رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت۷۴

4.1
(9)

 

 

پناه با حرص کوفتی گفت و برای اینکه کم نیاره رو به ولگا بحث قبلی و ادامه داد انگار نه انگار من حرفی زدم و اونم شنیده…

 

پناه: خیال کرده مثلا من الان بهم برمیخوره، اتفاقا بهترین آدم‌ها اونایی هستن که از واقعیت وجودی خودشون شناخت دارن، منم تو کار خونه بشدت تنبلم اما اندازه سه نفر بیرون کار میکنم…

 

گیلدا: کارخونه که لذت بخش تر از کار بیرونِ البته منم غذا درست کردن زیاد بلد نیستم…

 

ولگا با دست اشاره کرد به گیلدا و گفت

 

ولگا: پناه اینو ولش کن همچین حسای‌‌ دخترونه داره و توی جو هست که حال آدم بهم میخوره…

 

رفتم سمت سرویس تا دستامو بشورم اما صدای ولگا میومد…

 

ولگا: اتفاقا خواهر من یکی از شاخصه‌های دختر همین گیج‌بازی، عشق لواشک بودن یا اتاق شلخته‌ داشتن…

 

با یادآوری حرفای دیشب پناه و به عبارتی گیج‌بازیش باز لبخند روی لبم نشست، رد کمرنگ لبخند روی صورتم و توی آینده دیدم…

 

چرا انقدر از شاد بودن دور شده بودم که حالا با دیدن یه لبخند کمرنگ خودم انقدر‌‌‌ متعجب بشم و حس کنم آدم تو آینده یکی دیگه‌س؟

 

با صدای پناه از فکر و خیالی که این روزا دیگه رسما کارش آزار دادن من شده بود بیرون اومدن

 

پناه: ولگا پاستیل و کاکائو یادت رفت!

 

دیگه صدایی ازشون نشنیدم، وقتی اومدم تو پذیرایی ولگا پرسید

 

ولگا: آرنگ پاستیلا کو؟

 

– نداریم تموم شده…

 

ولگا: مگه میشه تموم شه و تو جایگزین نکنی!

 

کوتاه مجدد تکرار کردم

 

– تموم شده…

 

گیلدا با حرص گفت

 

گیلدا: ولگا خجالت بکش، سفارش بده پاستیل کده آنلاین میاره…

 

ابروهام بالا پرید

 

– نیومده آمار پاستیل کده رو داری؟

 

شونه بالا انداخت

 

گیلدا: جز مکان‌های ضروری بود…

 

سری تکون دادم

 

– کارت چیشد؟

 

گیلدا: فعلا آزمایشی بعد از عید هم رسمی

 

– خوبه بچسب ول نکن، دانشگاه هم فرم پر کن تا پاییز یا ترم تابستون بری تدریس…

 

 

 

روی کاناپه کنار دخترا نشستم تا یکم متوجه احوالات‌شون بشم چند وقتی هست که درگیر پگاه بودم و الان میخواستم متوجه بشم اوضاعشون اوکی هست یا نه و نکنه کم و کسری داشته باشن…

 

ولگا: خیلی خوبه ماهی چندر‌‌‌غاز بهت میدن توهم مثل این خوشحالای نادان فکر می‌کنی خوشبخت ترین آدم روی زمینی… بابا میرفتی مدل میشدی همون روسیه هم میموندی میلیاردی به جیب می‌زدی…

 

گیلدا: حرفا میزنی ولگا مدلینگی هم مراحلی داره، من بخوام روی استیج برم از خجالت چپ و راستم بهم میپیچه کل فشن‌شو به باد میره…

 

ولگا: با همین فکرای منفی دور خودت پیله پیچیدی، دختر هرکاری اولش سخته یه چندبار اجرای تمرینی میری کار می‌کنی دیگه استیج برات مثل پیاده روی تو پارک، ملکه ذهنت میشه…

 

پناه که تا الان ساکت بود با حیرت گفت

 

