رمان روشنگر پارت ۴۳

 

 

از بین ندیمه ها رد شدم که بازویم توسط یکی از آن‌ها محاصره شد.

محکم دستم را گرفت.

 

– شما نمی‌تونید این‌جوری برید.

 

نیشخندی زدم. بازویم را کشیدم و عمیق نگاهش کردم. زیبا بود و چرا تمام ندیمه‌های این کاخ شبیه روسپی‌های متحرک بودند؟

 

– چرا؟

 

از سوالم جا خورد. سه ندیمه‌ی پشت سرش از گوشه‌ی چشم نگاهم می‌کردند.

 

– چون رسومات می…

 

قدمی به جلو برداشتم. آن‌قدر که نفسم به صورت ندیمه بخورد. انگشت زیر چانه‌اش گذاشتم و سرش را بالا دادم.

 

– رسومات می‌گن به ملکت بگو چیکار کنه؟

 

لفظ ملکه را که آمدم تمام غرور و جسارت چشمانش پاشید.

جیران آرام کنارم خزید و از گوشه‌ی چشم دیدم که سرش را بالا گرفت.

 

فهمیده بود، درک کرده بود آشوبی که پس از غم من در حال به پا شدن بود.

 

– ملکه لیلیان می‌…

 

– من همسر پادشاه تمام این سرزمینم. یک بار دیگه روی حرف من حرف بزن تا دستور بدم این چشم های خوشکلت رو دربیارن!

 

من آدم تهدید نبودم ولی آدم‌های زیر این کاخ دلیل‌های بسیاری برای زمین زدن من داشتند.

 

ندیمه ترسیده نگاهش را بین من و جیران چرخاند. جیران نفسی کشید و جلو آمد.

 

– راهو باز کنید. داره دیر میشه.

 

من لرز صدای جیران را شنیدم و کاش همین لرزشی که در تن من هم بود برای فروپاشی این کاخ کافی باشد.

 

 

لباسم سیاه بود، مثل یک رز مشکی با ساقه‌ای سبز.

تیز، بی‌رحم و برنده. صدای خلخالم در راهرو سور و ساتی راه انداخته بود.

 

– جیران می‌شنوی صدای خلخالمو؟

خوب داره واسم پایکوبی می‌کنه.

 

جیران برخلاف من جدی بود. استرس داشت و گاهی فراموش می‌کردم که جیران شخصیت ترسویی دارد.

 

– بخند دیگه. شاهدختت داره ملکه می‌شه. چی از این بهتر؟

 

نخندید. ملک درونم هم نخندید…هر دو می‌دانستند که ظاهر من از ترس بود. ترسیده بودم؟

 

خیلی! من جنگیدن را دوست داشتم ولی نه جنگی که پایانش را بدانم.

پایان این جنگ یا خاک شدنم زیر درخت بزرگ پشت کاخ است و یا ملکه شدنم و آوردن وارث‌…

 

پایان این جنگ باخت من بود و من فقط می‌خواستم نوع باخت را انتخاب کنم.

 

مانده بودم! بین مرگ خودم و یا زندگی دادن به یک شخص دیگر…

به یک بچه‌ای که خونش می‌توانست تمام آدم های این کاخ را مطیع من کند.

 

نرسیده به سرسرا، در حالی که سه ندیمه‌ی پچ پچ کنان پشت سرم راه می‌رفتند ایستادم.

 

– من پیشتم…

 

گفته بودم صدای جیران قشنگ است؟

 

انگشت‌هایم را در هم پیچاندم. جلوی رویم یک در بزرگ بود با دو محافظی که هر دو سر بالا داده در حال نگاه کردن به من بودند.

 

یکی از آن‌ها عمیق نگاه می‌کرد و دیگری کثیف. جیران کنارم ایستاد و گفت:

 

– در رو باز کنید.

 

محافظ اخمی به جیران کرد و بی‌توجه به من نگاهش را به ندیمه های پشت سرم داد. تند و خشن گفت:

 

– دختر سلیمان کو؟

همه داخل منتظرن…مگه نرفته بودی دنبالش؟

 

پوزخندی زدم. دختر سلیمان؟ من را می‌گفت دیگر؟ ندیمه جلو آمد و گفت:

 

– خب اوردمشون. جلوتون ایستادن، ادای احترام کنید.

 

محافظ به من نگاه کرد. یک دور سرتاپایم را از نظر گذراند که گفتم:

 

– دختر سلیمان تاحالا ندیده بودی مگه نه؟

 

این را که گفتم سرش را جلو آورد و خشمگین دندان روی هم سایید. صدای سایش دندان هایش مرا یاد عمو انداخت.

 

– هی هی! پس تو دختر اون حروم زاده ای!

 

دردناک و عصبی پلک بستم. چرا لفظ حرام زاده مرا رها نمی‌کرد؟

دست‌هایم را در هم پیچیدم و گفتم:

 

– دختر هرکی باشم، الان ملکه‌ی شما هستم. پس بهت دستور میدم در رو باز کنی وگرنه…

 

– چی؟ ملکه؟

 

شلیک خنده‌اش چیزی نبود که توقعش را نداشته باشم ولی نشانه رفتن شمشیری زیر گلویش؟

این یکی کاملا دور از توقعم بود.

 

– چطوری جرات کردی با زن برادرم این جوری حرف بزنی؟

 

نگاهم روی مرد بلند قامت کنارم ثابت شد. شبیه خسرو بود ولی بدون زخمی روی فک. شمشیر دولبه‌اش را سمت محافظ گرفته بو و دست دومش دور کمر دخترکی بود.

 

دخترک نگاهش که به من گره خورد ترسیده رو چرخاند و نکند این مرد ارسلانی دوم باشد؟

 

آرام دم گوش جیران پچ زدم.

 

– دختره رو نگاه کن.

 

جیران خنگ تر از من نگاه چرخاند و ضایع نگاهش کرد و من خنگ که نه! احمق بودم که در این موقعیت دردم شده بود ترس درون نگاه دخترک!

 

محافظ نگاهی به من انداخت‌. عمیق و عجیب! انگار که پسر تازه بالغ شده‌ای باشد که اولین شب حجله‌اش را هدیه گرفته…

 

سرفه‌ای کرد و محافظ دومی چشم هیزش را جمع کرد. مردک هیز انگار نه انگار که در حال قورت دادنم بود سرش را پایین انداخت.

 

 

و اما آن اولی، همانی که به من گفت حرام زاده به خودش آمد.

– علاحضرت من در رو برای دختر سل…

 

با فشار نوک شمشیر به گلویش خفه خون گرفت. خونی که نوک شمشیر را سرخ کرد هین ندیمه‌ها را در آورد.

 

– در رو باز کن تا گردنت رو نزدم.

 

محافظ ترسیده خیره‌ام شد. درون مردمک چشمش پشت ترس از دریده شدن گلویش خشم و تنفری بود که از رد انگشت خسرو هم سوزان تر بود.

 

راستی!

گفتم خسرو! کدام سمت تنم را دست زد؟ چپ یا راست؟

پایین تنه که هیچی! دستش را همه جایم فرستاد فقط قربانش بشوم، بکارتم را با انگشتش نگرفت.

 

 

 

 

 

4.3/5 - (55 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
2 ماه قبل

مرسی بزاری که ممنون میشم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x