رمان زنجیر و زر پارت ۱۰

4.2
(22)

 

 

 

-ه..هنوز دوتا دیگه امتحان دارم. هر وقت که امتحانات تموم بشه، حدوداً دو سه هفته بعدش هم کارنامه میدن.

 

لیوان آب کنار دستش را برداشت و با ابرویی بالا رفته رو به بابا گفت:

 

-سجاد امیدوارم دخترت امسال هم آبرومونو با گیج بازیاش نَبره…!

 

-نمیبره بابا جان… دخترم قول داده درساشو بخونه.

 

-باید همینطور باشه، دیگه بچه هم نیست که بخوای بگی عقلش نمیرسه.

 

-انشالله امسال شاگرد اول میشه.

 

-خدا کنه!

 

شاگرد اول شدن…!

چگونه باید میگفتم من حتی اگر نمره ی قبولی بگیرم مانند معجزه است…؟

 

این ترم هم مانند همیشه امتحان هایم را افتضاح داده بودم.

 

از درس نفرت داشتم. از امتحان، از انجام دادن تکالیف متنفر بودم و این آدم ها از من انتظارِ شاگرد اول بودن را داشتند!

 

بعد از صرف غذا به دستور انوشیروان خان روی ایوان جمع شدیم. مامان و زن عمو مانند دو عروس نمونه به سرعت بساط چای و میوه را چیدند و همگی کنار هم روی صندلی های سفید و براق نشستیم.

 

تصوریمان آنقدر زیبا بود که هر کَس از دور میدید، غرق لذت میشد. اما به شرطی که از دور میدید…!

 

خیلی نگذشته بود که صدای متین بلند شد.

 

-بابابزرگ جان اگر اجازه بدین میخواستم یه موضوعی و مطرح کنم.

 

متین و مهدی فرزندان عمو صالح بودند. نمیشد گفت انوشیروان خان عاشق این دو نوه پسری است اما خوب آن ها را دوست داشت و برایشان احترام قائل بود.

 

مهدی سال پیش برای ادامه ی تحصیل کشور را ترک کرده و متین در شرکت مشغول به کار بود.

 

-بگو ببینم چی میخوای پسر.

 

-راستش من… من میخوام ازدواج کنم!

 

ابروی انوشیروان خان بالا رفت و نگاهش را به عمو داد.

 

-صالح تو میدونستی؟

 

عمو صالح تابی به سیبیل های زیادی سیاهش داد و استکان چای را کنار گذاشت.

 

 

 

 

-منم تازه فهمیدم بابا جان قبل از اینکه بریم سفر به منو مادرش گفت. منم بهش گفتم صبر کنه بریم برگردیم بعد با شما درمیون بزاریم.

 

سکوت انوشیروان استرس جمع را بالا برده بود. ازدواج کردن اتفاق بدی نیست. اما مگر کسی در این جمع بود که نداند، انوشیروان خان قادر است در یک لحظه یک اتفاق زیبا را تبدیل به یک عزای عمومی کند!

 

توانایی های این مرد ستودنی بود…!

 

-خوب تو که واسه خودت بزرگ شدی و تصمیم به ازدواج گرفتی، کسی رو هم زیرِ سَر داری یا نَه!

 

متین سر پایین انداخت.

 

-ان..انتخاب کردم بابابزرگ جان!

 

اخم های درهم فرو رفته اش نشان میداد که آنچنان از صحبت های متین رضایت ندارد.

 

-مشکلی با ازدواجت ندارم متین. اتفاقاً تو خوب سنی به فکر افتادی، من خودم در نظر داشتم که به زودی برات آستین بالا بزنم اما این که خودت رفتی انتخاب کردی، خیلی مورد پسندم نیست. بهتر بود میزاشتی بزرگترها که تجربه بیشتری دارن یکی و برات پیدا کنن!

 

متین با رنگ و رویی شبیه به گچ دیوار

گفت:

 

-درست میگید بابابزرگ اما… اما شیدا خیلی دختر خوبیِ، خواهش میکنم یه فرصت بهمون بدین. یه بار… یه بار ببینیدش بعد تصمیم بگیرید. لطفاً!

 

عمو صالح مانند همیشه که کاملاً کنار فرزندانش بـود، دستش را پشت متین کوبید و گفت:

 

-پسرم شیرِمرد باباجان مطمئنم انتخاب بدی نداره. من پشتشم شما هم پشتش باشید. شما وقتی هستید، انگار کوه پشت سرمون هست!

 

برق واضح چشمان انوشیروان خان با چشم و ابروی مامان رو به بابا همزمان شد.

 

میدانستم هر دو از سیاست های بی شمار عمو صالح حرصی اند. همیشه همینطور بود و همینطور هم میماند!

 

-خیلی خوب دعوتش کن بیاد تا بعد ببینیم چی پیش میاد.

 

-ممنونم خیلی ممنونم. این لطفتونو فراموش نمیکنم.

 

-بسه اِنقدر زبون نریز پسر.

 

آن شب هم با تمام کنایه های عمه به مامان و زن عمو و کنایه های مامان و زن عمو به همدیگر گذشت و به پایان رسید.

 

 

 

 

شیدای انتخابی متین هر لحظه رنگ انوشیروان خان را سرخ تر میکرد.

شومیز صورتی و شلوارجین یخی همراه با موهای بلوندِ رنگ کرده اش، برای سکته دادن انوشیروان خان کافی بود!

 

دختر زیبا با لبخند موهای رهایش را به پشت گوشش سراند و گفت:

 

-متین جان خیلی تعریف شمارو کرده بود آقای تاشچیان واقعاً دلم میخواست ببینمتون.

 

-ممنون دخترم. شما شغل پدرتون چیه؟

 

-کارشون آزادِ.

 

-آزاد…؟

 

-بله پدر تجارت میکنن.

 

توضیحات سربسته اخم های انوشیروان خان را بیشتر درهم کرد.

 

در سکوت نشسته و دختر را آنالیز میکرد. میدانستم که سکوت نشانه میهمان نوازی اش نیست. او آنقدر این دختر را کوچک و حقیر میدید که حتی به خود زحمت نمیداد کلمه ای با او صحبت کند!

 

عمو صالح جمع را در دست گرفته و مشخص بود که از این دختر خوشش میآید.

 

خودم را بیشتر به طرف عمه آناهیتا، بانوی آزاد این قصر سوق دادم. تنها کسی که در اینجا زندگی به نسبت راحتی داشت او بود.

 

خواهر ناتنی بابا و عمو صالح…!

دختری که انوشیروان خان را پدرجون صدا میزد و یک هیچ از فرزندان دیگر جلوتر بود.

 

-عمه؟

 

-جانم؟

 

-من از شیدا خوشم میاد اما فکر نکنم بابابزرگ قبولش کنه، نظر شما چیه؟

 

عمه آناهیتا با همان پرستیژ همیشگی پا روی پا انداخت و با نگاه نافذی به شیدا خیره شد.

 

-به نظر منم دخترِ شیرینیِ اما آره عمه جون درست فکر میکنی، معلومه که پدر همچین دختری رو برای متین قبول نمیکنه!

 

نگاهم را باز در سرتاپای دختر چرخاندم.

 

-عمه من من خیلی ظاهر شیدا خانومو دوست دارم. به نظرت روزی میاد که منم بتونم هر جوری دوست دارم لباس بپوشم؟ خیلی دلم میخواد برای بیرونم لباسای صورتی داشته باشم.

 

عمه آناهیتا دست کشیده اش را همراه با آن ناخن های مانیکور شده ی زیبا دل گرمانه روی شانه ام کشید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x