رمان روشنایی مثل آیدین پارت 2

4.1
(10)

میعاد – رفته تهرون.

نگاهم را از ظرف پیش رویم نکندم.

همایون – الان به نظرت چرا همه خونه باباحاجی جمعن؟

کسی به من نگفته بود امشب خانه باباحاجی بزرگترها دورهمی دارند.

میعاد دستی میان موهایش برد و رو به من و پرستو گفت غذایمان را بخوریم.

دو قاشق آن هم برای خالی نبودن عریضه خورده بودم.

طاقت اخم های میعاد را نداشتم.

همایون گیر داده بود که چه گیری است که امشب بروم.

میعاد اما ساکت بود.

انگار به این رفتن تمایل داشت.

خودم اما فرار می کردم.

از خودم.

از آن اتاق پرخاطره ته باغ.

از ماشین همایون.

تا ترمینال پرستو دستم را چسبیده بود.

من هم به چراغ های قرمز و سفید خیابان خیره بودم.

میعاد سریع کارهایم را راه انداخت.

همایون دست هایم را محکم در دست گرفت.

همایون – مواظب خودت که هستی؟

سری به تایید تکان دادم و میعاد دست گرد شانه ام انداخت و سرم را به سینه اش چسباند و کنار گوشم گفت : هر اتفاقی که افتاده به درک…آیندت مهمه…من همیشه پشتتم…می دونی که؟

برای همین همه تا به این حد روی میعاد حساب می کردند.

چون همه می دانستند پشت و پناه بودنش حتمی است.

پرستو سفارش می کرد و دم به دم می بوسیدم.

انگار می رفتم سفر قندهار.

برگشتنم به این شهر که نحس بود شاید رفتنم خوش یمن باشد.

شاید همه یادشان برود که کمر پدرم از بی آبرویی شکست.

شاید یادشان برود که باباحاجیم برای اولین بار زبان به نفرین گشود و اشک من چکید.

شاید یادشان برود.

شاید یادم برود.

می رود؟

میعاد و پرستو برایم دستی تکان دادند و من نگاهشان کردم.

یادم می رود؟

کلیپسی به موهای رهایم زدم و سر میز کوچکش نشستم.

– هرسال من باید جز بزنم که نری دنبال خوابگاه؟…مگه اینجا چشه؟

بی حس و حال نگاهش کردم.

چشم هایم می سوخت.

از بابت اشک هایی که این مدت نریخته بودم می سوخت.

– تو چرا لال شدی؟…به خاطر اون سبحان عوضیه؟…اون مرتیکه اگه لیاقت…

– گوشم از این حرفا پره پونه…تو این چند وقت فقط مونده خواجه حافظ شیراز بیاد و دلداریم بده…میشه دیگه از سبحان و فریبا حرف نزنیم؟

دست روی مشت گره کرده ام گذاشت و گفت : گور پدر جفتشون…لیاقتتو نداشت…خانوم مهندسمون داره بورسیه میشه واسه اونور…تو کم کسی نیستی.

– آره نیستم وقتی نامزدم حلقه پس میاره در خونمون….کیو خر می کنی پونه؟

– چته تو؟….تو که بی خیال شده بودی.

از روی صندلی بلند شدم.

لیوان چای یخ کرده بود.

نان های میز رنگین صبحانه هم دیگر داغ نبودند.

– باید برم انقلاب….چند تا کتاب هست که تو بساطم ندارم.

– با ماشین من برو.

– حوصله ندارم.

– پس من هم میرم کافه سعید…امروز سرش شلوغه…تو هم عصری بیا…مثه همیشه باش…همون خوشگل خانوم خودمون.

سری تکان دادم.

مسیری که پیاده گز می کردم را بارها و بارها با خودش آمده بودم.

می گفت بالا پایین کردن انقلاب فقط با من کیف دارد.

می گفت انگار غرقم می کنند میان قفسه های کتاب.

می گفت نگاهم که می کند عشق می کند.

می گفت هیچ وقت فکرش را هم نمی کرده آن دخترک خنگ اول دبستان که نمره های املایش بیشتر از شانزده هم نمی شده است شاگرد اول دانشکده شود.

آن وقت ها دلم خوش همین حرف هایش می شد.

و چقدر زود همه چیز رنگ آن وقت ها گرفت.

قوطی نوشابه ای که جلوی پایم بود را به کناری پرت کردم و در ورودی را گشودم.

با صاحب آشنای مغازه بی حواس خوش و بش کردم.

نگاهم میان قفسه های می گشت.

انگار حافظه ام را پاک کرده بودند.

یادم هم نمی آمد که چه می خواستم.

– اشتیاق تئوریک و استراتژی های طراحی رو می خواستی فکر کنم.

دستم را به لبه قفسه ها گرفتم تا از سقوط حتمیم جلوگیری کنم.

نفس هایم ریتمیک شده بود.

