رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت۷۵

4.5
(8)

 

 

من نمیتونستم بگم فقط دخترا مقصرن، درسته از جنس مؤنث بدم میومد و چندشم میشد ولی این یه حس ناخداگاه بود و وقتی منطقی فکر میکردم متوجه می‌شدم که فقط دخترا مقصر نیستن!

 

بلکه من نوک پیکان و بطرف مردی می‌گرفتم که با وجود زن داشتن پی دوست دختر میگرده یا وقتی میبینه یه زن، شوهر داره بازم دنبال کشیدن اون سمت خودشه…

 

شاید یکی از دلایلی که من از هر دو جنس مونت و مذکر متنفر شدم و فاصله و حد خودمو باهاش حفظ کردم همین بود!

 

بیشتر پسرایی که صدف باهاشون بود آدمایی بودن که کاملا در جریان تاهل صدف بودن و حتی بعضیاشون آمار یه لیوان آب خوردن صدف هم داشتن ولی نمیتونستن هوس خودشون و کنترل کنن!

 

اما مگه این هوس فقط برای مردای جوون بود؟ بعضی از پیرمردا هوس درونشون و کنترل نکردن و به حالت بیمارگونه‌ای دوست دارن دختر سن پایین و زیرپوست خودشون لمس کنن…

 

شیشه ماشین و کشیدم پایین تا هوای سرد یکم از عصبانیت و التهاب درونیم و کم کنه…

 

آخه به این مدل از آدما میشه گفت انسان؟

 

ما با یه عده آدم خودخواه و تجمل گرا و هوسران و بی وفا داریم زندگی میکنیم!

 

توی این چند سال از زندگیم به این یقین رسیدم آدما تا خودشون نخوان تو همون حالت حیوانی باقی میمونن…

 

الان چه تفاوتی بین من با محمد یا امثال محمد که رفیق بازی و دختر بازی و به حد اعلا رسوندن هست؟ اگه با این افراد صحبت کنیم و درخواست کنیم این همه سال رو توی یه جمله تعریف کنید به جملات، روابط عمومی داشتن با مردم، لذت بردن و کیف و عشق و حال کردن اکتفا میکنن…

 

اما به نظر من کارهای اونارو میشه توی یه جمله مثل بطالت تلف کردن عمر خلاصه کرد…

 

اما اگر از من بپرسن توی این گوشه‌نشینی عارفانه چه چیزی عایدت شده؛ میگم درست فکر کردم، درس خوندم و هیچ وقت سرکار خسته نبودم پس درنتیجه باز دهی کاریم پایین نیومده، من از درآمدم به بهترین شکل ممکن استفاده کردم و تونستم توی سن کم بدون پشتوانه همه چیز داشته باشم…

 

من به خودم وجدانم بدهکار نیستم به نظرم این زیبا ترین قسمت زندگیه که یک فرد به خودش بدهکار نباشه و خودشو گناهکار ندونه…

 

فضای باشگاه و کوبیدن مشت روی کیسه بوکس هم نتونست مانع افکارم بشه، مشت‌هام دونه به دونه روکیسه بوکس فرود میومدم… اما ذهنم اینجا نبود و هنوز درگیرم!

 

یعنی همه ی افراد یه روزی به این نتیجه می‌رسن که تو گذشته خودشون رو به تباهی و هیچستان سوق دادن؟ یا نه یه عده تا سن بالایی دست به انکار می‌زنن؟

 

این آدما رو کاری به حالشون نمیشه کرد حتی حسرت هم براشون نباید خورد اینا رو باید رها کنی تو این نادونی خودشون غلت بزنن ذهن این افراد از انکار و توجیه کپک زده، تنها درمان کپک جدا کردن و دورانداختن قسمت آلوده و نگهداری درست از قسمت سالم هستش…

 

 

 

نادانی و بی شعوری مثل چاقی هستش تا خود فرد اقدام نکنه بهترین پزشک هم کار ساز نیست…

