بهزاد مگر همان نبود که دیشب، با کلماتی بهظاهر بیآزار، به من تشر رفته بود؟ شاید مجبور شده بود که برود جواب آزمایش من را بگیرد، عمه و شلوغی سرش او را مجبور کرده بود، و یا خلاص شدن از دست آقا کیوان.
با آمدن عمه به خانه، سراغ برگهی آزمایشم را که گرفتم، صورتش را جمع کرد:
-وای الناز، یادم رفت بگیرم از بهزاد!
انگار به هر طرف که میرفتم، به دیوار محکمی به اسم بهزاد میخوردم، قدمی به عقب برداشتم:
-عیب نداره!
سرش را به تایید تکان داد:
-الان بهش زنگ میزنم هر وقت داره میآد اینجا با خودش بیاره.
همان لحظه هم گوشیاش را بیرون آورد و با بهزاد تماس گرفت. بهزاد هم همه چیز را به فردا موکول کرد.
درست وقتی که من دنبال یک گوشه بودم تا بنشینم و فکر کنم و فکر کنم، همه با من کار داشتند. کیان دفتر املایش را دوست نداشت و دنبال یک دفتر دیگر بود، عمه هوس لازانیا کرده و در آشپزخانه تنها بود و آقاکیوان میخواست بداند به مامان و بابا دربارهی نرفتنم به اراک چیزی گفتهام، یا نه؛ و من هنوز هیچ حرفی نزده بودم و روز رفتنِ عمه داشت نزدیک و نزدیکتر میشد.
کیان هیچکدام از دفترهایش را دوست نداشت، به او قول دادم عصر فردا ببرمش خرید تا هر چه دلش خواست بخرد و به این ترتیب یکی از سدهایی که بین من و تنها شدن قرار گرفته بود، کنار رفت.
کارم که تمام شد، به قصد رفتن به حیاط، به سمت در قدم برداشتم. اگر کیان نمیخوابید نمیتوانستم روی تنها ماندن در اتاقم حسابی باز کنم. از پلهها پایین رفتم تا در تاریکی خودم را گم کنم؛ هر چه تاریکتر، بهتر! بین ستون دیوار مجاور پله و ستون کنار پنجرهها، فاصلهای به اندازهی اینکه دو تا آدم کنار هم بایستند جا داشت؛ مکانی که کیان همیشه آنجا پنهان میشد. خودم را به آنجا رساندم و پنهان شدم و به آسمان چشم دوختم:
-چرا همه چی اینطوری شده، مگه میشه یکی اینجوری همه چیِ زندگیش بریزه به هم؟ خدایا اینا همهش کار توئه، من که نشسته بودم سر زندگیم. دردمم یه خرده بزرگتر کردن خونهمون بود، یه ذره آزادتر نفس کشیدن!
صدای بلند کیان را که شنیدم، سریع از بین ستونها بیرون آمدم. برای او رفتن بین ستونها به معنی پنهان شدن بود و نمیخواستم بفهمد من هم درست به همین دلیل این کار را کردهام. تا او را دیدم، گفتم:
-کیان فردا از مدرسه که برگشتی و مشقات رو نوشتی، میریم بیرون کلی میگردیم و خرید میکنیم!
“آخ جون” ی گفت و دستهایش را به هم زد:
-ماژیک و مداد رنگی و دفترچه و برچسبم بخریم.
این خرید را نه فقط برای کیان، بلکه برای خودم هم لازم میدانستم. دور شدن از فضای خانه، هر چند یکی دو ساعت کوتاه!
بیرون رفتن دلیلی شد که کیان مشقهایش را زودتر از هر روز دیگری بنویسد. برای هر چیزی که میخریدیم ذوق داشت، حتی بلوز بافت قرمزی که برای خودم خریده بودم. وقت برگشتن به خانه هم آرزو کرد کاش بزرگتر بود و با من ازدواج میکرد! حرفی که من و راننده را با هم به خنده انداخت.
خیلی سختگیر نبودم، برای همین وقتی ابتدای خیابان منتهی به خانهی عمه، از ماشین به همراه کیان پیاده شدم، خیلی فرق داشتم با دختری که دیروز غروب، همین موقعها، فکر میکرد دنیا برایش به آخر رسیده است.
تا در را باز کردم کیان به داخل حیاط پرید و تمام مسیر تا پلهها را دوید که خریدهایش را به مادر و پدرش نشان بدهد، اما من با دیدن ماشین بهزاد در حیاط، دیگر نمیتوانستم اسم حرکتم را قدم برداشتن بگذارم. یک قدم به جلو میرفتم و به اندازهی چندین قدم مکث و به ماشین او نگاه میکردم. نزدیک پلهها یکی از ساکهای خرید از دستم رها شد. آرام نشستم تا آن را بردارم و این نشستن و جمع شدن در خودم، باعث شد پیام قلبم را واضحتر بشنوم، ناآرام شده بود. ساکم را که برداشتم و سر پا ایستادم، بهزاد را روبروی خودم، در حال پایین آمدن از پلهها دیدم. ماندم تا برسد و از کنارم رد شود. نگاهش به من بود، قدم برداشتن سریعش هم یک راست به من ختم میشد، طوری که اگر دو قدم مانده به من نمیایستاد، محکم به سینهام برخورد میکرد:
-سلام… خوبی؟
هنوز خودم را پیدا نکرده بودم:
-سلام، ممنون خوبم!
