رمان روشنگر پارت ۴۶

4.4
(51)

 

زن خسرو خندید، بلند و خیلی تلخ! فکر کنم به نقطه‌ی حساسی تیرم را زده بودم.

 

ملکه به سمتم خم شد، رگه‌های قرمز درون چشمش را به من دوخت و گفت:

 

– به نفعته زود حامله بشی وگرنه زنده نمی‌مونی.

 

انگشت‌هایم را در هم قلاب کردم و زیر چانه‌ام گذاشتم. مست! کلمه‌ی ای بود که مرا توصیف می‌کرد.

 

من شاهدختی بودم که در شب حجله‌ام مست بودم. چه سعادتی چه افتخاری!

 

به صندلی تکیه دادم و نگاهم را چرخاندم. چشم‌هایم در حال سقوط بودند ولی در بین آدم‌های رنگی رنگی چشمم مات یک زن شد.

 

ردای بلندش کهنه به نظر می‌رسید، موهای سفید شلخته‌اش صورت سفید رنگ پریده‌اش را قاب گرفته بودند و چشمانش گود ترین چشمانی بود که دیده بودم.

 

عصای بزرگی در دستش داشت که مرا یاد جادوگرهای قصه‌ های کودکی‌ام می‌انداخت.

 

نزدیک شد و چرا همه بلند شدند؟ جمعیت رقاص متفرق شدند، جمعیت در حال خوردن غذا پس زدند و تک موجود متحرک سالن خودش بود.

 

– بلند شو ملک.

 

با صدای خسرو ایستادم، پیرزن نزدیک تر شد. فرجد خم شد و دستش را گرفت، بوسه‌ای زد و….

چرا پیرزن فقط سه انگشت داشت؟

 

بالاتر آمد، از کنار مهمت رد شد و مقابلم ایستاد. خسرو خم شد، دستش را گرفت و بوسید. ملکه از پشت سرمان آمد و مقابلش تعظیم کرد.

 

این پیرزن فرد مهمی بود؟

بیشتر شبیه گداها بود.

 

نگاهم کرد، چشم‌هایش سیاه بودند و تو رفته! مرده بود؟

 

– این عروست رو بیشتر دوست دارم خسرو!

 

#

 

لبم را گاز گرفتم. زن خسرو خجالت زده آمد و خم شد تا دست پیرزن را ببوسد.

 

– دختر افلیجت کجاست؟ نکشتیش؟

 

زن خسرو با بغض سر بلند کرد. ابرو بالا انداختم، بچه‌ی خسرو فلج بود؟

 

– خلیفه!

 

پیرزن دستش را مقابل صورتش گرفت. نامش خلیفه بود؟ دهانم کج شد. چرا اسمش به خودش نمی‌خورد؟

 

– ساکت شو ماهور. بی عرضه!

 

ابرو بالا انداختم. مردک چندش کمر خم جلو آمد و با چاپلوسی دست خلیفه را بوسید. آن برادر خسرو که نامش از ذهنم پرید سنگین جلو آمد.

 

ولی خلیفه به این‌ها توجه نکرد. نگاهش به من بود. به منِ مست آتش گرفته که خودم را به خسرو تکیه داده بودم.

 

– گستاخ! خوبه… خوشم اومد.

 

ملکه عصبی شد. خلیفه دست سه انگشتی‌اش را سمتم دراز کرد. نگاهش کردم و آرام دستم را سمتش گرفتم.

خندید.

 

– دختر سلیمانی مگه نه؟

من و پدرت آشنایی دیرینه‌ای باهم داریم.

ببین منو…

 

دست دومش را زیر چانه‌ام گذاشت.

 

– چیزی که بهت میدم تا وقتی که این‌جایی حافظ جون توئه…اگه روزی ازت پس بگیرمش یعنی آخرین نفسته.

 

چرا دهانم به حرف باز نمی‌شد؟ تنها اخم کردم که یک گردنبند کف دستم گذاشت. سنگ بنفش نا آشنا با یک بند ساده. همین؟

 

– فکر نمی‌کردم حافظ جونم یه گردنبند کف بازاری باشه. حتی لچک به سرا هم گردنبند هاشون قشنگ ترن.

 

اها! بالاخره زبانم خودش را نشان داد.

 

 

 

آرام روی صندلی جاگیر شدم، ایستادن با پاهایی که می‌لرزید سخت بود.