بالا پایین می شد.

دردی به جان قفسه سینم افتاده بود.

نمی شد نفس کشید و عطرش را حس نکرد.

قدمی برداشتم.

انگار می شد راه رفت.

انگار می شد فرار کرد.

انگار سقوطم خودش را به خاطر فرارم کنار کشیده بود.

قدم های سریعم حالت دو داشت.

از میان ازدحام مردم می گذشتم.

کاش حرف پونه را گوش داده بودم.

کاش با خودم ماشین آورده بودم.

کیفم که کشیده شد انگار نفسم را بریدند.

نگاهش نکردم و کیفم را با هرچه زور از خوم سراغ داشتم کنار کشیدم.

رهایش نکرد.

آن دست های پهن و مردانه لعنتی آن کیف لعنتی تر را رها نکرد.

– حرف می زنیم….حرف می زنیم….باشه؟….همه چیزو درست می کنم….قول میدم.

آن بوی لعنتیش زیر دماغم می زد.

سکانس به سکانس آن شب بارانی را به خاطرم می آورد.

انگار خیالش از نرفتنم راحت شد که کیفم را رها کرد.

آمدم قدمی بردارم که گفت : خواهش می کنم.

سری به تاسف تکان دادم.

مگر من هم خواهش نکردم؟

مگر من هم قسم ندادم؟

مگر…

چرا فکر می کرد خونش رنگین تر است؟

قدم بعدیم را برداشتم و بی خیالش شدم.

این مرد حتی صدای بغض دارش هم دردی از من دوا نمی کرد.

– دنیا ؟!

نگاهم را داده بودم به ردیف کاستهای قدیمی که جزء دکور این کافه کوچک بود.

– من…

بی حس نگاهش کردم و او سرش را پایین انداخت.

– نیومدم اینجا به زور بشینم و سکوتتو نگاه کنم.

– من…اینجوری نباش دنیا….عادت ندارم اینجوری ببینمت.

آرنج هایم را روی میز گذاشتم وخودم را کمی جلو کشیدم و قاشق را در شکلات گلاسه ام گرداندم و کمی تن صدایم در پوزخندم بالا رفت.

– عادت نداری….خیلی جالبه…خب من هم به یه چیزیایی عادت نداشتم…حتی بهش فکر هم نمی کردم…ولی خب می بینی؟…الان نشستم جلوی یه کثافت و برام شکلات گلاسه سفارش داده تا خرم کنه….می بینی؟….زندگیه…آدم نمی تونه رو عادتاش جلو بره.

سه هفته گذشته بود.

شوک وارده لحظه به لحظه کمتر می شد.

و غم دلم دم به دم بیشتر.

به پشتی صندلیش تکیه زد و باز آن هیکل کار شده را به رخ کشید.

– من گفتم پا غلطم می مونم…نگفتم؟….موندم که خونواده رو انداختم به هم واسه خواستگاری ازت….موندم که هر روز و هرشب دارم با مامانم می جنگم….موندم که از مامانم حرف می شنوم که این عزیزدلشو واسه خاطر لج و لجبازی میخوام….موندم دنیا….پاش موندم.

انحنای لب هایم عمق برداشت.

این مرد با خودش چه فکر می کرد؟

– منت گذاشتی….

استهزای حرفم تکانش داد.

– دنیا من که….

نگاه خیره ام حرفش را نیمه گذاشت.

ولی کمی بعد به خودش آمد و ادامه داد که…

– دو روز دیگه قرار خواستگاری گذاشته شده…حتما امروز بهت خبر میدن…تو برام مهمی دنیا… من اون شب دیوونه شدم…آشغال شدم…ولی…

– آهان…زدی وسط خال…این ولیه خیلی مهمه.

– دنیا من…من…من متاسفم.

فکر می کرد با یک صدای بمی که بغض خشش انداخته بود و یک متاسفم همه چیز حل می شد؟

تکان آخر را به قاشق درون لیوان شکلات گلاسه دست نخورده ام دادم و کیفم را برداشتم و برخاستم.

– میگن دنیا دار مکافاته…بپا دار مکافاتت نشم جناب مهندس میثاق موحد.

و قدم هایم سمت در برداشته شد.

صدای قدم های شتاب زده ام آمد.

و صدای دزدگیر زانتیای پر خاطره اش.

– بیا می رسونمت…هوا گرمه…دیر تاکسی گیرت میاد.

– یکی یادم داد سوار ماشین هیچ مرد تنهایی نشم…حتی اگه می شناسمش…دیگه حتی تنها سوار تاکسی نمیشم…دیگه هیچ وقت دربستی هم نمی گیرم.

میخش کردند به زمین.

و دل مرا انگار بدتر به چهار نعل کشیدند.

و من سوار اتوبوسی که تازه از راه رسیده بود شدم.

