد.

شیشه طرف او پایین بود و سرعت ماشین قطره های باران را به صورتم می کوباند.

– کری؟…میگم نگه دار.

لال مانی گرفته بود.

نگاهم نمی کرد.

آرنجش را لبه شیشه ای که پایین بود گذارده بود و پشت انگشتش را به لبش چسبانده بود.

عصبیت هایش این گونه بود.

سرعت ماشین هم دم به دم بالا می رفت.

جاده ی باغ بود.

کمی خوف برم داشته بود.

در سراشیبیِ جلوی در ، ماشین را پارک کرد.

– پیاده شو.

– من میخوام برگردم….منو آوردی اینجا که چی؟…الان پرستو نگرانم میشه…تو میخوای بمونی بمون…ماشینو می برم….میگم فردا همایون بیاد دنیالت.

پوزخند زد.

چشم هایش تیره تر شده بود.

از ماشین پیاده شد و نفسم را پوف مانند بیرون دادم.

در سمت من که گشوده شد به قامت بلندش نگاه کردم.

– گفتم پیاده شو.

– من هم گفتم حوصله ندارم….میخوام برم بخوابم…پرستو نگران میشه.

بازویم را کشید.

سکندری خوردم و با بهت نگاهش کردم.

– چرا اینجوری میکنی؟…خل شدی؟

بازویم را باز چسبید و پیِ خود کشاندم.

تقلا کردم.

خودم را عقب کشیدم.

بازویم داشت از جا کنده می شد.

– ولم کن دیوونه…نمیخوام بیام باز ناله زنجموره هاتو گوش بدم…میگم ولم کن…ولم نکنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدیا.

کلید در اتاق ته باغ انداخت.

همانی که همیشه پاتوقمان بود.

بهت زدگیم وقتی تکمیل شد که میان اتاق پرت شدم.

دست هایم را ستون تنم کردم و با اخمی که به بزم بهتم آمده بود نگاهش کردم.

– چته روانی؟

نیشخند زد و دندان نیشش در نور دیوارکوب کم سوی اتاق به چشم آمد.

از جا برخاستم و او در را پشت سرش به هم کوبید.

– تو دیوونه شدی؟

– آره دیوونه شدم.

و کلید در قفل چرخید.

قدمی که جلو گذاشت عرق سرد به تیره پشتم چسباند.

– چرا درو قفل می کنی؟

زنجیر یا الله هدیه تولدش در گردنش می در خشید.

همانی که تمام پول تو جیبی های هجده سالگیم را برایش خرج کرده بودم.

به سمت در قدم برداشتم و شانه به شانه اش کوبیدم و دستگیره در را بالا پایین کردم.

– بیا این درو بازش کن…این مسخره بازیا چیه؟…قبول کن تموم شده…قبول کن.

– آره خب تموم شده…من هم دنیا رو برای اون سبحان بی ناموس تموم می کنم.

– دیوونه شدی….به خدا که دیوونه شدی…باز رفتی سر انباری دایی اینا؟…تو که جنبه نداری نخور…بیا این در لامصبو بازش کن…پرستو نگرانم میشه.

– فکر می کنم حق داشته باشه که نگرانت بشه.

دکمه هایی که تا روی سینه اش باز بود را بیشتر باز کرد.

چیزی میان سینه ام فشرده شد.

– تو رو خدا بیا این درو وا کن….داری منو می ترسونی.

– نترس….نمیذارم به خوشگل خانوم آقا سبحان بد بگذره.

دستگیره در ر ا با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم بالا پایین کردم.

یک چیزهایی میان مغزم زنگ می خورد.

حضوری که به من نزدیک می شد را حس می کردم.

چسبیده به من ایستاد.

سرش را در گوشم فرو برد و من لرزیدم.

– امشب سبحان جونت همه زندگیمو ازم می گیره…همه زندگیشو ازش می گیرم…نفسشو می بُرم.

عقبش زدم.

دویدم سمت پنجره.

مشت به شیشه کوبیدم.

داد زدم.

– کمک….یکی کمک کنه….کمک.

– چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی…زیاد هم سخت نیست….من تو رو فریبای خودم فرض می کنم…تو هم منو سبحان…نگام کن…هیچی از سبحان کم ندارم…نگام کن نفسِ سبحان.

– دیوونه….دیوونه….دیوونه ولم کن برم…عوضی بذار برم.

– من عوضیم؟…آره خب…چرا نباشم؟…مگه اون سبحان بی ناموس نیست؟….من هم عوضیم…این عوضی امشبو میخواد با تو باشه…با نفسِ سبحان.

