جیغ زدم؛
-نمیخوام بهم حق انتخاب بدی نـمـیخـوام!
-نمیدم… نمیدم حق انتخاب دیگه چیه اصلاً؟ بیخود کرده زندگیم بخواد بذاره من و بِره اصلاً مگه دسته خودشه؟
با آمدن پرستارها اروند محکمتر در آغوشم گرفت و قبل از آنکه بفهمم چه خبر شده با سوزشی که در دستم حس کردم، همه ی انرژیام در یک لحظه از بین رفت و طولی نکشید که چشمانم بسته شدند.
زمزمهی آخر اروند که در گوشم میگفت،
-نه خودم میرم نه میذارم تو بری نخودچیم.
آرامم کرد و در آغوشش به خواب عمیقی فرو رفتم.
_♡_
-بهتری مگه نه؟!
خجالت زده از عکس العمل های افراطیام چشم چرخاندم.
خوابیدن اعصابم را آرامتر کرده بود اما وقتی یاد این میافتادم که چگونه آویزانش شده و جیغ و داد کرده بودم، گونه هایم ناخواسته سرخ میشدند.
-افرا؟
-خوبم… چرا نمیری استراحت کنی؟
شب شده و سکوت در بیمارستان حاکم بود.
در طول روز خیلی ها به دیدنم آمده بودند اما اروند حتی یک قدم هم از اتاق دور نشده بود.
-برم؟ وقتی تو اینجایی؟!
نگاه دزدیم و سر پایین انداختم.
-فکر میکنی حالت در حدی خوب باشه که بتونی نیم ساعت بشینی؟
جز استخوان های خشک شده و سوزش های ریز و درشتی که داشتم، حالم خوب بود. حداقل خیلی بهتر از چند روز پیش بودم.
تکانی به تنم دادم و تا خواستم روی تخت بنشینم، دستش را به سمتم دراز کرد.
-اونجا نه یه جای دیگه!
-چیزی شده؟!
ملحفه را از روی تنم کنار زد و کمکم کرد از روی تخت پایین بروم.
-بیا
-اروند؟!
روسری آبی رنگی که کج و کوله بسته بودم را مرتب کرد و بوسهای به پیشانیام زد.
-چیزی نیست نخودچی فقط یه سورپرایز کوچیک برات دارم.
متعجب سکوت کردم و او همانطور که وزنم را روی خودش میانداخت و ساعد دستش محکم و پر از مالکیت دور تنم پیچیده بود، به سمت تراس خیلی کوچکی که در اتاق بود بُردتم.
تا وارد تراس شدیم از دیدن کیک کوچک دونفره چشمانم برق زدند.
-امروز سالگرده ازدواجمونه افرا… یادت میاد؟!
ابروهایم بالا پرید و با یک حساب سرانگشتی متوجه شدم امروز همان روزیست که قسم خورده بودم هیچگاه فراموشش نکنم!
همان روزی که برایم از هر عیدی عیدتر بود!
چه ساده در طوفان غرق شده بودم.
چه ساده فراموش کرده بودم…!
شرمنده سر پایین انداختم و اروند بیآنکه چیزی به روی خودش بیاورد، صندلیام را عقب کشید.
آرام نشستم.
از فلاسک کوچکی که کنار میز گذاشته بود، دو ماگی که روی میز وجود داشت را پُر کرد.
یکی رو مقابل من و یکی را هم مقابل خودش گذاشت.
این اولین باری بود که سالگردمان را جشن میگرفتیم.
در تراس یک بیمارستان، روی یک میز کوچک دونفره با کیکی شکلاتی و ماگ هایی پر از قهوه…
گلدانی که وسط میز بود میتوانست کمی شرایط را رمانتیکتر کند. اگر نگاه های اروند تا این حد سنگین نبودند، اگر لباس بیمارستان در تن من نبود و مهمتر از همه اگر تا این حد پرده های احترام از میانمان برداشته نشده بود!
با فندک خاص و زیبایش تک دانه شمعی که روی کیک کوچک وجود داشت را روشن کرد.
بیآنکه کوچترین تمایلی برای چشیدن مزهی صد در صد لطیف کیک داشته باشیم، هر دو خیره به آب شدنش بودیم.
شمع آب شد و روی کیک ریخت.
قهوه ها سرد شدند اما سکوت هنوز بینمان حاکم بود.
گلویی صاف کردم.
-اروند من…
-از اون روز توی رستوران تو چشمتو روی من بستی. چرا؟ چون من با نفس رفته بودم؟!
هیچ انتظار نداشتم به یکباره بخواهد راجع به آن روز صحبت کند. آن هم وقتی تا این حد آرام کنار هم نشستهایم!