رمان زیتون پارت 11

4.6
(20)

 

_حق ندارم یعنی…

با شنیدن صدای بمش که عصبانی هم بود هر دو از جا پریدیم..تو چار چوب در بود…بردیا جوابش رو نداد..امین اومد تو کنار من نشست : حق ندارم قاطی کنم که دوست دخترت شماره زن منو داده دسته یکی از کثیف ترین آدمایی که تو کار ساخت و سازن…؟؟

بردیا واقعا خجالت زده بود..من احساس کردم باید کاری کنم.هیچ چیزی نباید میونه این دو تا دوست چندین ساله رو به هم می زد : خوب اون موقع که ما ازدواج نکرده بودیم….

_مهندس شرکتمون که بودی..مهمانمون که بودی…عشق من که بودی….

..دلم ضعف می رفت برای بوسیدنش..

_خوب اون که نمی دونست..

_دوست پسرش که می دونست….

بردیا : داداش..من شرمندتم..هر چی بگی حق داری ولی منم تازه فهمیدم..تا فهمیدم هم بهت گفتم…حالا هم می دونم که چی کارش کنم…

لحن بردیا..یکم امین رو نرم تر کرد : داداش من مخلصتم…اما بسه بردیا به خدا بسه….هر چی آدم به درد نخوره دور خودت جمع میکنی…این اولیش نیست…چندمین باره که این جا این شکلی نشستی..زشته برای تحصیلات تو برای خانوادت برای شان اجتماعیت..به خدا زشته که مدام به خاطر دوست دخترات که همشون مفت گرونن سرت پایین باشه….

بردیا ساکت بود و جواب نمی داد….شاید نباید این ها جلو من مطرح می شد.خواستم بلند شم که امین دستم رو گرفت و بهم اشاره کرد که بشینم…

بردیا : حالش رو می دونم چه طوری بگیرم….

_لازم نیست..بی خیالش شو…..بذارش کنار….یا انقدر دوستش داری که همه ذهنت رو بذاری روش که جمع و جورش کنی تا نشینه نقشه بکشه..یا بذارش کنار…..

بردیا از جاش بلند شد…امین هم همین طور…

بردیا : اعصاب ندارم بمونم شرکت داداش شرمنده من برم خونه..

امین دستی به پشتش زد : برو..ولی جون امین برو خونه….تنها….

بردیا خنده تلخی کرد با سر خداحافظی کرد و رفت…

امین دو باره کنارم نشست..تو فکر بود…من هم شدید تو فکر بودم….عجب کاری کرده بود نگین..هم خنده دار بود هم گریه دار….اون که من رو نمی شناخت…اگه من قبول می کردم…بردیا بد ضربه مالی می خورد….

_یعنی انقدر عاشقه…

امین متعجب برگشت به سمتم…بلند فکر کرده بودم..

_کی عزیزم؟؟

_نگین….

_نمی دونم…بیشتر لوس و لج بازه..و شدیدا هم کم هوش….راستی گفتم خط جدید برات بخرن….

_می خریدم خوب…

نگاهی بهم انداخت که تر جیه دادم ساکت باشم…دلم می خواست فضا رو عوض کنم…از بس که قیافه امین در هم بود…

_امین…

_جون دلم….

حواسش به جای دیگه ای بود…

انگشتم رو آروم کشیدم به گردنش…جا خورد با چشمای گرد بر گشت نگاه کرد…

همون طور که آروم انگشتم رو روی گردنش حرکت می داد : راست گفتی که اون موقع هم عشقم بودی…؟؟؟

انگشتم رو که روی گردنش بود با دستش گرفت : آره…عاشقت بودم…هستم….خواهم بود…

با شیطنت اون یکی دستم رو گذاشتم روی سینه اش و با لحن آرومی گفتم : جدی؟؟

دستم رو گرفت : باده..این جا شرکته..البته من حرفی ندارم…بعدش نگی وای امین آبروم رفتا…منو از راه به در نگن..که همین جوریشم به زور دارم خودم رو کنترل می کنم….

…خوشحال بودم که تونستم از اون حال و هوا درش بیارم..حالا دیگه چشماش عصبانی نبود…

خواستم دستم رو بیرون بکشم

_د..نه دیگه…بیا جلو ببینم ..میای بچه مردمو هوایی می کنی بعدشم هیچی به هیچی..لا اقل مالیاتش رو بده…

خندیدم و با شیطنت سر م رو بردم عقب تر : ا..من که کاری نکردم…

دستم رو کشید که باعث شد باهاش یه نفس فاصله داشته باشم : که کاری نکردی….

به چشای ملتهبش نگاه کردم…خودم هم کم کم داشت سرم به جلو کشیده می شد….

که صدای در اومد..مهندس آذری بود که می خواست بیاد تو….

امین چشماش رو بست و دوباره باز کرد…به قیافه شاکیش که نگاه کردم خنده ام گرفت…

_الان می رسم خدمتتون مهندس…

امین : که می رسی خدمتش….

لبخنده بدجنسی زدم…

_بخند خانومم…بخند….من و تو که تنها می شیم….

همون طور که داشتم با ناز و عشوه از کنارش رد می شدم… : خوب بشیم….

برنگشتم تا قیافه اش رو ببینم اما می تونستم حدس بزنم که چه قدر تعجب کرده….

به قیافه جدیش که زل رده بود به جلو نگاه کردم…دستم رو آروم روی دستش روی فرمون گذاشتم..بر گشت به سمتم و لبخندی زد….

_به چی فکر می کنی عزیزم؟؟؟

_به خودم..به تو…به این که الان عیالوار شدم…

…به کلمه عیالوار خندیدم… : الان عیال منم دیگه؟؟!!!

_آره دیگه…الانم داریم می ریم خونه ببینیم….

_خونه؟؟

_آره دیگه…پس بعد از عروسی کجا زندگی کنیم؟؟..فقط خوب دقت کنا ..این خونه مهریته..حواست باشه سرت رو کلاه نذارم….

_من خودم این کاره ام…مگه می تونید سرم کلاه بذارید…

دستش رو آورد تو صورتم و دماغم رو کشید : ای سرتق…

دستم رو رو بینیم کشیدم : دردم اومد…

_قربونت برم …که نازک نارنجی هم هستی..وای به حال من…

_از خداتم باشه…

_هست خانومم…هست….

وارد خیابون شریعتی شدیم…دلم شروع کرد به لرزیدن…کجا داشتیم می رفتیم؟؟؟….

این خیابون به من استرس بدی می داد..دوستش نداشتم..شب آخر با چه اضطرابی ازش رد شده بودم..9 سال پیش سوار ماشین محسن خجالتی…با چادر ….از این خیابون بیرون اومدم و بعد از 9 سال با امین شوهرم….داشتم این خیابون رو دوباره بالا می یومدم….نا خود آگاه تو خودم جمع شدم…

به امین نگاه کردم که جدی و بی خیال داشت رانندگی می کرد..باید هم بی خیال می بود…خیابونها برای اون تعریفی به غیر محل رفت و آمد نداشتند..برای من اما تعاریفشون متفاوت بود..بی پناهی کودکی…کتک ها و زجرهای نوجوانی..فرار جوانی….

دوست نداشتم هیچ عکس العملی نشون بدم…اما دست خودم نبود…نفسم گرفت وقتی امین کنار همون مسجد با گنبد سبز که شب آخر رفتنم جلوش چایی می دادن پارک کرد..همون مسجدی که شبهای قدر با مادرم و ساره میومدیم…برای دعا….

دستام رو مشت کردم تا بغضم بره تو…چشمام اما سوخت وقتی چشمم افتاد به مغازه ای که قبلا میوه فروشی بود همون که با مادرم و گاهی با ساره ازش خرید می کردیم..همون که چاقاله میاورد فروردین ماه…حالا شده بود بنگاه معاملات ملکی….

حالم دگرگون بود….هیچ حسی نداشتم در عین بودن یه نفرت عمیق….دلم نمی خواست سرم رو هم بچرخونم از ترس دیدن اوون کوچه لعنتی….اصلا ما اینجا چه می کردیم….

برگشتم به سمت امین که تکیه زده به در ماشین داشت نگاهم می کرد…یه قطره عرق سرد از روی کمرم رد شد که باعث شد بلرزم…به چشمای منتظر و مطمئنش نگاه کردم …

_این جا یه خونه خوشگل یکی از دوستام ساخته..بریم ببینیمش…

شوخی می کرد…این جا؟؟…تو کابوسهای گذشته ام…خونه زندگیم رو بسازم رو زمینی که هنوز روش راه می رم دردم میاد..تو محله ای که احساس می کنم صدای کمر بند می ده…مهریه ام رو خاکی باشه که یه زیر زمین وحشتناک داره؟؟..می مردم این کار رو نمی کردم…همه جونم رو جمع کردم : نمی خوام …بریم….

_یعنی چی تو که هنوز خونه رو ندیدی!!

_خونه نمی خوام….هیچی نمی خوام…فقط برو امین از این جا خوشم نمی یاد….

روم رو کرده بودم اون طرف….به سمت همون مغازه…خودم رو می دیدم تو پیراهن زرد چین دارم که گوشه چادر مادرم رو گرفتم….چرا این جا بوی مادرم رو نمی داد؟؟؟….

_نگام کن ببینم….بیا ببین دوست نداشتی می ریم….چرا فرو رفتی تو صندلی؟؟….

عصبی شدم…از لحن محکم و بی خیالش…از نگاهش که پر از سئوال بود…انگار نمی دید داغونیم رو استرسم رو….نمی خواستم ببینمشون..نمی خواستم ببیننم…..

داد زدم : من هیچی نمی خوام..من رو ببر خونه….

نفسش رو بیرون داد و چشماش رو بست…دوباره باز کرد و طرف دیگه رو نگاه کرد: پیاده شو عزیترینم…اونا دیگه این جا زندگی نمی کنن…خیالت راحت….

خشک شدم….یه برقی ازم رد شد…از کجا می دونست؟؟…اگه این جا نبودن پس کجا بودن…؟؟…

چرخید به سمتم…و بازو هام رو تو دستش گرفت : استانبول که بودم با بهروز رفتیم بیرون گفتیم می خوایم قدم بزنیم..رفتم پیش دکترت…

..اون روز رو یادم بود..یکی دو روز بعد از نامزدی…..