 

دل سوزی برای آدمای نادان باعث وسواس فکری و عصبی شدن و افسردگی میشه پس به نظر من باید برای این آدما دل نسوزونیم و از این افراد فاصله بگیریم یا حذفشون کنیم…

 

اما احیانا اگه در شوربختانه ترین حالت این انسانها جزو خانواده یا کسانم باشه بهترین نوع برخورد به حال خودشون قرارشون دادنِ…

 

ما راه خودمونو بریم اما سیاستمدارانه رفتار کنیم تا عصبی نشن چون این آدما اگه عصبی بشن مثل گاو وحش نابودگر هستن!

 

امشب می‌خوام خداروشاکر باشم که تونستم یه آدم نادان و یه آدم که مثل زالو داشت خونمو میمکید از زندگیم حذف کنم…

 

الان توی بازه زمانی هستم که میتونم بگم جای زخمی که صدف زده خوب شده و فقط ازش یه رد باقی مونده…

 

ردی که بهم یاد داد اعتماد کامل به هیچکس نداشته باشم و گرگ‌های درون آدما رو فراموش نکنم…

 

دلم برای خودم نمیسوزه چون زود فهمیدم و تو شرایطی صدف و دیدم که هیچ جای بخشش و عجز و ناله‌ای باقی نمونده بود…

 

سخت بود، تلخ و ناباورانه بود… من صحنه‌ی بدی دیده بودم… تصاویری که داشت جلوی چشمم شکل می‌گرفت و کنار زدم!

 

مهم این بود که من بهترین تصمیم و گرفتم و صدف و کنار گذاشتم اما دلم برای مردها و زن‌های میسوزه که مجبورن با خائن‌شون زندگی کنن!

 

پس فردا روز مهمه بعد از چند سال باز دارم تو دادگاه با صدف روبه رو میشم، نمی‌دونم شایدم روبه‌رو نشم و اصلا نیاد…

 

هرچند صدف با سقط اون جنین بزرگترین لطف و در حق من و اون طفل معصوم کرد، اما من دلم میلرزید وقتی فکر میکردم قلب بچم ضربان داشته….

 

اگه اون بچه بدنیا میومد اوضاع چجوری میشد؟ یعنی من بخاطره بچم با صدف زندگی میکردم یا باز راحت کنارش میذاشتم؟

 

صدف یه خائنِ، خیانت صدف به من با یه آدم نبود صدف کارش و منبع درآمدش شده بود رابطه جنسی با پسرای پولدار ولی اگه بچه‌ای وجود داشت چی میشد؟ همه‌چی تحت شعاع قرار می‌گرفت و شاید هیچی انقدر راحت نبود چون یه موجود دیگه داشت بین ما نفس می‌کشید!

 

کی بهتر از من حال زنایی مثل پگاه و خوب درک میکرد؟ من میدونستم درد خیانت یعنی چی!

 

و بدتر از همه زن هایی بودن که شوهراشون دست از خیانت نکشیدن و چه ویران کنندست تصور این که تو داری با کسی زندگی می‌کنی که برای تو نیست!

 

 

 

بنظرم فرقی بین مردهایی که توی خیابون هستن با مردی که متعلق به‌همه هست وجود نداره!

 

بازهم اگه فرد مجبور به زندگی هست بهترین کار بی تفاوتیه، باید خودشو به این یقیق برسونه که پایه‌های این خونه روی آب بنا شده و هر آن ممکنه خراب شه… نباید به این زندگی زیاد امیدوار باشه ولی در عوض باید برای آینده برنامه ریزی کنه و خودشو بالا بکشه!

 

طبق یه قانون نانوشته روزهای که فکرم مشغول بود بیشتر تمرین میکردم انگار جسمم و بخاطره دردهای روحم تنبیه میکردم، و امشب یکی از شب‌های تنبیه بود!