 

البته کشیده شدن لباسم توسط خسرو هم بی‌تاثیر نبود.

جوری مرا سرجایم نشاند که ماتحتم درد گرفت.

 

لبخند زورکی زدم که پیرزن خم شد.

گردنبند در دستش را دور گردنم انداخت، تیز نگاهم کرد و سر کج کرد.

 

– حافظ جونت رو دست کم نگیر.

 

کمرش را صاف کرد و من خمیدگی درون این زن ندیدم. انگار که چین و چروک صورتش تنها علامت هایی بودند بدون هیچ دلیل خاصی…

عصای دستش انگار که فقط برای اعلام حضورش بود.

 

– یه کلمه دیگه بگو تا همین گردنبند رو توی دهنت فرو کنم.

 

با صدای خسرو آن‌هم نزدیک گوشم از جا پریدم.

سرم را به سمتش چرخاندم ولی قبل از این که جوابش را بدهم نگاهم سمت گردن همسرش رفت.

 

بندی کهنه که گوشه‌اش از زیر لباسش معلوم بود…

 

– توام از اینا داری؟

 

با این حرفم خسرو چشم‌هایش جوری بیرون پریدند که انگار دستی در حال خفه کردنش بود.

 

– فقط منتظر باش این جشن کوفتی تموم بشه.

 

آرام پچ زدم.

 

– چی میشه اگه تموم بشه؟

 

– این لباس لعنتیت رو توی تنت جر میدم و همین حافظ جونت رو دور گردنت فشار می‌دم.

 

کمی معذب شدم‌. این همان خسروی مهربان نبود؟ شانس من! به من رسید وحشی شد.

 

سرم داغ کرده بود و اگر دسته‌ی صندلی نبود پس می‌افتادم.

هیکلم را صاف کردم. اثری از پیرزن نبود و جمعیت دیگر نمی‌رقصیدند. مثل یک باد نحس آمده بود، شادی مردم را برده و رفته بود.

 

 

 

– سرورم، من می‌تونم به اتاقم برم؟

 

ماهور این را گفت. پس گستاخی‌اش کو؟

خسرو دستش را برایش تکان داد و او با تعظیمی رفت.

 

درون چشم‌هایش غم دیده‌ می‌شد. آهی کشیدم، پس ماهور هم مثل من تنها گارد دفاعی‌اش زبانش بود که آن هم سریع قلاف می‌شد‌.

 

چشم چرخاندم. مهمت در حال مالیدن دخترک کنارش بود. با دیدن نگاهم چشمکی زد که سر چرخاندم.

 

ناخواسته دنبال آن برادر خسرو بودم. اسمش چه بود؟

فواد!

 

کنار میز بزرگی که رویش انواع غذاها بود ایستاده بود و بی‌توجه به صورت اخمالود مخاطبش یک‌ریز حرف می‌زد.

 

نیم رخ جذابی داشت، خواهرش کنارش ایستاده بود و به خسرو نگاه می‌کرد.

 

– بلند شو.

 

خسرو این را گفت و دستم را گرفت. بدون آن‌که اجازه دهد وضعیت را تحلیل کنم دستم را گرفت و مرا وسط سالن کشید.

 

– هی هی هی! چیکار می‌کنی؟

 

حالا ک راه می‌رفتم سرگیجه‌ام بیشتر شده بود‌. عملا لنگ می‌زدم و خسرو بی‌توجه فقط مرا می‌کشید.

 

جمعیت با دیدنمان متفرق شدند. وسط سالن خسرو روبه‌رویم ایستاد. نفس عمیقی کشید و بعد دو دستش را به هم کوبید.

 

در کسری از ثانیه صدای کمان گوشم را نوازش کرد.

 

– بلدی برقصی؟

 

صورتم در هم رفت، رقص؟ آن‌هم من؟

فواد با صدای بلند خندید و کنارمان ایستاد. دستش را روی شانه‌ی خسرو گذاشت.

 

– می‌بینم که پادشاهمون قصد دارن زیبایی‌های ملکشون رو به رخ بکشن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان عروس خان

  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
11 ماه قبل

واااای این رمان بی نظیره متفاوت ترین رمانیه که خوندم😍😍
دستت طلا قاصدک جونم😍😍💜💗
فقط روزای پارتگذاریش کی هستن؟؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x