_باید مواجه شی گلم..باید برگردی به همه اون جاهایی که ازش وحشت داری….

_تو…تو..

_من از کجا می دونم که این جا نیستن؟؟؟..من خیلی چیزا ازشون می دونم..حتی این که دیروز کجا بودن….

_هو…من….

حتما هومن گفته دیگه..کی می تونست باشه..برای خود شیرینی اون عادت داشت به جا سوسی…

_ربطی به اون نداره..من برای این که آمار کسی رو در بیارم راههای زیادی بلدم…..

_تو به اونا چی کار داری؟؟

عصبانی شد : یعنی چی ؟؟؟….پس کی کار داشته باشه….من همه حواسم پی تو..همه ذهنم پیش تو..باید حواسم باشه که کسی نخواد بهت آسیبی بزنه..غلط کردن..البته ….اما کار از محکم کاری عیب نمی کنه….

_دکترم…

_به اون جاهاش کاری نداشته باش..بین من و دکترته….نگام کن خانومم….

سرم رو برم بالا : به من اعتماد کن..بذار پیشت باشم…پیاده می شیم می ریم می بینیم…با دلیل منطقی می گی دوست نداری این خونه رو…

_دلیل از این منطقی تر..نمی خوام …از این محله خوشم نمی یاد…تو که می دونی..تو که آمار گرفتی..دیگه چرا..دوست داری آزارم بدی…؟؟؟

دستاش شل شد..خیلی بهش بر خورد….خیلی زیاد…..بازوم رو ول کرد…

حرف بی خودی زده بودم..خودم خوب می دونستم..اما عصبانی بودم…تنش داشتم..از این جا بدم میومد…

با زوم رو ول کرد و هیچی نگفت….ماشین رو روشن کرد و از پارک در اومد…آروم می روند بی هیچ عصبیتی..اما چشماش شدیدا غمگین بود…

بیشتر تو صندلی فرو رفتم..چشمام رو بستم…تا اشکام سرازیر نشه..می دونستم که ناراحتش کردم…اما خوب من هم شدیدا ناراحت بودم….هر چه قدر بدونه..هر چه قدر تحقیق کرده باشه..اون ضربه ها رو که نخورده…اون تحقیر ها رو که نشنیده…

_امین…..

_…….

_چرا جوابم رو نمی دی؟؟؟

_….

دستم رو حلقه کردم دور بازوش : ببخشید …عزیزم…من؟؟

_من کیه تو ام باده؟؟

سرم رو انداختم پایین : همه کسم…..

_جدی؟؟؟؟!!!!

_باورم نداری؟؟؟

_تو من رو باور نداری…تو فکر میکنی دوست دارم زجرت بدم…زنم رو..عشقم رو…دلم می خواد آزار بدم….

..این رو گفت و با مشت کوبید به فرمون….

_من ..من عصبانی بودم….تو نمی دونی…

_می دونی از ابتدای آشناییمون چند بار این جمله رو بهم گفتی؟؟؟..من خیلی چیزا رو هم می دونم که تو نمی دونی…نکنه فکر کردی نشستم سر جام و دارم نگاه می کنم….دارم همه تلاشم رو میکنم که تو بتونی عادی زندگی کنی…که یادت بره همه اون حرفا…قصدم این نبود که این خونه رو بخرم..قصدم این بود که همه محله های تهران برات مثل هم باشه….

_نمی شه…

_می شه اگه خودت بخوای…می شه اگه بذاری..من کارم رو بکنم..بذاری کمکت کنم…درد داره برام که تو کمک دنیز و هاکان و بهروز رو قبول می کنی..قبول کردی…اما من رو قبول نمی کنی…من رو اصلا حساب نمی کنی…..

..این جوری نبود..داشت اشتباه میکرد….

ماشین رو هدایت کرد تو یه فرعی سوت و کور …دستی رو کشید و پیاده شد…..

گند زده بودم..حق داشت…داشت همه سعیش رو می کرد..ولی من انگار….

پیاده شدم و رو به روش ایستادم :باورت بشه ..به خدا این طور نیست..من جز تو کسی رو ندارم..جز تو عشقی نداشتم و ندارم….

_……

…نشده بود این طور باشه باهام..عصبانی می شد..داد می زد..اما بی جواب نمی ذاشت من رو…بد چیزی بود بی محلی هاش..

نزدیک ترین فاصله ممکن بهش ایستادم….هوا گرگ و میش بود….دستم رو گذاشتم رو دست مشت شده اش….

_من بابت حرفم عذر می خوام…

_بحث عذر خواهی نیست…

لحنم رو کمی لوس کردم….و دستم رو گذاشتم رو سینه اش : پس بحث چیه؟؟؟

لبخندی زد..هر چند سعی کرد که پنهانش کنه..اما چشماش یکم نرم تر شد.. : برو تو ماشین سرده….

_تو اول بگو من رو بخشیدی….

لحن پر از عشوه ام چشماش رو گرد کرد ..دستش رو انداخت دور کمرم و بیشتر به خودش نزدیکم کرد : نه جالب شدی ../از دیسب تا حالا چیزای جدید رو می کنی…

انگشتم رو کشیدم به گونه اش: این بده؟؟

_نه…

_اخماتو باز کن دیگه…من که عذر خواستم….

_خیلی ازت دلخورم…

_دوست دارم…..

لبخندی زد : من با تو چی کار کنم..که هیچیت عادی نیست..این الان جواب من بود….

_من نخواستم جواب بدم..اون چیزی که تو دل و ذهنمه رو گفتم…

بوسه ای عمیق به پیشونیم زد : من به همین امید دارم..به این دو تا جمله که گفتی…

به خونه که رسیدیم همه سعیم این بود که از قیافه ام معلوم نباشه چه قدر تنش داشتم…شیرین جون تو سالن داشت کتاب می خوند ….سلام کردم…

_سلام دخترم…رفتید دنباله خونه؟؟

..نمی دونستم چی جوابش رو بدم…برگشتم به امین که پشت سرم بود نگاه کردم…

امین : فردا جدی تر دنبالش می ریم…

..من عاشق مرد با سیاست خودم بودم….از این که دروغ نگفته بود هم غرق لذت شدم….لبخندی بهم زد و رفت و گونه مادرش رو که بالذت داشت تماشاش می کرد رو بوسید….از وقتی به اون محله لعنتی رفته بودیم..بوی مادرم پیچیده بود تو بینیم….

من : با اجازتون برم لباسم رو عوض کنم….

_برو دخترم…شام که نخوردید؟؟

امین : خودت گفتی بیرون شام نخوریم..امشب همه دور هم باشیم…

_خوب کردی پسرم…پس بگم میز رو آماده کنن تا شما لباس عوض می کنید…

امین مشغوله تلفنش شد دوباره و من از پله ها رفتم بالا..داشتم از جلو در اتاق دو قلوها رد می شدم که یه صدایی شنیدم..

_پیس پیس…

اطرافم رو نگاه کردم..دو تا کله دیدم که از لای در بیرون بود…

خندیدم : چرا این جوری می کنید؟؟

آتنا : خوب خوردنی هستی..این خان داداش من به چه جسارتی تو رو می بره بیرون من موندم…

دستم رو گذاشتم روبینیم : هیس بابا می شنوه..می خواید بیشتر گیر بده…؟؟

تینا یه پس گردنی محکم به آتنا زد : خوب راست می گه دیگه..کم امین رو این بی چاره زوم کرده؟؟؟!!

آتنا که پشت سرش رو می مالید به من که داشتم از خنده می مردم نگاه کرد : حالا بیا….

رفتم تو اتاق با مزشون که دیوارهاش نقش نت موسیقی بود پر از ساز و کاغذ…

تینا : فردا…بریم خرید؟؟

_باید برم شرکت بعد هم بریم دنباله خونه…

_9 که خونه ای؟؟

_آره..ولی…

_ولی نداره..خرید نمی ریم..شام می ریم بیرون..سینا هم میاد…شاید اون بابک خنگم بیاد…تو رو خدا باده نه نگو..بیا شاید تو بفهمی درد این پسره چیه…

به قیافه بامزه اش نگاه کرد..گونه اش رو محکم بوسیدم : باشه می ریم…

داشتم یه رژ ساده می زدم که امین از حموم بیرون اومد….از تو آینه لبخندی بهم زد..و روی سرم رو بوسید…

همون طور که داشتم گوشوارم رو گوشم می کردم : امین..

داشت سرش رو خشک می کرد : جانم…

_من فردا شب با دوقلوها شام می رم بیرون…

دستش بی حرکت شد..نگاهم کرد : خودتون سه تا؟؟؟..چه ساعتی؟؟

..نمی دونستم چی جواب بدم…متنفر بودم بهش دروغ بگم..من مشکلی نداشتم..اما فکر نکنم دو قلوها می خواستن به امین بگن…

_درست نمی دونم…ولی ساعت 9-9/30

_باشه..به راننده می گم ببرتتون…

_راننده چرا تو سوییچ ماشین رو بده..اصلا با ماشین دو قلوها می رم…

_اونا اگه خودشون می خوان برن..می تونن..اما اگه تو همراهشونی تو با ماشین من و با راننده می ری…

داشت دادم رو در ما آورد : منظورت از این حرفا چیه؟؟؟

همون طور که داشت بند ساعتش رو می بست : منظوری ندارم….اون ساعت بدون راننده نمی شه…

_داری بهم توهین می کنی….

صاف خیره شد به چشمای عصبانیم : قبلا هم برات توضیح دادم…من نگرانتم..اگه زودتر بود یه چیزی اما اون ساعت با اون دو تا سرتق امکانش نیست….خوش ندارم با خنده های اون دوتا کسی بیوفته دنبالتون….

داشتم از عصبانیت می ترکیدم..به اندازه کافی امروز حالم بد بود..امین هم هی داشت می رفت رو اعصابم…ذره ای هم تو این زمینه انعطاف نشون نمی داد..چشماش سخت بود و بی تغییر….به قیافه برزخیم لبخندی زد و اومد تا دستم رو بگیره..خودم رو عقب کشیدم و ایستادم..به دامن خیلی کوتاهم نگاه کرد….

