اما محاسباتم اشتباه از کار درآمد! وقتی به سالن رفتم، بهزاد روی صندلی ناهارخوری نشسته و با سری پایین به گوشیاش نگاه میکرد؛ طوری که به نظر میرسید، تمام دنیایش را به داخل آن گوشی انتقال داده است. اگر منتظر میماندم او بیاید، نمیتوانست اینطور سر پایین بیندازد و مجبور بود به همهی ما و به من نگاه کند.
در جواب سلامم، لحظهای کوتاه سر بلند کرد، نیمنگاهی به من انداخت و آرام “سلام” گفت. مثل نگاه من به آدمهایی که برایم چندان مهم نبودند! فقط من و کیان روی صندلیمان ننشسته بودیم و من با نگاهِ بیاعتنای بهزاد، قافیه را آنقدر باخته بودم که با وجود دیدن صندلیِ خالیام کنار حاجخانم، نمیدانستم چه باید بکنم. عمه صدایم زد:
-الناز، بیا بشین دیگه! سرپا واسه چی وایستادی؟
لبخند زدم، لبخندم نه برای عمه، برای کنترل لرزش دست و پایم بود؛ که من همیشه با لبخند میتوانستم برگردم به جایی که بودهام! کنار حاجخانم نشستم و فقط به او نگاه کردم. قاشق را محکم در دستانم گرفتم. فقط عمه و آقاکیوان حرف میزدند و هرازگاهی کیان خاطرهای بیمزه از دوستانش میگفت و از خنده ریسه میرفت. عمه دست دراز کرد و بشقاب فسنجان را به طرف بهزاد هل داد، همزمان با لبخند گفت:
-چرا اینقدر ساکتی، بهزاد، یه کلمه هم حرف نزدی؟
با این حرف عمه، آرام به طرفش سر چرخاندم. سرش را کمی بالا آورد، قاشق را شلتر گرفت:
-چی بگم؟ لابد حرفی نیست که بزنم!
من چطور میتوانستم تمام معنا و منظور این حرفش را به خودم نگیرم؟ تنها دلخوشیام این بود که میتوانستم به حاجخانم غذا بدهم و اینطور خودم را مشغول کاری میکردم. عمه دست بردار نبود:
-چی شده، چرا حرفی نیست؟
دیگر به بهزاد نگاه نکردم، لیوان آب را برداشتم و نزدیک دهان حاجخانم بردم؛ بهزاد جواب حرف عمه را با پایینترین تنی صدایی که مطمئن بود دیگران میشنوند، داد:
-هیچی نشده، زنداداش، با این حرفا دارید حواس بقیه رو پرت میکنید، بذاریم شامشون رو بخورن!
حاجخانم اگر به موقع با عقبکشیدن خودش، اعلام نمیکرد دیگر آب نمیخورد، مطمئن نبودم، همچنان بتوانم لیوان آب را نگه دارم. آن را محکمتر گرفتم و با احتیاط روی میز گذاشتم. نمیخواستم فکر کند من حواسم پرتش است، آن حواسپرتی که لابهلای جوابش به عمه جا داده بود، منظورش به من بود؟ دستمال را برداشتم و به طرف دهان حاجخانم بردم. کاری که هر شب انجام میدادم، نمیخواستم حواسم پرت باشد، نمیخواستم! حاجخانم از من تشکر کرد و به صندلیاش تکیه داد. دستانش را بالا آورد و رو به آقاکیوان گفت:
-خدا خیر بده به الناز، امروز یه ساعت نشست دست و پام رو ماساژ داد، خشک شده بودن.
بهزاد هم غذایش را تمام کرده بود، خودش را نمیدیدم، فقط صدای تشکرکردنش را شنیدم. آقاکیوان با لبخند ابرویی بالا انداخت و در جواب مادرش گفت:
-پس فکر کردی برای چی راضی نیستم الناز حتی یه شب هم بره خونهی دوستش؟! چون میدونم نباشه حال و روزت به هم میریزه.
بهزاد نیمخیز شده بود که از روی صندلیاش بلند شود، سایهاش روی میز افتاده بود، اما با این حرف آقاکیوان سریع در جایش نشست:
-این چه توقعیه تو از الناز داری، چرا نباید بره؟ اگه یکی خیلی خوبه که جدوآبادش رو نمیآرن جلوی چشمش تا دست از خوبیش برداره!
برگشتم به طرفش و آنقدر سبک بودم که انگار اصلاً حرکتی به سرم ندادهام و از اولِ اول نگاهم روی او بوده است. خیلی جدی به آقاکیوان چشم دوخته بود، آنقدر جدی که من فکر میکردم اینجا پایانِ مرتبهی دلبستگی من به او است و هرگز بیشتر از این نخواهد شد، چون از این بیشتر وجود ندارد! در اوج ناامیدی، امید را به من برگردانده بود.
