از این همه دورویی و حال بهم زنی اشکم درآمد. واقعیت با تمامِ وجود به صورتم سیلی زد!
راه آمده را با دو برگشتم. زیر بارانی که کم کم شدت میگرفت، بلند بلند گریه کردم.
از میانِ چشمان اشکیام متوجه اروند شدم که با اخم های درهم به سمتم میآید. حتی دلم دیدن او را هم نمیخواست!
قدم کج کردم و با دو به طرفِ خیابان رفتم…
-افــرا؟ داری کـجـا مـیری؟ وایـسا بـبـینـم افــرا…
خیابان دوطرفه و بزرگ بود.
ماشین ها با سرعت از هم دیگر سبقت میگرفتند.
-افرا صبر کن. صبر کن عزیزم یه وقت نری جلو… خیلی خطرناکه!
بیخیالِ پل عابر و بیتوجه به صدا زدن های اروند از خیابان رد شدم.
-مـگـه بـا تـو نـیسـتم؟ افــــرا…؟!
آن روی بزدلم پشت تَلی از اشک و ناراحتی پنهان شده بود. هیچ ترسی نداشتم. تنها چیزی که میخواستم کمی تنهایی بود!
قطره های اشک و قطره های باران تمامِ صورتم را پوشاند.
از روی جدول پریدم و همین که خواستم آن طرف خیابان را هم به پایان برسانم، یک ماشین با بوقی بلند و معترض به سرعت از کنارم رد شد.
لاستیک هایش میلیمتری با کفش هایم فاصله داشتند.
کارم احمقانه و مسخره بود اما گویی یک نفر دیگر در حال کنترل کردن اندام هایم است!
با برداشتن قدمِ اول دستم به شدت از پشت کشیده شد و پاهایم قفل شده کنار جدول ماند.
با چرخیدنم یک کشیدهی محکم روی صورتم نشست و سپس هر دو دستِ اروند محکم دور تنم حلقه شد.
پشت سَرهم روی موهایم را بوسید و محکم تنم را به خود فشرد.
-این چه کاری بود کردی هــان؟ نگفتم هر چی شد بیا پیشِ خودم؟ تو چشمام نگاه میکنی و میری سمته خیابون؟ اینجوری قول دادی تو به من؟ اینطوری گفتی روت حساب کنم…؟!
ترس از دست دادن، بزرگ ترین ناراحتیام بود. این که نکند یک روز از خواب بیدار شود و مانندِ همه به این نتیجه برسد که من برایش مناسب نیستم! به اندازهی کافی خوب نیستم!
هر دو دسته یخ زدهام را دور کمرش حلقه کردم و صورت اشکیام را به سینهاش چسباندم.
-و..ولم نکن. هر… هر چی بگی گوش می..میدم. تو رو خ..خدا ولم نکن!
-چرا باید ولت کنم؟ جِنی شدی بچه؟!
-میدونم که ا..احمقم که مایه آبروریزیتم، اما لطفاً ت..ترکم نکن. من جز تو هیچکس و ندارم!
-افــرا…؟
-بغلم کن!
-نخودچی…
بیشتر در آغوشش فرو رفتم. دندان هایم بهخاطر سرمای ناگهانی صدادار به هم میخوردند. اما حاضر نبودم حتی یک قدم بردارم.
احساسِ بَدِ بی پناهی، احساسِ تنهایی، توانایی از بین بردن قوی ترین انسان ها را هم داشت.
اروند نفس کلافهاش را بیرون داد و مانند همیشه درکم کرد. محکمتر در آغوشش فشردم و اجازه داد که آرام شوم.
عطر تنش را به مشام کشیدم و سعی کردم به دخترِ نفس نام فکر نکنم.
اروند از دستم عصبانی و ناراحت بود. اما در آن شب سرد چند دقیقه طولانی کنار جدول و وسط خیابان ایستاد و از روی شال موهایم را نوازش کرد.
-بهتر شدی؟
-آره
دستم را گرفت و با احتیاط از خیابان رَد شد…
سکوت کرده و فَک چفت شدهاش نشان دهنده این بود که زیادی عصبانیست.
-بشین.
-چشم
سلول های خاکستری مغزم دوباره شروع به فعالیت کردند. از کِی تا حالا اِنقدر با دل و جرات شده بودم؟!
دستش را روی فرمان کوبید.
-ار..اروند…
انگشت اشارهاش را مقابله لب هایش گرفت.
-فعلاً چیزی نگو افرا… میریم خونه حرف میزنیم. الآن نمیخوام چیزی بشنوم!
آخه…
-گـــفتم سکوت کن. ساکت باش تا مغز لِه شدم بهخاطرِ کار مزخرف چند دقیقه پیشت دوباره بتونه کار کنه. شاید اینجوری تونستم بفهمم که چرا مثل دیوونه ها خودتو انداختی تو خیابون!
هقهق کردم و زیر لب ببخشید را تلفظ کردم. اما اینبار نه تنها دلش برایم نسوخت، بلکه صدایش بالاتر هم رفت.
-چه ببخشیدی هــان؟ چه ببخشیدی؟ داشتی خودتو به کُشتن میدادی بعد اومدی به من میگی ببخشید…؟!
-ن..نه ب..بخدا نمی..نمیخواستم کاری کنم فقط…
-منم نگفتم میخواستی کاری کنی، دارم میگم بعضی وقتا… بعضی اشتباها… با ببخشید و نمیخواستم اینجوری بشه حل نمیشه!
گوشهی ناخنم را کَندم و چشمان اشکیام را به کفش های گِلی شده دوختم.
با سرعت میراند و صدای اگزوز ماشین بلند شده بود. خیلی زود به خانه رسیدیم.