به میله میانه اتوبوس که آویزان شدم اشکم چکید.

چگونه این سکوت سر باز کرد را نمی دانم.

فقط انگار چرک این زخم دلمه بسته سر باز کرد.

فقط انگار زخمم را بتادین زدند.

اولش داغان شدم.

سوختم.

اما کم کم انگار بتادین این حرف ها زخمم را خشکی انداخت.

عصبی پله ها را بالا می رفتم.

این ورق بازی ها برای یک اتاق خواب دانشجویی بود؟

چطور می شد برای دانشجویی که شش ترم در این دانشگاه تحصیل کرده بود اتاقی نباشد؟

خانم محب دست آخر آب پاکی را روی دستم ریخت.

تمام خوابگاه در این ترم پر بود.

و من مانده بودم و روزی که از ابتدا به گند کشیده شده بود.

روزی که صبحش جای مامانم مادرجان تماس گرفته بودند و برایم از خواسته میثاق گفته بودند.

مادرجانی که انگار دنیا را دو دستی بهشان بخشیده بودند.

مادرجان از خوشحالی باباحاجی می گفتند.

و انگار خواسته های من یکی یکی کنار می رفت.

خواسته بودند آخر هفته خانه باشم.

قسمم داده بودند.

جان خودشان.

و دست گذاشته بودند روی حساسیت های من.

و من از ابتدای مکالمه شاید به جبر سه جمله ای حرف زدم.

و این حرف خانم محب دیگر شد نور علی نور.

آدمِ زیر بار منت رفتن نبودم.

هرچند پونه از خدایش بود کنارش زندگی کنم.

اجاره خانه هم زیاد می شد.

و آخر هفته می آمدند خواستگاریم.

این را دیگر کجای این دنیای وامانده ای که روز به روز تیره تر می شد جای می دادم؟

شانه به شانه شهاب صولت گذشتم و بوی عطرش با پنج قدم فاصله هنوز هم شامه نوازی می کرد.

– اسم تو هم رد کردن؟

بنابراین که در این راهرو تنها من و او حضور داشتیم ، سوالی نگاهش کردم و دسته مویی جلوی دیدم را گرفت.

– میگم اسم تو هم جزء اونایی که سال دیگه بورسیه میشن هست؟

از ابندای دانشجو بودنم هیچگاه با این پسرک فوق تصور ثروتمند ، که رنگ به رنگ ماشین عوض می کرد هم صحبت نشده بودم که صورت خطابم دوم شخص مفرد باشد.

– هستم.

– پس قلی که قراره همراه من بیاد اونور تویی.

خبر داشتم که پدرش مدیر گروه رشته صنایع است.

می دانستم که تمام خاندانش تحصیل کرده اند.

و می دانستم که این مرد با تمامشان متفاوت است.

می گفتند با همه نابغه بودنش اما شب به شب باید از پارتی های فشم جمعش کرد.

خیلی چیزها می گفتند اما هنوز کارشناسی ارشدش تمام نشده استادیار سه درس بود و خبر داشتم که امسال درسی مجزا را کامل در اختیارش گذاشته اند.

و من با تمام خوش بینی ام نمی توانستم منکر این شوم که پارتیش بس کلفت است.

– همراه شما؟

– اسم دونفر رد شده…من و تو.

شانه ای از سر بی تفاوتی بالا انداختم.

آنقدر اوقات و افکارم پر بودند که به این مرد خودشیفته فکر هم نکنم.

قدمی برداشتم که گفت : دخترخاله میثاق…

نگاهش کردم.

این دیگر چه بود که گفت ؟

– به میثاق بگو اونکه واس خاطر رفاقت با سبحان رفاقت ما رو پس زد با زخم خنجر نارفیقی چه می کنه؟

و کمی بعد در پیچ راهرو گم شد و من ماندم و نام دو مردی که آتش به خرمن زندگیم انداختند.

بوی عطرش را حس کردم.

محل هم نگذاشتم.

از شیشه به سیاهی شب خیره بودم.

– حالا اگه لج نمی کردی و با ماشین من می رفتیم که بهتر بود….قرصتو خوردی؟

پوزخند زدم.

یادش می آمد که فوبیای جاده دارم.

یادش می آمد که باید ضدتهوع مصرف کنم.

اما انگار آن شب را کلا از ذهنش محو کرده بود.

محو کرده بود که راحت کنارم لم داده بود.

با ماشینش برنگشته بود.

لج کرده بود و بی خیال نشده بود که با هم برگردیم.

پیغام هایش را در این چند روز بی جواب گذاشته بودم و او آمارم را از سعید گرفته بود.

حالا جفتم نشسته بود.

و از قرصم می گفت.

– دیگه از جاده نمی ترسم….چون فهمیدم آدم باید از چیزایی بترسه که حتی بهشون فکر نمی کنه…شدی ترس زندگیم….شدی تهوع زندگیم…دست از سرم بدار….می تونی؟…اگه برداری دیگه نیازی نیست قرص ضدتهوع بخورم.

