-اروند ولش کن این بچهرو الآن وقتش نیست اول باید افرارو پیدا کنیم.
حرصی تخت سینهی آراد کوبید و یقهاش را رها کرد.
-راست میگی بچه… واقعاً راست گفتی!
آراد ناراحت عقب کشید و هستی کنارش ایستاد.
-منم با شما میام تو
نیم نگاهی به شکم کوچکش انداخت.
-نه عزیزم تو برو تو ماشین.
دیگر صبر نکرد تا جوابشان را بشنود و برای علی که میگفت:
-تو تورو بگرد منم این دورواطرافرو.
سرتکان داد و وارد آن خانه لعنتی شد.
حسش میگفت دختر سرتق و لجبازش در این خانه مزخرف هست.
وجودش را اینجا حس میکرد.
تا چشمش به محیط تاریک و حال به هم زن خانه افتاد، دستی گلویش را گرفت و بوی دود صورتش را چین داد.
حرصی غرید؛
-آخ افرا آخ… تو اینجا چیکار داری آخه پدرسگ؟!
هراسان و با قدم های بلند هرکس سر راهش میآمد را کنار میزد و آن قدر همه از حال خود خارج بودند که هیچ متوجه کتکهایی که کم و بیش از مرد سیاه پوش میخوردند، نمیشدند.
هرچه جلوتر میرفت کمتر پیدا میکرد و خدایا این چه امتحانی بود…؟!
-ا..اروندخان شما کجا اینجا ک..کجا؟
تانیایی را دید که کنار ستون ایستاده و با چشم های نیمهباز و حال و روز آشفته نگاهش میکند.
حرصی جلو رفت و دخترک را به طرف راهروی تنگ و تاریک برد.
-من و ببین دختر، افرا کجاست ها؟ زن من کجاست؟!
تانیا مستانه خندید.
-زنت؟ ز..زنت دیگه کدوم خ..خریه؟!
سعی کرد اما نتوانست خودش را کنترل کند.
پا روی تمام قواعد و اصول اخلاقیاش گذاشت و دستش را محکم دور گلوی تانیا پیچید و او را به دیوار پشت سرش چسباند!
چشمان تانیا گرد شد و به نظر میرسید که کمی هوشیار شده است.
از میان دندان های به هم چسبیدهاش با حرص و عصبانیت پچ زد؛
-ازت پرسیدم افرا کجاست، مثله بچه آدم جوابمو بده وگرنه باور کن بدجوری پشیمونت میکنم!
-نمی..نمیدونم ن..ندیدمش
با آمدن صدای قدم هایی سرچرخاند. یک دختر و یک پسر در حال پایین آمدن از پلهها بودند و تانیا با دیدنشان سریع گفت:
-بچه ها من اینجام، ب..بچهها
پسر اول به حالت عصبانی به او خیره شد و سپس رو به تانیایی که به دیوار چسبیده بود، گفت:
-شرمنده تانی مثل اینکه طرفتو بدجور عصبانی کردی، ما دخالت نکنیم بهتره!
تانیا گیج و گنگ سر تکان داد.
پلکش از عصبانیت شروع به پریدن کرد.
دقیقاً همانطور که حدسش را میزد، یک مهمانی کاملاً بی سر و صاحاب که هرکس فقط برای خالی کردن اعمال حیوانیاش آمده بود و حتی اگر سر کسی هم بریده میشد، فریادرسی نداشت.
دختری که لای پر قو نگهش میداشت، زنی که چند سال از عمرش را وقف خوشحالی او کرده بود، در این مهمانی چه کار داشت…؟!
نازک نارنجی و لوسش در همچین مهمانی پر از کثافتی چه کار میتوانست داشته باشد؟!
-به خدا نمیدونم ا..افرا کجاست فقط… فقط وقتی اومد د..دیدمش.
بیشتر دستش را دور گلوی او فشار داد و چیزی نمانده بود که تانیا به خر خر کردن بیفتد.
-من و ببین دختر دعا کن، برو دعا کن افرارو صحیح و سالم از این خراب شدت بکشم بیرون وگرنه بهت نشون میدم اروند کامکار کیه. باور کن کاری باهات میکنم که تا عمر داری اسممو یادت نره!
تانیا را رها کرد و اهمیتی به جملهی عجیبش که میگفت:
-من هیچوقت اسمتو و ف..فراموش نکردم.
نداد و پله ها را دوتا یکی بالا رفت.
-افرا کجایی؟ کجایی آخه تو دختر؟
یک به یک در اتاقها را باز میکرد و هر بار ناامیدتر میشد.
دستگیرهی آخرین در را ناامیدانه لمس کرد و وقتی وارد اتاق شد، با دیدن تصویر مقابلش انگار با پتک به پشت زانوهایش کوبیده باشند، پاهایش سست شد و کنار در خشک شد.
نه امکان نداشت…
نمیتوانستند واقعی باشند.
آن قطرههای سرخ واقعی نبودند، اگر میمرد هم باور نمیکرد که آن لعنتی های اعصاب خرد کن واقعی باشند…!
_♡__