با ترس به صندلی چسبیدم و پیاده نشدم.
اروند درب را محکم بَست و با قدم های بلندی به طرف صندلی شاگرد آمد.
تنها نگاه باریک شدهاش برای آنکه با سریع ترین حالِ ممکن پیاده شوم و بدو بدو به خانه بروم، کافی بود.
پله ها را بالا رفتم و درب اتاق را هم بستم.
-افــرا بیـا پـایـیـن!
-…
-افـــرا
-او..اومدم… اومدم.
خدایا خودت کمکم کن.
-کــجــایــی پس؟
-د..دارم میام.
پایین پله ها اخمالود و دست به کمر منتظرِ من ایستاده بود.
-بیا بشین ببینم.
-چشم.
روی مبل مقابلش نشستم.
-برای چی وقتی بهت گفتم برو بشین تو ماشین نرفتی؟
-گو..گوشیم جا مونده بود، رفتم اونو بیارم.
-جا مونده بود که جا مونده بود، بعداً از بچه ها میگرفتیم. این دلیل نمیشه که بدونِ خبر دادن به من برای خودت پاشی بری اینور اونور!
لب ورچیدم.
•••
-رفتی تو رستوران چی شد؟ کسی چیزی بهت گفت؟
-…
-من زنگ زدم به علی اما گفت تو اصلاً نرفتی پیششون… نکنه کسی اذیتت کرده؟ هـان؟ مزاحمت شدن؟!
-…
-بـا تـو دارم حرف مـیزنـم افـرا!
-نه… نه هیچکس مزاحمم نشد.
-پــس چـــی؟ چر…
-هنوزم نفسو دوست داری؟!
برق نگاهش خاموش شد.
-کـی؟!
-ن..نفس و میگم، همون دختری که قبلاً باهاش ب..بودی!
منتظرِ هر نوع عکسالعملی بودم جز آن چیزی که اروند نشانم داد. نه فریاد زد و نه عصبانی شد.
خنثی نگاهم کرد و هیچ توضیحی نداد!
عذاب میکشیدیم از ندانستنِ سَِمت و جایگاه آن دختری که اسمش زیادی در زندگی مرد حامیام پررنگ بود!
عذاب میکشیدم اما اروند در کمالِ ناباوری چیزی نگفت.
-گوشیت دست بچه هاست فردا میارنش. اما گوش کن ببین چی میگم خانوم کوچولو هر چی که باشه، هر چقدرم که ناراحت و عصبانی باشی، حق نداری خودتو تو خطر بندازی. من سَر سلامتت گذشت ندارم. اگر ببینم مراقب خودت نیستی یه جوری دیگه باهات رفتار میکنم. دارم بهت میگم که بعداً نگی نگفتی!
-اروند…
-الآنم پاشو برو یه دوش بگیر لباسات خیسِ سرما میخوری.
-نمیخوای چیزی بگی؟
-نه…!
ایستادم و کلافه و با حرص پا رو زمین کوبیدم.
-تورو خدا اروند… اذیتم نکن.
-برو تو اتاقت عزیزم، یالا دخترِ خوب
نه… قرار نبود هیچ زمانی مرا جدی بگیرد!
با گریه سر تکان دادم و بدو بدو به اتاق رفتم. برعکس زمان رفتنم اصلاً خوشحال نبودم.
حرصی لباس هایم را گوشهای انداخته و زیر دوش ایستادم.
به تارهای بلند و مشکی رنگم چنگ انداختم.
تلخی های این زندگی هیچ زمان به پر تجربه شدن من، به بزرگ شدنم، کمکی نکرده بود. چه آن موقع که در خانه بودم و مدام تحقیر میشدم و چه حالا که پیش اروند بودم!
زمانی که در خانه تاشچیان ها بودم، همه مرا یک دختر احمق دست و پا چلفتیِ دردسر ساز میدیدند و امروز هم نه خودم خود را در حَد اروند میدیدم و نه او مرا مانند یک زن در زندگیاش میدید!
مقابل آینه موهایم را شانه زدم…
یعنی دنیا از نظر آن دخترانی که همه قبولشان دارند، آن زیبارویانی که به دست آوردنشان دشوار است، چه رنگی دارد…؟!
با گریه پتو را از روی تخت کشیدم و تنم را زیرش پنهان کردم. مثل تمام سال های کودکی و نوجوانیام صورتم را محکم به بالشت چسباندم و اشک ریختم.
تا زمانی که چشم هایم سنگین شود، اشک ریختم و به خود پیچیدم…
_♡_
اروند:
سیگارش را در جاسیگاری پر از قُهوه خالی کرد و به شب گَندی که گذرانده بودند، لعنت فرستاد.
لپ تاپش را باز و سری به پوشهی قدیمی زد. پوشهای که هر از چند گاهی و زمانی که خاطرات به ذهنش هجوم میآوردند، نگاهی به آن میانداخت.
عکس ها را یکی یکی رد کرد و دستش را مقابله لب هایش گرفت. لبخندِ بزرگِ دختر درون عکس مثل نمکی بود که روی زخمش پاشیده میشد!
نفس تیزش را بیرون داد و لپ تاپ را محکم بست. بهتر بود که به جای این فکرهای حال بهم زن سری به نخودچی کوچک میزد.
امشب برای اولین بار کمی با او تند شده بود. گرچه لازم بود، اما نمیخواست معصومیت تمامش با گریه بخوابد!
حدس میزد زمانی که به رستوران رفته چیزهای خوبی نشنیده اما دلیل نمیشد که خودش را به خطر بِندازد.
یک لیوان شیر برایش گرم کرد و سراغش رفت…
برای اولین بار با در بستهی اتاق افرا مواجه شد!