رمان زنجیر وزر پارت ۵

4.7
(21)

 

 

 

 

با دلی اندوهگین پشت میز تحریر اتاق نشستم.

نَه به نظر نمی آمد که از امید یک شوهر ایده آل دربیآید…

 

***

 

ضربه ی دردناکی بود. دست مامان همیشه سنگین بود و اینبار بسیار سنگین از گذشته…!

 

-خوب گوشاتو باز کن ببین چی دارم بهت میگم خیر ندیده، فقط دلم میخواد یکبار دیگه، فقط یکبار دیگه با آبروی ما بازی کن ببین چیکارت میکنم. صبر منو امتحان نکن افرا. خودت خوب میدونی که اگر بزنم به سیم آخر دیگه هیچکی جلودارم نیست. مثل آدم رفتار کن!

 

اشک ریختن به پهنای صورت هم دلم را آرام نمیکرد…!

 

-م..مامان مگه من چ..چیکار کردم؟ خوب… خوب حالم بد شد. دست خودم نبود که…

 

-ساکت. بِبُر صداتو نمیخوام صداتو بشنوم. تازه میگه مامان مگه من چیکار کردم. یعنی خودت نمیدونی چه غلطی کردی؟ چرا وقتی که اِنقدر حالت بد بود یه کلمه نیومدی به من بگی؟ حتماً باید کار به اینجا میرسید که از مدرسه به بابابزرگت زنگ بزنن؟ همینو میخواستی؟ چقدر حرص میدی آخه تو. دیگه دارم از دستت دیوونه شدم.

 

دیوانه شده بود…!

مگر من چه ضرری برایشان داشتم؟ من که هیچ کدام از سَر به هوایی ها و سرکشی های هم سن و سالان خود را نداشتم. بی زبان بودم و ساکت. دیگر چه انتظاری از یک دختر شانزده ساله داشتند…؟

 

-باز غرق شد. معلوم نیست هی حواسش کجا پرت میشه. کاش به جای تو سنگ میزاییدم سنگ!

 

بعد از آنکه حسابی فریاد زد و عقده گشایی کرد. با گفتن اینکه پدربزرگت گفته فعلاً جلو چشمش نباشی، یه چیزی برات میفرستم بلمبونی.

 

اتاق را ترک کرد.

 

خیره به جای خالی مامان، پایین تخت نشستم و دستانم را به دور زانوهایم تاباندم.

 

اگر از من بپرسید که اصلی ترین شاخصه ی تاشچیان ها چیست، زنجیر و زر را برایتان مثال میزنم…!

 

تاشچیان ها زنجیر های بهم پیوسته ای هستند که در ظاهر طلایی و با شکوه جلوه میکنند. در رأس این زنجیر انوشیروان خان قرار دارد و از نظر من در این عمارت هیچکس جز او گناه کار نیست!

 

 

 

هر حلقه ی زنجیر به دیگری وابسته است و این وابستگی همه جانبه است. به طور مثال اگر بخواهم دقیق تر بگویم، همیشه همه چیز از انوشیروان خان شروع میشود…!

 

زمان هایی که او عصبانی است، آنقدر فریاد میزند و آنقدر خودش را به در و دیوار میکوبد تا تخلیه شود و در این میان، پسرهایش کمک قابل توجهی برای آرام شدنش میکنند!

 

هر دو سَر به زیر مقابل پدر می ایستند و آنقدر با صدای آرام ابراز پشیمانی و تاسف برای گناهان کرده و نکرده شان میکنند تا او آرام شود.

 

آن وقت انوشیروان آرام شده و برای استراحت به اتاق اشرافی و زیبایش میرود و برای اینکه خیلی هم خیال پسران از آرامش خانه راحت نشود، عنوان میکند که شب برای شام نخواهد آمد.

 

پسران که از حرکات و فریاد های پدر غرورهای مردانه شان شکسته شده، با عصبانیت و در حالی که مانند اژدهای اساطیری آتش از بینی هایشان بیرون میزند، تمام حس های بَدشان را روی همسران خود تخلیه میکنند. یک روز کامل با بهانه های بنی اسراعیلی خون هر کس که مقابلشان قرار بگیرد را در شیشه میکنند!