_این جوری عکس العمل نشون نده باده…

_چی کار کنم…..

تن صدام رو آوردم پایین…لای در باز بود : خجالت آوره …جلوی خواهرهات زشته..که به زنت اعتماد نداری….

خواست جوابم رو بده که صدای شیرین جون از راهرو اومد… : امین مادر..آقای نیازی اومدن..

…مردک هیز…همین رو کم داشتم….

امین : راجع بهش شب حرف می زنیم….

به سمت در رفت : شلوار پات کن…

…دلم می خواست گلدون رو بکوبم تو کلش…عصبانی بودم در حد مرگ….نشستم لب تخت..به زور خود م رو کنترل کردم که داد نزنم…حیف..حیف که خونه مادرش بودیم و زشت بود…اصلا لج می کنم..تاپ هم می پوشم علاوه بر این دامن..مشت کوبیدم رو تخت…زورگوی حسود..بی منطق…

به خودم تو آینه نگاه کردم…بفرما باده خانوم..بعد از عمری حکومت کردن..حالا آقا برای لباست هم تصمیم می گیره…یاد چشمای هیز نیازی که افتادم..خودم بدم اومد..یه دامن شلواری خیلی گشاد پوشیدم..و آرایشم رو تکمیل کردم…اگه زشت نبود جلوی پدر جون.آنچنان انتقامی ازش می گرفتم که نفهمه از کجا خورده….

قیافه نیازی به خندم می انداخت…وقتی هر بار که به سمت من می چرخید امین یه جوری حواسش رو پرت می کرد….امین با پدرش پایین مشغول صحبت بود و من همه سعیم رو کرده بودم تا جلو جمع رفتارم نرمال باشه….دستم به دستگیره نرسیده بود که صدای شیرین جون از پشت سرم اومدم : گلم ..حوصله داری حرف بزنیم…

_البته…

دنبالش راه افتادم به سمت کتابخونه بی نظیرش…رو مبل رو به روی هم نشستیم …

_می دونی که برامون چه قدر عزیزی..مگه نه؟؟

_من هم شمار و خیلی دوست دارم…

_تو هم عشق پسرمی…هم دخترم..اما مهم تر از همه او نها مستقلا..شخصیتت..خود باده بودنت بسیار عزیزه…امروز نا خواسته شنیدم حرفاتون رو با امین…

سرم رو پایین انداختم : من ..ببخشید…

_چرا ببخشید..من بهت افتخار می کنم به این که تو جمع بهش کم محلی نکردی..به این که عصبانیتت رو کنترل کردی و به این که با وجود اینکه دوست نداشتی لباست رو عوض کردی….

_من خودم هم وقتی فهمیدم آقای نیازی هستن می خواستم لباسم رو عوض کنم…

_می دونم..تو دختر خیلی عاقلی هستی..امین هم آدم دگمی نیست…رو یه سری آدمها تیک داره….

“_کمی ازش دلخورم…

_حق داری..اصلا امشب پدرش رو هم در آر..خودش مطمئنا خیلی چیزا رو بهتر برات توضیح می ده…من می خوام بهت بگم..من همون قدر که مادر امینم..مادر تو هم هستم…مطمئن باش..انقدر هم عاقل هستم تا درد دلات رو به امین نگم..و اینکه همیشه طرف حق باشم…تو عزیزه مایی………

این زن..با این نگاه بی نظیرش و مهربونی خالصش…بغضی رو به گلوم آورد…بلند شدم…محکم در آغوشش گرفتم…بوش..بوی مادر بود….

رو تخت دراز کشیده بودم پشت به امین..آهسته اومد روی تخت و از پشت بغلم کرد..از جام تکون نخوردم…با دستاش موهام رو از روی گوشم کنار برد و لاله گوشم رو بین لبهاش گرفت…نفسش که به گردنم می خورد حالم دگرگون می شد…

_نفس من قهری؟؟

_نباشم….

_نه نباش..یکم درکم کن…

_گاهی حواست نیست من کیم امین…

_به خدا هست….به هر چی معتقدی هست…می دونم که تو کی هستی اما یکم فقط یکم به من هم حق بده…

_حق بدم که خواهرهات فکر کنن شوهرم نمی زاره من تنها جایی برم…

از جاش نیم خیز شد و خم شد به سمتم : نگاه کن ببینم..این حرف مزخرف رو سر شب هم زدی…یعنی چی؟؟

_تو به من بگو یعنی چی؟؟

_باده…ما دشمن زیاد داریم..موفقیت هامون دشمنهایی هم برامون میاره..ما کاری به کسی نداریم..اما اونا دارن..دو قلوها هم بی محافظ جایی نمی رن…تو که وضعیتت ویژه ترم هست…هم خودت خیلی تو چشمی…هم خانوم منی..تنها نقطه ضعفمی..درد من اینه که نکنه یه خار تو پات بره..من منظوری ندارم…مگه از پشت کوه اومدم….

تو صداش یه حس غریبی بود…احساس کردم همه بار مسئولیتی که رو دوششه..تمام طول روز که تو شرکت مشغول بود..حواسش به همه چیز بود از سود شرکت تا دربون شرکت..بعد هم خونه…و بیشتر از همه من…..انقدر این آدم ها خاکی و معمولی زندگی می کردن که تجمل بی حد خونشون هم به چشم نمی یومد..گاهی یادم می رفت…موقعیتشون رو…

_باده؟؟!!

_جان دلم…

چرخوندتم سمت خودش : قربونه اون جان گفتنت بشم…دیگه ناراحت نیستی ازم….؟؟

_باید فکر کنم….

شیطون خندید..خواست ببوستم که سرم رو عقب کشیدم : گفتم که باید روش فکر کنم..هنوز جریان شلواره یادم نرفته..

_ای وای…اونو موافقم..لحنم بد بود…ببخشید اما از این مردک خوشم نمی یاد…

_اگه بهم فرصت می دادی..عقلم می رسید که چه طوری لباش بپوشم…..

دستم رو بوسید : می دونم…

_در ضمن من هر چی دلم بخواد می پوشم…

_عزیزم..من که حرفی نزدم…من گاهی غر می زنم..اما کی بهت گفتم چی بپوشی….من رو بعضی آدما تیک دارم..یکیش نیازیه….

_گوش کن..امین..7 سال سر صحنه بودم و ازم تعریف شده..نیازی به نشون دادن خودم ندارم…اگه بهم فرصت بدی..خودم بهت اثبات می کنم که نیازی به تذکر تو زمینه لباس پوشیدن ندارم…

_باشه …قبول..اما به شرطی که اون رژ قرمزه رو نزنی…

دادم در اومد با بالشت محکم کوبیدم تو کله اش….

با آتنا به قیافه آویزون تینا می خندیدیم…

تینا : می بینی پسر پر رو رو….باده انگار بیست سالشه…

_به خدا عجیب نیست..فکر می کنی..داداشت بهتره…

_نه..حسود تره….

_اما اصلا فکر نمیکردم که همچین چیزی انقدر بهمش ریخته باشه…

تینا بلند شد از روی تخت که سه نفری روش نشسته بودیم..ساعت حدود 12 بود..نیم ساعتی بود که از بیرون برگشته بودیم..شیرین جون خواب بود و امین هم با پدرش تو کتابخونه مشغول کار بودن…

تینا : تو نامزدی شما..با بوسه نشستیم به بحث که جماعت هنرمند درسته با خودشون بپرن یا اینکه نمیتونن با غیر باشن…من بی منظور بودم..گفتم هنرمندا بهتر هم رو درک می کنن…البته یکم خوب حرفام ….

_انتظار داشتی ناراحت نشه..؟؟

چرخید به سمتم..: چی کاریه منه باده؟؟..دوست پسرمه..نامزمه؟؟…چیمه؟؟…ای ن آدم حتی جسارت نداره اعتراف کنه..ببین سینا رو به آتنا پیشنهاد داده یه مدت با هم باشن تا بتونه خودش رو برای ازدواج آماده کنه…

بلند شدم و دستم رو رو شونه اش گذاشتم : تو باید زمینه رو آماده کنی تا جسارت کنه اعتراف کنه عسلم..و اینکه بابک با سینا اوضاعش یکی نیست…بابک سنش بیشتره..دوست داداشته…ولی قیافه اش امروز خیلی با مزه بود..هی می گفت..من که نمی تونم هنرمند جماعت رو درک کنم…

آتنا : آره دلم براش سوخت..یکم از جنم بردیا رو داشت تا حالا 100 بار دوست دخترش شده بودی..

من: تو رو خدا نگو..بردیا خیلی دختر بازه….

همون موقع تقه ای به در خورد و امین اومد تو….

_خوب خوب..می بینم که جمع زنونه است…

نگاهی بهش کردم که لبخند پر مهری می زد…

تینا : بیا تو امین..خانومت امشب گروگان ماست..

_فکر کردی..می دونی خانومم چند تا مجافظ داره..مگه الکیه…

لبخندی زدم بهش و رفتم پیشش ایستادم..دستش رو دور کمرم حلقه کرد…

آتنا : بسه..دوتا عضب این جاست..نمی گید دلشون می خواد…

امین : اوی اوی شما دوتا حواستون باشه… دلم می خواد حالیم نیستا…

تینا : بی منطقی داداشم..بی منطق…

رو تخت دراز کشیدم…سرش پشت میز توی پرونده ها بود..فردا پنجشنبه بود و قرار بود برای پروژه شمال بره شمال و صبح جمعه هم بر گرده….نقشه های پروژه رو نشونم داده بود..حتی چند جا ازم نظر هم خواسته بود..خیلی خوشحال بودم که براش یه همراهم …یه کسی که می تونه راجع به شغلش هم باهاش مشورت کنه…

_عزیزم…

_جانم خانومم…

_می شه بی خیال عروسی گرفتن بشیم…؟؟

سرش رو از روی پرونده ها بلند کرد و با بعجب نگاهم کرد : چرا؟؟

_خوب چه کاریه..ما که نامزدی گرفتیم…خونه هم که پسندیدیم و می چینیمش..بعد می ریم سر خونه زندگیمون…

_چیزی شده؟؟

_باید شده باشه؟؟

_هر دختری آرزوه داره لباس عروس بپوشه…

…خوب راست می گفت..به شرطی که اون دختر مادری داشته باشه که تو لباس عروس قربون صدقه اش بره یا پدری که از رفتن دخترش ناراحت باشه..نه من که برای دعوت عروسی کسی رو نداشتم…البته به غیر از دوستانم که برای اون ها هم وسط این همه کار زحمت مضاعف بود…

_من دو تا کاتالوگ 25 صفحه ای لباس عروس پوشیدم…آرزوش رو ندارم…

_من دارم…

_آرزوی لباس عروس رو؟؟

_خیر خانومم..این که خودم لباس عروس رو از تنت در بیارم….

