رمان رویای سرگردان پارت۵۲

4.5
(11)

 

 

گله‌های عمه از بهزاد تمامی نداشت‌. تا روز بعدش و بعدترش ادامه داشت، چون بهزاد به دفتر نمی‌رفت.

خون‌دماغ من هم ادامه داشت! روزی یک بار دچارش می‌شدم، آخرین بار کیان دید و به حاج‌خانم گفت. وقتی درباره‌ی اینکه از کی شروع شده و آیا قبلاً هم این‌طور می‌شدم یا نه، از من می‌پرسید، می‌توانستم حدس بزنم به چه بیماری‌هایی فکر می‌کند‌، اما هر چه سعی می‌کردم خون‌دماغم را عادی جلوه بدهم و تقصیر گرمای بی‌زورِ آخرین روز تابستان بیندازم، قانع نمی‌شد. نگرانیِ زیادش را با قول به دکتررفتن تسلی دادم. وقتی حجم نگرانی‌اش را می‌دیدم، بیشتر از هر زمان دیگری نسبت به حسم به بهزاد خودآگاهی پیدا می‌کردم. حتی جوانب آن را می‌سنجیدم و به جایی جز اینکه خطادرخطا است، نمی‌رسیدم؛ اما نمی‌توانستم همه چیز را فراموش کنم یا دنبال دیدگاهی نو نسبت به بهزاد باشم، دیدگاهی که در آن حس علاقه و اشتیاقم به او جایی نداشته باشد.

این پیچ‌وتاب‌خوردن‌ها، بی‌قراری‌ها، عذاب ‌وجدان‌ها، در شب، هنگام خوابیدن، تمام می‌شد. من در تخت امیدوارانه چشم به روز دیگری داشتم که بهزاد با ماشین قرمزش بیاید، دستی به درخت بید بکشد، پله‌ها را آرام‌آرام بالا بیاید، کیان به طرفش بدود، دست به سر کیان بکشد و من را وقتی که دید، با لبخند بگوید: “خوبی الناز” و نازش به گوشم کش بیاید! آن وقت بود که به خودم زیر پتو اعتراف می‌کردم چه‌قدر دلم برای النازگفتنش تنگ شده است، انگار هزار سال است که به من الناز نگفته است! تمام امیدواری‌ها، همان وقتی که چشمانم را باز می‌کردم، چون برفی که گریزی از گرمای آفتاب نداشته باشد، آب می‌شد و به زمین فرو می‌رفت.

بعد از شام حاج‌خانم به اتاقش رفت تا قرآن بخواند. عمه و آقا‌کیوان هم به اتاق کارشان رفتند. مدرسه‌ی کیان شروع شده بود و باید شب‌ها زودتر می‌خوابید. از پدرش اجازه گرفته بود تا نیم‌ساعت دیگر بیدار بماند و تلویزیون تماشا کند. روی مبل دراز کشیده بود و تازه صدای خنده‌هایش قطع شده بود. روی مبل سر‌سرا چشم به ساعت داشتم تا بگذرد و کیان را به اتاقش ببرم و آن‌وقت به خیال خوشی برسم که هر شب به سراغم می‌آمد. هوا کمی سردتر از شب‌های پیش شده بود، باد می‌‌آمد. از جا بلند شدم تا به طرف پنجره بروم و قله را در هوای سرد ببینم. قدم اول را که برداشتم احساس کردم صدایی از حیاط می‌آید. در جا ایستادم. صدا تکرار نشد، اما حس اینکه کسی بی‌صدا و آرام در حیاط قدم برمی‌دارد، باعث شد راهم را به سمت پنجره‌های رو به حیاط کج کنم. پرده را کنار زدم، در تاریکی دنبال کسی می‌گشتم، اما در روشنایی نزدیک به پله‌ها، بهزاد را دیدم. سرش پایین بود و قدم‌برداشتنش مثل کسی بود که دوست نداشته باشد به داخل خانه بیاید. پرده را انداختم. تندتند نفس‌های عمیق می‌کشیدم تا هوا را برای لحظه‌ی رودررو شدن‌مان ذخیره کنم. به خودم گفتم: “آروم بگیر! قدم‌برداشتنش مثل همیشه است و هیچ فرقی نکرده.” این آخرین توصیه‌ای بود که می‌توانستم برای کم‌شدن ترس و نگرانی‌ام به خودم بکنم. سرو‌صدا زیاد شده بود. بهزاد می‌خواست قبل از اینکه داخل بیاید اعلام حضور کند. از پشت در صدایش آمد:

-کیان، کجایی تو؟!

