هر دو مات نگاهم میکردند، انگار هیچ حرفی برای گفتن نداشتند. افسانه حتی کمی اخم کرده بود.
-دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم، کاش میتونستم راحت اینو بهش بگم! اونم درک کنه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه. من دیگه نمیخوامش!
با هر بار تکرار “من دیگه نمیخوامش” جسارت بیشتری پیدا میکردم. حتی همه چیز سادهتر به نظرم میآمد. نگاهم را بینشان چرخاندم:
-اگه اومد تهران بهش میگم! اولش شاید ناراحت بشه و دادوبیداد کنه، اما بالاخره باید قبول کنه و بره؛ زوری که نمیشه.
افسانه با سؤالش تمام جسارتم را گرفت:
-چرا دوستش نداری، همینطوری بیدلیل؟ حتماً یه چیزی شده. نمیشه یهو فهمیده باشی دیگه دوستش نداری!
فاطمه دستش را روی زانویم گذاشت و به افسانه نگاه کرد:
-حتماً سپهر یه کار خیلی بدی کرده، تو که الناز رو میشناسی، از یه چیزی بدش بیاد، کارش تمومه!
افسانه چپچپ نگاهش کرد:
-کارش تمومه چیه؟ مگه بچهبازیه تا از یه چیز بدش اومد اینطوری کنه!؟ با سپهر حتی تصمیم گرفتن برای زندگی کجای تهران خونه بگیرن!
فاطمه به کل تصور خوبی از آدمها نداشت:
-لابد کار سپهر قابل بخشش نیست. الناز که نمیتونه خودش رو بدبخت کنه، الان که فهمیده همهچی رو، به هم بزنه خیلی بهتره تا بعد از عقد و عروسی. اونموقع باید همهچی رو تحمل کنه، الان که مجبور نیست!
سرم را به دو طرف تکان دادم:
-ول کنید تو رو خدا، سپهر هیچ کاری نکرده، همهچی سر جاشه جز من!
فاطمه دستش را از روی پایم برداشت:
-من رو بگو با هزار بدبختی مامانم رو راضی کردم شب اینجا بمونم، فکر میکردم تا صبح میگیم و میخندیم.
دستانش را بالا برد و زیر چشمانش کشید. پوزخندی زد:
-شانس منه، هر جا میرم غموغصه زودتر از من اونجاست!
خودم را کمی عقب کشیدم تا بتوانم راحت بلند بشوم:
-معذرت میخوام بچهها که ناراحتتون کردم. میرم دست و صورتم رو بشورم و بیام. حرفام رو فراموش کنید، یه کاریش میکنم.
شیر آب روشویی داخل حیاط را تا آخر باز کردم و چندین بار پشت سر هم صورتم را شستم. آب را کف دستانم جمع میکردم و به صورتم میپاشیدم.
موقعی که از روی مبل بلند شدم، تا زمانی که قدم برداشتم و به حیاط رفتم، افسانه و فاطمه کلمهای حرف نزدند، میتوانستم درکشان کنم، با تمام وجود میدانستم اگر کسی بگوید همه چیز را فراموش کن، بیشتر در یاد و خاطر آدم جا خوش میکند. سر که بلند کردم، افسانه را پشت میلههای فلزیِ بلند پنجره دیدم. خودش را کنار نکشید؛ اصلاً دوست نداشت وانمود کند که منتظر حرفهای مهمتری از طرف من نیست.
به داخل خانه که برگشتم، سعی کردم آرام باشم. بگویم، بخندم… میگفتیم، میخندیدیم، اما در پس هر خنده و حرف، وقتی چشمدرچشم هم میشدیم، دوباره همه چیز برمیگشت به عقب و یکدفعه سکوت میکردیم.
آنها میتوانستند از سکوتشان بگذرند و از نو شروع کنند، اما من گیر میکردم، به همان حال باقی میماندم و فقط گوش میدادم.
فاطمه زودتر از همهی ما خوابید، در حیاط بودم و به آسمان بیستاره نگاه میکردم که افسانه هم بیرون آمد. به سمتش برگشتم:
-آسمون واقعاً همه جا یهرنگ نیست!
سرش را بالا برد و نیمنگاهی به آسمان انداخت و با چشمانی باریک شده پرسید:
-چی میگی؟
قدمی به جلو برداشتم تا به داخل بروم:
-آسمون خونهی عمهم اینا یه شکل دیگهست!
مقابل در بازویم را گرفت، نگهم داشت و به سمت خودش چرخاند، مقاومتنکردن من هم کمکش کرد.
-من خیلی به حرفات فکر کردم الناز، هیچی جز اینکه پای یه آدم دیگه در میون باشه به ذهنم نمیرسه!
خیره در صورتش، خودم را عقب کشیدم:
-ول کن افسانه، نصفه شبی!
جلوتر آمد:
-فاطمه خوابه، اگه از اون خجالت میکشی به من بگو، همینه؛ مگه نه؟
در را سریع باز کردم و وارد خانه شدم. افسانه پشت سرم آمد و بیتوجه به فاطمه که خوابیده بود، گفت:
-الناز کیه این آدم؟ تو که دائم خونهی عمهتی، جایی نمیری کسی رو ببینی، کیه که بهخاطرش میخوای از سپهر بِبُری؟
داد زدم:
-چرتوپرت نگو افسانه!