پناه: ولگا چه ربطی داره؟ اگه همه یه مدل استعداد و سلیقه داشتن که دیگه تفاوتی وجود نداشت… مصداق بارز هرکسی را بهر کاری ساختن…

 

ولگا: یه کسی این حرفو بزنه که خودش تمام رشته‌های هنری و طی نکرده باشه

 

بحث تا اینجا باب میلم بود دوست داشتم درباره نوع تفکر پناه بیشتر بدونم…

 

پناه: کی میگه؟ من اصلا نقاشیم خوب نیست یا مثلا برای خط رفتم کلاس تا خطم بهتر شد، هنر یه رود پر آبه من تنها چندتا لیوان ازش برداشتم، اما در ارتباط با پول هم ولگا خیلیا هستن که از بعضی شغلای پر درآمد متنفرن مثلاً معماری جز مشاغل پول‌سازه‌‌ اما من بدم میاد توی سنگ و خاک و آجر باشم یا چند ساعت غوز کنم یه نقشه بکشم، یا اصلا چرا راه دوری بریم همین بازیگری که خودت داری میری منم چندسال موقعیتش و داشتم اما از چهره شدن متنفرم یکی دوست داره دیده بشه اما من دوست دارم شنیده بشم…

 

ولگا: شما دیگه خیلی باحالی، اینهمه پیشنهاد کاری بازیگری داشتی اونوقت ازش استفاده نکردی؟ پناه بنظرم این از هوش و عقل استفاده نکردن به حساب میاد…

 

این یعنی ولگا هم از پیشنهاد‌های که به پناه شده خبر داره و پناه حرفش برای کلاس گذاشتن نبوده و واقعا پیشنهاد بازیگری داشته و رد کرده…

 

ولگا دیگه حرفاش داشت از خطوط قرمز فراتر می‌رفت این دختر آخر یاد نگرفت درست حرف بزنه!

 

پناه: خوبه حاکم شهر نیستی واِلا حکومت استبدادی درست میکردی!

 

ولگا: شاید عقلشون نرسه ، گاهی باید زورشون کرد!

 

دیگه رسما داشت توهین میکرد با اخم‌های توهم توپیدم

 

– ولگــا!

 

ولگا: بله

 

– کم چرت و پرت بگو، حداقل رو حرف اشتباهت کمتر پافشاری کن!

 

 

 

برای اینکه ولگا بیشتر ادامه نده ترجیح دادم بحث و عوض کنم برای همین از پناه پرسیدم

 

– پگاه چطور بود؟ راستین نیومده؟

 

پناه: خوب بود، راستینم گفت تا ۷ میمونم… به این بچه رو نده ورشکستت می‌کنه…

 

خونسرد گفتم

 

– اشکال نداره بذار راحت باشه، ماها که بچگی نکردیم اینا حداقل لذت ببرن، از پای گوشی موندن که بهتره!

 

چشماشو ریز کرد

 

پناه: باشه قبول اما این هزینه‌رو پدر بچه باید بکنه، خوبه والا خوش خوشان محمد شده خرج و مخارج و کلا روی تو دایورت کرده؛ معمولا میگن یکی خونه میخره کمکش کنید سِله ببرید ما همچنین شَتَرق هوار شدیم…

 

ترجیح میدادم اینجوری فکر نکنه و اینجا راحت باشه اما پناه مثل محمد بیخیال نبود و هرکاری هم میکردی خودشو توی این خونه یه مزاحم میدید…

 

ولگا: آرنگ اعتقادش اینه در خونه‌ی من به روی همه بازه، زیاد اهل دعوت کردن هم نیست میگه هرکسی اومد قدمش سر چشم…

 

پناه سری به نشونه تایید تکون داد اما انگار یهو چیزی یادش اومد که پرسید

 

پناه: راستی برگه رو گفتم با پیک بفرسته، هنوز نفرستاده!؟

 

– عجله نکن دو روز فرصت داریم اگه تا فردا نیومد خودم میرم میگیرم…

 

پناه: نه بابا اجازه بده میگم شماره پیگیری پیک و بفرسته!