نرم و راحت حرف می زدم.

انگار نه انگار که لحنم پر از کینه است.

حرف هایم معمولی بود.

صدایم معمولی تر.

و نگاهم از شیشه کنده نمی شد.

و او عصبی شده بود.

این را از انگشت هایی که به خارش شقیقه اش پیوست حس کردم.

کف دست بودیم برای هم.

– اینکه سبحان و فریبا چه غلطی کردن….اینکه دیگه نیستن….اینکه هیچی مثه سابق نمیشه …دیگه مهم نیست…مهم از حالا ماییم….من و تو….مهم نیست که بد شروعش کردیم عوضش خوبی ادامش میدیم.

صدای پوزخندم شفاف شد و نگاهم در نگاه قهوه ای رنگش نشست.

– شروعش کردیم؟….ادامش بدیم؟….مهم ماییم؟…از حالا؟….من و تو؟….می دونی هر لحظه…هر ثانیه….هر دقیقه….با خودم چقدر مبارزه می کنم که از عطر مذخرف تنت عق نزنم؟….می دونی چقدر زور می زنم که بالا نیارم؟…اون شبو بالا نیارم؟…که اگه بالا بیارم کمترین اتفاقش اینه که تو رو خیلیا می کشن….کمترینش همینه…بی ارزش ترینش همینه…پس ساکت شو…بذار زور بزنم تا بالا نیارم….صداتو نشنوم تا یادم نیاد چه کثافتی کنارم نشسته.

تیله های شکلاتی رنگش لرزید.

سیبک گلویش بالا پایین شد.

– متنفر نباش ازم دنیا…متنفر نباش که دیگه فقط تو رو دارم.

دیگر…فقط…مرا داشت.

خوشا به سعادتم.

کمی که سکوت شد گفت : خانوم محبو دیروز دیدم…خوابگاه گیرت نیومده؟…مهم هم نیست…برگشتیم میای پیش خودم دیگه.

با استهزایی بغض گرفته نگاهش می کردم.

و کسی دم به دم چال دورن سینه ام را چاه می کرد.

– مثلا نیای پیش من کجا میخوای بری؟

– من با تو دیگه بهشت هم نمیام.

صدایم شکست اما خودم را خفه کردم تا اشک نریزم.

زخما دهن وا می کنن وقتی دل از دشنه پره

دست منو بگیر که پام رو خون عشقم می سره

– من کثیفم….شکی نیست…شکی نیست وقتی که به جون دلم رحم نمی کنم واسه خاطر انتقام…ولی تو که خوبی….تو که ماهی…تو که دنیایی رو با لبخندت شاد می کنی…کمتر زخم بزن.

تمرین مرگ می کنم تو گود این پیاده رو

یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو

هوای این شهر انگار مسمومم می کرد.

نفسم را می برید.

هوای این باغ لعنتی را که دیگر نگو.

انگار تنم را داغ می گذاشتند.

لحظه به لحظه آن شب منفور را حس می کردم.

نمی دانم آخر چه دردی بود که باباحاجی همه مان را دعوت کند اینجا؟

همین نقطه صفر مرزی زندگی ناجور من.

روی تاب نشسته بودم و هوا خفه بود.

حضوری را کنارم حس کردم و بی شک که پرستو بود.

– نمیخوای بگی چی شده؟….چی شده که میثاق دوتا پاشو کره تو یه کفششو و ول کن این نیست که عقدت کنه؟…نمیگی؟…دنیا؟…مگه محرم هم نیستیم؟….دنیا جونم؟

سرم را به شانه اش تکیه دادم و گفتم : فاصله نامزدی من با سبحان تا تمومیش فقط دوهفته بود…حلقه رو که پس آورد….حلقه رو که پس دادم…هیچی مثه شکستن کمر بابام خردم نکرد.

پیشانیم که بوسیده شد باز گفتم : میثاق ولی کارت عروسی رو که دید دق کرد…آتیشش زدن انگار…دلم براش سوخت…بخاطرش گریه کردم…واسه غمش…ولی حالا…

– ولی حالا چی؟…خوشحالی؟

– بی حسم.

– یه چیزو دارین از ما پنهون می کنین…مگه نه؟

سرم را از شانه اش کندم و گفتم : بعضی حرفا رو نمیشه زد…نباید زد…رازن…واسه خود آدمن.

– دنیا؟

– پرستو میشه تنها باشم؟

– حتما.

همیشه این وسعت شعورش را تحسین کرده ام.

بعضی ها کلا به دنیا می آیند که تسکین باشند.

باشعور باشند.

مثل پرستو.

کاش آن شب نمی خواستم ادای باشعورها را در آورم.

کاش آن شب نمی خواستم مرهم شوم.