 

تیشرتم و از تنم درآوردم و با حوله عرق‌های سطح پوستم و گرفتم تا لباس بپوشم…

 

کلاه روی موهام کشیدم، هودی تن کردم تا توی این وانفسا سرما نخورم، گوشی و توی دستم گرفتم که چراغ چشمک زنش متوجه م کرد که یا پیام دارم یا تماس بی‌پاسخ…

 

نگاهی انداختم که دیدم تماس بی‌پاسخ از سمت پناه دارم اولین گذر ذهنم از تماس پناه خراب شدن حال پگاه بود…

 

کوله باشگاه رو روی دوشم انداختم و تماس گرفتم که پناه با اولین بوق جواب داد و عصبی غرید

 

پناه: الو سلام کجایی تو؟ من مردم از نگرانی…

 

خب پس احتمالا خبری از مریضی پگاه نیست!

 

– سلام اول اجازه بده ببین کی پشت خط هست بعد شروع کن به غر زدن، توقع داشتی کجا باشم؟ باشگاه…

 

پناه: آدم عاقل اخه کی جرات داره به گوشی تو نزدیک بشه؟ اصلا کسی هست از جونش سیر شده باشه و هوس مرگ دردناک به تنش زده باشه که سر وقت گوشیت بره؟

 

خب حق نداشت؟ داشت دیگه!

 

– چیه چرا باز قاطی کردی؟

 

پناه با حرص گفت

 

پناه: خل و چل به این فکر نمیکنی که وقتی من از خونه بیرون اومدم گفتم حالم خوب نیست و شاید یه بدبختی توی خونه نگرانم بشه یا یه زحمتی بکشم و یه خبر از سلامتیم به خونه بدم؟؟

 

حرص صداش کم شد و ناراحت گفت

 

پناه: دق کردم بخدا، همش با خودم میگفتم نکنه بیهوش شده باشه،نکنه هالتر افتاده روی کله‌ش، نکنه مشت زده سرش گیج…

 

پریدم وسط حرفش با اینکه لبخند روی لبام نشسته بود اما سعی کردم نشون ندم!

 

– اوه کجا؟ ترمز و بکش دختر! تو چه خیال‌بافی البته این خصلت توی همه شما زنا‌ هست فقط بلدید الکی به خودتون استرس بدید…

 

درسته وقتی به این فکر میکنم این دو سه ساعت غرق در استرس و نگرانی بوده یکم عذاب وجدان میگیرم و ناراحت میشم اما خب چرا منکر شیرینی لبخند روی لبم که تنها دلیلش همین نگرانی بود بشم؟

 

 

 

صدای پناه باعث شد از فکر بیرون بیام

 

پناه: نخیرم اینجوریام نیست، فقط طرف مقابل من امشب یه آدم بی دقت بود آقا الان با یه ماه قبل خیلی فرق داره وقتی الان ما همخونه‌ت هستیم پس احترام بذار باعث نگرانی نشو، قبلنا خودت یکه و تنها بودی با حالا کلی تفاوت داره… زندگی جمعی و یاد بگیر…

 

نزدیک ماشین شدم…

 

– چشم، پناه خانم حالا اجازه میدی سوار ماشین شم ادامه توبیخ‌هات و توی خونه انجام بدی؟

 

پناه با شیطنت گفت

 

پناه: اگه اجازه‌ش دست منه که قطعا نه!

 

لبام رنگ خنده به خودش گرفت… واقعا ۲۸ سالش بود؟

 

– معلومه که دست تو نیست الاتم خواستم بهت احترام بذارم اما حواسم نبود تو پرو تر از این حرفایی…

 

صداشو مظلوم کرد…

 

پناه: پرو نیستم خب کارت دارم اگه الان نگم یادم میره…

 

نگران شدم جدی پرسیدم

 

– چیشده؟

 

با لودگی گفت

 

پناه: آرنگ ترسناک فعال میشود! هم اکنون میتوانید از نسخه آپدیت شده استفاده کنید!