 

گوشی دستش گرفت و انگار داشت چیزی تایپ میکرد که ولگا گفت

 

ولگا: آقا خوب جا خوش کردیا شام چی‌داریم؟

 

– من که حالم زیاد خوب نیست شام نمیخورم، باشگاه هم باید برم توهم میتونی نخوری!

 

پناه دست از تایپ کردن برداشت و هول سرشو بالا آورد

 

پناه: چیشده؟

 

از حالت پناه که اضطراب و استرسش مشهود بود تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم قبل از من باز ولگا جواب داد

 

ولگا: آرنگ سردرد عصبی داره، این چند شب هم حرص و جوش زده حتما باز اومده سراغش… بچه‌ها شما زیاد شناخت ندارید اما از من بهتون نصیحت تا میتونید بهش برسید وگرنه تا ۱۰ روز میوفته…

 

 

 

پناه با نگرانی به ولگا که رسما پیاز داغ قضیه رو زیاد کرده بود نگاه کرد

 

پناه: جدی؟

 

منتظر جوابی از سمتش نموند و تیز بلند شد و همزمان صحبت کرد

 

پناه: الان دمنوش میارم… تازه سوپ دیشبم مونده! ولگا…ولگا توهم بیا آب سیب بگیر

 

دیدم اگه سکوت کنم همین الان اینجا یه تخت میزنه و منو بستری می‌کنه پس با حیرت گفتم

 

– چی میگی من فقط چند روز ورزش نکردم بدنم خواب رفته همین!

 

ولگا همونجور که با ناز بلند میشد گفت

 

ولگا: چرت میگه این کلا یه حالتی داره که وقتی مریض میشه نمیگه که نکنه از پرستیژش کم شه…

 

توی این اوضاع گیلدا هم بلند شد و سمت اتاق خواب رفت…

 

از روی مبل بلند شدم

 

– بابا اصلا من رفتم باشگاه بمونم شماها بدتر اعصابمو بهم میریزید…

 

پناه بدو بدو از روی مبل پرید و تا برسم رفت سمت در، قفلش کرد و دسته کلید منم که آویزون بود برداشت…

 

پوزخندی زدم اما خودمم حس کردم به تلخی پوزخند‌های گذشته نیست… انگار یکم شیطنت توش موج میزد، و شیطنت چیزی بود که سالها بود ازش فاصله گرفته بودم…

 

– الان بنظرت گرفتن اون کلید کاری داره؟

 

با دست به مبل اشاره کرد…

 

پناه: برو بشین من اصلا شوخی ندارم حالت خوب نیست… ولگا سوپ و هم بزن!

 

یه قدم سمتش برداشتم که دختر تیزی بود سریع دوید سمت پذیرایی منم دنبالش رفتم، با حرص گفتم

 

– پناه روی اون مبلا نرو…

 

پناه: جلو نیا واِلا میرم…

 

هوف‌ کلافه‌ای کشیدم این دختر کوتاه بیا نبود

 

– بابا بخدا چیزیم نیست اون کلید و بده به من…

 

تا خواستم حواسشو پرت کنم که کلید و از دستش بقاپم دستم سمت چپم از پشت کشیده شد

 

گیلدا: آرنگ بیا بشین!

 

 

 

برگشتم نگاه کردم دیدم گیلدا دستگاه فشارسنج، تب سنج، دستگاه سنجش قند خون و سنجش ضربان قلب همه‌رو از داخل کمدم برداشته آورده…

 

هووف اینا چه راحتن رسما حریم خصوصی ندارما… با اخمای توهم غریدم

 

– گیلدا کجا بیام؟ چه‌خبرته؟ با مریض روبه موت که طرف نیستی، میگم چیزیم نیست!!

 

حالا دست راستمم توسط پناه کشیده میشد، من همیشه برای ولگا و گیلدا عزیز بودم نگرانی اونا طبیعی بود اما الان شاهد این بودم که پناه نگران تر از گیلدا و ولگاست و این باعث میشد یسری سوال توی سرم شکل بگیره… مگه پناه از من متنفر نبود؟ مگه وقتی به من دست میزد چندشم نمیشد؟

 

صدای عصبی پناه به گوشم رسید که هیجی‌وار گفت

 

پناه: بیا بشین یه ملت و نگران کردی حالا ناز میای؟ نکنه از اونایی هستی که میخوای طرف مقابلتو حرص بدی!!