به طرف کیان چرخیدم. دستانش از مبل آویزان شده بود. به سمتش رفتم. چشمان بسته و دهان بازش خستگی‌اش را فریاد می‌زد. بهزاد در را باز کرد و به داخل آمد. کت پاییزه‌ی چرم سیاهی پوشیده بود، درست همرنگ موهایش! تا به طرفم نگاه انداخت، “سلام” کردم و گفتم:

-کیان خسته بود، خوابش برده!

دستانم را در هم گره کرده بودم، با تعللش در جواب‌دادن، بیشتر آن‌ها را در هم فشردم. نگاهش را از کیانِ غرق در خواب گرفت و سرش را کوتاه تکان داد. سلامم را با تن صدایی پایین جواب داد و من مطمئن شدم چیزهایی در او تغییر کرده است، تغییراتی که شک نداشتم بی‌ارتباط با چند روز گذشته نیست!

دستی به موهایش کشید و در حالی که نگاهش به آشپزخانه بود و نه به من، پرسید:

-بقیه کجان؟

دستانم می‌لرزید. مکثی که کردم و باعث شد برگردد تا شاید دلیلش را بفهمد، برای دلگیری از رفتارش نبود؛ زبان در کامم سخت می‌چرخید:

-بالا هستن… کار داشتن یه خرده… حاج‌خانومم داره قرآن می‌خونه.

این را گفتم و به طرف کیان رفتم تا بلندش کنم، سریع گفت:

-خودم می‌برمش بالا، تو برو تختش رو آماده کن، یه سر به حاج‌خانوم بزنم، الان می‌آم.

یک لحظه هم درنگ نکردم، می‌خواستم تا می‌توانم از او دور بشوم. مثل خودش که تا حرفش را زد، منتظر نماند نگاهی به من بیندازد و اثر حرفش را ببیند و بعد برود. از پله‌ها بالا رفتم و خودم را به اتاق کیان رساندم. تا چشمم به تخت افتاد، فهمیدم که آدرس را به غلط آمده‌ام. چند دقیقه‌ی دیگر بهزاد می‌آمد و این اتاق جای درستی که من را از او دور کند، نبود.

 

 

 

از در فاصله گرفتم، به طرف تخت رفتم تا هر چه زودتر آن را آماده کنم و در اتاق کیان را باز بگذارم و زودتر از معرکه فرار کنم. کیان اسباب‌بازی‌هایش را روی تخت رها کرده بود. فرصت جا‌دادن تک‌تک آن‌ها را در کمد نداشتم. روی تخت دو زانو نشستم، جمع‌شان کردم و روی میز کنار تخت گذاشتم. کارم که تمام شد و می‌خواستم رو تختی را کنار بزنم، صدای قدم‌هایی را از بیرون شنیدم. اسباب‌‌بازی‌هایی که روی میز به شکل نامرتبی گذاشته بودم، کار دستم داد. یک‌باره ماشین سفیدش با صدای بدی روی زمین افتاد. روتختی به دست، به سمت در، سر چرخاندم. بهزاد کیان را روی دستانش گرفته و میان چهارچوب در ایستاده بود. نگاهش را از اسباب‌بازی‌ها گرفت و با اخم کمرنگی به کیان داد. چشمان بسته‌ی کیان خیالم را راحت کرد. بهزاد با همان اخم کمرنگ پا به اتاق گذاشت. رو‌تختی را انتهای تخت رها کردم و کنار رفتم تا او کیان را روی تخت بگذارد. باید می‌ماندم و بی‌صدا اتاق کیان را مرتب می‌کردم. منتظر بودم کارش تمام شود و توبیخم کند. وقتی بالش را زیر سر کیان مرتب کرد و خواست برگردد، پایش به ماشین سفید کیان گیر کرد. آن را با ضربه‌‌ی آرامی کنار زد. زیر بینی‌ام به خارش افتاده بود. بهزاد سر بلند کرد، اخمش پابرجا بود. انگشتانم را بالا بردم و به زیر بینی‌ام کشیدم. وقتی دستم را عقب آوردم تا مطمئن شوم که خیسیِ روی آن‌ها خون است، کلمه‌ای را که تمام این چند روز، وقت و بی‌وقت، در خواب و بیداری، منتظر شنیدنش بودم، به زبان آورد!

