رمان رویای سرگردان پارت۵۹

4.3
(13)

 

 

 

خودش می‌توانست فراموش کند که از من می‌خواست این کار را بکنم؟ اصلاً می‌شود به ویران‌شده گفت آنچه را بر سرت آوار شده، فراموش کن، لطفاً این کار را بکن، سخت است اما تو بکن؟!

حرف‌های دیروز بهزاد را که کنار حرف‌های امروزش می‌گذاشتم، می‌فهمیدم حرف‌های صبحش بیشتر ناراحتم کرده است. فراموش‌کردنی که از من خواست، به‌ظاهر فقط برای حرف‌های دیروزش بود؛ اما در واقع می‌خواست همه چیز را فراموش کنم، از ابتدا، تا آخر، تا امروز صبح! خودش کجای این ماجرا بود، مگر می‌شد شاخه‌ را ملامت کرد که چرا تن به طوفان داده و شکسته است؟ من لبریز‌تر از آن بودم که به جای او هم عذاب بکشم.

روزهای پیش رو که آمدند به من فهماندند در مورد بهزاد اشتباه کرده‌ام! شریک عذاب‌های من شده بود؛ نیامدن به خانه‌ی پدری‌اش و رو‌دررو نشدن با من، حداقل باعث شد، از هول و هراس هر لحظه دیدنش و انتخاب اینکه چه رفتاری کنم تا شاهدی باشد برای اینکه من همه چیز را، همان‌طور که خواسته است فراموش کرده‌ام، به طور موقت خلاص شوم.

به طبقه‌ی دوم که می‌رفتم، رنگ قرمز که می‌دیدم، غروب که می‌شد و حتی دیدن کیف سورمه‌ای کیان، غمگین و خرابم می‌کرد. پشت پنجره ایستادن را ترک کرده بودم؛ در واقع از انجام آن وحشت داشتم. چیزی که فراموش کرده بودم، نه حرف‌های بهزاد، گفتن “دوستت‌دارم” به سپهر بود. دیگر اعصابم از شلوغ‌بودن سرش خرد نمی‌شد، خستگی برای ترافیک کاری زیاد بهانه‌ای بود برای اینکه شب‌‌ها کوتاه حرف بزنیم؛ فقط وقتی از آمدن به تهران می‌گفت، من پرحرف می‌شدم و آن‌قدر می‌گفتم و می‌گفتم تا قانعش کنم که نیاید.

فاصله‌ای که بهزاد بین من و خودش ایجاد کرد، ترکش‌هایش نصیب حاج‌خانم شده بود. تمام سهم او از بهزاد حرف‌زدن تلفنی بود و به خود قبولاندن که دلایل بهزاد برای نیامدن، بهانه نیستند و او واقعاً آن‌قدر گرفتار است که شرایط آمدن ندارد.

وقتی در آخرین صحبتش با بهزاد، ملتمسانه از او خواست بیاید، دیگر تحمل خودم، خانه و اتاقم را نداشتم. احساس می‌کردم من را در زندان انداخته‌اند و دستی که نمی‌دانم از کجا آمده، گلویم را سخت می‌فشارد. باید کاری می‌کردم، دیگر نمی‌شد این‌طور ادامه داد. شاید باید از این خانه می‌رفتم، فکری که تمام این روزها تا به طرفم می‌آمد، اخم‌وتخم می‌کردم و تحویلش نمی‌گرفتم.

همین که صبحانه‌ی حاج‌خانم را دادم، گوشی‌ام را برداشتم و شماره‌ی عمه را گرفتم. جوابم را زود داد:

-الو… جانم، الناز؟

-الو… عمه… سلام، مزاحم نیستم؟

تند گفت:

-نه بگو، کاری داشتی؟

چند بار دهانم را باز کردم و بستم‌. در آخر فقط توانستم پچ‌پچ کنم:

-عمه، اگه کار داری بعداً زنگ بزنم؟

محکم اسمم را صدا زد و گفت:

-الناز… بگو کارت رو، چی شده؟

زمزمه کردم:

-راستش عمه، می‌خواستم یه دوسه روز برم پیش دوستم بمونم! می‌شه شما با آقا‌کیوان صحبت کنید؟

صدای ریز خنده‌اش آمد:

-دوسه روز؟! چه خبره مگه، دوستت طوری‌ش شده؟

خودم را روی تخت انداختم:

-نه خوبه. من یه خرده خسته‌م. حالا سه روزم نه، دو روز برم.