 

من حرص میدادم یا اونا؟ کلافه گفتم

 

– پناه اون کلید و بده اذیت نکن!

 

پناه همزمان که منو میکشید گفت

 

پناه:اتفاقا گیلدا فکر خوبی کرد، اگه همه‌چیت‌ میزان و اوکی بود کلید و میدم؟ خوبه؟

 

چاره‌ای نداشتم، نشستم اول از فشار شروع شد شکر خدا همه دستگاه‌ها دیجیتال بود

 

گیلدا: فشارت ۲ تا پایینه…

 

جدی گفتم

 

– کجا پایینه؟ ۱۰ روی ۸ پایینه؟ اگه ولگا گفته بود میگفتم سواد نداره تو که مثلا کمک‌های اولیه خوندی!

 

ولگا با کاسه‌ سوپ اومد و طلبکارانه گفت

 

ولگا: هــووووی حالا یه کمک‌های اولیه شد دکتر؟ اگه اینطور باشه که از فردا ساعت ۴ تا ۶ میرم توی یه آموزشگاه آزاد ثبت نام میکنم یاد میگیرم!

 

گیلدا اجازه نداد جواب ولگا رو بدم

 

گیلدا: بله برای شما که همیشه فشارت ۱۲ بوده پایین محسوب میشه!

 

حق با گیلدا بود اما سعی کردم بحث و به سمت شوخ طبعی ببرم

 

– دختر تو ۴ سال روسیه بودی کجا از فشار من خبر داری؟ نکنه دوربینی چیزی توی خونه کار گذاشتی؟ جای سرک کشیدن توی زندگی مردم حواستون به درس و مشق‌تون باشه اینم از خواهرت که تصمیم گرفته یه درس به اون مهمی رو حذف کنه!

 

ولگا: مردک سختگیرِ فشار پایین! بابا اینو ول کنید من غلط کردم اگه یه روز سرکار و دانشگاه نرفت حالش بد محسوب میشه!

 

 

 

پناه با اخم به ولگا نگاه کرد

 

پناه: به سخره نگیر معلومه حالش خرابه، نگاه کن صورتش شده مثل گچ، تازه فشارشم پایینه…

 

– پناه کجا صورت من مثل گچِ؟ خوبه شماها بخواید به یه مریض امید بدید طرف حاضرِ صاعقه بهش بخوره، به والله اینجوری راحت‌تره…

 

زیر زبون انداختم برای اینکه دست از سرم بردارن گفتم

 

– فشارم بخاطرِ ناهار نخوردنِ!

 

با شنیدن این حرفم پناه انگار آتیش گرفت، با عصبانیت شروع کرد به حرف زدن

 

پناه: چرا ناهار نخوردی؟ مگه عقل تو کله‌ ت نیست؟ اگه ما چنین کاری کنیم که ما رو به قطعات مساوی تقسیم‌‌مون می‌کردی! ما به راستین بگیم به توهم بگیم ؟ اصلا اوکی بیرون ناهار نمیخوری میگی کثیفه الان که یک ساعت و نیمِ اومدی خونه، خودت خسته‌ای قبول این غرور مسخره‌ت و بذار زیر پا میگفتی من برات یه چیکه آبی دونی چیزی بیارم!

 

از عصبانیت پناه تعجب کرده بودم و فقط گفتم

 

– مگه پرندم که آب و دون بخوام!؟

 

گیلدا هم آتیش بیار معرکه شد و گفت

 

گیلدا: قندت هم پایینه ۷۵ هستش!

