رمان زنجیر و زر پارت ۱۲۹

4.1
(31)

 

 

 

 

 

دختری که در آینه می‌دیدم، دیگر روح زیبا و معصومی نداشت و زیبایی چهره‌اش جای پاکی روحش را گرفته بود اما من راضی بودم!

 

حاضر بودم تا ابد این زندگی رباتی را تحمل کنم. حاضر بودم دل‌تنگی هایم را خفه کنم و بر طبل بی‌عاری بزنم اما در عوض از کسانی که مورد اعتمادم هستند، بازی نخورم.

 

بازیچه نشوم. احمق و بچه فرض نشوم. جای من تصمیم گیری نشود.

 

آن خدای بالای سرم شاهد بود که جز این‌ها هیچ چیز دیگری از زندگی‌ام نمی‌خواستم.

 

آرام از اتاق بیرون رفتم‌.

 

همه جا تاریک بود و جز رقص نورهایی که هر چند لحظه یک بار روی صورت افراد می‌نشست، تصویر هیچکس مشخص نبود و همه مانند سایه بودند.

 

خوشحال از تاریکی جامی از سینی پیشخدمت برداشتم و گوشه‌ای نشستم.

 

این گوشه گیری ها با من خو گرفته بودند.

 

در گذشته بخاطر خجالتم و امروز بخاطر دیده نشدن، برای باز نشدن دفترهای قدیمی از انسان ها کناره‌گیری می‌‌کردم.

 

بی‌حواس نوشیدنی‌ام‌ را سر کشیدم و مزه‌ی تلخش تا ته گلویم را سوزاند و اشک در چشمانم حلقه زد‌.

 

متعجب به جام خیره شدم و سریع کنار گذاشتمش.

 

-تانیا خدا لعنتت نکنه که هربار یه جوری از خودت درمیای. همین کارارو می‌کنی که اروند می‌گه با هرکی می‌گردی بگرد اما با تانیا نگرد…خاک تو سرت!

 

-عشقم؟ می‌خوای مجبورم کنی؟ می‌گم دوست ندارم.

 

با اومدن صدای آشنایی از پشت سرم شوکه سر چرخاندم و بالاخره با زوج خوشبخت و زیادی در چشممان‌ روبه‌رو شدم.

 

نگاهم قفل صورت هستی و آرادی شد که از همیشه خوشتیپ‌تر و فوق‌العاده‌تر به نظر می‌رسیدند.

طوری کنار هم ایستاده بودند، طوری به یکدیگر دیگه نگاه می‌کردند که می‌شد عشق را از تک‌تک حالتشان‌ خواند!

 

نزدیک به سه سال بود که ندیده بودمشان و هستی آنقدر زیبا و نفس‌گیر شده بود که به آراد حق می‌دادم که دستش را آنطور مالکانه و محکم دور‌ کمر باریک همسرش بپیچد.

 

گویی نگاهم زیادی سنگین بود که توجهشان‌ را جلب کرد و هر دو با ناباوری خیره صورتم شدند.

 

 

نگاهم را برنداشتم و اولین نفر آراد بود که به خودش آمد.

 

-افرا؟ افراجان نمی‌دونستیم توهم اینجایی، اصلاً شما کجا اینجا کجا؟!

 

خونسرد بلند شدم و مقابلشان ایستادم.

 

تا چشمان آراد به سر و وضعم خورد، چنان اخم‌هایش درهم شد که برای یک لحظه حس کردم باید به او جواب پس دهم!

 

اما هستی با هزاران هزار حس نگاهم می‌کرد.

شرمندگی، غم، ناراحتی، عشق، دوست داشتن، انتظار، حرص، حسرت، خواندن حرف‌ نگاهش کار حضرت فیل بود اما هیچ‌نگفت و فقط با تته‌پته اسمم را صدا زد؛

 

-اف..افرا؟!

 

-ببخشید می‌خواستم گوشیم‌و بردارم.

 

در مقابل چشمان متعجب هستی و نگاه عصبانی آراد موبایلم را که هنگام ورود به شارژ زده و روی میز کناری آن‌ها گذاشته بودم برداشتم و خونسرد از کنارشان رد شدم.

 

لحظه‌ی آخر آراد صدایم زد؛

 

-داداشم می‌دونه اینجایی افراجان؟

 

از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و خیره به قرنیه‌ی چشمانش پچ زدم؛

 

-به تو مربوط نیست آراد جان!

 

نماندم تا نگاه ناباور و شوکه‌اش را ببینم و به طرف میزی که مملو از انواع و اقسام نوشیدنی‌ها بود راه افتادم.

