رمان زنجیرو زر پارت ۲۱۹

4.1
(34)

 

 

 

 

چرخیدم و هنوز قدمی برنداشته بودم که صدای پر حرصش بلند شد.

 

 

-همش بخاطر اون شوهر بچه سوسولته مگه نه؟ اون ازت خواسته رابطه‌تو با من تموم کنی. اون عوضی که هیچوقت از من خوشش نیومد خیلی خوب تونسته جادوت کنه اما می‌دونی چیه افرا؟ دلم برات می‌سوزه. خیلی احمقی. همیشه از یه سوراخ گزیده می‌شی. اون مرتیکه هر بار این کارو باهات می‌کنه. با چهارتا قربون صدقه و هدیه خرت می‌کنه و کاری می‌کنه تو اسگل باورت شه دوست داره. به اسم مصلحت و عشق، آزادی و استقلالتو ازت گرفته و توئه بدبخت هم اِنقدر کمبود محبت و توجه داری که همیشه مثل اون حیوون دو گوش خام حرفاش می‌شی!

 

 

با چشمانی وق زده دوباره به سمتش برگشتم.

 

 

واقعاً مخاطب همه‌ی حرف هایش من و اروند بودیم…؟!

 

 

این دختر همیشه تا این حد پر از تلخی و نیش و کنایه بود؟!

 

چطور متوجه نشده بودم…؟!

 

 

-ببینم تو دیوونه شدی؟ با چه جراتی اینجوری حرف می‌زنی؟ مگه من چیکارت کردم که به خودت اجازه میدی هر جور خواستی باهام حرف بزنی و در مورد زندگی شخصیم نظر بدی؟!

 

 

انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار مقابله صورتم تکان داد.

 

 

-صداتو بیار پایین افرا سلیطه بازی درنیار! فکر نکن من از جیغ جیغت می‌ترسم. یه کاری نکن از موهات بگیرم و کشون کشون تا ماشینه همین شوهر عوضیت ببرمت!

 

 

اگر دهانم کمی بیشتر باز می‌شد، بی‌شَک گوشه های لبم پاره می‌شدند و چشمانم چیزی تا افتادن بر روی زمین فاصله‌ای نداشت!

 

 

-اون شوهر آشغالت…

 

 

دستم که یکدفعه بالا رفت و بر روی صورتش کوبیده شد، توجه معدود افرادی که دورمان وجود داشت را جلب کرد.

 

 

 

 

 

 

 

اما آنقدر تنم از حرص می‌لرزید که هیچ چیز در این لحظه برایم اهمیت نداشت.

 

 

سر جلو بردم و خیره در چشمان سبزش با عصبانیت اما پچ پچ‌وار غریدم:

 

-یک، دفعه‌ی بعد که داری راجع به شوهر من حرف می‌زنی اول دهنتو آب بکش. دو، این بار اول و آخرت بود که اِنقدر گستاخانه تو زندگی من دخالت کردی. تو نمی‌دونی من تو زندگیم با چه کسایی جنگیدم و تو بینشون برام شبیه جوک می‌مونی پس قبل اینکه خودم دمتو بچینم، خودت از زندگیم برو بیرون و بدون که برای تو نه اما واقعاً برای خودم متاسفم که سال ها با آدمی مثله تو دوست بودم!

 

 

شوکه شده بود اما خیلی زود دوباره خودش را جمع و جور کرد.

 

 

سینه به سینه‌ام ایستاد و قبل از آنکه دوباره بخواهد اراجیف بارم کند، عصبانی‌تر ادامه دادم.

 

-سه، من کسی مثله تو رو که با پستی تموم منو به اسم تولد کشوند تو اون مهمونی آشغال و بدون اینکه حتی مجرد نبودنه منو در نظر بگیره، مثله یه طفیلی ولم کرد بینه اون همه گرگ، بین آدمایی که هیچ کدوم تو حاله خودشون نبودن، دوست نمی‌دونم!

 

 

می‌دانستم بعد از جریان آن مرد و گفته‌ی اروند که به سختی اوضاع را جمع و جور و مدیریت کرده بود، مدام به زبان آوردن اتفاقات آن شب درست نیست و ممکن است برایمان دردسرساز شود. اما وقتی این همه حق به جانب بود، سکوت کردن هم امکان پذیر نبود.

 

 

برخلاف تصورم پِی حرفم را نگرفت و این حالت از تانیای همیشه کنجکاو زیادی بعید بود!

 

 

-دیگه نمی‌خوام سر راهم قرار بگیری تانیا ما با هم نون و نمک خوردیم نذار حرمت های بینمون بیشتر از این شکسته بشه. از این به بعد فکر می‌کنم هیچوقت نشناختمت تو هم همین فکرو در مورد من بکن!

 

 

برگشتم تا هر چه سریع‌تر خودم را به اروند برسانم.

 

 

تلفنم در حال خودکشی بود و سرم در حال منفجر شدن.

 

 

-اون شوهر عزیزت، همونی که اینجوری سنگشو به سینه می‌زنی و داری بخاطرش روی همه پا می‌ذاری، هیچ می‌دونه زن معصوم و مثلاً بی‌گناهش چه غلطای اضافه‌ای که نکرده؟ می‌دونه با چه کسایی که دمخور نشده! تو چه جاهایی که پا نذاشته و با چه جور آدمایی که نپریده! هووم؟ خبر داره خوشگلم؟ خبر داره دختر خوب و حرف گوش کن؟!

 

 

 

 

 

حیران و وارفته سر چرخاندم.

 

 

-چی میگی؟ چرا حرف مفت می‌زنی؟ این چرت و پرتا چیه مگه… مگه من چیکار کردم؟ چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟!

 

 

لبخند بزرگی زد.

 

 

-یادته رفته عزیزدلم؟ اون جاهای آشغالی که الآن ازشون می‌نالی، مهمونی‌ها و آدمای گرگ صفتش، یه زمان جفتمون پایه‌شون بودیم مگه نه؟!

 

 

سکسکه‌ام گرفته بود و قطعاً سقوط همچین حسی داشت.

 

 

-اما من… من هیچوقت هیچ کاری ن..نکردم. درسته بعضی وقت ها از دست اصرارهای زیادت دیوونه می‌شدم و باهات می‌اومدم اما خودتم خوب می‌دونی ته خلافه من بیشتر از دو پوک قلیون و سیگار نبوده. من… من همیشه حدمو نگه داشتم.

 

 

با آنکه تمامه حرف هایم واقعی بودند اما نمی‌توانستم اضطرابم را مخفی کنم و همین هم لبخند شیطانی او را مدام پررنگ و پررنگ‌تر می‌کرد.

 

 

-آروم باش عزیزم. درسته من می‌دونم اما مشکل ثابت کردن دختر خوب بودنت به من نیست مگه نه؟ تو مشکل های بزرگتری داری عروسک!

 

 

از وقاحت زیادش خشک شده بودم و حتی کلمه‌ای هم برای گفتن نداشتم.

 

 

چطور سال ها با همچین کسی دوست بودم چطور…؟!

 

 

متفکر و با ادا اصول چانه‌اش را لمس کرد.

 

 

-مشکل تو ثابت کردن خوب و درست زندگی کردنت به شوهر عزیز و روانیته نه من! و نمی‌دونم مثلاً اگر یهو به سرم بزنه و چیزایی که نبایدو برای آقای کامکار تعریف کنم، یه چهارتا هم عکس قشنگ چاشنیش کنم، چه عکس‌العملی می‌خواد نشون بده!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x