کاش…

کاش هایم زیادند فقط مشکل اینست که همان کاش ماندند.

وقتی دستم را کشید در طول باغ…

وقتی پرتم کرد میان اتاق…

وقتی لباس هایم را از تنم می کند….

وقتی قسمش می دادم…

وقتی گریه می کردم….

هق می زدم….

فحش می دادم….

تقلا می کردم….

اصلا وقتی جانم را می گرفت….

یادش نبود جانمان به هم وصل است؟

حالا آمده بود خانواده را به هم ریخته بود که دنیا را می خواهد.

آره ارواح جدش.

می خواست… چون باز عذاب خِرش را چسبیده بود.

چون همیشه زود پشیمان می شد.

وقتی کشیده شدم میان باغ فکرش را هم نمی کردم مردی که تمام عمر همراهم بود آرزوهایم را عریان کند.

مرا پس فرستادنِ حلقه سبحان نکشت.

مرا حتی کمر خمِ پدرم هم نکشت.

اما داغ رفاقت ، تکه تکه ام کرد.

زود مردم.

خیلی زود.

در میان حرف های عادی مامان و خاله با قاشق محتویات بشقابم را به هم می زدم.

پرستو سر در گوشم برد و گفت : بازی بازی نکن…غذاتو بخور.

سرم را که بلند کردم نگاهم در نگاه عجیب میعاد نشست.

نگاهی که انگار بوهایی برده بود.

نگاهم را گریز دادم و همایون بی مقدمه گفت : حالا واقعنی امشب مراسم خواستگاریه؟

لحنش طعنه داشت و ابروهایش اخم.

باباحاجی – بعد از شام این دوتا برن پی حرفاشون ببینم خدا چی میخواد.

همایون – اینا نصف عمرشونو با هم بودن…دیگه چه حرفی دارن؟

مسخره می کرد.

اس داده بود که می داند از سر لبجازی با فریبا و سبحان می خواهیم ازدواج کنیم.

گفته بود اشتباه است.

قسم داده بود.

و من اس هایش را به لیست دیلتی هایم پیوند داده بودم.

همایون چه می دانست از درد های من.

میثاق – یه سری حرف مونده…البته با اجازه همایون خان.

همایون ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد.

از سر سفره که برخاستم میثاق هم بلند شد پیم.

روی تخت ایوان نشستم و او با فاصله کنارم نشست و گفت : باهام که ازدواج کنی دوتامون آروم می شیم…همه چی درست میشه…دیگه یادمون میره سبحان و فریبایی هم بودن…من و تو با هم می تونیم خوشبخت باشیم….من اومدم واسه جبران…جبران می کنم …از نو می سازم….چرا ساکتی؟

– کاش تو ساکت بشی…صدات رو اعصابمه…اصن همه چیت رو اعصابمه.

– دنیا…

– مُرد…تو همین باغ…تو اتاق ته باغ…کشتنش…اعتماداش کشتنش…یه کثافت کشتش… یه نامرد.

– حق داری…واسه همه چی حق داری…بیا بزن تو گوشم…آروم شو.

لب هایم انحنای نیشخند به خود گرفت.

از گوشه چشم نگاهش کردم.

– آروم شم؟….باشه….آروم هم می شم…فقط وقتی نبینمت.

– دنیا لج نکن…این ازدواج سر نگیره سنگ رو سنگ بند نمیشه…من ولت نمی کنم دنیا…پات وایسادم.

اقتدار صدایش کمی برگشته بود.

عجزش هم نرم نرمک داشت کنار می رفت.

لبخند را هم چند باری در طول شب تکرار کرده بود.

انگار فریبا جانش داشت به دست فراموشی می رفت.

از جایش که برخاست گفت : ما ازدواج می کنیم.

و قدمی سمت ورودی برداشت.

– آره ازدواج می کنیم.

به آنی برگشت و لبخندش زیادی شفاف بود.

این مرد پورخند نداشت؟

– ازدواج می کنیم تا بشی پلم…

ابروهایش از بابت عدم استفهام به هم پیوند خورد.

– ازدواج می کنیم تا دیگه بابا ولیم نباشه واسه اجازه رفتن اونور آب…بابا اجازه نمیده…ولی تو غلط می کنی که اجازه ندی….ازدواج می کنیم تا تو بشی پلم…فقط پلم…بلیط رفتنم.

چشم هایش ناباور بودند.

انگار چیزی میان نگاهش می شکست.

می شکست و ذره ای هم اهمیت نداشت.

– دنیا می فهمی چی میگی؟

– آره….خیلی خوب می فهمم…بابا نمیذاره برم….اما تو میذاری…مجبوری که بذاری…در ضمن…

در دو قدمیش ایستام و دست به سینه شدم.

– این ازدواج شرط داره.

خیره چشم هایم لب زد که…

– هر شرطی تو یگی قبوله.

