رمان زنجیر و زر پارت ۳

4.5
(26)

 

 

 

 

خیره به چندین جفت چشم که با تمسخر و تحقیر نگاهم میکردند، سر پایین انداختم.

 

گریه؟ نمیکردم! عادت داشتم!

من بیشتر از هر کسی به ستمگری این مرد عادت داشتم. من به این آموزش های با تحقیر، به این کارهای غیر انسانی خو گرفته بودم!

 

مانند یک سرباز که درس هایش را خوب یاد گرفته است و میداند، با قانون شکنی عواقبی بدتر از تحقیر های روحی در انتظارش است!

 

صاف ایستادم و سعی کردم لرزش صدایم بیش از این رسوایم نکند.

 

-برای صبحانه ای که خوردم متشکرم بابابزرگ. قول میدم از این به بعد با صدای بلند تشکر کنم.

 

سکوتش، نشانه رضایتش بود…!

نفس راحتی که بابا بیرون فرستاد را شنیدم. حتی او هم با این سن و سال و با وجود مرد بودنش، از این پیرمرد میترسید!

 

دلم به حال خود سوخت.

به حال خودی که هیچ یاوری نداشت!

 

نشستن در ماشین بابا همزمان شد با چفت شدن فکم در دست او!

 

با درد چشم بستم.

 

-افرا با این رفتارهای احمقانت آخر کار دست خودتو من میدی. برای چی اِنقدر اذیت میکنی؟ خجالت نمیکشی؟ مگه بچه ای؟ حیف وقتی که برای تو گذاشتم، بی تربیت!

 

با یکباره رها شدن صورتم، سرم چرخید و گوشه ی پیشانیم به شیشه ی سرد ماشین برخورد کرد.

 

سرم را به پنجره تکیه دادم و نگاهم را به زیر انداختم. حتی یک صدای آرام در خانواده تاشچیان ها، بی ادبی و گستاخی شمرده میشد!

 

روح شکسته ام درد جسمم را از خاطرم برد!

 

با توقف ماشین بابا مقابل درب مدرسه گویی از زندان آزاد شده باشم، به سرعت کوله ی مشکی رنگم را در مشت فشردم و بعد از تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شدم.

 

گرچه او صبر نکرد. گرچه جوابم را نداد. اما همین که میدانستم برای چندین ساعت هیچ یک از اعضای تاشچیان ها را نمیبینم، باعث روحیه گرفتنم میشد!

 

متاسف برای خواسته ی احمقانه خود سرتکان دادم. چرا صبح دلم در خانه ماندن را خواسته بود؟ مگر آن زندان چه چیز زیبایی داشت؟

 

 

 

کنار هستی نشستم.

 

-سلام.

 

-به به سلام مرده متحرک من. امروز چیشده؟ رنگ پریده تر از روزای قبلی؟

 

هستی کم و بیش از حواشی عمارت با خبر بود. پدرش عمو حامد دکتر خانوادگیمان و مادرش خاله آنوشا دورادور با عمه آناهیتا دوست بود و بعضی اوقات برای شام میهمانمان میشدند.

 

دلم نالیدن پیش این دوست صمیمی را نمیخواست. نگاه دلسوزانه اش بیشتر حالم را از زندگی که داشتم بهم میزد!

 

-چیزی نیست. خوبم فقط یه کم دلم درد میکنه.

 

هستی بافهم تر از آنی بود که درکم نکند. به سرعت موضوع را عوض کرد.

 

-اوه اوه پس بگو تا ظهر باید آه و ناله های خانمو تحمل کنیم.

 

لبخند کوچکی زدم…

 

-آره دیگه همینه که هست.

 

نیمکت های سرد دردم را بیشتر میکرد. هر لحظه که میگذشت تحمل کردن برایم سخت تر میشد. صورتم عرق کرده و بدنم از تو میلرزید!

 

خیره به دبیرِ جدی جغرافیا به آرامی سرم را چرخاندم.

 

-ه..هستی؟

 

به کُندی از دبیر چشم گرفت. او لقب درس خوان ترین و کوشاترین دختر کلاس را داشت. هنگام درس هیچکس و هیچ چیز را نمیشناخت!

 

-چته تو؟ چرا اینجوری شدی؟

 

-م..مُسَکن داری؟

 

دست یخ زده ام را در دست گرفت و از ترس چشمانش گرد شد.

 

-دیونه تو که داری میمیری پس چرا هیچی نمیگی؟

 

 

 

 

قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم، صدا در سر انداخت و رو به دبیرِ سخت گیر گفت:

 

-خانوم میشه افرا رو ببرم بیرون؟ اصلاً حالش خوب نیست.