فاطمه پتو را کنار زد و مبهوت نگاهمان کرد. به آشپزخانه رفتم، افسانه اینبار برای دنبال من آمدن عجله نکرد. فاطمه پشت هم میپرسید:
-چی شده بچهها، چرا نخوابیدین؟
افسانه توپید:
-بخواب فاطمه، اینقدر سؤال نپرس! میری روی اعصاب آدم چرا؟!
فاطمه دست بردار نبود:
-من خواب بودما، شما بیدارم کردین. زهرم ترکید!
افسانه مقابل ورودی آشپزخانه ایستاد و با احتیاط، شمردهشمرده گفت:
-الناز بیا بخواب، حق با توئه، چرتوپرت گفتم.
آرام به طرفش قدم برداشتم و روبهرویش ایستادم. فاطمه کامل بیدار شده و در جایش نشسته بود. فضای تاریک خانه اجازه نمیداد واضح اشکهایم را ببینند و این تنها دلخوشی من بود. زمزمه کردم:
-تو درست فهمیدی، آره… من یکی دیگه رو دوست دارم… اینقدر که میخوام از سپهر بِبُرم! اینقدر که اصلاً برام مهم نیست وقتی این حرفا رو میشنوید چهقدر از من بدتون میآد، چهقدر ازم بیزار میشین، چه فکری با خودتون میکنید، اونم من که همیشه میخواستم بهتون بگم من از همهتون بیشتر میفهمم!
افسانه عقب رفت و سرش را پایین انداخت، اما فاطمه از جایش بلند شد و مثل کسی که کابوس دیده باشد، با ترس و چشمهای درشت شده نگاهم کرد.
به هر دو نگاهی انداختم:
-نپرسید چیه، کیه، چهکارهست، فقط بذارید من بخوابم.
پتو را کنار زدم و نزدیک به جایی که فاطمه خوابیده بود، دراز کشیدم. نمیدانم افسانه چهکار کرد که فاطمه پچپچ کرد:
-ولش کن افسانه، الان وقتش نیست!
تا این را گفت، پتو با سرعت از رویم برداشته شد و افسانه را بالای سرم دیدم:
-وقت خواب نیست الناز، بلند شو حرف بزنیم.
سرم را به طرف راست چرخاندم تا او را نبینم. کنارم نشست:
-راه حل مشکلت سادهست؛ برو اراک، هر چی که هست از سرت میافته. اونوقت کلی خوشحال میشی که هنوز سپهر رو داری و باهاش به هم نزدی، یه امتحان کن، اگه از این دوستداشتنت چیزی باقی موند، هر چی از دهنت درمیآد به من بگو.
فاطمه نشست و خواست چیزی بگوید که افسانه سریعتر از او گفت:
-هیچی نگو فاطمه!
فاطمه کنارم نشست و با صدایی که بلندتر از صدای افسانه بود، گفت:
-چرا تو فکر میکنی من هیچی نمیفهمم و فقط تو همه چی رو میفهمی، اصلاً مگه میدونی میخوام چی بگم که هی میگی تو هیچی نگو!
نفسی گرفت و ادامه داد:
-الان چیزی که تو گفتی خیلی خوبه؟ بره اراک به امید اینکه آیا از سرش بیفته آیا نه، سپهر رو برای چی علاف کنه؟ به امید چی بمونه وقتی خیلی راحت میتونه چندبار بگه سپهر رو دیگه دوست نداره!
خودش را روی تشک انداخت و تندتند گفت:
-چیزی که تو داری یادش میدی خیلی حال به هم زنه، درستش اینه که بره به سپهر بگه، تا منتظر بشینه ببینه قراره چی پیش بیاد، سپهر هم آدمه، تو جاش باشی اینطوری دوست داری؟
افسانه آرام شده بود:
-من به سپهر چیکار دارم، الناز برام مهمه، میگم اونطوری عاقلانهتره.
سعی کردم پتو را از دست افسانه بگیرم، اما سخت آن را گرفته بود. فاطمه به طرفمان چرخید:
-الناز که تکلیفش معلومه، وقتی از کس دیگهای خوشش اومده، زندگی با سپهر براش از جهنمم جهنمتر میشه، ندیدی مگه وضعیتش رو، با گریه میگه دیگه سپهر رو دوست نداره.
افسانه دیگر چیزی نگفت و کنارم دراز کشید. فکر میکردم جفتشان خوابیدهاند، اما یکدفعه افسانه نیمخیز شد:
-فقط یه سؤال دیگه الناز، اینی که میگی همون برادرشوهر عمهت نیست که باهاش اومده بودین وسیلههات رو ببرین؟
دلم میخواست برگردم و همه چیز را کتمان کنم، اما دیگر قدرتش را نداشتم. فقط توانستم پتو را از افسانه بگیرم. زیر پتو با سؤال فاطمه در خودم جمع شدم.
-تو دیدیش افسانه، چه شکلیه، از سپهر بهتره؟
افسانه عامدانه میخواست رنجم بدهد:
-حتماً بهتره که دل الناز رفته براش، من که باهاش نشست و برخاست نداشتم، فقط یه لحظه اونروز که اومده بودن وسیلههای الناز رو ببرن دم در دیدمش.
فاطمه انگار نمیخواست حالا که افسانه خوب جوابش را میدهد، فرصت را برای پرسیدن سؤالهای بیشتر از دست بدهد:
-قیافهش رو میگم، تیپوقیافهش چطوره؟
افسانه زمزمه کرد:
-خوبه، کموکسر نداره، اونقدری خوب هست که سپهر از چشم آدم بیفته!