-ببین، الناز، نهایت می‌تونم بگم امروز بری و فردا غروب برگردی، فرداشب کیوان یه برنامه‌ای داره که مزه‌ش به اینه همه با هم باشیم.

“هم با هم”ش من را ترساند:

-همه با هم؟! مگه فرداشب چه خبره؟

-خبر بدی نیست، تو برو آماده شو، من یا کتی رو می‌فرستم بیاد خونه، یا خودم می‌آم.

یک روز، یا حتی دو روز و سه روز دورشدن، دوای درد من نبود، من به روزها نیاز داشتم. یک عالمه روز! “باشه” که گفتم، نگذاشت قطع کنم:

-راستی حواسم هست این روزا سربه‌زیر شدیا، خونه‌ی دوستت قشنگ ریکاوری کن که وقتی برگشتی همون الناز همیشگی باشی!

هویتم را از دست داده بودم. روحی دیگر، سرکش و بی‌پروا در جسم من حلول کرده و از درون دست به خراب کردن همه چیز زده بود، اما از بیرون، ساکت و سربه‌زیر بود.

کتایون که آمد، من هم سریع رفتم. این‌بار می‌رفتم تا همه چیز را برای افسانه تعریف کنم، دیگر قدرت نداشتم تنهایی این راز را بر دوش بکشم.

افسانه برعکس دفعه‌ی قبل، این‌بار تمام‌قد در نقش یک میزبان فرو رفته بود‌. بوی قرمه‌سبزی‌اش در حیاط پیچیده و خودش هم آرایش کرده و بلوزوشلوار خوش‌دوختی پوشیده بود. ایستاد تا من به داخل بروم و بعد خودش پشت سرم آمد‌. هنوز چند قدمی در سالن خانه‌‌شان برنداشته بودم که یک‌دفعه، دستانی از پشت آمدند و چشمانم را گرفتند. کیفم را رها کردم و دستم را بالا آوردم. سعی کردم دست‌ها را از روی چشمم جدا کنم:

-نکن افسانه، دستت رو بردار، زود!

صدای افسانه از مقابل آمد:

-من جلوتم عزیزم، بگو کیه پشتت!

تا اسم “‌فاطمه” را بردم، دستانش را برداشت و چرخید و با خنده در آغوشم گرفت. وقتی دید هیچ عکس‌العملی ندارم، قدمی به عقب برداشت. نیم‌نگاهی به هر دو انداختم، نشستم و دستانم را مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم. فاطمه نزدیکم شد:

-وا! چرا گریه‌ت گرفت، این‌قدر مصیبتم من؟

 

 

 

سرم را به سینه‌اش چسباندم و صدای گریه‌ام میان سینه‌اش خفه شد. دستانش را دور شانه‌هایم حلقه کرد:

-چی شده، الناز، چرا همچین می‌کنی؟ آدم می‌ترسه!

سرم را سریع از روی سینه‌‌اش برداشتم و نگاهی به افسانه انداختم. بالای سر ما ایستاده بود و نگاه‌مان می‌کرد. جلونیامدنش برایم ترسناک بود، می‌ترسیدم مو‌به‌مو فکر‌م را خوانده باشد. اشک‌هایم را از صورتم پاک کردم و سرم را کمی بالا گرفتم تا هر دو من را خوب ببینند:

-دلم تنگ شده بود واسه اون روز‌امون، یهو که فاطمه رو دیدم گریه‌م‌ گرفت!

افسانه بلافاصله نشست:

-دلتنگی و اینا نیست، تو یه درد دیگه‌ای داری!

صورتم هنوز خیس بود. دستم را به زمین گرفتم و حین بلندشدن گفتم:

-هیچی نیست، یه خرده دلم گرفته بود!

پشت به آن‌‌ها دستی به صورتم کشیدم و باقی‌مانده‌ی نمناکی اشک را از صورتم پاک کردم تا حرفم را بهتر باور کنند. وقتی برگشتم افسانه سرش را به دو طرف تکان داد:

-این‌جوری که تو داری فرار می کنی، معلومه که هست، الناز من نگرانتم، بگو چته آخه!

فاطمه به سمتش برگشت و با تشر و صدایی دورگه گفت:

-گیر دادیا افسانه، چی‌ می‌خواستی باشه؟! دلش تنگ شده دیگه، تو تا‌ حالا دلت واسه کسی تنگ نشده؟

داشت آرام‌آرام اشک می‌ریخت.