کوسن رو تخت رو به سمت صورت خندون و شیطونش پرت کردم که تو هوا گرفت و با ژست خوشگل و خاصی برام بوس فرستاد : وحشی شدی باده…

_خیلی بی حیایی..نمی گی دوست دارم تو لباس عروس ببینمت…به در آوردنش فکر می کنی…

قیافه مظلومی به خودش گرفت :چه کنم..انقدر حسرت به دل گذاشتی منو که فقط به همون تیکه اش فکر می کنم….

_لابد تقصیره منه…

_نه راست می گی..منم که ناز میکنم…عین ماهی هم هی لیز می خورم….

_تو اصراری نداشتی…

با چشمای درشت شده نگاهم کرد : اصرار می کردم راه داشت یعنی؟؟

..عجب حرفی زدم…خودم خجالت کشیدم…سعی کردم جای دیگه ای رو نگاه کنم….

بلند خندید و اومد رو به روم رو تخت نشست : قیافه شو..چه خجالتی هم کشیده….

_دارم برات کم می زارم ..امین….

دوتا دستش رو گذاشت دو طرف صورتم : من بهت گفتم…حسرت داشتنت رو دارم..اما هر وقت که تو هم بخوای…حالا بیا بخوابیم…

دراز کشید و من هم دراز کشیدم روی بازوش.موهاش رو نوازش می کردم ….

_خونمون خیلی خوشگله…

_خانومش خوشگل تره…فردا با مامانم میرید مزون دیگه؟؟

همون طور که دستم تو موهاش بود : باشه…

_ببین رو دربایستی نکن…اگه خوشت نیومد..می گیم برات بفرستن…

؟_فرصت نمی شه..امروز پدر جون بحث دو هفته دیگه رو داشت…

_تو به اونش کاریت نباشه..حالا فردا برو..خانوم من هر چی بپوشه عین فرشته هاست….

بلند شدم و بوسه عمیقی به لبش زدم….

با لذت همراهیم کرد : نه نه خوشم اومد..خانومم داری یه چیزایی رو می کنی اساسی..اما کافی نبودا…

خنده ها و اعتراضای من بین بوسه هاش گم شد…

به قیافه خندانش که نگاه کردم که از پشت شیشه داشت عین خلا برام دست تکون میداد…دست امین دور کمرم بود و منم بالا پایین می پریدم تا برای مهسای دوست داشتنی خودم ابراز احساسات کنم…

بیرون که اومد تنگ در آغوشش گرفتم…با امین سلام علیک کردن…یه هفته مونده به عروسی تو شرایطی که من واقعا می خواستم از شدت کار زیاد گریه کنم به دادم رسید…سمیرا و بوسه نمی تونستن بیان اوج کاراشون بود..برای عروسی اما قول داده بودن این جا باشن..حتی هاکان رو هم دنیز گفت شده با کتک میاره…

دوست خوب خوشگل و خوش پوشم…حالا تو ماشین نشسته بود…

مهسا : دلم برای ایران خیلی تنگ شده…

_ماردت کجاست ؟؟

_پاریس بود..اما رفت استانبول پیش سمیرا برای عروسی میاد…

مهسا بر عکس من که این مسیر رو دوست نداشتم…پنجره رو کشیده بود پایین و هوای خنک سحر گاهی رو نفس می کشید…

مهسا : ببخش امین مجبور شدی این موقع بیای دنبالم…من که گفتم لزومی نداره…

_این چه حرفیه..شما خواهر خانوممی مگه می شه کم بذارم برات…

_لطفته….این مسیر..مسیر سرنوشت من و باده است…هر بار که ازش رد شدیم یه گام بیشتر پیشرفت کردیم…

من : این روزا..بیشتر یاد اون شبها می کنم…

_به خاطر نزدیک شدنت به عروسیته….وای..باورم نمی شه..اون رفیق ترسون و لرزون 19 ساله من..که تو همین مسیر بعد از رفتنش اشک ریختم..حالا داره عروس می شه…

_تو نبودی..خیلی چیزا به زیبایی الان نبود. من هیچ وقت شانس آشنایی با امین رو پیدا نمی کردم…

امین لبخندی بهم زد….

مهسا : هممون تغییر کردیم..ریسک کردیم…هر کدوم به یه نحو..و همش به خاطر اینکه بتونیم پیشرفت کنیم…

_من که مثل تو سمیرا خانوم دکتر نشدم…

_خوب بشو…غصه نداره که…برات پذیرش می گیرم….

برگشتم به پشت سر : عالیه..میام پیشت…فقط یه سال و نیمه دیگه..مگه نه امین؟؟

با لحن خیلی جدی که جای هر نوع شوخی رو می گرفت : شوخیشم قشنگ نیست باده…

مهسا زیر لب گفت : مرسی جذبه….

…من خیلی هم به دکترا فکر نکرده بودم..دلیل هم نداشت…چون تا فوق لیسانس برام بس بود و مهم داشتن شغل خوب بود..اصرار مهسا برای دکترا برای داشتن شغل استادی بود و سمیرا هم برای اینکه از شوهر پزشکش کم نیاره…

من نمی خواستم استاد دانشگاه باشم و درضمن دکتر بودن امین هم برام رقابت ایجاد نمی کرد….

دیشب با اصرار و فغان هم نتونستیم مهسا رو بیاریم خونه امین..رفت به خونه خودشون…و من تو شرکت منتظر ورودش بودم…می خواست هم بهم تو نقشه ها کمک کنه..هم باهم بریم آرایشگاه ببینیم…

امین و بردیا جلسه داشتن….که مهسا با عطر مست کننده اش وارد شد…

_به به…خانوم دکتر..

_عجب دم و دستگاهی داره آقاتون…

_نگو آقاتون چندشم می شه…

_خداییش انقدر پسر متواضعیه آدم باورش نمی شه این دب دبه و کبکبش….

با هم مشغول نقشه ها بودیم که صدای خنده امین و بردیا از پشت پارتیشن اومد…

بردیا : جون داداش..خانومت بفهمه…

امین : ببند بردیا…

به مهسا نگاه کردم ..اون هم تعجب زده بود..چی رو نباید من می فهمیدم؟؟؟

همون موقع فکر کنم سایه مون رو دیدن که از در اتاق وارد شدن…

و من هنوز ذهنم درگیر این بود که من چی رو نباید می فهمیدم….

 

به پیشنهاد امین برای ناهار به رستورانی رفتیم که بار اول من رو هم برده بودند…یاد خاطرات لبخندی به لبم آورد..

امین رو به مهسا که کنار من روبه روی بردیا نشسته بود..بردیا یی که به طرز عجیبی ساکت بود و از هر موقع دیگه ای خوش تیپ تر : من بار اول این باده خانوم شما رو آوردم این جا..بلکه بتونم یکم روش نفوذ داشته باشم..واویلا عین یه تیکه سنگ…

مهسا : خوب این تقصیر کار نیست..زیر دست خواهر راهبه من بزرگ شده…

امین و مهسا مشغول بحث شده بودند اما همه ذهنه من متوجه بردیا بود که تو سکوت و سر به زیری که اصلا بهش نمی یومد نه تو بحث دخالت می کرد نه تو چیز دیگه ای….فقط به رو میزی نگاه میکرد و انگار که تو عالم دیگه ای بود….

به وسایل شیک و تمیز خونه نگاه کردم..اون دوره هاهم اتاقش همیشه تمیز بود..همیشه به مامان تو درست کردن ترشی و مربا کمک می کرد…خانه داری دوست داشت….سرم رو چرخوندم..رو دیوار بعضی جاها تغییر رنگ بود..خیلی خوب معلوم بود که قاب عکسی بوده که برداشته..وگرنه اون میخای بی هویت تنها مفهومی نداشتن…عکس کی می تونست باشه؟؟..سبحان؟؟..حاج کاظم..یا شا ید هم مادرم…مادری که خیلی هم مادری بلد نبود….

با اون پیرهن حاملگی زدر رنگش رو به روم نشست…تو فنجون کریستال براق و تراش خورده چای خوش رنگی ریخته بود با بوی میخک…

_مرسی که اومدی باده…

..دیشب که بهش زنگ زدم که براش کارت عروسی رو بفرستم اصرار کرده بود که خودم برم پیشش و من از شرکت امشب یه راست اومده بودم پیشش..هومن رو فرستاده بود بیرون مطمئنم..چون من که زنگ زدم یه ماشین از پارکینگ خارج شد…

_مرسی از تو که دعوتم کردی…

قطره اشک روی گونه اش رو پاک کرد : اوون روز تو بیمارستان..مطمئن بودم که عروسش می شی..مردی که اون طور نگاهت کنه نمی ذاره از دستش بری….

_من اون روز به تنها چیزی که فکر نمی کردم ازدواج با امین بود…اما خوب یادم بود که چه طور با دیدن ساره هورمون های مادریم به کار افتاده بود..

_دلگیری؟؟

_نباشم؟؟…راستی پسرت کجاست ؟

_به پدرش خیلی وابسته است..با هومن رفته بیرون…

چشمم افتاد به رو میزی سنگ دوزی شده نفیسی روی میز..قلبم به تپش افتاد..ساره رد نگاهم رو تعقیب کرد :برای تو رو هنوز نگه داشته..