ترس پاهایم را سست کرده بود.

این مرد که همه عمرم روی نامش قسم می خوردم را چه می شد؟

– داری هذیون میگی….به خدا که داری هذیون میگی….بذار برم….فردا با هم حرف می زنیم.

– یعنی میگی امشب فریبای من نمی شی؟….قول میدم زیاد اذیتت نکنم….اصلا مگه من خشونت بلدم؟

چشم هایش روی اندامم می چرخید.

همان چشم هایی که یک عمر نمی دیدم.

طرف در درویدم.

دستگیره را کشیدم.

نا امید تر شدم.

به سمتش حمله کردم.

مشت به سینه اش کوبیدم.

– اون کلید لامصبو بده من روانی.

خندید.

پیراهنش را گوشه اتاق پرت کرد.

عقب رفتم.

کنج دیوار در خودم جمع شدم.

پیشانی به زانویم چسباندم.

تنم می لرزید.

اشک هایم بیرون زده بود.

– ترو جون خاله بذار برم….اصن تو رو جون فریبا.

چشم هایش را به آنی خون برداشت.

بازوهایم را کشید و صورتش را برابر صورتم گرفت.

– جه زری زدی؟…جون کیو قسم خوردی؟…جون عشق منو؟….جون همه چیز منو؟….آره؟

اشک هایم می ریخت.

ترسیده بودم.

از این مرد زخم خورده همه چیز بر می آمد.

– ترو خدا بذار برم.

دل خودم هم برای خودم سوخت.

باز آن پوزخند دیوانه وار را به خورد چشم هایم داد.

لبش را به گوشم چسباند.

– امشب سبحانو به عزای عشقش میشونم….همونجور که امشب منو به عزا میشونه.

مشت به شانه هایش کوبیدم.

چنگ به گردنش انداختم.

و او خندید.

خندید واشک هایش بیرون زد.

خودم را از حصار دست هایش کندم.

به در و دیوار کوبیدم.

و او خندید.

خندید و اشک هایش بیرون زد.

میان پنجه هایش که گیر افتادم شال از سرم کشید.

شال به گوشوراه ام گرفت و گوشم خراشید.

به صورتش چنگ انداختم.

بازویش را دندان گرفتم.

ضجه زدم.

ناله کردم.

قسم دادم.

و صدای یک ماشین امید به چشم هایم بخشید و دست های او دهانی را که می رفت فریاد بزند را پوشاند.

به دیوار چسبانده بودم.

دستانم را با یک دست مهار کرده بود.

دهانم را با دست دیگرش پوشانده بود.

تقه هایی به در خورد.

– اونجایی؟…چرا چپیدی اینجا؟…تموم شده به درک…باز زیاده روی کردی؟…خوابی؟…حداقل جواب بده…کجایی لامصب؟…من اومدم پیت…بعد نگی همایون بی معرفته.

خودم را کشتم تا از میان لب هایم لفظ همایون را بگویم.

صدای قدم هایش را روی برگ هایی که شهریور ریخته بودنشان شنیدم.

اشکم چکید.

امیدم تمام شد.

نگاه روبرویم کدر شد.

لب به شقیقه ام چسباند.

نفسم رفت.

– جزای رفیق کشی رفیق کشیه دختر…سخت ترش نکن.

لب که به لب هایم فشرد جواز دفنم را انگار صادر کردند.

تن کنار می کشیدم.

تقلا می کردم.

قسمش می دادم.

به جان تک به تک عزیزهایمان.

نفرینش می کردم.

لباس از تنم می کند.

پرنده میان قفس شده بودم.

به در و دیورا می خوردم.

رهایی می خواستم.

– نامرد…تروخدا….به من چه؟

دست هایم که به صورتش ضربه می زد را مهار کرد و روی پاهایم نشست.

– اتفاقا تو درست وسط این ماجرایی…درست وسطش…سختش نکن.

لب که به گردنم رساند کشتم انگار.

هق زدم.

اشک ریخت.

داد زدم.

اشک ریخت.

نفسم گرفت.

اشک ریخت.

در خودم مچاله شدم.

اشک ریخت.

خدا را صدا زدم.

اشک ریخت.

از درد به خود پیچیدم.

اشک ریخت.

خدا برایم وقت نداشت.

و او اشک ریخت و کنار گوشم فریبا فریبا گفت.

جاده را پیاده بالا می رفتم.