با سر اشارهای به خانهی پشت سرش کرد:
-برگهی آزمایشت رو گذاشتم اتاق حاجخانوم!
باید تشکر میکردم، اما لال شده بودم و مات نگاهش میکردم.
با اخم ادامه داد:
-الان که مدرسهی کیان شروع شده، سعی میکنم کارهای بیرون از خونهی حاجخانوم رو خودم انجام بدم که یه کمکی بهت باشه، فقط یه روز قبلش بهم بگو تا جایی برنامه نچینم.
فقط توانستم “باشه” بگویم، اما همین که از کنارم گذشت و پشت کرد، جرات پیدا کردم تا آنطور که دلم میخواهد از او تشکر کنم و جواب کارش را بدهم. میخواستم معنای واقعی مرگ یکبار و شیون یک بار باشم؛ خسته شده بودم:
-هیچوقت فکر نمی کردم تو این همه خوب باشی، نمیدونستم این طوری هستی!
یکدفعه ایستاد. پاهایش خشک شد؛ نگاهم دقیقاً به حرکت آنها بود. قدمی به عقب برداشت و به سمتم چرخید. چشم از او نگرفتم؛ بهزاد هم چنین خیالی نداشت. آرام جلو آمد. نیم نگاهی به خانه انداخت و بعد همهی نگاهش به سمت من هجوم آورد:
-تو اونقدر ناشی نیستی که فکر کنم بوق رو داری از سر گشادش میزنی الناز! حداقل اونقدری میدونی که جای “تشکر” رو با “دادن یک پیشنهاد عاشقانه” اشتباه نگیری!
بند ساکم را محکمتر گرفتم و قدمی به عقب برداشتم. میخواستم با نزدیکتر کردن خودم به خانه، به ترس او از سررسیدن آدمهای خانه تکیه کنم تا مجبور بشود هر چه زودتر برود؛ اما همان قدمی را که من عقب رفته بودم، با سرعت و سری که به سمت من خم شده بود، به جلو آمد:
-من حرف از این بهتر، قشنگتر و عاشقانهتر زیاد شنیدم، خیلی آبوتابدارتر…
نفسی گرفت و بدون اینکه حرف قبلش را کامل کند، زمزمه کرد:
-به جای الناز، اسمت رو باید میذاشتن افسون!
با نفسهایی که در سینه به بند کشیده بودم، نگاهش کردم و قدمی دیگر رو به عقب برداشتم. قدمی که مطمئن بودم چسبیده به پلهها است.
اخمی کرد:
-چرا اینجوری نگاهم میکنی، دروغ میگم؟ میتونی خیلی ساده آدم رو ببری تو هپروت و توهم، طوری که فکر کنه کلی حرفهای عاشقانه بهش زدی و خود خرش رو سرزنش کنه که چرا نمیآد جوابی به این همه لطف و محبت تو بده!
خیره نگاهش میکردم و برای مبراکردن خودم، هیچ کاری جز کتمان، از دستم برنمیآمد. پشیمان شده بودم:
-نه اینطوری نیست…
سرش را جلوتر آورد و پچپچ کرد:
-پس چطوره؟! یعنی میخوای بگی این رفتارا و کارا و من خیلی خوبمی که دایم بهم میگی، عادیه و من حالم خرابه که دارم یه برداشت دیگه میکنم؟
کمی تن صدایش بلندتر شد:
-نه فقط الان و امروز، چندین بار این کار رو کردی!
نفسنفس میزدم. کلماتم را خودم هم به زور میشنیدم:
-داری اشتباه میکنی!
دستانش را کمی از بدنش فاصله داد:
-خب اگه اشتباه میکنم این رو بلندتر بگو، چرا داری جون میکنی تا بگی. داد بزن و بگو: “تو… داری… اشتباه… میکنی…” یه جوری قانعم کن!
نگاهی به سرتاپای من انداخت و سرش را باز هم نزدیکتر آورد. کنار گوشم:
-من آزادم الناز، میتونم همین الان اراده کنم و یه رابطهی تازه رو با هر کس و هر جوری که دلم میخواد شروع کنم، اما تو چی، میتونی؟! یه مانعی داری، متوجهی که؟
قدمی از من فاصله گرفت:
-حقیقتش اونقدری که تو فکر میکنی من خوب نیستم، دست کم میتونم این رو با اطمینان بهت بگم که مرد نرمالی برای یک رابطهی عاطفی نیستم!
یکدفعه به خودم آمدم و دیدم که نیست، ماشینش را جا گذاشته و رفته بود!