با صدای بلند تری گریه کرد : منتظره بذاره تو جهیزیت…

بغضم رو قورت دادم : جهزیه تو رو اون خرید نه؟؟

_آره…

_اما من جهیزیه ام رو خودم خریدم..اینه تفاوت من و تو ساره…

_تفاوت های دیگه ای هم هست…تو شوهرت رو خودت انتخاب کردی…

قلبم تیر کشید..بدم میومد از خودم…

_من عذاب وجدانش رو دارم..

_بی خود..من خوشبختم..این رو گفتم تا بدونی آدم ها گاهی نا خواسته زندگی هم رو عوض می کنن…

_نا خواسته ؟؟..شوخی می کنی ساره…؟؟…پدرت از من متنفر بود…برادرت….

_از وقتی گفتی عقد کردی شب و روز ندارم…برای دادشم..برای اون که هنوز داره با تو خاطراتت و وسایلت زندگی می کنه…براش که

_براش که تمام کودکی من رو به گند کشید.براش که اگه یکم دیگه زورش به هم می چربید بهم تجاوز هم میکرد…نگرانی

بلند گریه کرد: عاشقی کردن بلد نبود..بابام هم بلد نبود…

_مادرم رو دوست نداشت…

_داشت..به خدا داره..تو همیشه با کینه نگاهش کردی..ندیدی مادرت رو چه قدر دوست داشت..

..بهش حق می دادم که نتونه بی طرف نگاه کنه..پدرش بود..برادرش..و یک طرف شوهرش..پدر بچه هاش…من کی بودم؟؟..هیچ کس…

چایم رو که حالا کمی سرد شده بود قورت دادم و کارت رو به سمتش گرفتم :همه چیز گذشته تموم شده ساره..من الان همسر امینم صحبت کردن از یه مرد دیگه کار درستی نیست….

_می دونم..به خدا می دونم…من با سر میام…

_هومن رو هم بیار…

_نه..نمی خوام اذیت بشی…از وقتی فهمیده ازدواج کردی اون هم سر در گمه..هم خوشحاله که زن آدمی مثل دکتر پاکدل شدی..هم دلش شدید برای سبحان می سوزه..

…حالم داشت بد می شد..تو گلوم یه بغض بود به بزرگی 9 سال بی کسی..تو قلبم امین بود و بس…هر حرفی از گذشته و از اون عشق بیمار گونه به نظرم خیانت بود به مردی که از صبح استرس اومدن من به این خونه رو داشت…

_من براش آرزوی خوشبختی دارم…

..داشتم واقعا..؟؟برای اون چشمهای سیاه و اون دستهای هرزه ای که حتی یادشون به من اجازه لذت بردن از نوازش های شوهرم رو نمی داد..برای اون آدم آرزوی خوشبختی داشتم؟؟؟!!

_ببخشش باده..ببخشش شاید سبک تر بشه..

_من خیلی وقته گذشتم..اون شب که گذاشتم..گذشتم….

بغلم کرد…و من فقط دلم می خواست فرار کنم…

اصرارش برای شام موندن رو قبول نکردم..که چی؟؟..شوهرش و پسرش بمونن بیرون که من اومدم…؟؟..من تو خونه ای بمونم که همه جاش نا خواسته بوی گذشته رو می ده..بوی مادری که برای ساره اندک مادری کرد که برای دخترش نکرد….

منتظر راننده شدم..که بهش زنگ زدم تا بیاد…امین امشب جلسه مهمی داشت با یه قراره شام و مهسا هم رفته بود خونه دختر عمه اش….

شیرین جون اصرار کرد که شام بخورم…من اما اصلا اشتها نداشتم..گذاشت به حساب این که عروسی نزدیکه..اما پدر جون از بالای عینکش طوری نگاه کرد که به نظرم فهمیده بود که حالم چندان خوب نیست…

رو تخت دراز کشیدم و عطر امین رو عمیق نفس کشیدم…

رفتن به خونه ساره اشتباه بود یا نبود رو نمی دونم حاصلش اما من بودم خسته و داغون…که چشمام رو که می بستم..به جای اون چشمای پر از مهر و گاهی پر لذت عسلی که داغم میکرد..چشمای سیاه وحشی و هوس آلودی رو می دیدم که داغون ترم می کرد….

نفس عمیقی کشیدم و موبایلم رو برداشتم…این بار به جای هر کسی تو این 9 سال ..اس ام اس دادم : کاش این جا بودی…کاش الان این جا بودی و بغلم می کردی…دلم برای خودت و بوسه هات تنگ شده…

اس ام اس سند نشد..می دونستم به خاطر جلسه گوشیش خاموشه..چشمام رو بستم تا کمی استراحت کنم…

الان خیلی خوب می دونستم که همه کس من امین….

تو خودم جمع شده بودم واقعا حالم بد شده بود…

ببخش؟؟…..ساره که می دونست درد من رو…من کینه نداشتم..انتقام هم نداشتم..من فقط می خواستم این صداها از سرم بره..اوون نگاهها از جلوی چشمم ..اون ضربه ها از روی کمرم…

بغضم داشت بزرگتر می شد..نازک نارنجی شده بودم…یه روزهایی تو حیاط اون دانشگاه کنار بچه هایی که هیچ کدوم هم وطن نبودن..خاطرات اگر هم که میومدن با خودشون اشک نمی آوردن..دلتنگی بود و نفس تنگی.این جا تو خاکی که توش به دنیا اومدم..تو تخت خواب مردی که عاشقشم اما یه دل نازکی شفاف می آورد..پر از عطر امین…

بین خواب و بیداری غلت می زدم…به یاد عید های 10 سالگیم…به یاد اولین روز رفتن به مدرسه که صدای باز شدن در اومد…سریع سرم رو چرخوندم به سمت در…امین رو دیدم که به سمتم اومد…

نا خود آگاه از تخت پریدم پایین..به حرکات تند و سریعم نگاه کرد با تعجب..به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم….

چند لحظه دستاش تو هوا موند اما بعدش یه دستش دور کمرم حلقه شد و دست بعدیش بین موهام رفت….

بغضم کم کم داشت سر باز می کرد و من با تلاش بی وقفه سعی داشتم اشک نریزم…

با صدای آرومی کنار گوشم گفت : چی شده خانومم..تو که من رو سکته دادی …

سرم رو از روی سینه اش برداشتم..چشمم به ساعت پشت سرش رو دیوار افتاد ساعت 9 بود…

_مگه قرار شام نداشتی؟؟

موهام رو از رو صورتم کنار زد : تو باشی خانوم خوشگلت بهت اس ام اس بده دلم بغل می خواد..با چند تا سیبیل پا می شی شام بری بیرون؟؟…مگه عقلم کمه؟؟!!!

لبخند شلی زدم به شوخی که کرد..شاید برای اینکه جو نگاه من رو عوض کنه….

_اس ام است که رسید 10 بار زنگ زدم بر نداشتی…

_آخ فراموش کردم از رو سایلنت بر دارم…

با اخم نگاهم کرد : از دست تو باده…واقعا ترسیده بودم…بعدش زنگ زدم خونه..مامان گفت خونه ای..منم بردیا رو فرستادم شام..خودم اومدم پیش خانومم …..

…متفکر خیره شده بود به چشمام…می دونستم کاری براش نداره هر چیزی که تو ذهنم هست رو بخونه…

یک لحظه نگاهش نگران شد و اخماش بیشتر رفت تو هم و گونه های من هم خیس شد..خیس خیس….

_چی شده؟؟….

از آغوشش بیرون اومدم …لبه تخت نشستم…هنوز منتظر جوابش بود…

_امین من حالم خیلی بده…

این بار حقیقتا ترس رو می شد تو چشماش خوند..رو به روم رو زمین زانو زد : نفس من آخه نمی گی که چی شده…

کسی کاری کرده..برم سراغ هومن؟؟…یا اون مرتیکه آشغال سبحان؟؟!!

_داد نزن امین..سراغ هیچ کس..می تونی بیای سراغ مخ من؟؟…بهش بگی ولم کنه….

هق هقم بلند تر شد…کلافه شد..بلند شد و دستی به صورتش کشید….

_گریه نکن ..تو رو خدا گریه نکن..دیوونه می شم این طور اشک می ریزی….

به سمت در رفت…با یه خشم بدی…

از جام پریدم و آستینش رو گرفتم : کجا؟؟؟می خوای تنهام بذاری؟؟!!

_دارم میرم سراغش..می ندازمش جلو پات..

_امین…من فقط می خوام تو کنارم باشی….

سرم رو کج کردم : باشه..؟؟؟

صدام پر از یه خواهش ناب بود..که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم…اومد به سمتم از روی زمین بلندم کرد و گذاشتتم روی تخت…

کنارم دراز کشید..محکم بغلم کرد سرم رو به سینه اش چسبوند کاملا تو حصار تنش قفل بودم و لذت امنیت بودنش رو می بردم…سکوت زیبایی بود و فقط صدای نفس های من که به خاطر گریه کمی تند تر بود و صدای قلب امین و گرمای وجودش….

_رفتم پیش ساره..می دونستی جهیزیه اون رو مادر درست کرده؟؟

_…..

..می دونستم سکوت کرده تا من حرف بزنم…

_برای اون یه نیمچه مادری کرده…برای من چه کرده؟؟…ساره می گه ببخش..بابام رو ببخش که نمی ذاشت درس بخونی که نمی ذاشت نفس بکشی..چون دختر مرد دیگه ای بودی…چون دوست داشتی لاک بزنی..چون دوست داشتی مهندس باشی..ببخش که کتکت می زد….

…اسم کتک که اومد..دستاش رو دورم محکم تر کرد و شنیدم که گفت : فاتحه اش رو می خونم..بی همه چیز….

_چیزی گفتی ؟؟

_نه عزیز ترینم…..

_می گه دلم برای داداشم می سوزه….

گریه ام بلند تر شد : می گه بگذر …سبک تر بشه..از بار گناهانش….من نمی خوام سبک بشه..من می خوام….من می خوام….از بودن با تو لذت ببرم..از بودن با شوهرم….

یکم ازم فاصله گرفت…به صورتش نگاه کردم..به چشماش که حالا پر از التهاب بود..پر از نگرانی بود..پر از خشم بود..ولی بیشتر ار همه پر از عشق بود…

از جاش بلند شد ….

_تنهام می زاری؟؟!!!