منتظر بودم نگاهم کند، تا بفهمم تمام این حرفها، برای دفاع از من بوده است، اما فقط سریعتر از قبل از جایش بلند شد. نگاهم را به سمت آقاکیوان بردم. لبخند بر لب داشت و قاشق پر از غذایش را در دست گرفته بود:
-گفتم راضی نیستم، نگفتم که نباید بره. من از همه بیشتر به فکر النازم.
لبخندش پررنگتر شد:
-اعصاب نداریا برادر من!
بهزاد صندلی را کنار زد. با هر دو دستش این کار را کرد. سرم را پایین بردم تا دیگر به هیچکس نگاه نکنم، اینطوری احساس میکردم بهتر اطرافیانم را زیر نظر دارم. بهزاد به طرف ما آمد. از پشت صندلی من رد شد و کنارم ایستاد. کمی به طرف حاجخانم خم شد:
-هر وقت میخوای بری توی اتاقت بگو بیام ببرمت.
غذا در گلویم گیر کرده بود. لیوان آب را برداشتم و تا توانستم نوشیدنش را طول دادم. درست در فضایی جای گرفته بود که من چند دقیقه پیش همانجا به طرف حاجخانم متمایل شده بودم تا برای غذاخوردن به او کمک کنم. هیچ میلی برای خوردن نداشتم. فقط دوست داشتم سر بچرخانم و او را ببینم، اما نمیشد، حاجخانم دستش را بالا آورد:
-الان بریم، این پام اذیتم میکنه، برم یه خرده دراز بکشم بهتر میشه.
رو کرد به طرف آقاکیوان:
-ناراحت نشینا، بهخدا نمیتونم دیگه بشینم.
عمه و آقاکیوان همزمان اخم کردند و آقاکیوان گفت:
-برو استراحت کن، حاجخانوم، وضعیتت رو میدونیم. برو بعد یه سر میآم پیشت میشینم.
حاجخانم که به جلو خیز برداشت، به طرفش برگشتم تا کمکش کنم، حتی دستم را جلو بردم، اما بهزاد زودتر زیر بغلش را گرفت و اجازه نداد کسی کمکش کند. فقط دکمهی اول پیراهن سفیدش را میتوانستم ببینم و جرئت نداشتم سرم را بیشتر بلند کنم. حاجخانم حین بلندشدن، وقتی چشمدرچشم شدیم، لحظهای کوتاه فرصت کرد از من تشکر کند. بهزاد خیلی زود او را به اتاقش برد.
با رفتنشان عمه و آقاکیوان نگاهی به هم انداختند و در سکوت به غذاخوردن ادامه دادند. رفتن بهزاد و دورشدنش، تمام حسهای منفیام را بیدار کرد؛ چه آنهایی که نسبت به خودم داشتم و چه حسهایی که وقتی خودم را جای بهزاد میگذاشتم، کشفشان میکردم.
سکوت عمه را دوست داشتم. همیشه بعد از یک سکوت طولانی، بهتر حرف میزد، حداقل در مواجهه با من اینطور بود. بعد از جمعکردن میز، به هوای کمککردن، در آشپزخانه ماندم. تنها بودیم. این روزها آنقدر سرش شلوغ بود که کمتر فرصت تنهاشدن پیدا میکردیم. تکیهام را از کانتر برداشتم و سعی کردم لحنم هیچ نشانی از کنجکاوی نداشته باشد:
-چی شده عمه، بهخاطر حرف بهزاد ناراحتی؟
سرش را آرام به دو طرف تکان داد:
-ناراحت نیستم!
دستانم را از پشت روی شانههایش گذاشتم و به سمتش متمایل شدم:
-مطمئنی؟! مشکلی با آقاکیوان دارن؟
به طرفم چرخید:
-مشکل رو که همیشه دارن!
ابرویی بالا دادم:
-امشب یه خرده انگار عصبی بود، حرفم نمیزد با آقاکیوان.
عمه سر تکان داد؛ اینبار برای تأیید حرفم. به طرف سینک چرخید:
-یه بحثی تو دفتر با هم داشتن، مشکل اینه که بهزاد زور میگه! انتظار داره با همونایی که خودش میره شمال خوشگذرونی، کیوان هیچ مراودهای نداشته باشه، نیارتشون تو دفتر و کاروبار.
نیمنگاهی به سمتم انداخت:
-کیوانم بد نگفت بهش، گفت چطوره که باهاشون میتونی بری مهمونی شبونه، من بیارم تو کار بده. همین رو که بهش گفت، تا الان رفته تو قیافه!
مهمانی شبانه کجا بود که بهزاد میرفت! میخواستم کمی فاصله بگیرم، کمی هوا برای نفسکشیدن بهتر، اما عمه تازه چانهاش گرم شده بود:
-سر میزم منظورش از کسی که خوبی میکنه، خودش بود! اونایی هم که جد و آبادش رو آوردن جلوی چشمش، ما!
دیگر دوست نداشتم فاصلهام را با عمه کم کنم. زمزمه کردم:
-مهمونی شبونه چیه؟
تا این را گفتم، عمه خندهاش گرفت:
-خوردنیه، تو جیبم جا میشه. مهمونی نمیدونی چیه؟!