– من…حق طلاق میخوام.

چشم هایش ناباور بالا پایینم کرد.

و چشم های من یخ زده تر از لحظاتی پیش میخ چشم هایش شد.

– چیه؟…چرا اینجوری نگاه می کنی؟

نگاهش را روی کل صورتم لغزاند.

کمی خم شد.

و عطرش زیر بینیم زد.

خودم را عقب کشیدم.

– حق طلاق بدم که ولم کنی؟…که بری؟…مگه میشه؟….مگه میذارم؟

حالت حرف هایش زیادی راحت بود.

روی اعصاب بود.

مغز آدم را متلاشی می کرد.

قلب آدم را می فشرد.

و کمی بعد پنجه هایش بند بازوهایم بود و تن من میخکوب دیوار.

– یه چیزو میگم آویزه گوشت کن دنیا…میری…موفق میشی…ولی واسه منی…همه چیت واسه منه…نفسات…صدات…وجودت…تن ت…حتی قلبت….مال منه….چیزی که مال منه رو دیگه نمیذارم ازم بگیرن.

این ذهن بی شک بیمارتر از ذهن من بود.

کف دست هایم را به سینه اش کوبیدم.

عقب رفت.

صورتم حالی از انزجار داشت.

و دلم عجیب می تیپید.

– دیگه دست بهم نزن….دیگه…دست…بهم…نزن.

انگار تازه حالیش شد که من دنیا هستم.

که دیگر نمی شود با من ندار بود.

که دیگر من آن دنیا نیستم.

ولی عقب ننشست.

میثاق گذشته داشت برمی گشت.

قدمی سمتم برداشت ، سری خم کرد و همچنان چشم هایش خون داشت.

– دست می زنم بهت چون مال منی…حقمی…حقم تو این ماجرا…آویزه گوشت کن…میری…سه سالو میری…ولی طلاقی درکار نیست…باهات راه میام…با هرچی بخوای راه میام…ولی طلاق نداریم…دشمن شادی نداریم….آویزه گوشت کن.

این مرد ناک اوتم می کرد.

قدمی که برداشت را برگشت و گفت : در ضمن فردا برمی گردیم تهرون…آزمایش ژنتیکو که دادیم میایم اینجا…میایم و تو زنم میشی…البته که زنم هستی…منظورم قانونیشه.

و دو قدم برداشت.

این مرد را باید نشاند سرجایش.

میثاق را می شناسم.

بهتر از خودش.

بهتر از همه کس.

این مرد خدای اعتماد به نفس است.

خدای زورگویی.

خدای رو دادن و آستر ستاندن.

این مرد تنها روبروی من آرام بود.

و انگار همه چیز برای هردومان عوض شده است.

– ازت که شکایت کنم….قانون حقمو خوب میگیره…تو میری بالا چوبه دار…دل من خنک میشه…تو می میری و می فهمی هر لحظه مردن یعنی چی…ازت که شکایت کنم… دل من خنک میشه…ولی باباحاجی قلبش می گیره…مادرجون دلش می گیره…خاله از زندگی میوفته…تو که بمیری دل من سفید میشه…ولی روسیاهیش واسه بقیه می مونه…نمی میری چون شکایت نمی کنم….نمی میری چون خاطر بقیه خیلی واسم عزیزه…چون دوسشون دارم…ولی…

قدم برداشتم.

روبرویش ایستادم.

سرم را کج کردم و نگاهی که زمین را رصد می کرد را به تماشا نشستم.

– ولی…ولی….ولی…میشم مرگ هر لحظت…تو حقی نداری…سر من حقی نداری…پس واسم کری نخون…خودتو نشون نده…تو پشیزی واسم نمی ارزی…چون می دونم بزدلی…چون می دونم خودتو چجور خالی می کنی…به چشم دیدم…تو حقیری…حقیر بودنت خیلی قویم می کنه میثاق….پس واسم کری نخون….وقتی که منو می شناسی…وقتی که می دونی اگه جواب هایو هو نمیدم عوضش با پنبه سر میبرم…مواظب باش…خط قرمزاتو رو رد نکن….چون ممکنه من هم از خط قرمزام رد شم…از خط قرمزام که رد بشم…واسه خاطر خودم پا میذارم رو دل همه اونایی که دوسشون دارم.

لب هایم را جلو دادم و شانه بالا انداختم و قدم به سمت عقب برداشتم و با چشم هایی که تمسخر و اشک میانشان لانه کرده بود ، گفتم : پس مواظب باش.

همایون سپرده بود خودش مرا به ترمینال می رساند.

در راه اخم داشت.

ماشینش را دوست نداشتم.

حالم را به هم می زد.

– خب؟

– خب…

– دلیل این ازدواج چی میتونه باشه جز لجبازی؟

– هرجور دلت میخواد فکر کن.

