رمان زنجیر و زر پارت ۱۹۷

4.6
(29)

 

 

 

سیگارش را خاموش کرد و خود را تسلی داد.

 

 

آن عشوه گر معصوم فقط و فقط به خودش تعلق داشت.

 

آن تن شگفت انگیز و وسوسه انگیزش فقط در آغوش خودش آرام می‌گرفت.

 

آن صورت زیبا متعلق به خودش بود و آن چشمان براق قرار بود فقط به او خیره شوند.

 

 

چیزی جز این نمی‌توانست باشد!

 

در اصل هرگز اجازه نمی‌داد که چیزی جز این باشد!

 

 

آنقدر در ذهن این حرف ها را تکرار کرد تا کمی آرام شد اما حس مالکیت شدید، حس تصاحب، بیخ گلویش را گرفته و قلبش از احساس خوبی که در حال تجربه‌اش بود تا ایستادن فاصله‌ای نداشت.

با همه‌ی این ها باید آرام می‌ماند. نمی‌خواست افرا را بترساند.

 

 

آرام در اتاق را باز کرد.

 

 

نگاهش به افرا که پشت به در و رو به پهلو خوابیده بود، افتاد.

 

سرشانه های لخت و بلورینش بدجوری چشمک می‌زدند.

 

 

باید باور می‌کرد که دیگر همه‌ی سختی هایشان به پایان رسیده مگر نه؟!

 

باید وصالشان را باور می‌کرد…

 

 

_♡_

 

 

افرا:

 

 

با دستی که از پشت دور کمر و شکمم حلقه شد، هول شده از جای پریدم و تا چشمانم به نگاه سرخوش و پرحرف اروند افتاد، بزاق دهانم داخل گلویم پرید و شروع به سرفه کردم.

 

 

-افرا؟ چی شدی؟ بیا یه ذره از این بخور… بیا عزیزم.

 

 

لیوان آبمیوه را به لبانم چسباند.

 

حس می‌کردم در حال سوختن هستم.

 

 

با دست تند تند خودم را باد زدم و وقتی نفسم سرجایش آمد، با دوباره دیدن چشم هایش یکدفعه جیغ بلندی زدم و بالشت کنار دستمان را سریع مقابله صورتم گرفتم.

 

 

سکوت شد و سپس صدای حیرت زده‌اش.

 

 

-چیکار داری می‌کنی؟!

 

 

آنقدر بالشت را نزدیک صورتم آورده بودم که چشمانم چپ شده بود و به شدت نفس نفس می‌زدم.

 

 

 

 

-ار..اروند؟

 

-جان اروند؟ بده من ببینم اینو.

 

 

دستش به سمت دراز شد و من بیشتر خودم را عقب کشیدم.

 

 

-نه… نه نزدیک نشو. لط..لطفاً برو بیرون.

 

-چی؟ چرا؟!

 

 

لبانم خشک خشک شده بودند.

 

 

-برو بیرون چون می..می‌خوام تنها باشم و… و دوش بگیرم.

 

-خب چرا باید برم بیرون؟

 

 

خدایا چرا نمی‌فهمید؟!

 

 

-چون… چون اینجوری زیاد راحت نیستم!

 

 

تند تند نفس می‌کشیدم و پشت لبم خیس شده بود.

 

 

به جای صورتش در حال دیدن ملحفه‌ی سفید بودم و حاضر بودم تا شب در این حالت بمانم اما چشم در چشم نشویم.

 

 

لحظه‌ای سکوت شد و سپس گفت:

 

-یعنی نمی‌ذاری ببینمت؟

 

 

ضربان قلبم یکدفعه بالا رفت.

 

این سبکه حرف زدن منحصر به فردش، توانایی عاشق کردن سنگ قلب‌ترین ها را هم داشت.

چه رسد به من بیچاره که دست و دلم خیلی وقت بود که برای این آدم رفته است.

 

 

لب ورچیدم.

 

-نه یعنی ف..فعلاً نه.

 

-که اینطور پس باشه!

 

 

لعنتی… ناراحتش کرده بودم؟!

 

 

مضطرب پرسیدم؛

 

-داری میری؟

 

 

صدای خش خش لباسش آمد و از تکان خوردن تخت معلوم بود که بلند شده است.

 

 

-دارم میرم منتهی قبلش یه کاری دارم.

 

 

تا خواستم بپرسم چه کاری، یکدفعه از کنار بالشت را گرفت و با گرفتن پهلوهایم سریع روی تنم خیمه زد.

 

 

 

جیغ بلندی کشیدم و او با خنده شروع به بوسیدن سروصورتم کرد.

 

 

-هیش آروم جغجغه خجالت نمی‌کشی به شوهرت میگی نمی‌ذارم ببینیم؟ بیخود کردی که نمی‌ذاری شما!

 

 

سرش را در گودی گردنم فرو کرد.

ته ریشش هایش به پوستم کشیده می‌شد و کمی بعد قلقلک دادنم را شروع کرد.

 

 

بلند خندیدم و تقلاهایم بیشتر شد.

 

 

-ایی ولم کن. ولم کن توروخدا… ارونــد!

 

 

بوسه‌ی محکمی از لب هایم گرفت و حرصی به سینه‌اش فشارم داد.

 

 

-بخورمت که اِنقدر دختر بدی شدی؟ آره؟ یعنی چی که نمی‌ذاری؟ زنم زنای قدیم نمی‌تونستن رو حرف شوهرشون حرف بیارن ماله ما صاف صاف تو تخم چشممون نگاه می‌کنه میگه نمی‌ذارم ببینیم!

 

 

دوباره دستش را روی شکمم کشید.

 

بیشتر خندیدم و با شیطنت گفتم:

 

-نگات نکردم که بالشت جلوی صورتم بود!

 

 

چشم ریز کرد و به شوخی و مثلاً با تهدید برایم سر تکان داد.

 

 

-راست میگی! اون ادا اطوارا چی بود بچه؟ خجالت نمی‌کشی خودتو از من قایم می‌کنی یه وجبی؟!

 

 

دوباره گونه هایم سرخ شد و اینکه می‌توانستم بعد از آن رابطه‌ی پر شور و طولانی هنوز هم دل به دل شوخی هایش دهم، از غریب ترین اتفاقاتی بود که تا به حال تجربه‌اش کرده بودم!

 

دلم می‌خواست آب شوم و در دل زمین فرو روم اما تنم با آرامش کامل به در آغوش گرفته شدن توسط او، بله می‌داد.

 

 

گونه‌ام را بوسید و تکانی به تنم داد.

 

 

-باتواَم نخودچی!

 

 

لب گزیدم و در کمال تعجب کمی هم بغض داشتم.

 

باور کردن این سطح از خوشبختی برایم سخت شده بود.

 

 

سر پایین انداختم.

 

-صبر کن ببینم، تو از من خجالت می‌کشی؟

 

 

نگاه دزدین فایده‌ای نداشت و برای آنکه بیشتر از این مقابله نگاه آنالیزگرش نباشم، سر در گودی گردنش بردم.

 

 

با نفس عمیقی که کشیدم، چند قطره اشکی که ناخودآگاه از چشمم چکید گردن خوشبو و مردانه‌اش را خیس کرد.

 

 

چیزی نگذشت که کمرم را گرفت و بوسه‌ای عمیق روی موهایم کاشت.

سر پایین آورد و لب هایش را روی گوشم کشید.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x