پدرم همیشه می گفت مردها مساله پیچده ای نیستند ، یا مردند ، یا نامرد.

و نمی دانم چرا نامردهاشان به پست من می خوردند.

ساعت پنج صبح بود.

برای پرستو اسی فرستادم که خوبم.

خوب هم بودم.

عالی عالی.

فقط کمی قلبم درد می کرد.

فقط کمی زیر شکمم درد می کرد.

فقط کمی کمرم درد می کرد.

فقط کمی جای چنگ هایی روی تنم می سوخت.

زیاد هم مشکلی نداشتم.

فقط دندان هایم از ترس چلیک چلیک صدا می دادند.

اصلا مشکلی نداشتم.

فقط دیشب مردی که همه عمر باورش داشتم باورهایم را نابود کرد.

کلا در آن لحظه بی مشکل بودم.

فقط مردی دخترانه های بکرم را زیر پای انتقام های وحشیانه اش دریده بود.

سرم را بالا گرفتم.

رو به آسمان.

دقیقا خدا کجاست؟

حرف خاصی با او ندارم.

فقط اگر سراغم را گرفت بگویید کشتندش.

جنازه اش را جایی میان باغ چال کردند.

فقط بگویید اشک هایش هم ته کشید.

بگویید حنجره اش متلاشی شد بسکه صدایت زد.

بگویید تا آخرین لحظه منتظرت بود.

بگویید…

بگویید دلم از دستش گرفته است.

کمی بعد به سر جاده رسیدم.

تاکسی خبر کردم.

روی تکه سنگی همان حوالی نشستم.

کیفم را در آغوش گرفتم.

باید می رفتم خانه.

مادرم نگران می شد.

باید می رفتم خانه.

پرستو نگران بود.

باید می رفتم و وسایلم را جفت و جور می کردم.

هفته دیگر عازم بودم.

باید می رفتم خانه.

خانه…

تاکسی که کنار پایم ایستاد سوار شدم.

گوشیم زنگ می خورد.

شماره خودش بود.

نگاهم را دادم به درخت هایی که از پیش چشمم رد می شدند.

اگر در ماشین را باز می کردم چطور می شد؟

یا اگر در حمام با تیغ رگم را می زدم.

شاید بهتر بود چند آرام بخش بالا بیندازم و راحت بگیرم بخوابم.

یا شاید مرگ موش گرینه بهتری می شد.

شاید هم…

دلم برای مادرم تنگ بود.

باید بغلش می کردم.

مطمئن می شدم حداقل او مرا دوست دارد.

باید بغلش می کردم.

از صبحانه دیروز تا به حال چیزی نخورده بودم.

کمی منگ بودم.

و کمی خیره.

خیره به دیوار روبرو.

تصویری از ورودی داشنگاه تهران بود.

اسکیس سال پیش بود.

همانی که در مسابقه سال پیش با آن ، به چشم خیلی از استادها آمده بودم.

مامان وارد شد.

لبه تخت کنارم نشست.

– خوبی ؟

بودم؟

– خوبم.

– واسه خاطر سبحان ناراحتی ؟…دنیا که به آخر نرسیده.

دردها که یکی دوتا نیستند.

– نه مامان…از اولش هم ناراحت نبودم.

– پس…

– یه کم دلم گرفته….همین…برو بخواب….خسته ای.

نگاهم کرد و شب بخیری زیرلب گفت.

باز هم نامی روی اسکرین گوشیم خودنمایی کرد.

باز هم انگار اسید پاشیدند به جان معده ام.

باز هم انگار مرا به مسلخ شب پیش بردند.

مامانم نباید می فهمید.

وگرنه دق می کرد.

پدرم نباید می فهمید.

وگرنه کمرش می شکت.

دانیال نباید می فهمید.

وگرنه خرد می شد.

همایون نباید می فهمید.

وگرنه قاتل می شد.

باز اسکرین گوشیم روشن شد.

ابن بار دیگر نام او نبود.

– الو.

– کوفت و الو….دو روزه جواب تلفنامو نمیدی چرا.

– همایون؟

– بنال ببینم….گریه کنی می کشمتا….به درک که ولت کرد مرتیکه الدنگ.

دردها که یکی دوتا نیستند.

– خسته ام.

– باز که بغض کردی.

– همایون؟

– همایون و درد…گریه نکن…مثه همیشه باش…محکم…بی خیال.

– همایون؟

– بگو.

– خسته ام.

– خب برو بکپ.

– کاش می شد.

– شبت بخیر خانوم خل.

قطع کردم.