 

صداش این تصور برام ایجاد میکرد که واقعا یه گوینده داره چنین حرفی و توی یه نرم افزار حرفه‌ای بیان میکنه… سعی کردم صدام جدی باشه

 

– نگران شدم… چیزی شده؟

 

پناه: خوبه پس قضیه همخونه بودن و نگرانی رو تو هم داری تجربه می‌کنی پس فقط ما زنا غرق در نگرانی و خیالبافی نیستیم!

 

با حرص صداش زدم

 

– پناه!!!

 

فوری گفت

 

– خب حالا… مامانم زنگ زد من از حال پگاه چیزی نگفتم خیالم کرده این دو شب من با متین شمال دنبال لوکیشن بودم، حالا اینکه چطوری بهش بگم موندم!

 

اخمامو توی هم کشیدم، تنها کلمه‌ای که برازنده‌ی هدیه خانم بود بی فکر و بی‌خیالی و بی‌تفاوتی محض بود… اینجاست که باید جلوی پای نازبانو سجده کرد…

 

حرصم دراومد بود یعنی دو روز توی یه شهر دیگه با متین دنبال لوکیشن باشه تو نباید به خبر از حالش بگیری؟ اصلا به اینکه متین از نظر من قابل اعتماد نیست کاری ندارم اما وقتی مارینا خانم ولگا و گیلدا رو با من جایی میفرسته با اعتماد کاملی که بهم داره بازم روزی دوبار جویای احوال دختراش میشه!!

 

مامانش واقعا پناه و میشناخت؟ جنس سختی های این دختر و میدونست؟ سعی کردم حرصمو از توی صدام پنهان کنم و فقط گفتم

 

– بالاخره که چی؟ یه دفعه دیدی برای پادرمیونی هم که شده حاج عباس بهش زنگ بزنه!

 

 

 

پناه با بیخیالی گفت

 

پناه: تاحالا نشده به مامان زنگ بزنن حالا فردا که شب سه‌شنبه‌س میخواد بره قم و جمکران زیارت چهارشنبه که برگشت بهش میگیم، حداقل سفرش زهر نمیشه بهتر نیست؟

 

اینکه تا همین الانم به هدیه خانم و زنگ نزده بودن مشخص بود از بیخیالیش خبر داشتن! همین بود که با پناه مشکل داشتن و هرچی به دهنشون میومد بهش نسبت میدادن‌…

 

پگاه اگه پناه نباشه رسما پشتوانه‌ای نداره برای همین بهتر بود تنها حامی پگاه و با حرفاشون حذف کنن تا هرچقدر دلشون میخواد پگاه و اذیت کنن!

 

و پناه چقدر قوی بود که با این همه حرفایی که بهش نسبت میدادن‌ بازم مثل کوه پشت خواهرش مونده بود! تو خلقت این دختر عجیب مونده بودم…

 

– باشه اگه یقین داری از جای دیگه نمیشنوه همین‌راه در پیش بگیر…

 

پناه: نه کسی تماس نمیگیره… آهان راستی آرنگ من فردا صبح تا ساعت ۶ باید برم ضبط اما متین بیکاره مشکلی نداری اون بیاد پیش پگاه؟

 

– مگه ضبط ندارن؟

 

پناه: نه ضبط نمایش خانگی که ولگا هم یه نقش کمرنگی توش داشت تموم شد، قرار هم همین بود تازه اول اسفند باید بسته میشد ۱۶ روز هم بیشتر طول کشید…تقریبا تا اواسط یا پایان تعطیلات کاری نداره…

 

– باشه از نظر من مشکلی نداره!

 

پناه شرمند گفت

 

پناه: ببخشید دیگه خونه‌ت شده کاروانسرای سعد‌السلطنه‌ کلا نظمش بهم خورده!

 

صادقانه جواب دادم

 

– راحت باش شلوغی هم قشنگی‌های مخصوص به خودش و داره…

 

پناه: اوه نه بابا؟ مطمئنی سرت به هالتر نخورده؟ آرنگ راستگو و تعریف از شلوغی بعیده!