…ترس داشتم..ترسی عمیق از تنهایی..امروز انگار تازه داشتم نگرانی های امین رو درک میکردم…امشب تازه داشتم حس می کردم نبودنش برام یعنی چی؟

دستی به موهاش کشید و….

به من که متعجب از این حرکاتش داشتم نگاهش میکردم نزدیک شد و نزدیک تر زانوهاش رو روی تخت گذاشت و روم خم شد…و من لبهاش رو روی لبهام حس کردم…

بوسه ای داغ و آروم..خیلی آروم…و من سبک می شدم با هر حرکت لبش روی گونه ام.وگردنم…و دستش که خیلی آروم و پر از یه نوازش بی نظیر..پر از یه داغی پر التهاب روی بدنم حرکت می کرد..منی که انگار نه روی تخت..روی ابرا بودم و هیچ بغضی نبود..هیچ صدایی و هیچ حسی رو تن مثل کوره من…جز اون سر انگشتایی که خیلی سبک روی بدنم سر می خوردن و اون بوسه های آرومی که قطره قطره به سرزمین خشک احساس من جون می دادن….

با دست آزادش پتو رو روم کشید…روی من که سرم روی قلبش بود و نیم تنه ام کامل روی نیم تنه اش بود…و انگشتاش خیلی آروم رو کمرم سر می خورد و من با انگشتم روی سینه اش طرح های فرضی می کشیدم…طرح هایی که همش عاشقانه بود مطمئنم….

سرش رو خم کرد و بین موهام نفس عمیقی کشید.. : می دونی چه قدر عاشقتم باده؟

_….

جوابی نداشتم که بدم…امشب با حس زیبایی که بهم هدیه کرده بود…نفهمیدن حسش…خیلی بعید بود….

خودم رو روی سینه اش جمع کردم….

پتو رو تا تقریبا تا سرم بالا کشید : بخواب نفس من…من اینجام تو راحت راحت بخواب….

از صبح با مهندس آذری مشغول بودیم خیلی سفت و سخت..تا بتونیم یه نقشه رو که مربوط به پروژه یه مدرسه بود رو برسونیم…

قرار بود برای ناهار مدیر عامل شرکت جدیدی که امین و بردیا باهش قرار داد بسته بودن به شرکت بیاد..البته من به اون ناهار دعوت نشده بودم…یعنی کسی به من نگفته بود تو هم بیا…احساس می کردم احتمالا اینم از اون مردایی که مثل نیازی امین روشون تیک داره…

با مهسا قرار گذاشته بودیم تا بیاد شرکت..بعد از ظهر به یکی دو تا از کارها برسیم…

مهندس آذری:پروژه جدید خیلی پر سود می شه..ولی فکر کنم باید باززهم مهندس استخدام کنه شرکت چون خیلی سرمون شلوغ می شه…

..راجع به پروژه و سودش امین با من صحبت کرده بود و در مورد خیلی چیزها باهم به نظر مشترک رسیده بودیم…

با رفتن مهندس آذری به اتاقش فرصت کردم تا کمی کش بیام..گردنم خشک شده بود…

مهسا نتونست خنده اش رو نگهداره..با صدای بلند خندید…همین باعث شد تا قاشقش از دستش بیافته…

من تمام سعیم رو می کردم تا خنده ام رو کنترل کنم : هیسسسسس..مهسا این جا شرکته ها…

یه قلوپ گنده از آب جلوش رو قورت داد تا بتونه خنده اش رو هم قورت بده : وای قیافه پسره یادم که میوفته با اون سامسونتش که تا آخرشم نا یلون روش رو نکند….

یاد خاطرات دانشگاه می کردیم…با مهسا داشتیم ناهار می خوردیم..از صبح از این اتاق خارج نشده بودم…امین دو بار اومد تو فاصله جلساتش بهم سر زد و بار سوم هم با بردیا برای سلام علیک کردن با مهسا اومدن..بردیایی که این بار مشکوک تر هم بود چون مثل دفعه پیش سکوت کرده بود اما این بار نگاهش رو هم می دزدید…

مهسا : راستی باده این دوست امین عجیب خوش تیپه ها..

با به یاد آوردن دفعه اولی که دیدمش :تنها کسی که انقدر که دنیز راجع بهش حرف زده بود قبل از اومدن به این جا غذاهای مورد علاقه اش رو هم می دونستم…

_چرا؟؟؟

_عجیب مثل دنیزه البته قبل از آشنایی با موگه….

_من از وقتی دنیز رو شناختم..یعنی از نزدیک که موگه هم تو زندگیش بود..

_خیلی دون ژوانه…

_بردیا؟؟.نگاه هم نمی کنه….

..نمی خواستم ماجراهای بردیا رو تعریف کنم..نه به من ربط داشت نه به مهسا…

_به هر حال..با شیطنت اضافه کردم : البته شاید تو جذبش نکردی…

مهسا با اون چشمای خوشگل و صورت گردش و اون موهای فر جذابش…و البته اون لبخند و خوش سرو زبونیش..امکان نداشت کسی رو جذب نکنه…به خصوص که تحصیلات و شیک پوشی جدیدش رو هم می تونستم به خصوصیاتش اضافه کنم…

جوابم رو نداد اما از اون نگاه ها کرد که من رو به خنده می انداخت…

به ساعت نگاه کردم..حدود ساعت 3 بود…خوب باید کم کم مهمون امین و بردیا می رفت….مهسا سر لپ تاپ من بود و داشت بعضی قسمتای پروژه رو به قول خودش باز بینی می کرد…

رفتم توی راهرو که در اتاق امین باز شد و هر دو با مهمانشون که مرد حدودا 50 ساله و تپلی بود از اتاق خارج شدن…باهاش دست دادن..بردیا با اوون آقا از سمت دیگه راهرو خارج شدن..امین به سمت من اومد…فکر کنم می خواست بره به دفترم که من رو دید : ا…خانوم خانوما این جا چی کار می کنی؟؟!

_اومدم ببینم کجایی..

خنده ای کرد و دستش رو دور کمرم انداخت : چکم می کنی خانوم خوشگله؟؟

_خوب..بله پسر به این خوش تیپی از دستم بره چی؟؟

بلند خندید : از دست که رفتم ….دلم گرو یه خانوم خوشگل سیاه چشم…

_عزیزم..من و مهسا چند تا کار داریم ..من امروز یکم زودتر می رم….

_شما مرخصی گرفتی خانوم مهندس؟؟

_من خانوم رئیسم…

امین نگاهی به دورش انداخت و از خلوت بودن راهرو که مطمئن شد…بوسه کوچیکی به گوشه لبم زد : اون رئیسی که میگی…دربست مخلص خانومشم هست….

_چند لحظه صبر کنی راننده میاد الان بهش زنگ زدم…

مهسا نگاهی به امین که کنار بردیا رو مبل نشسته بود انداخت : جدی گرفتی امین..نیازی به این قرتی بازیا نیست…

اصلا باده تو چرا هنوز ماشین نخریدی…

امین : ماشین رو می خریم یکم این کارای عروسی سبک بشه….

مهسا : بابا..ما عمری با اتوبوس این ور و اون ور رفتیم…مگه نه باده…؟؟؟

من هم برای اینکه سر به سر امین بذارم : آره والا..اصلا پاشو راه بیفتیم بریم…

همون موقع منشی گفت که راننده اومده…من و مهسا هم بلند شدیم تا بریم…

امین : باده اون گوشیت رو بردار وقتی زنگ می زنم…

_باشه….

مهسا که همیشه شیطنتش زبان زد بود : امین به خدا این تحفه ای هم نیستا….

صدای اعتراض من قاطی شد با خنده امین ….

مهسا : بردیا خان خداحافظ…

خداحافظی رو انقدر بلند و شمرده گفت که من و امین و بردیا با تعجب برگشتیم به سمتش…

بردیا با تعجب : خدا حافظتون…

مهسا : ااااا..شما می شنوید…از بس ساکتید تو این چند باری که دیدمتون فکر کردم نا شنوا هستید..ببخشید داد زدم….

بردیا خشک شده بود و من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم…این کار مهسا در جواب حرف من بود که بردیا به تو توجه نمی کنه..وای به حال بردیا..مهسا تا تورش نمی کرد بی خیالش نمی شد….

مهسا عینکش رو زده بود و حسابی سرش تو لپ تاپ من بود…منم فنجان به دست داشتم نگاهش می کردم..خسته شده بودم….

مهسا : یه تغییرات کوچیک توش دادم..حالا یه نگاه بهش بنداز…

چشمام خسته شده بود یکم روی هم فشار دادمشون… : فکر کنم دارم پیر می شم مهسا چشمام خسته است…

_پیر نشدی سرتق..از یه طرف کارای عروسی یه طرف شرکت آخه خل جونم کی رو دیدی کم تر از یه هفته مونده به عروسیش تو شرکت باشه..تو الان باید بری برای ماساژ پوست….

به طرز لوس گفتن ماساژ پوستش هر دو تا خندیدیم…

همون موقع در باز شد و امین و بردیا وارد شدن…

امین : به به خانوم مهندسای عزیز..خسته نباشید…

لبخندی به صورتش زدم.انگار همه خستگیم پرید…کنارم ایستاد و دستش رو مثل همیشه دور کمرم حلقه کرد…بردیا هم رو مبل کنار مهسا رو به روی ما نشست….

بردیا : شما باز دارید نقشه های باده رو چک می کنید؟؟..فکر کنم باید یه حقوقی هم برای شما در نظر بگیریم…

مهسا : آره والا…چه کنم دیگه خراب رفیقم…دارم نقشه های این بی سواد رو درست می کنم…

من : اا..من بی سوادم؟؟

مهسا : آره دیگه من دکترا دارم خانوم خوشگله تو فوق لیسانسی…

_برو بذار باد بیاد..کارای عملیت رو نشون بده جوجه..چه نقشه ایت به مرحله اجرا رسیده….

_من آکادمسینم…

بردیا و امین به کل کل ما می خندیدن….