 

خانوم صدامی با اخم های درهم نگاهم کرد و جلو آمد. میدانستم دلِ خوشی از من ندارد. هیچ کدام از مربیان مدرسه خواهان من نبودند و همیشه از من به عنوان تنبل ترین دانش آموز یاد میکردند….

 

-چرا؟ چت شده تاشچیان؟

 

-خ..خوبم خانوم هستی داره بزرگش میکنه.

 

-من دارم بزرگش میکنم؟ خانوم ببینید دستاش یخِ یخ، الآنِ که از حال بره.

 

خانوم صدامی خیره به صورت سفید و لب های بی رنگم، سر تکان داد.

 

-خیلی خوب، با نماینده ببریدش دفتر زنگ بزنید اولیاش بیان دنبالش.

 

چی؟ چه گفت….؟

اولیا به دنبالم بیایند؟ یعنی مامان یا بابا؟

 

رنگم بیش از پیش پرید. از همین حالا میدانستم با واکنش خوبی از سمت و سوی آن ها مواجه نمیشوم اما توان مخالفت کردن هم نداشتم.

 

چه میگفتم؟ میگفتم عادت ماهانه یک نَجسی در خانواده تاشچیان ها به حساب می آید و اگر بفهمند به این خاطر حالم بد شده و آن ها را به دردسر انداخته ام تا مدت ها دست از توبیخ کردنم برنمیدارند؟

 

چگونه باید همچین چیزی را میگفتم!

 

با سر به زیری، استرس و درد به همراه هستی و افسانه راهی دفتر شدم.

 

آن ها هم بعد از دیدن رنگ و روی پریده ام به سرعت دست به کار شده و با خانه تماس گرفتند.

 

-برنمیداره. شماره دیگه ای نداری که بهشون زنگ بزنیم؟

 

از خدا خواسته و با امید لب زدم:

 

-نه ندارم. به نظرم حالم بهتره نیازی نیست که باهاشون تماس بگیرید.

 

 

قبل از جواب دادن مدیر مدرسه، یکی از ناظمان که همیشه در صحنه حاضر بود و برای هر مشکل راهکاری داشت، به یکباره گفت:

 

-صبر کن. یادمه اون دفعه شماره پدر بزرگشو یادداشت کردم. صبر کن ببینم کجا گذاشتمش، مثل اینکه همشون یه جا زندگی میکنن!

 

-مطمئنی؟ یه وقت پیرمردو نترسونیم؟

 

-چه پیرمردی خانوم. این پیرمردی که میگی کل بازار رو سرش قسم میخورن. ابهتش مثال زدنیه. بعدم این بچه خیلی رنگ و روش پریده حداقل بهشون خبر بدیم، بعداً نگن چرا نگفتید. بزار… آهان ایناهاش اینم شماره، پیدا کردمش.

 

پدر بزرگم؟ یعنی انوشیروان خان؟ قرار بود به او زنگ بزنند و از حال بدم بگویند…؟

 

خدایا خودت به فریادم برس…!

 

-الو… سلام آقای تاشچیان؟ انوشیروان خان تاشچیان؟ بله خوب هستید شما؟

 

استرس شدید، ضعف جسمانی و درد زیاد، باعث شد که در یک لحظه پشت پلک هایم سیاه و دیگر متوجه محیط اطرافم نشوم.

 

***

 

با صدای فریاد های بلندی پلک هایم لرزید. آنقدر خسته بودم که توان بیدار شدن نداشتم، اما گوش هایم مانند ساعت کار میکرد!

 

-پسره یِ احمق این دختریه که تو تربیت کردی؟ پسر مـن پسر مـــن باید اینجوری بچه بزرگ کنه؟ این چه وضعشه؟ خجالت نمیکشی؟ نَه میخوام بدونم خجالت نمیکشی؟ تو مثلاً پدری؟ تو عروس تو مثلاً مادری؟ خجالت نکشیدید دخترتون با لباس خونی اومده تو خونه؟ نجسا! این چه بچه ای که بزرگ کردید. همش دردسر مدام دردسر! به من چه ربطی داره که به من زنگ زدن بیا نَوت حالش بده؟ شما که عرضه نداشتید بچه احمقتونو تربیت کنید، عرضه نداشتید مسئولیت هاشو قبول کنید، غلط کردین بچه دار شدید!

 

صدای گرفته ی بابا بلند شد…

 

-بابا…

 

-صداتو نشنوم سجاد میرم استراحت کنم، کسی مزاحمم نشه.

 

صدای فریاد های انوشیروان خان خواب را تماماً از سرم پراند و چشمان خیسم را باز کرد…

 

در اتاقم و روی تختم بودم. یک سُرم به دست وصل و صحرای عزیزم، به آرامی و با غم موهایم را نوازش میکرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x