 

پناه تیز نگاهم کرد و روبه گیلدا گفت

 

پناه: نیار به ادامه نیست این گشنه‌س دستگاه‌‌هارو جمع‌کن بشینه غذا بخوره…

 

گیلدا به نوک انگشتم چسب زد خواستم بلندشم دستمو بشورم که پناه مانع شد

 

پناه: گفتم بشین غذا بخور، نمیخواد حالا پاشی بری پشت میز بشینی من قول میدم خونه کثیف شد جارو بکشم!

 

پناه و کارِ خونه؟ مگه با کارِخونه مشکل نداشت!؟ امروز، روز عجایب بود!

 

به زور بچه‌ها سوپ و برنج و خورشت قیمه که از بوش مشخص بود دستپخت مارینا خانمِ به خوردم دادن

 

– گیلدا مامان شیفته؟

 

گیلدا: آره از صبح لانگ بود

 

– پس قیمه رو کی پخته؟

 

ولگا: من!

 

پوزخندی زدم

 

– No way (عمرا)

 

گلیدا: مامان دیشب پخت الانا میرسه…

 

 

 

پناه متعجب پرسید

 

پناه: از کجا متوجه میشی که مارینا خانم پخته؟

 

ولگا: این پرسیدن داره؟ ما سه تا که توی آشپزی سنتی هیچیم پگاه هم که مریض بود، زن دیگه‌ای هم میمونه؟

 

این حرفای ولگا یه احتمال بود، که البته احتمال‌های درستی هم بود اما پناه دنبال جواب دیگه‌ای بود پس منم بیشتر منتظرش نذاشتم و جوابشو دادم

 

– مارینا خانم عادت داره توی قابلمه‌ی مسی می‌پزه قبل از پختن هم دیواره داخلی ظرف و با گلاب و عرق هل میشوره بعد اجازه میده یکم خشک شه جای آلو هم از زرشک و خلال استفاده میکنه، جای لیمو امانی هم گرد لیمو میریزه…

یه دونه لیمو هم برای گرفتن سم خورشت میندازه،حتما هم دقایق آخر پخت پودر هل و گلاب میزنه… به همین خاطر هیچ وقت لپه‌های قیمه‌ش بوی خامی نمیده و مزه قیمه نذری به خودش میگیره!

 

ولگا: مامان چه قابلیت‌هایی تو خورشت‌ش بکار می‌برد و خبر نداشتیم…

 

پوزخندی زدم

 

– بله میگم وردست مادرت بمون یاد بگیر، عقل نداری راحتی …

 

پناه: با این اوصاف حتما برای قرمه سبزی‌هاش هم یه روش منحصر به فرد داره

 

سری به معنای بله تکون دادم

 

– همینطوره همیشه مقدار قابل توجهی از سبزیش و پیازچه کمی هم ریحون شامل میشه، گشنیز جعفری کنارش هم به نسبت بیشتره، لوبیاش چیتی هست ؛ موقع پخت سبزی و گوشت و لوبیا رو باهم تفت میده، نیم ساعت آخرم بسته به حجم خورشت از یک قاشق غذاخوری تا چای خوری ریحون خشک میریزه در قابلمه رو هم نیمه می ذاره… یه روش طلایی هم داره که هیچکس خبر نداره خیال می کنه منم نمیدونم…

 

ولگا با ذوق بالا پایین پرید

 

ولگا: بگو آرنگ بگو یاالله بگو…

 

گیلدا هم دستمو گرفت و التماس کرد که بگم

 

پناه: آره خدایی منم حساس شدم…

 

– میگم به یه شرط که حداقل یه بار هم شده، مشارکتی یه قرمه‌سبزی بپزید!