_معمار کسیه که لااقل بتونه یه جا رو نشون بده که ساخته شده باشه…

_به هر حال من دکترا دارم..یعنی تو این اتاق همه دکترا دارن الا تو…

به شوخی اخم کردم بهش و با بدجنسی تو بغل امین فرو رفتم : به جاش من چیزی دارم که تو نداری…از همه این حرفا هم مهم تره…

امین که معلوم بود حسابی ذوق کرده روی موهام رو محکم بوسید…نمی دونم چرا احساس کردم چشمای بردیا پر از حسرت شد…

مهسا : اهه..خانومو باش..یه دونه خوشگل ترشو پیدا می کنم به من مگن مهسا…

من و امین بلند خندیدیم : مثل همون که دیشب پیدا کرده بودی…

مهسا پاک کن رو از رو میز برداشت و پرت کرد طرفم : بی مزه…

ماجرار و برای امین تعریف کرده بودم..به همین خاطر امین هم بلتد خندید …

بردیا اما با یه نیم چه اخم و کنجکاوی پرسید : جریان چیه..

من : بذار بگم..دیشب که رفته بودیم خرید…

این بار مهسا از جاش بلند شد و من پشت امین قایم شدم …

مهسا : می کشمت باده..

_چیه مگه..بده پسر 18 ساله ازت خوشش اومده بود….این یعنی خوب موندی…

بعد بدون توجه به قیافه مثلا شاکی مهسا رو به بردیا : وای نمی دونید چه قدر قیافه پسره با مزه شد وقتی فهمید مهسا سن مادرشو داره…آخه پسره هنوز پشت لبشم سبز نشده بود….

..این بار مهسا هم خندید…بردیا اما فقط یه لبخند زد…همه کار این پسر عجیب شده بود تو این 12 روز..یعنی به هم زدن با نگین انقدر سخت بود…؟؟؟!!

مهسا نشست رو مبل : با تمام این تفاصیل خانوم خانوما من دکترا دارم از فرانسه..این آقا از لندن…اونی که عین کووالا ازش آویزونی از آمریکا…تو یه فوق لیسانسی جوجه..پس احترام بذار….

_انگار مامور مخصوص حاکم بزرگی..می خوای تعظیم هم بکنم….

_نمی دونم هر جور که راحتی….

امین کمرم رو که می خواستم مثلا برم سمت مهسا محکم تر گرفت : از دست شما دو تا…خوب مهسا جان..ما امشب شام با شرکتی که تازه باهاش قرار داد بستیم بیرونیم..اون ها می خوان مهندسی که برای این پروژه در نظر گرفتن رو به ما معرفی کنن ..شما هم تشریف می یارید؟؟

..نمی دونم چرا احساس کردم امین بعد از گفتن این پیشنهاد نگاه گذرایی به بردیا کرد….

مهسا : من بدم نمی یاد ..اما من که می دونم می خواید من رو ببرید تا پز دکتر بودنم رو بدید…

این بار دیگه بردیا هم با صدای بلند خندید….

رو به مهسا که تو اون کت دامن خوش دوخت مشکیش مثل ماه شده بود کردم و دستام رو از هم باز کردم : خوب شدم…؟؟؟

اومد سمتم..: ماه شدی باده…

به کت شلوار مشکی ام نگاهی انداختم و شال کرم رنگم رو روی سرم مرتب کردم…و کیفم رو برداشتم….

هوا خوب شده بود و نیازی به پالتو یا شنل نبود…چون با ماشین هم تا دم رستوران می رفتیم…همین کت و شلوار مناسب بود…

مهسا یه بار دیگه ریمل زد و با هم از اتاق خارج شدیم…

مهسا : دو قلو ها نیستن ؟

_نه رفتن باغ لواسون با داییشون….

همون موقع امین و بردیا هم از اتاق امین خارج شدن…باید اعتراف می کردم که هر دو تا شون امشب خیلی خوش تیپ شده بودن…

امین کنارم ایستاد و با لذتی ناب نگاهم کرد…دستم رو بالا بردم و کرواتش رو کمی مرتب کردم …و با لذت نگاهش کردم…

مهسا : اهم اهم…ما این جاییما..بی جنبه ها….

وارد پارکینگ که شدیم…بردیا به سمت ماشین خودش رفت ….

من به سمت امین : مگه بردیا نمی یاد..؟؟

_چرا اما بردیا ست دیگه می گه این طوری بهتره….

امین : بردیا ..پس مهسا با تو بیاد..منم که با باده میام…

..به مهسا ی تخس که رضایت از سر و روش می بارید نگاه کردم..خواستم بزنم تو ذوقش اما بی خیال شدم..بردیا در جلو رو برای مهسا باز کرد و بعد خودش سوار شد..به حق چیزای ندیده…

امین که داشت می خندید و از پارک هم در میومد : مردها با هر زنی در حد شانی که خود اووون زن برای خودش قائله رفتار می کنن….

..و من فهمیدم جمله آخرم رو بلند گفتم…..

پشت میزی که برامون رزرو شده بود نشستیم..من و مهسا کنار هم و بردیا و امین هم رو به رومون..خنده ام گرفته بود از قیافه این دوتا..طوری به ما خیره شده بودن انگار دارن تابلو تماشا می کنن..

چند دقیقه خیلی کوتاه بعد مرد میانسالی همراه با خانومی 31-32 ساله که خانوم خوش قیافه ای هم بود وارد شد و به سمت ما اومدن…

فهمیدم که دختر خانوم مهندسی که این مراسم برای معرفیشه…خانوم مهندس سها اسفند یاری و مرد کنارش هم مدیر عامل شرکت و البته عموش بود..آقای اسفندیاری….

با هم دست دادیم و نشستیم…سها پیش امین نشست و عموش هم پیش بردیا…توازن به نظر من برقرار نبود یه طرف میز دو نفر یه طرف چهار نفر…

غذا ها رو میز گذاشته شد و من داشتم با تکه گوشت تو بشقابم بازی می کردم و دلخور بودم….به سها که داشت با عشوه خاصی با امین صحبت می کرد نگاه کردم…حرکاتش جلف نبود…سبک و دم دستی هم نبود…اتفاقا شدیدا حرفه ای و زیر پوستی بود…همین هم بیشتر لجم رو در میاورد…

امین مثل همیشه خوش ژست و مودب به حرفهای بی پایان سها گوش می داد…اما من بازم عصبانی بودم…از دست خودم که چرا انقدر حسود شده بودم…تا مغز استخوانم تیر می کشید….

_خوب خانوم مهندس عروسی چه زمانی به سلامتی…؟؟

…سرم رو از روی بشقاب بلند کردم و نگاهی به اسفندیاری کردم : یه هفته دیگه…

اسفندیاری: خوشبخت باشید..

این بار روی کلامش به سمت امین بود که لبخند شادی به روی لبهاش بود… : ممنون آقای اسفندیاری شما که متاسفانه افتخار نمی دید….

_بله یه سفر باید برم..اما دلمون پیشتونه..

نگاهی به سها انداختم که باز هم زل زده بود به نیم رخ امین اصلا از این وضعیت خوشم نمیومد….احساس می کردم امین باید باهاش خشن تر برخورد کنه..یعنی قرار بود از این به بعد این خانوم به شرکت رفت و آمد کنه این که واویلا بود…

سها : راستی امین پیرو اوون بحثی که چند روز پیش داشتیم….

بقیه بحثشون رو نمی شنیدم..وسط صحبتشون امین از دیس وسط یه تیکه بزرگ گوشت گذاشت تو بشقاب من ..اما همچنان داشت به صحبت های سها گوش می کرد..این حرکتش نشونه این بود که همه حواسش بازهم پیشه منه اما کارد می زدی خونم در نمیومد..پس امین از قبل این خانوم رو می شناخت و این مراسم معارفه نبود…دستم رو دور چنگالم محکم تر کردم..این کار مانع از این می شد که کوچکترین چیزی تو صورتم نمایان بشه..متنفر بودم که کسی بفهمه یا حس کنه که دارم از شدت حسادت خفه می شم…دست مهسا رو روی رون پام احساس کردم..فکر می کنم اون هم دلش می خواست این دختر رو خفه کنه…

اسفندیاری: خانوم مهندس بعد از این پروژه همچنان می خوای تو همین شرکت کار کنی؟؟

..نگاهی به امین انداختم که داشت نگاهم می کرد..بد جور دلم می خواست ضایعش کنم از این که این دختره سیریش رو انقدر بهش رو می داد و این که چرا این دختر انقدر باهاش صمیمی بود…اما حیف که کار بی پرستیژی بود انتقام گرفتن تو جمع : بله جناب اسفنیاری من از کار کردن در کنار امین و بردیای عزیز لذت می برم…

اسفندیار لبخندی از سر مهر زد : البته والا امین نباید هم بذاره بری شرکت دیگه ای وصف موفقیت هات رو زیاد شنیدم….

به سها که عصبانیت از چشماش می بارید نگاهی کردم و لبخندی از سر پیروزی زدم…

بردیا : امکان نداره همچین نیرویی رو از دست بدیم..ایشون جوایز زیادی در زمینه طراحی دارن پروژه های خیلی موفقی تو کشورهای همسایه داشتن…به همین خاطر ما دو دستی ایشون رو چسبیدیم…

..امین رو نگاهش هم نمی کردم..

امین : شما باشی جناب اسفندیاری می زاری خانومت با این همه استعداد جای دیگه ای کار کنه؟؟

اسفندیاری خنده ای کرد : نه والا..به خصوص که جای دخترم..خانومت زن زیبایی هم هست..باید مدام پیشش باشی..

امین : اون که 100 البته….

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که تو چشماش یه نگرانی بود و یک عالمه سئوال…اما بازهم بشقابم رو نگاه کردم…

سها : می گن روش خوبی نیست که زوج ها با هم کار کنن…از خانومت خسته می شی امین همش ببینیش….

دییگه واقعا داشتم عصبانی می شدم که مهسا از بغل دستم جوابش رو داد : خانوم مهندس…یه ملتی 7 سال باده رو هر روز همه جا می دیدن ..تو تبلیغات رو استیج..هیچ وقت ازش خسته نمی شدن..زنی مثل باده با زیبایی و هوشش همیشه تازه می مونه….

لبخند بد جنسانه ای روی لبم اومد..مهسا و بردیا مستقیما سها رو هدف گرفته بودن..