 

– پناه اجازه میدی بیام خونه؟؟

 

پناه: حس میکنم پیچوندی نظر خودت چیه؟

 

سکوت کردم که خودش ادامه داد

 

پناه: بیخیال… بیا من رفتم بخوابم فردا از ساعت ۸ ضبط داریم برم بخوابم که چرت نزنم…

 

تکیه از ماشین گرفتم

 

– تو همین الانم اگه خواب بودی بازم صبح چرت میزدی…

 

در ماشین و باز کردم و سوار شدم

 

– فردا خدا به داد همکارات برسه!

 

 

 

پناه: خوابالو خودتی من تنها می‌خوابم تا سختی روزگار و به عالم خواب بسپارم…

 

– پناه حالا که کسی نیست ولی بیا اعتراف کن تو دنیاتم به خواب میدی…

 

صدای خنده پناه توی فضا پخش شد… خنده‌ش واقعا پرانرژی بود و اصلا عشوه‌ توش نبود!

 

پناه: آخ آرنگ لذت بخش تر از خواب نداریم، می‌دونی مزه‌ش با شامی رودباری‌‌هات یکیه!

 

– عه الان یعنی شامی رودباری دوست داری؟

 

پناه راحت بی رودربایستی گفت

 

پناه: در اصل هرچی میپزی خوشمزه‌س اما آرنگ اون شامی بد چسبید، آرنگ مادر من توی کوفته تبریزی و دیزی حرف واسه گفتن داره انقدر‌‌‌ دوست دارم یه بار یپزی ببینم برای تو چطوری میشه!

 

یه لحظه تایم تماس و نگاه کردم که با دیدن زمانش که حدودا ۱۶دقیقه رو نشون میداد یه لحظه مغزم سوت کشید!!! یعنی من الان ۱۶ دقیقه دارم با پناه حرف میزنم؟ منی که وقتی مارجان عزیزم زنگ میزنه بالای ۲ دقیقه صحبت نمی‌کنم؟

 

خب پس میشه گفت پناه دختر خوش صحبتی هست که منو به حرف زدن اونم با این تایم طولانی واداشته…

 

– باشه، اما برای دیزی باید از قبل وقت گذاشت این روزام شلوغه، دیزی آتیشی بمونه برای شمال هرسال هم بچه هارو دیزی و کله پاچه و سیرابی مهمون کردم!

 

صدای هیجان زده پناه به گوشم رسید

 

پناه: آخ جون سیرابی… وای آرنگ یه دست سیراب شیردان کامل ،غذای یه وعده‌ی منه…

 

– جدا؟

 

پناه: آره خیلی میچسبه!

 

– اما پگاه با کله‌پاچه و سیرابی مخالفه‌‌ وقتی میذارم سر سفره نمیاد…

 

پناه: برعکسش من عاشقشم، گاهی شده حتی ۲ دست هم با متین شرط بستیم من تموم کردم!!!

 

– نترکیدی دختر!؟

 

 

قبل اینکه چیزی بگه خودم ادامه دادم

 

– پناه اما خوشم میاد توی غذا خوردن مثل بقیه دخترا لوس بازی درنمیاری!

 

دوباره پناه با صدای بلند خندید

 

پناه: همه میگن اما تو خیلی ناز و ادا داری!