نگفتم.

به پرستو هم نگفتم.

دردها که یکی دو تا نیستند.

این زخم ها که گفتن ندارند.

باید در کنج خلوت خفه شان کرد.

باید دانست این زخم ها چوب اعتماد یک عمرند.

باید دانست دیگر هیچ جا امن نیست.

آینه بخارگرفته حمام رد کبودی ها را به رخم می کشید.

کمرم هنور هم درد می کرد.

و زیر دلم.

دست روی ردها کشیدم.

صدای آب زیاد بود.

می شد هق زد.

هقم نمی آمد.

می شد شکایت کرد.

شکایتم نمی آمد.

بی حس بودم.

و کمی منگ.

هنوز هم عمق فاجعه درک نمی شد.

هنوز هم با خودم چند چندیم را معلوم نکرده بودم.

تیغ روی پوستم می لغزید.

قطرات آب روی پوستم می لغزید.

کمی باید فشار می آوردم.

کمی فشار آوردم.

رد باریکی از خون میان قطرات آب راه گرفت.

زخم های سطحی بیشتر خون ریزی می کنند.

بیشتر به چشم می آیند.

امان از دست زخم های عمقی.

همان ها که ریشه آدم را می سوزانند.

سبحان که ولم کرد همه فهمیدند.

همه دل سوزاندند.

زخم سطحی بود.

زیاد خونریزی کرد.

لاغرم کرد.

پژمرده ام کرد.

اما دیشب…

به که می گفتم دیشب را.

چه کسی می توانست عمق درد این زخم عمقی را حس کند؟

چه کسی می فهمید؟

زخم ها که عمیق می شوند آدم را می کشند.

فشار بیشتری می آوردم همه چیز تمام می شد بی شک.

همه خواب بودند.

کسی به داد جسد نیمه جانم نمی رسید.

مرگ آرامی می شد.

اما…

مادرم….

پدرم….

دانیال….

و همان خدایی که دیشب صدایم را نشنید چه می کردم؟

دستمالی با همان خیسی به زخمم چسباندم.

اسکرین گوشی روشن و خاموش می شد.

چه می خواست؟

می خواست مطمئن شود کشته است مرا؟

می خواست بداند لهم کرده است؟

به قول خودش جان سبحان را گرفته است؟

اشکم روی تصویرش چکید.

از همان کودکی عکس های زیادی داشتیم.

دو نفره…

من روی پای او….

در آغوش او….

لب دریا….

کنار حوض خانه باباحاجی….

عکس دو سال پیشمان بود.

کاتش کرده بودم برای کانتکتش.

همان عکسی بود که من از شدت خوشی در آن قهقهه زده بودم و او گونه اش را با لبخندی دندان نما به سرم چسبانده بود.

سال های خوبی داشتیم.

رفیق غار هم بودیم.

حرف هامان برای هم بود.

رازی از من پنهان نداشت.

جز یک راز از او چیزی پنهان نداشتم.

ندار بودیم.

در یک لیوان آب می خوردیم.

در یک فنجان چای می خوردیم.

دوبستنی می گرفتیم و یکی و نصفش را او می خورد و نصف باقیمانده اش را من.

یک عمر رفیق بودیم.

نارفیقی کرد.

پنجمین بار بود که اسکرین گوشیم خاموش و روشن می شد و عکس پر خنده او نمایان می شد.

زخمم سوزش داشت.

همانی که قرار بود عمیق شود.

همانی که جرات نکردم عمیقش کنم.

این مرد پر خنده زخمم زده بود.

اشکم باز هم روی تصویرش چکید.

گوشی را به گوشم چسباندم.

صدای نفس هایم در گوشی می پیچید.

صدای نفس هایش می پیچید.

او هم انگار بغض داشت.

– من…میام خواستگاریت…قول میدم…من…

قطع کردم.

پوزخند زدم.

و اشکم باز هم چکید.

مرگ بر من.

لعنت بر من.

لعنت بر او.

بر اویی که مرا کشت

بر من که جرات نداشتم خودم را بکشم.

مرگ بر من.

مرگ بر من بی جرات.

به تا زدن لباس ها توسط پرستو خیره بودم.

چمدانم را پر می کرد.

خانم بودن و خانه داری ذاتش بود.

از همان دوران راهنمایی من پی طراحی و قرتی بازی هایم بودم و او پی آشپزی و اصول خانه داری.

همان هفده سالگی هم چشم میعاد را گرفت.

میعاد دل و دینش را گروی بله این خانم خوشگل گذاشت.