افسانه همان‌طوری که با سرعت نشسته بود، از جا برخاست و راهم را به سمت مبل سد کرد. نیم‌نگاهی به فاطمه انداخت و گفت:

-تو هیچی نمی‌دونی الکی حرف نزن! چند وقته هر موقع باهاش صحبت می‌کنم، یه جوریه، نه می‌فهمه من چی می‌گم، نه می‌فهمه خودش چی می‌گه!

فاطمه برگشت و زل زد به من، افسانه برای اینکه به فاطمه بقبولاند درست می‌گوید، میخش را محکم‌تر کوبید:

-اون دفعه هم قبل اینکه بیاد پیشم، یهو زنگ زد که می‌خوام یه چیز مهمی بهت بگم، بعدم که اومد همین مزخرف رو گفت؛ دلم گرفته و اینا!

دستانش را در هوا تکانی داد:

-حتی سپهرم فهمیده!

تا این را گفت، سریع سرم را بالا گرفتم:

-سپهر چی رو فهمیده، چی گفته بهت؟

جلوتر آمد. نمی‌دانم چه در حال و روز من دید که دستش را روی بازویم گذاشت. خودم را عقب کشیدم و دستش افتاد:

-بگو‌ افسانه، سپهر چی گفته؟

با فاطمه نگاهی ردو‌بدل کردند و گفت:

-همین که چند وقته روبه‌راه نیستی، باهات حرف که می‌زنه همه‌ش ناراحت و بی‌حوصله‌ای، نگرانته بیچاره.

دوباره جلو آمد:

-چی شده، الناز، تو خونه‌ی عمه‌ت مشکلی برات پیش اومده؟

فاطمه هم از جا بلند شد و بین ما دو نفر ایستاد. بدون اینکه به ما نگاه کند، چشم‌هایش در اطراف گشت:

-حتماً من نامحرمم دیگه، دوست نداره پیش من بگه!

افسانه را کنار زدم و به طرف مبل رفتم:

-افسانه الکی داری همه چی رو بزرگ می‌کنی، ببین فاطمه ناراحت شد!

هر دو برگشته و کنار هم ایستاده بودند و نگاهم می‌کردند. فاطمه را می‌شد فریب داد، اما افسانه فهمیده بود دلتنگی نمی‌تواند من را این‌طور به هم بریزد.

تصمیم برای گفتن همه چیز، خیلی راحت بود، اما عملی‌کردنش برای من داشت غیر‌ممکن می‌شد، اگر فاطمه نبود شاید می‌توانستم. افسانه قدمی به جلو برداشت:

-بیاین یه روز که پیش همیم رو خراب نکنیم، فقط از من نشنیده بگیر، سپهر گفت فردا پس‌فردا یه سر می‌آد تهران، تا بیاد خودت رو جمع‌وجور کن.

سرم را پایین بردم و صورتم را بین دستانم گرفتم. گریه‌کردن تبدیل شده بود به آسان‌ترین کار برای من. فاطمه “هی”‌ای گفت و جلو آمد:

-باز که داری گریه می‌کنی، خب بگو چی شده، شاید تونستیم یه کاری کنیم. پول‌مول نداری قسطات رو بدی؟

افسانه هم آمد و کنارم نشست، حضورش را حس می‌کردم. سرم پایین بود، چشمان‌شان را نمی‌دیدم و راحت می‌توانستم حرفم را بزنم:

-من نمی‌خوام دیگه سپهر رو ببینم، دیگه نمی‌تونم، نمی‌خوامش، نمی‌دونم اینا رو چجوری بهش بگم، چه‌جوری بگم که ناراحت نشه!

فاطمه “بسم‌الله” گفت، افسانه سرش را جلو آورد:

-الناز! یعنی چی نمی‌خوایش، مگه چه کار کرده؟

با هق‌هق گفتم:

-هیچ‌کاری نکرده، هیچ‌کاری! من… من دیگه نمی‌تونم دوستش داشته باشم، می‌خوام همه چی زود تموم بشه راحت شم.

سرم را بلند کردم:

-می‌خوام یه روز صبح بلند شم ببینم دیگه هیچ ارتباطی با هم نداریم، اون رفته سر خونه و زندگیِ خودش و خوشبختم شده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x