سها : شما مگه؟؟

_من تو ترکیه یه تاپ مدل بودم….

فسش علنا خوابید..من اگه جاش بودم همون اول که بردیا حرف از موفقیت های مهندسی من زد فسم می خوابید..اما این زن ظاهر بین تر از این حرفا بود…

تعریف کردن اسفندیاری از من و چشمای نگران و گاهی پر از تحسین امین سها رو عصبانی تر می کرد…این رو از همه وجناتش می شد فهمید…

سها : خانوادتون هم این جان یا ترکیه زندگی می کنن؟؟

…حرفش شاید از سر بدجنسی نبود..یا شاید هم بود..یه هر حال که اون از مسائل خانوادگی من خبر نداشت..نمی دونستم چی بگم..این نقطه ضعف اصلی من بود..چیزی که مردم عجیب هم عادت داشتن روش انگشت بذارن…

خواستم جواب بدم که امین با لحن جدی : خانواده خانومم همین جا هستن..البته پدرشون فوت کردن..اما مادرشون در تهران هستن….

لحن جدی امین و جوابش راه سئوالات بیشتر سها در این زمینه رو بست..دلم می خواست کله اش رو بکنم….

شام با هزار بد بختی تموم شد..یکی از بدترین شبهایی بود که تو زندگیم گذرونده بودم..همه تنم پر از خوره حسادت بود..

عشوه ای سها موقع خداحافظی دیوونه ترم هم کرد….

سوار ماشن بودیم و من سکوت کرده بودم..قهر نبودم اما خودم رو خوب می شناختم حرف می زدم ممکن بود چیزای خوبی نگم..

امین دستش رو جلو آورد و چونم رو تو دستش گرفت : خانوم من مثل این که امشب بهش خیلی خوش نگذشته…

_…..

_اخمات چرا تو همه نفس من؟؟؟

_تو سها رو از قبل می شناختی؟؟

لحنش تغییر کرد و جدی شد : بله می شناختم..عمو و پدرش از قدیمی های این کارن..

_پس چرا گفتی مراسم معارفه است؟؟

_خوب..چون شما به هم معرفی شدید دیگه…

_باشه…

_چی باشه..؟؟

_هیچی..

_از سر شب چت شده تو؟؟..چرا اخمات این طوری تو همه…

_این خانوم قراره از این به بعد همیشه با تو در تماس باشه؟؟

یهو ماشین رو کنار کشید و ایستاد…داشتم با گوشه شالم بازی می کردم که دستش رو آورد جلو و سرم رو به سمت خودش چرخوند تو چشماش یه برق عجیبی بود : حسود کوچولو…تو همه زندگی من هستی….من اصلا سها یا هیچ زنه دیگه ای رو نمی بینم…

..حرفش و صداقت نگاهش باید بهم آرامش می داد..اما عجیب بود که کلامم نیش دار شده بود : والا تو رستوران که خوب نگاهش می کردی…

دستش شل شد : منظورت چیه؟؟

_هیچی منظوری نداشتم…

صداش یکم رفت بالا : نگام کن ببینم….

جرات نداشتم تو چشمایی نگاه کنم که می دونستم الان داره ازش آتیش می بارید نگاه کنم …

_خوب گوش کن ببین چی می گم باده من به رسم ادب و میهمان نوازی برخورد کردم….

براق شدم تو صورتش : خوبه..پس اگه منم بدونم یکی بهم چشم داره و به رسم مهمان نوازی در مقابل همه عشوه هایی که برای جلب توجه من میاد لبخند بزنم هیچ اشکالی نداره دیگه….

دستش رو مشت کرد و با صدای وحشتناکی گفت : حواست هست داری چی می گی دیگه؟؟

..بگم نترسیدم دروغ گفتم امانباید هم کوتاه میومدم….

_یاد بگیر امین که من و تو با هم فرقی نداریم…اگه چیزایی که حرص تو رو در میاره رو من رعایت می کنم تو هم موظفی رعایت کنی…

_گوش کن خانوم کوچولو…یه بارم بهت گفتم دوباره تکرار می کنم..هر چیزی که بخواد به زندگی خانوادگی من ضربه بزنه..حتی اگه اون چیز خود تو باشی باده من جلوش می ایستم…من این همه تلاش نکردم این همه استرس نکشیدم که حالا که تو خانومم شدی..بشینم سر یه آدمی که ارزشش رو نداره با تو بحث کنم…اگه یه درصد به من و عشقی که بهت دارم اعتماد داشتی باده و اگه به خودت یا دآوری می کردی که تو چه قدر زن همه چیز تمومی هستی متوجه می شدی که صد تا مثل سها هم که بیان..نمی تونن ذره ای توجه من رو جلب کنن…

حرفاش پر از حس خوب بود..اما من توجیه نشده بودم…درسته که نمی تونستم بهش بگم تو به من توجه نکردی یا اینکه بگم..اصلا ولش کن…

دست به سینه نشستم و خیره شدم به جلو..امین هم دوباره حرکت کرد…هر دو ساکت بودیم…اوون چرا طلب کار بود و رو نمی دونم…اما من کاملا حق داشتم…

کتابم رو گرفتم دستم تا با استفاده از نور آباژور بتونم کمی مطالعه کنم…خسته بودم اما ذهنم هم پر بود…خوابم نمیومد…نشستم رو کاناپه گوشه اتاق..که امین رفته بود مسواک بزنه با تعجب نگاهم کرد : چرا اونجایی؟؟

_می خوام یکم کتاب بخونم..اگه نور اذیتت می کنه می تونم برم تو سالن…

_البته که نور اذیتم نمی کنه..اما مطمئنی فقط دلت می خواد کتاب بخونی؟؟ یا نمی خوای کنار من باشی؟؟

بهش نگاه کردم که نگران به نظر میومد : نه می خوام یکم با خودم باشم…

نشست روی کاناپه پهلوی من که چهار زانو رو کاناپه بودم…دستش رو گذاشت رو رون پام که به خاطر شلوارکی که پام بود کاملا بیرون بود ..دستاش سرد بود و باعث شد که پام رو جمع کنم..نمی دونم چه برداشتی کرد که با نگرانی آشکاری : حرفام توجیهت نکرده نه؟؟

_ چه اهمیتی داره امین..تو خودت خودت رو توجیه کردی …..

خواستم بلند شم که نگذاشت : بشین بذار حرف بزنیم عزیزم…هر مسئله ای که هست حلش می کنیم و بعد آشتی میریم تو اون تخت….

_من قهر نیستم….

_اما دلخوری…

_نباشم…؟؟

_نمی دونم چی کار کردم که تو فکر کردی من به سها توجهی دارم…

_باید به من میگفتی قبلا می شناختیش…نباید بردیا و مهسا از من دفاع می کردن در مقابل متلک های سها..باید طوری باهاش بر خورد میکردی که جرات اوون عشوه و ناز ها رو نداشته باشه….

عصبانی بودم از دستش..خیلی زیاد…: در ضمن بردیا اون روز تو شرکت گفت اگه خانومت بفهمه..منظورش این بود دیگه نه؟؟….نکنه دوست دخترت بوده….

داغ کرد : داری تند می ری باده…هر ننه قمری که از کنارم رد شده دوست دختر من نبوده…

می دونستم نباید این حرف رو می زدم…اما احساس می کردم هیچ جور نمی تونم خودم رو خالی کنم…

خواستم بلند شم که این بار با لحن ترسناکی گفت : گفتم بشین…حرفات رو زدی پس باید بشنوی….

چشمم رو دوختم به قالی کف اتاق..به قالی طوسی رنگی که حالا پاهای برهنه ام با اون لاکای قرمز..عین یه لکه روش افتاده بود….

_قرار نیست سر هر مسئله ای ترمه یا چه می دونم کس دیگه ای رو به یاد من بیاری…اون چیزی هم که شنیدی هیچ ربطی به سها نداره…به هیچ کس دیگه ای هم نداره….نمی خوای با سها کار کنیم..باشه اصلا من دورو برش نمی رم..همه چیز رو می سپرم به بردیا یا مهندس آذری …تو راست می گی اگه تو رعایت من رو میکنی..منم باید رعایت حساسیت های تو رو بکنم اما واقعا ازت دلخورم باده که سر هیچ و پوچ پرونده های قدیمی رو رو می کنی…راجع به دفاع نکردن هم میشستم تبلیغ زن خودم رو میکردم تو جمع؟؟

_….

_با توام باده..من متاسفم…متاسفم که شب خوبی نداشتی..و متاسفم که هنوز که هنوزه…اصلا ولش کن….

_چی رو ول کنم…من دوست دارم امین…خیلی زیاد..از حسادت خوشم نمی یاد از دست خودم عصبانیم…

بغضم گرفته بود..عجیب دلنازک و لوس شده بودم….

با چشمایی که می دونستم الان کمی خیسن بهش نگاه کردم…به اون نگاهی که منتظر بقیه جملم بود….اما من جمله ام رو تموم نکردم…که امین خیلی بی هوا محکم بغلم کرد…سرم روی سینه اش بود…

_باده هر بار که بغض می کنی..یا ناراحت نگاهم می کنی…دلم می خواد زمین و زمان رو بهم بریزم…من به خودم قول دادم…وقتی داشتیم عقد می کردیم که هیچ وقت چشمای تو غمگین نشه…این که نذارم هیچ چیز خانوم قشنگم رو دلخور کنه..اما گویا این بار نا خواسته خودم سبب شدم….

سرم رو بیشتر تو سینه اش فرو بردم… : لوس شدم امین نه؟؟

سرش رو تو موهام فرو کرد و عمیق نفس کشید…بعد صورتم رو بین دوتا دستش گرفت و نگاهم کرد : قبل از ازدواجمون…قبل از این که بیام دنبالت به مامان گفتم…اگه باده به من بله بگه..انقدر لوسش می کنم تا هیچ کس به غیر از خودم نتونه تحملش کنه..این طوری همیشه مال خودمه….

…شوخی می کرد مطمئنا..این دیگه چه تزی بود…

_می بینم که کم کم هم دارم موفق می شم….

اخمام رو به شوخی کردم تو هم : واقعا که….

_آخ آخ اخمای خوردنیش رو ببین….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x