 

ولگا چهار زانو جلوم نشست

 

ولگا: حتما…

 

گیلدا: همین؟ اینکه کاری نداره…

 

 

 

منتظر به پناه نگاه کردم که شونه بالا انداخت و گفت

 

پناه: من قول واهی نمیدم…

 

شاید همینو میخواستم، آره خب از اولش هم منتظر جواب پناه بودم دلم میخواست ببینم سریع مثل دخترا قبول می‌کنه یا نه که خب پیروز آزمون خیالی ذهنم شدم…

 

پناه دختری نبود تظاهر به چیزی کنه، خود‌ِ خودِ خودش بود حتی اگه اخلاق بدی هم داشته باشه تظاهر به خوبی نمیکنه و چقدر این رفتار پناه جای تشویق داشت…

 

گیلدا: اشکال نداره ۲ به ۱ رای اکثریت به نفع ماست جور پناه هم ما میکشیم بگو…

 

شادی کوتاه دخترونه همین بود چرا ما مردا و پسرا با چیزهای کوچیک هیجان زده نمیشیم؟

 

حس می کنم بیشتر پسرا زمانی شاد میشن که یه دختر و مخ کنن یا باهاش برن خونه خالی، در نهایت یه ماشین و گوشی خوب داشته باشن…

 

نمی‌دونم شایدم دخترای دور و برمن شادی کوچیک دخترونه توشون نمرده…

 

چون کسی سعی در کشتن این انرژی ناب نکرده و تنها حمایت کردیم، یعنی مستانه هم مثل ایناست یا درگیر دستبند‌هایی که شاید ما به اسم دین و سنت به دست زنا و دخترامون زدیم شده؟

 

یاد کلیپی افتادم که چند وقت پیش دیدم، یه دختر می‌گفت

 

پدرم وقتی بچه بودیم به ما گفت زنانی در هندوستان هستن که تا وقتی بچه هستن پدرشون هدایتشون کنه و بهشون خط میده بعد از ازدواج فرمانبردار شوهرشون هستن در زمان پیری هم از بچه هاشون دستور می گیرن…

 

گاما من می خوام شما ها مستقل و قوی باشید من دوست دارم شماها مثل زنان‌هندی نباشید

 

شاید اون مرد خبر نداشت تو خیلی از کشورها هنوز این سبک رواج داره اما به خاطر کثرت جمعیتی هند بیشتر به چشمش میومد…

 

ما خودمون میدونیم چه خبرهای تو کشورمون هست کودک همسری‌ها، زنان و دختران کوله‌بر، دخترانی که جای پای درس و مشق بودن یا مثل دخترای اروپایی تفریح کردن کیلومترها از خونه تا یک چشمه پیاده روی می کنن تا دبه‌های خالی و پر آب کنن و نیاز روزانه رو مرتفع کن…

 

اینها از زنان و دختران عشایر خبری ندارن هیزم جمع کردن کار راحت زنان عشایر هستش…

 

بارهایی ولو سنگین‌تر مثل تنه درخت و حمل میکنن

 

خوب میدونستم شرایط توی شمال خیلی متفاوته یه واقعیت این بود، درست مردم انجام سختی کشیدن ولی نوع سختی‌شون فرق داشت!

 

 

 

وسط فکر و خیال خودم بودم که با جیغ مسخره‌ی ولگا از دنیای خیال خارج شدم با حرص گفتم

 

– چته تو؟؟

 

ولگا: رفتی یه جواب بدی، کجایی!؟

 

– هیچی همین جا…

 

ولگا: خب بگو…

 

چشمکی زد

 

ولگا: البته بگو کجا بودی!

 

مکث کوتاهی کردم و توجیه کردم

 

– داشتم فکر میکردم دستپخت شماها خوردن داره، من مطمئنم شماها با دقتی که دارین غذای خوشمزه‌ای میپزین…

 

پناه: فکر کردم الان میخوای مسخره‌شون کنی، تو که نقش تشویق کننده رو داری پس فوت کوزه‌گری هم یادشون بده

 

مشخص بود خودشم کنجکاو شده، بیشتر از این منتظرشون نذاشتم

 

– فوت کوزه گری اینِ که هر سال اگه دقت کرده باشین مارینا خانم یه مقدار چوچاق، خالواش، دبینه محلی، پلنگ مشت (سبزی های محلی شمالی) میخره خشک میکنه البته حجم اون دوتای اولی باید بیشتر باشه همون اولش که سبزی رو میریزه از این ترکیب هم دو تا قاشق میریزه داخلش… حله؟

 

گیلدا: چه پیچیده، حالا تو از کجا یادگرفتی؟

 

– درست مزه کردم،اوایل همسایگی کنار دست مارینا خانم موندم امتحان کردم تا یاد گرفتم… تو آشپزی خودمم گاهی یه چیزایی و کم و زیاد کردم تا یه‌ مزه های جدید کشف شد!