 

در آخر زمانی که آرام میشوند، زن ها تازه متوجه توهین و تحقیرهایی که از سر گذرانده اند میشوند…!

 

این چرخه عصبانیت های آتشین در نهایت به من میرسد. کوچک ترین عضو خاندان تاشچیان…!

 

کسی که نمیشود گفت دیوار کوتاهی دارد و بهتر است بگویم که اصلاً دیواری ندارد. مناسب ترین و بی زبان ترین فرد برای خالی شدن حرص و عصبانیت دیگران است!

 

من پر از تضاد بودم و هستم. ذاتاً شخصیت سرکشی داشتم اما آنقدر مورد تحقیرها و توهین ها قرار گرفته بودم که حد نداشت. تحقیرهایی که سرکشی و شیطنت های ذاتی ام را پشت تله ای از خاکستر پنهان کرده بود…!

 

***

 

-به به پرنسس خاندان تاشچیان ها. امروز حالتون چطوره بانو؟

 

به هستی سرخوش خیره شدم. شلوار سفید و کوتاه، مانتوی جذب صورتی رنگ که دست و دلبازانه اندام دخترانه اش را قاب گرفته بود و موهایی که تماماً از زیر شالش بیرون ریخته شده بود.

 

-دیوونه شدی هستی؟

 

-چرا چیکار کردم مگه؟

 

-با این سرووضع اومدی عمارت؟ اگر بابابزرگم ببینتت چی؟

 

 

 

 

صورتش جمع شد.

 

-اولاً مگه ظاهر من چشِ؟ دوماً اصلاً چه ربطی به اون نداره؟

 

-ربطی بهش نداره اما اگر تو رو اینجوری ببینه، دیگه نمیزاره باهات رفت و آمد کنم.

 

-دستت درد نکنه افرا خانوم. یه جوری حرف میزنی انگار یه …. جلوت وایساده. خودتو خراب نکن انوشیروان خانت نیست. وقتی ما داشتیم میومدیم رفت. اصلاً ما رو ندید نگران نباش.

 

-مامانت رفته پیش عمه؟

 

-آره بیا ما هم بریم یه گوشه این باغ بشینیم. بخدا یعنی حال میکنی اینجا زندگی میکنیا. خود خود بهشته.

 

البته اینجا بهشتی بود اما با دروازه های جهنمی…!

 

-تاج گل نیست؟

 

-نَه خواهرش حال نداره. یه مدت رفته پیش اون بمونه.

 

چشمانش گرد شد…

 

-تاج گل پیشش بمونه؟ اون بنده خدا که یکی رو میخواد مراقب خودش باشه!

 

-دیگه مجبور بود.

 

-خوب چرا خواهرش نیومده اینجا؟ یه نفر آدمِ دیگه شما هم که این همه اتاق خالی تو عمارت دارید.

 

لبخندی تلخ گوشه ی لب هایم نشست.

 

-به نظر خودت چرا؟

 

-اوه… طبق معمول انوشیروان خان؟ اجازه نمیده؟

 

با دیدن چهره ی ناراحتم بحث را عوض کرد.

 

-حالا این حرفا رو ولش کن. بگو ببینم اون روز اومدی خونه که مشکلی برات پیش نیومد؟

 

از یادآوری خاطرات چند روز پیش تنم لرزید.

 

-نَ..نَه هیچی نشد. فقط اومدم استراحت کردم همین.

 

-خوب خداروشکر. اما ابهت این انوشیروان جونت تو کل مدرسه پیچیده بود. همه میگفتن بابا بزرگ افرا خیلی شاخِ! راننده شخصی و محافظو کلی دم و دستگاه داشته. کَف بُر شده بودن قشنگ بچه ها.

 

طبیعتاً که انوشیروان خان هم همین را میخواست. این که دیگران به او و زندگیش غبطه بخورند. حتی اگر آن دیگران دختران نوجوانی باشند که غرق در دنیای صورتی خود هستند!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x