– راضی نیستی….به خداکه راضی نیستی…من حرف چشاتو نشناسم بد چیزیه…من و تو هم شیره ایم…هم سنیم…هم دردیم….واسه من بگو.

– از چی؟

– از اون حرفایی که به هیچکس نمیگی.

– اون حرفا واسه اینن که به هیچکس نگی…به هیچکس نمیگم…حتی تویی که هم شیره ای…هم سنی…هم دردی.

– این ازدواج غلطه…نه که تو و میثاق غلط باشین…نه…اتفاقا همه عمر آرزوم این بود شما دوتایی که از جونم بیشتر دوستون دارم مال هم بشین…ولی….دلیل این ازدواج غلطه… تا وقتی غلطه که تو عزادار غرورتی و میثاق داره حلوای عشق از دست رفتشو خیرات می کنه.

کمی سکوت شد و من گفتم : همیشه گفتم بیشتر از دانیال دوست نداشته باشم کمتر نیست…ولی…یه حرفایی واسه زناست…درک نمیشه…هیچی مردی هیچ جای دنیا درکش نمی کنه…نخواه واست از دلیلام بگم…نمیشه…به خدا که نمیشه…وگرنه محرمی…خیلی محرمی…محرم تر از هم شیره بودن.

– یعنی خفه شم و چشم بببندم رو انتخاب غلطتتون؟

– نه…فقط بی خیال باش…مثه من.

– دِ همین بی خیالیت کفر آدمو بالا میاره.

– هما….

– درد و هما…بگو عمت واست بزاد.

– حالا که زنداییم یکی زاییده…مامانم هم شیرش داده.

– نمی خندم…تا وقتی چشات این همه غم داره نمی خندم.

همیشه بود.

همایون همیشه بود.

پا به جفت.

قدم به قدم.

شانه به شانه.

همایون مرد بود.

از همان بچگی هایش.

از همان وقتی که دایی در گوشش خواند باید برای دنیا همه کس باشد.

برادر.

پدر.

خوش غیرت.

همایون باورش شد.

شد کوه غیرت کودکی ها و نوجوانی ها.

شد خوش غیرت راه دبیرستان.

شد پسری که قلب خیلی از هم کلاسی هایم را برای اسکورت هر روزه اش ربود.

همایون را باید قاب گرفت گذاشت گوشه طاقچه ذهن تا خراب نشود.

کنار پای میثاق که ترمز کرد هنوز اخم داشت.

میثاق را مثل چشم هایش دوست داشت.

به قول خودش برادر بزرگش بود.

ولی باز هم اخم داشت.

میثاق در آغوشش کشید و گفت : خوشبختش می کنم پسر…خیالت تخت.

همایون – یه روزی از دنیا می پرسم که خوشبختی یا نه…لبخند زد می فهمم خیلی مردی…فقط دعا کن اشک نریزه…بغض نکنه…چشماش نلغزه…اون روز دیگه من همایون نیستم…منو که می شناسی؟

میثاق نگاهم کرد.

ساکم را از کنار پایم برداشت و گفت : دنیا فقط با من خوشبخته…فقط با من لبخند می زنه…خیالت راحت.

همایون روی شانه اش زد و مرا در آغوش کشید.

کنار گوشم گفت : هر جا کم آوردی بدون همایونو داری…همایون پشتته…همایون اگه نامرد عالم هم هست ولی باز خاک پای خانوم مهندسشه.

گونه اش را بوسیدم.

همایون حیف بود که از سر غیرت آدم بکشد.

برود بالای چوبه دار.

حیف بود داییم بعد از پانزده سال نذر و نیاز تکدانه فرزندش را از دست دهد.

حیف بود.

و انگار فقط من حیف نبودم.

از شیشه اتوبوس دستی برایش تکان دادم.

دستی برایم تکان داد و لب زد که دوستم دارد.

من هم دوستش دارم.

– همه آدمای زندگیم تو رو بیشتر از من دوست دارن.

– چون آدمای زندگیت میتونن آدم دوست داشته باشن….نه حیوون.

پوزخند زد و قفل اسکرین گوشیش را کشید و عکس دو نفره مان در باغ ارم خودنمایی کرد.

فریبا یکبار سر اینکه چرا جای عکس او همیشه عکس من روی بک گراوند گوشی میثاق است تا دو روز با میثاق قهر بود و میثاق پا پایین نگذاشته بود و گفته بود که دنیا همیشه وسط دنیایش است و سبحان در خلوتمان گفته بود که میثاق زیادی دم پرم می پرد.

و هیچکس نمی دانست که رفیق همه سال های هم بودن یعنی چه.

هم نفس بودن یعنی چه.

نمی دانست.

هیچ کس نمی دانست.

نمی دانست که دنیا و میثاق یعنی چه.