پرستو آدم ادامه تحصیل دادن نبود.

اما اینقدر زود ازدواج کردن هم در برنامه هایش نبود.

اما چه کسی بود که از خیر پیام های عاشقانه و کادوی تولدی با آن گران قیمتی که فرستاده شد دم خانه شان بگذرد.

خوشبخت بودند.

گرچه هنوز هم به فکر آوردن کودکی در زندگیشان نیفتاده بودند ، ولی خوشبخت بودند.

– یه سوال می پرسم راست و حسینی جواب بده…به حرمت این همه سال که برای هم خواهر بودیم….باشه؟

در سکوت نگاهش کردم.

– دردت سبحانه؟

باز هم در سکوت نگاهش کردم.

دردها که یکی دوتا نیستند.

دردها لشکرند.

می تازند به جان آدم.

– جواب منو بده.

– من فقط دارم با خودم کنار میام….سبحانو راحت گذاشتم کنار…تو که می دونی.

– آره می دونم…پس چته؟…پس چرا عین آدمای منگ به همه چی نگاه می کنی؟….چت شده تو؟

– پرستو…..

– بگی پرستو ولم کن با پشت دست می کوبم تو دهنت….فکر می کردم رفیق همه روزای همیم…راز پنهون نداریم.

به قول مادرجان اخبار بد را باید گوشه دل نگه داشت تا کسی درگیر غصه اش نشود.

– پرستو؟

با حرص لباس های باقیمانده ام را تا می زد.

– پرستو؟

– درد و پرستو….قضیه همون شبه؟….دوباره واست دردودل کرده و تو بغ کردی؟….تا کی بلاکشش باشی؟…ولش کن.

حرف ها می زد.

چرا زودتر توصیه نکرد؟

چرا زودتر اخطار نداد؟

حالا که کار از کار گذشته بود می گفت ولش کن؟

صدای تلفن در خانه پیچید.

مامان مشغول حرف زدن بود.

می شد فهمید که با خاله دارد حرف می زند.

صدایش دم به دم تحلیل می رفت.

و چیزی دم به دم راه گلوی مرا می بست.

– اوووووی…..چته؟

– پرستو؟

– هوم؟

– دیشب خونه خاله بحثی نبود؟

– نمی دونم….من دیشب همراه میعاد نرفتم خونشون.

– میعاد هیچی نگفت دیشب؟

– نه چیزی نگفت ولی وقتی اومد یه کم پکر بود….می شناسیش که آدم خبر بردن اینور اونور نیست.

سر انگشت های بی حسم کمی یخ کرده بود.

این فاجعه را داشت راه می انداخت که چه؟

می خواست مردانگیش را ثابت کند؟

او داشت آتش به جان خرمن خانوادمان می انداخت.

گرم بود.

حالیش نمی شد.

درک نمی کرد.

نامرد بود دیگر.

نامردها که درک نداردند.

شعور نداردند.

– طوری شده؟

– نمی دونم….نمی دونم….نمی دونم.

– تو چته امروز؟

– می تونی به میعاد بسپاری بلیطمو واسه امشب اوکی کنه؟…هر جوری هست امشب باید برم؟

– تا موعد ثبت نامت که یه هفته مونده.

– نپرس پرستو…نپرس.

نامرد بود دیگر.

می خواست مطمئن شود شاهرگ سبحان را بریده است.

حالیش نمی شد که دیگر مویرگ هم نیستم.

حالیش نمی شد که به کاهدان زده است.

نامرد بود دیگر.

میعاد به قول خودش آخرین شام تابستانه را می خواست مهمانم کند.

به زور و جبر مامان و پرستو راهی شده بودم.

همایون هم آمده بود.

دانیال اما درس داشت.

این سال های آخر را به جبر مامان نشسته بود پای درسش.

همایون اما می گفت این ورپریده که درس خواند مگر کجای دنیا را گرفت؟

راست هم می گفت.

حق هم داشت.

کجای دنیا را گرفته بودم؟

دنیای من چند روزی بود که خلاصه شده بود در آن اتاق ته باغ.

در آن پاتوف رفاقت هایمان.

میعاد کمی عصبی بود ولی مثل همیشه لبخند داشت.

مثل همیشه گوشت های ظرفم را تکه تکه می کرد برایم.

هوایم را داشت.

و من نگاهش می کردم.

می فهمیدم عصبی است.

می شناختمش.

نگران بود.

و چشم هایش دو دو می زد.

همایون – اون داداشت کجاست میعاد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x