 

با آن که هیچ دلم نمی‌خواست اما یک جام دیگر برداشتم و سعی کردم خودم را قانع کنم اشکی که در چشمانم حلقه زده، بخاطر مچاله شدن قلبم نه بلکه بخاطر تلخی محتویات لیوانم است!

 

خیلی نگذشت که صندلی کناری‌ام عقب کشیده شد و حضور پررنگ هستی را کنارم حس کردم.

 

مانند همیشه عطرش قبل از خودش اعلام حضور کرد.

 

-افرا…

 

-اگه می‌خوای اینجا بشینی بهم نگو افرا!

 

سکوت که کرد، نگاهم را به چهره‌اش دادم.

 

هستی از همان دوره‌ی نوجوانی مانند عروسک‌ها بود و حال زنی که مقابلم نشسته بود، یک همه چیز تمام واقعی بود!

 

میکاپ ملایم و موهای بلند و فرفری‌اش، لباس پوشیده اما بسیار شیکش‌ او را یک زن بی‌نقص نشان می‌داد و آراد زیادی خوش شانس نبود؟!

البته که بود، حداقل از برادر بیچاره‌اش خوش شانس‌تر بود!

 

-نمی‌دونم باید چی بگم.

 

-پس چیزی نگو!

 

نتوانست تحمل کند و با گریه دستم را گرفت.

 

-خیلی دلم برات تنگ شده بود بی‌معرفت.

 

 

-همیشه خودم و آماده می‌کردم. می‌خواستم روزی که دیدمت هرچی فحش بلدم بارت کنم اما الآن انگار زبونم قفل کرده!

 

-خوبه پس سکوت کن.

 

-نمی‌خوام سکوت کنم لعنت بهت نمی‌خوام. این بار اگه سکوت کنم چند سال دیگه باید منتظر بمونم هان؟ چقدر باید روزشماری کنم؟ چقدر باید آرزو کنم که کاش یه جا اتفاقی ببینمت؟!

 

موهای طلایی و فِرش را آرام لمس کردم.

 

-بیخودی منتظر می‌مونی هستی جان. اون کودنی که دنبالش می‌گردید، سال‌هاس مُرده. کاش به جای این ادا و اطوارها یه قبر براش می کندید و هرچیزی که مربوط به اون بود و چال می‌کردید، باور کن اینجوری همه خیلی راحت‌تر بودن!

 

حرصی غرید؛

 

-این تو نیستی. حتی اگه بمیرمم‌ باور‌ نمی‌کنم می‌شنوی؟ افرا خانوم هرکی و بتونی گول بزنی من یکی‌رو نمی‌تونی. من قلب تورو می‌شناسم!

 

بیشتر به نوشیدن ادامه دادم.

سرم سنگین و داغ شده بود.

 

-اووف دیگه خیلی داری حوصله‌مو سر می‌بری. پاشو…پاشو برو بشین پیش شوهرت.

 

-بیشعور نفهم چرا اینجوری می‌کنی آخه با من؟ مگه من گناهم چی بود؟ مگه چیکار کردم جز این که نخواستم ناراحت شی؟ چیکار کردم؟ همه‌ی این دو سه سال هروقت که فکرت اومد تو سرم زجر کشیدم. خودمو خوردم. هزار بار با خودم مرور کردم منی که جز خوبیت هیچوقت هیچ نیت دیگه‌ای نداشتم، چرا اِنقدر راحت کنار گذاشته شدم؟ هربار به هیچ نتیجه‌ای نرسیدم و چطوری می‌تونی اِنقدر راحت نگاهم کنی و بگی حوصله‌تو سر می‌بَرم؟ همش همین بود؟ ارزش دوستیمون برات همین‌قدر بود؟!

 

اشکی‌که تمام صورتش را خیس کرده بود، نفرتم را نسبت به خودم بیشتر می‌کرد و من هیچوقت برای اطرافیانم چیزی جز عذاب نبودم.

 

-با تو دارم حرف می‌زنم چرا هیچی نمی‌گی؟ ازم ناراحتی؟ عصبانیی؟ دلت شکسته باشه، هرکاری دوست داری بکن تا دق و دلیت خالی‌شه اما دیگه بس کن. دیگه دست از این سکوت مسخره و اعصاب خورد کن بردار. اگه حتی یه کم برات ارزش دارم تورو خدا خفه خون گرفتن‌رو کنار بذار…!

 

نیشخند زدم و به حلقه تک نگین داخل انگشتش اشاره کردم.

 

-به نظر نمیاد این مدت خیلیم بهت سخت گذشته باشه حداقل مطمئنم روزهای راحت‌تری‌رو نسبت به من تجربه کردی!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x