 

گیلدا: مثل سوپ تره فرنگی!؟

 

پناه قبل از اینکه حرف بزنه به آب سیبی که چند دقیقه پیش به دستم داده بود اشاره کرد و با اخم و جدیت گفت

 

پناه: حرف تو حرف نیار، حواسم هست نمیتونی آب‌سیب و بپیچونی… بخورش دیگه!

 

– خوبه پرستار نشدی…

 

لیوان و به لبم نزدیک کردم که پرسید

 

پناه:چطور مگه!؟

 

– از این پرستارهایی که با همه دعوا دارن و کاملاً جدی برخورد می‌کنن ؛وقتی میخوان رگ بگیرن آدمو سوراخ سوراخ می کنن میشدی!

 

 

 

 

گیلدا: نه اشتباه نکن از اون مادرایی میشه که هی سوپ و آبمیوه به آدم میبندن، تازه یه بار ولگا مریض شد مامان تو یه ساعت ۶ تا ماگ دمنوش آویشن و چای کوهی بهش داد…

 

لیوان خالی آب سیب و روی میز گذاشتم

 

– خب من برم آماده‌شم تا مارینا خانم برسه برم باشگاه…

 

پناه با نگرانی گفت

 

پناه: حالا واجبه‌‌!؟ بابا حالت خوب نیست!

 

– نه خوبم، برم روحیه‌م هم عوض میشه، فقط صبح برنج پخته‌م میتونی بریزی جوجه‌ها بخورن؟

 

پناه: آره حتما…

 

– ممنون

 

از خونه زدم بیرون و تو کل مسیر ذهنم درگیر بود و داشتم فکر میکردم شاید تَحَجُر مارو به اینجا کشونده…

 

ما آدمایی هستیم که برای حرف مردم دخترامون و توی تنگنا قرار می‌دیم!

 

یعنی صدف هم بخاطره سخت‌گیری‌ و تاریک اندیشی های آقا قاسم اینجوری شد؟

 

نه صدف ذاتش همین بود پس چرا سمیرا نشد؟ نه آرنگ اشتباه نکن آدما توی خونه‌‌هاست که تربیت میشن اما روحیاتشون‌ متفاوته گاهی اوقات محیطی که فرد توش بزرگ میشه عامل رشد یا عدم رشد اونو داره…

 

نه قبول نداشتم که خانواده مذهبی باعث بشه آدمای متحجری تحویل جامعه بدیم، خیلی از آدمای مذهبی هم بودن که اتفاقا از درک و شعور بالایی برخوردارن به نظرم به خوده آدما بستگی داره…

 

درسته جامعه و فضای حاکم توش برای دخترا اصلا مناسب نیست اما آیا همه چیز و میشه گردن این فضا انداخت؟

 

منی که پناه و صدف و دارم میبینم نباید قبول کنم فضا باعث و بانی همه چیز هستش!

 

اگه بحث سطح خانوادگی هم باشه پناه و صدف فرق چندانی باهم نداشتن با یه تفاوت بزرگ اونم اینکه صدف باز یه پدر داشت که تا حدی مالی ساپورتش کنه اما پناه حتی از این نعمت هم بی نصیب بود…

 

من اصلا دلم نمیخواد انکار کنم که فقر باعث فساد میشه اتفاقا فقر یکی از عوامل اصلی فساده، اما من از فسادی ضربه خورده بودم که فقری توش نبود!

 

صدف وقتی با من ازدواج کرد هیچ مشکلی مالی نداشت و من حتی ۳ دونگ خونه رو به نامش زده بودم… توی زندگی صدف من مقصری به جز خودش نمی‌بینم اما همیشه نمیشه نوک پیکان و سمت دخترا گرفت!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x