-خیلی زود تکلیف نفس و بچه روشن شد. بعد اون سه سال تموم دنبالت اومدم افرا! بابام رفته بود. آراد هنوز خیلی بیتجربه بود. هانی افسرده شده بود. آهو حالش بد بود. ارزش سهامامون اومده بود پایین…شرکا همه ترسیده بودن نکنه حالا که بابام نیست، ضرر کنن و یه تنه باید جوره همه رو میکشیدم اما با این حال هیچوقت ازت غافل نشدم!
-ت..ترکم میکردی… ماه ها میرفتی… تنها میموندم!
چانهام را گرفت و سرم را به طرف خود چرخاند.
-مجبور بودم افرا همه چی رو هوا بود. من به عنوان پسر بزرگ خوانواده مجبور بودم مراقب املاکمون باشم. نمیتونستم منم مثل بقیه خودمو بندازم و اجازه بدم شغال های دوروبرمون هر چی هست و نیستو غارت کنن. بابام همه چیزو به من سپرده بود. وصیتش این بود که من تجارتمونرو اداره کنم و خواسته بود اجازه ندم زنش و دخترش حتی برای یه روز مشکل مالی داشته باشن. نمیتونستن همهش اینجا بمونم. اما تو بگو…خودت کلاه خودتو قاضی کن. هر بار موقع رفتن کم ازت خواهش میکردم که باهام بیای؟!
سرم در یقهام فرو رفت.
-این که هر بار چقدر بهت میگفتم. چقدر خواهش میکردم. چقدر تلاش میکردم تا راضیت کنمرو خوب یادته مگه نه؟!
جفتمان خیلی خوب میدانستیم در حرف هایش یک کلمه دروغ هم وجود ندارد و من به یاد تمام لج و لجبازی هایم افتاده بودم.
آن وقت ها که هر چه میگفت برعکسش را عمل میکردم.
هر حرفی میزد، ضِدَش را عملی میکردم.
بارها دردسر درست کرده و هر کاری از دستم برمیآمد برای آنکه دیگر دوستم نداشته باشد، انجام میدادم.
خدایا چقدر احمق بودم…!
-تو منو میشناسی افرا…نمیتونستم بیخیاله مسئولیتی که در قبال خانوادم دارم بشم اما همراه اونا من به تک تک خواسته هات عمل کردم. گفتی خونه عوض شه گفتم چشم…گفتی دیگه نمیخوام با هیچکدوم از تاشچیانها ارتباطی داشته باشم، هر کاری از دستم بر میاومد کردم تا حتی اتفاقی هم باهاشون روبه رو نشی. گفتی دیگه نمیخوای آهو و آرادو ببینی بازم گفتم باشه. هر چی گفتی با جون و دل قبول کردم. صبر کردم تا خودت…
دیگر نمیشد.
سریع نیمخیز شدم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم.
-افرا؟!
قطرات اشکم روی گردن برنزه و قطورش میریخت و بوی خوش عطر فوق العادهاش با بوی تنش ترکیب شده بود.
لبه های تیز ماگ داخل شکمم رفت و خیسی قهوه را هم روی تنم حس میکردم.
نفس عمیقی کشید.
دستانش دور کمرم پیچیده شد و ایستاد.
میز را دور زد و تنم را جلوتر کشید.
هر دو دستم شانه هایش را چنگ زده بود و بازوهای محکم و قدرتمندش تن نحیفم را عمیقاً به خودش میفشرد.
روی سینهاش را بوسیدم و سرم را به قلبش چسباندم.
با صدای ضعیفی که خیلی سخت به گوش میرسید، لب زدم:
– لطفاً دیگه نگو… نمیخوام بیشتر از این حالم از خودم بهم بخوره!
دستی که دور کمرم بود بالا آمد و آرام چانهام را گرفت.
-اینارو نگفتم که خجالت زدت کنم دوردونه فقط میخواستم چشماتو روی حقایقی که هیچوقت نخواستی ببینیشون باز کنم.
پیشانیام را به سینهاش چسباندم.
شوری اشک را در دهانم حس میکردم.
سر خم کرد و لب های خیسم را آرام و با لطافت بوسید.
-میدونی چقدر دلم برای اینجوری داشتنت تنگ شده بود؟!
نالیدم؛
-منم دلم برات تنگ شده اروند دلم برای خودمم تنگ شده. دلم برای اون افرا و اروند سابق خیلی تنگ شده!
غم در چشمانش نشست و محکمتر بینه بازوهایش اسیرم کرد.
-تو دلت تنگ شده ولی من برای تجربه یه روز از اون روزا دارم جون میدم!
معذب سر چرخاندم.
-فکر… فکر میکنی یه روز بتونی منو ب..ببخشی؟!
لبخند مردانهای زد و گونهام را ناز کرد.
-نمیدونم راجع به چی داری حرف میزنی.
نفسم از رفتار پر از مردانگیاش رفت اما مضطرب پای فشاری کردم.
-بخاطر این همه مدت که اذیتت کردم. بخاطر همه وقتایی که خوبمو میخواستی اما باهات لج کردم. بخاطر حرف گوش نکردن…
شمرده شمرده تکرار کرد.
-گفتم نمیدونم راجع به چی داری حرف میزنی!
-…
-افرا من باطن تو رو دیدم!
دستش را روی سینهام گذاشت.
-جنس این قلب کوچولوتو میشناسم. اگه گهگاهی باهات تندی میکنم بخاطر این نیست که ازت ناراحت و دلسردم، معصومیت زیادی تنمو میلرزونه…تندی میکنم تا از ترس منم که شده حواستو بیشتر جمع خودت کنی!
چشمان و صورت خیسم را با پیراهنش پاک کردم.
-کیک بخوریم؟ بعد این همه سختی حقمونه حداقل برای سالگردمون یه جشن کوچولو داشته باشیم مگه نه؟!
میخواست جو را عوض کند.
دل به دلش دادم.
-هر چی تو بگی.
صندلی را عقب کشید و وقتی نشست اینبار مرا هم روی پایش نشاند.
خجالت زده در آغوشش جمع شدم.
با چنگال تکهای از کیک را جدا کرد و مقابل دهانم گرفت.
آرام دهان باز کردم و کمی از کیک را خوردم.
با عشق خامه ی گوشهی لبم را پاک کرد و بوسهای نَرم به لبان شکلاتی شدهام زد.
-بهت گفتم افرا و دیگه مثل یه گربهی کوچولو چنگم ننداختی! تو بغلم آروم گرفتی و اِنقدر خوشمزه با اون چشمای عسلیت نگام میکنی! بمیرم من برای این همه ناز و شیرین بودن شما؟!