پونه با چشم هایی باریک شده خیره ام بود و من عصبی عینکم را روی موهایم بالا بردم و گفتم : چیه؟

– تو و میثاق….جالبه…

– اولین نفری نیستی که اینو میگی.

– راست و حسینی بگو تو سرتون چی می گذره.

– تو سر تو چی می گذره؟

– تو سر من و سعید و سامان و مژده فقط کلمه لجبازی می گذره.

– اشتباه می کنین.

– توضیح بده.

– مجبورم؟….مامانم نگام می کنه و توضیح میخواد….بابام توضیح میخواد…توضیحی در کار نیست…یه تصمیمه…یه مصلحت….من و میثاق یه عمر با هم بودیم…مصلحتمون تو ادامه این با هم بودنه….نیست؟

– نیست….نیست وقتی تو یه مرگیت هست.

– بی خیال پونه….الان میاد دنبالم واسه جواب آزمایش ژنتیک….تو این یه هفته تو گفتی…مژده گفته….مامان زنگ زده و گفته…خالم پشت تلفن میگه خوشحاله واسمون ولی از یه ور می ترسه میثاق واسه من شوهری بلد نباشه…خیلیا ازمون ناامیدن…می بینی؟…ولی من و میثاق مجبوریم تا تهش بریم….میریم….چون مجبوریم.

– کی این اجبارو تعیین می کنه؟

– موقعیمون.

– یه دردیت هست.

– درد بدیه.

– نمی دونم به چی فکر می کنی.

– به چیزای خوب…این پاوره خوبه…بفرستش واسه سامی…بگو دنیا گفت دهنت سرویس با این ارائه اولین جلست….مگه مجبوره کنفرانس برداره واسه اولین جلسه کلاس که من مجبور شم خرحمالیشو بکنم؟

پونه نگاهم کرد و من مانتوی عباییم را تن زدم و شالی به سر کشیدم.

می فهمید که شوخی هایم هم مثل سابق نیست.

حالیش بود.

و من باید دنبال یک جایی برای زندگی می بودم.

خانه میثاق رفتن که جزء محالات زندگیم بود.

سوار ماشین که شدم گفتم : فقط دوساعت فرصت دارم بعدش باید برم پیش استاد فرخی.

– سلام.

با نیشخند نگاهش کردم و او عینک پلیسش را فرستاد روی موهای خوش حالتش.

لبخندی به سرتا پایم زد و گفت: بهت میاد…این مدل مانتو نداشتی.

کمد لباس هایم را فوت آب بود.

– گفتم وقت ندارم.

– تو واسه من مِن بعد همیشه وقت داری…همیشه وقت داشتی…من تو زندگیت با همه فرق دارم…یادت که نرفته؟

به سبحان هم همیشه همین را می گفت.

و سبحان غرولندهایش را به جان من می ریخت.

از اینکه در یک ماشین با او بنشینم حال بدی داشتم.

چیزی تا دهانم می آمد و برمی گشت.

شیشه را پایین دادم و او گفت : مشکلیه؟

– نگه دار من با مترو میام.

– چی؟

– گفتم نگه دار.

– خل شدی دنیا؟

– میگم نمیخوام باهات تو یه ماشین باشم.

– دنیا…دنیا…دنیا…

داد کشید و مشت به فرمان کوبید.

و کمی بعد گوشه ای نگه داشت و قفل مرکزی را زد.

انگار کسی چنگ انداخت به قلبم.

– چرا درو قفل می کنی؟

– من مگه قول ندادم؟….هان؟

– میگم درو وا کن.

– تاوقتی تو نخوای دست بهت نمی زنم….قول میدم.

– قول میدی؟…قول واسه مرد جماعته…نه امثال تو…میگم درو وا کن…میثاق این درو وا کن.

در را باز کرد و من از ماشین زدم بیرون.

کمی بعد حسش کردم.

آن عطری که من دوست داشتم را همیشه می زد.

از گوشه چشم نگاهش کردم.

شانه به شانه هم در ازدحام پیاده رو قدم می زدیم.

– تنهات نمیذارم….من سایتم دنیا…من هیچ وقت هیچ شانسی تو زندگیم نیاوردم…تو تنها برگ برنده منی…برای منی…از دستت نمیدم…می فهمی؟

– نه….نمی فهمم تا وقتی که بخوای اهرم حرص دادن فریبا باشم.

– دنیا….

– مرده….خودت کشتیش…یادت نیست؟

پسری تنه زد و میثاق بازویم را کشید تا کنار بروم.

داغی دست هایش خاطره آفرید.

داغ زد.

تن سوزاند.

و من خودم را عقب کشیدم.

– می خورن بهت…بیا اینورتر.

– بخورن بهم بهتره.

– دنیا عوض شدی…خیلی زخم می زنی.

کمی نگاهش کردم و راه افتادم.

آن شب هم همین عطر را زده بود.

فریبا را فراموش کرده بود؟

نمی توانست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x