-الناز!

“الناز” گفتنش هزار بار خوش‌اداتر از قبل شده بود؛ فکر می‌کردم دیگر هرگز اسمم را از زبان او نخواهم شنید. نگاه از قرمزی روی انگشتانم گرفتم و با او چشم‌در‌چشم شدم. دیگر خون‌دماغم مهم نبود، حتی اگر تا صبح بند نمی‌آمد! فاصله‌‌ی کوتاه بین‌مان را پر کرد:

-خون‌دماغ شدی!

در فاصله‌ی یک قدمی من به خودش آمد و در اتاق دنبال دستمال گشت‌. به سمت کمد رفت. به این‌سو و آن سو نگاه می‌کرد و دور خودش می‌چرخید. نوک بینی‌ام را گرفته بودم. جعبه‌ی کنار تخت را نشانش دادم و همان‌جا روی زمین نشستم. راه کوتاه رفته را برگشت و چند‌تایی دستمال از داخل جعبه بیرون کشید. همین که دستم را برداشتم، دستمال‌ها را جلو آورد و قصد داشت روی بینی‌ام بگذارد، که با نگه‌داشتن دستم، مانعش شدم. دستمال‌ها را به من داد و با اشاره به قسمت بالای بینی‌ام گفت:

-با انگشت محکم اینجا رو فشار بده، سرتم تکیه بده به تخت!

کاری را که گفت انجام دادم، چندتایی دستمال برداشت و نزدیک‌تر آمد. آن‌قدر نزدیک که زانویش به زانویم برخورد کرد‌. زیرچشمی نگاهش می‌کردم. به سمت من خم شده و تمام نگاهش به دست و بینی‌ام بود. چند ثانیه‌ای کوتاه به همین حالت ماند و بعد چشمانش را بالا آورد و خیره در چشمانم گفت:

-حاج‌خانوم دیروز می‌گفت یکی‌دوبار خون‌دماغ شدی! ناراحت بود، مشکل چیه؟

دستم را از روی بینی‌ام برداشتم و سرم را از روی تخت بلند کردم:

-چیزی نیست، فقط…

اما نتوانستم ادامه بدهم. خون دوباره از بینی‌ام راه گرفت و بهزاد این بار خودش دستمال‌ها را سریع به بینی‌ام فشرد:

-فقط چی؟ یه کم جدی‌ش بگیر!

دستمال را با احتیاط محکم‌تر فشار داد و چشم از صورتم نگرفت:

-فردا هر کاری داری بذار کنار، حتماً برو دکتر! به کتی می‌گم بیاد پیش مامان و کیان بمونه.

دستم را که تا نزدیک دستش بردم، آرام دستش را کنار کشید، اما خودش ذره‌ای فاصله نگرفت:

-سرت رو دوباره تکیه بده به تخت، یه چند دقیقه تحمل کن اگه بند نیومد، همین الان ببریمت دکتر!

جای او هر کس دیگری بود، دستمال را از روی بینی‌ام برمی‌داشتم. با لبخند بلند می‌شدم و می‌گفتم: “بابا چیزی نیست، استرس که می‌گیرم این‌طوری می‌شم، دکتر برای چی برم؟!” اما در مورد بهزاد همه چیز فرق می‌کرد. سر به تخت تکیه‌دادن و زیرچشمی به نگرانی و اخم‌های درهم‌کشیده‌اش نگاه‌کردن را حاضر نبودم با هیچ چیز دیگری عوض کنم. سرش را جلوتر آورد و زمزمه کرد:

-آروم دستمال رو بردار، ببینم بند اومده یا نه!

دستمال را برداشتم. لحظاتی کوتاه من به او نگاه می‌کردم و او به بینی‌ام. وقتی مطمئن شد خون بند آمده است، زل زد به چشم‌هایم:

-صبح که بلند شدی، اول گوشی‌ت رو چک کن؛ یه آدرس مطب برات می‌فرستم با ساعتی که باید بری اونجا. برو پیگیر این خون‌دماغت بشو.

وقتی خواست بلند شود، نگاهش به زانویش که به پایم چسبیده بود، افتاد. عقب کشید و با نگاه به من، از جایش بلند‌ شد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x