رمان زنجیر و زر پارت ۱۹۶

4.3
(29)

 

 

 

آنقدر با مهربانی نوازشم کرده بود، آنقدر برایم صبر کرده بود که تمام استرس و پریشان حالی‌ام رفته بود و این مرد زیادی مرا از بَر بود!

 

 

اروند محکم شقیقه‌ی افرا را بوسید و لبخندی به تن ظریفش که زیر نوازش هایش آرام آرامه شده بود، زد.

 

 

حس می‌کرد این بهترین زمان برای وصالشان است و او این دختر را می‌پرستید.

 

 

تمام شب تلاش کرده بود تا نترساندش و حال که آرام بود، هیچ دلیلی برای جداییشان نمانده بود!

 

 

سر خم کرد و با بوسیدن خط گونه‌ی افرا بعد از چهار سال زندگی مشترک پیوند ازدواجشان را رسمی کرد.

 

 

_♡_

 

 

 

نسیمی خنک در حاله نوازش بازوان و سرشانه هایم بود و چنان حس سبکی داشتی که گمان می‌کردم، یک پر و سفید و بی وزنم و میان زمین و آسمان معلق هستم.

 

 

صدای گنجشگ ها حسم را فوق‌العاده‌تر می‌کرد و با آنکه هنوز هم دلم خوابیدن می‌خواست اما نتوانستم بیش از این مقابله وسوسه‌ی دیدن نور مقاومت کنم.

 

 

آرام چشم باز کردم.

 

 

پرده های سفید و بزرگ اتاق بخاطر حجوم باد می‌رقصیدند و نور خورشید اتاق را روشن کرده بود. اما نه تنها آزار دهنده نبود بلکه گرمای شیرینش که در تضاد با باد خُنَک بود، حالم را خوش‌تر می‌کرد.

 

 

لبخند پررنگی روی لب هایم نشست و باز چشم بستم.

 

 

با تصاویری که به یکباره در ذهنم چیده شد، گونه هایم داغ شدند و دلیله این آرامش عجیب و غریب را یادم آمد!

 

 

باور کردنی نبود… یعنی تمام تجربیات دیشب مربوط به من بودند؟!

 

 

آن دختری که با ناز و غمزه به همسرش چسبیده و همراهش شده بود، من بودم؟!

 

 

با دست قدرتمندی که ناگهان دور شکمم حلقه شد از جای پریدم و خدایا حالا با چه رویی باید چشم در چشم او می‌شدم…؟!

 

با چه رویی؟!

 

 

 

 

اروند:

 

افرای عزیزش خام بود و ساده. اما ناز و غمزه های ذاتی که در وجودش قرار داشت، شگفت زده‌اش کرده بود.

 

 

همیشه می‌دانست این دختر زیادی ملوس است اما تا این حدش را انتظار نداشت!

 

 

به تجربیاتش در این باره افتخاری نمی‌کرد اما دیشب خیلی خوب درک کرد که افرا توانایی دیوانه کردن هر مردی را دارد!

 

 

هیچ اَدا اطوار الکی درکار نبود. دخترک افسونگری در خونش نهادینه شده بود!

 

چیزی که هم دیوانه‌اش می‌کرد و هم می‌ترساندتش.

 

 

مطمئن بود هیچ مردی توانایی گذشتن از آن افسونگری های ناخودآگاه را ندارد و با وجود تمام ادعاهای روشن فکرانه‌اش بعد از ساعاتی که دیشب گذرانده بودند، دوست داشت عروسک زیبایش را بگیرد و او را جایی بِبَرد که هرگز هیچ احدالناسی چشمش به دختری که ماله او بود، نیفتد.

 

 

کام عمیقی از سیگارش گرفت و همانطور که در حال تدارک صبحانه برای افرا بود، به خود تشر زد.

 

باید خودش را جمع و جور می‌کرد.

 

حق نداشت با خودخواهی عرصه را برای نخودچیش تنگ کند.

 

 

سینی را برداشت و حرف آراد در سرش پیچید.

 

-وای وای چقدر عشوه داره این… دهنت سرویسه اروند باهات شرط می‌بندم که سرویسه!

 

 

چند سال از این حرف گذشته بود؟ شاید بیشتر از سه سال اما هنوز هم در ذهنش پررنگ بود و هنوز هم فکرش را مشغول می‌کرد!

 

 

 

اخم درهم کشید. نه بخاطر این اراحیف به معصومیت دست و پا دارش سخت نمی‌گرفت. به جایش چشم هر کسی که کوچکترین توجهی به او نشان می‌داد را از جای در می‌آورد!

 

آری این تصمیم بهتری بود حتی به نظرش تصمیم منطقی‌تری نیز بود!

 

 

قدم هایش متوقف شد و یک لحظه از حس شدید مالکیتش ترسید.

 

 

نفس عمیقی کشید تا آرام شود.

 

بعد از رابطه‌ داشتنشان آخرین بندهای منطق و عقلش هم گسسته شده بود و هیولای خواستن و عشق در وجودش شعله می‌کشید.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x