 

– مجبورم برای ورزشم یه رژیم خاص دارم

 

پناه: خداروشکر من که استعداد چاقی ندارم

 

 

 

به ساعت نگاه کردم، میدونستم اگه نخوابه فردا صبح خیلی سخت بیدار میشه، به قول خودش مزه خواب براش با مزه‌‌ی شامی‌های من برابری می‌کنه… لبخندی روی لبم نشست و گفتم

 

– دختر تو نمیخوای بخوابی؟

 

پناه خمیازه کشید و گفت

 

پناه: اوووم… تو تختم…

 

بعد کاملا دلپذیر و یهویی شروع کرد به شعر خوندن…

 

پناه: خورشید رفته است و نفس‌های داغ شب

برسینه‌های پرتپش آب میخورد

دور از نگاه خیره من ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزاران چشم درخشان و پرخون

سرمیکشد به بستر عشاق بی‌گناه

نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس…

 

پناه با هر مصرع که میخوند صداش ضعیف تر میشد، انگار که بخواد بخوابه اما یه حس درونی منو قلقلک میداد که تا خونه صدای پناه و بشنوم…

 

ماشین و روشن کردم وگوشی و به ضبط ماشین وصل کردم و توی سکوت فقط به صدای پناه گوش دادم

 

پناه: هر دم ز عمق تیره‌ آن صفحه میکشید.

مهتاب می‌دود …

 

صدای پناه برای چند ثانیه کوتاهی قطع شد اما مجدد ادامه داد

 

پناه: که ببیند در این میان مرغک، میان پنجه وحشت چه میکشد!

 

باز سکوت برقرار شد و وقتی این سکوت طولانی شد متوجه شدم که خوابش برده‌…

 

علارغم میل باطنیم که دوست داشتم باز شعر بخونه و من فقط شنونده باشم اما دلم نیومد بیدارش کنم…

 

چه راحت خوابید… راحت‌تر تر از آب…راحت‌تر از رویا…

 

 

***

 

پگاه با نگرانی گفت

 

پگاه: جواب نداد؟

 

کلافه گفتم

 

– اصلا خاموشه، بوق نمیخوره تا جواب بده!

 

پگاه زد روی دستش

 

پگاه: وای خدا چیشده! این دختر تا الان باید رسیده باشه!

 

گیلدا: خب به همکاراش زنگ بزنید شاید هنوز دارن ضبط می‌کنن!

 

 

 

نگاه نگرانم روی پگاه نشست که در جواب گیلدا گفت

 

پگاه: من شماره‌شون و ندارم…

 

دستی به صورتش کشید و نالید

 

پگاه: خدایا ساعت ۸ شد کجا مونده؟

 

بهم نگاه کرد و بغض‌‌الود گفت

 

پگاه: نکنه تصادف کرده باشه؟

 

کلافگی، عصبانیت، نگرانی اینا تمام حسای بدی بود که داشتم و تنها چیزی که الان آرومم میکرد این بود که در باز بشه و پناه صحیح و سالم بیاد داخل…

 

– پگاه منفی بافی نکن، بچه نیست که حتما تا چند دقیقه دیگه میرسه!

 

مرد بودن این بود؟ اینکه خودت غرق در نگرانی باشی اما نتونی حرفی بزنی و به همه امید بدی؟ آره من از درون داشتم تیکه تیکه میشدم اما باید یه جسم استوار باقی بمونم تا بیشتر از این باعث ترس بقیه نشم…

 

راستین لوگو به دست کنارم ایستاد و همونجور که متفکر به لوگوی هزار‌کاره‌ش زل زده بود گفت

 

راستین: عمو آرنگ این طوری بسته میشه؟

 

لوگو رو از دستش گرفتم و گفتم

 

– بسته میشه نه، سرهم میشه!

 

روی مبل نشستم اما تمام اجزای بدنم بسیج شده بودن تا یه راهکاری پیدا کنن… در همون حین به پگاه گفتم

 

– شماره متین و بگیر…

 

گیلدا: غروب که اینجا بود گفت می‌ره ویلا، بنظرت آنتن میده؟

 

این چه سوالیه؟ غریدم

 

– حالا بگیرید جای کَ‌اَلم یکن گذاشتن…

 

نگاهم و معطوف الگو کردم و یه دونه از روش سر هم کردم…

 

پگاه: بوق خورد بوق خورد…

 

سریع برگشتم، چشمام برق زد و با هیجان و پرسیدم

 

– کی؟ گوشی پناه؟

 

پگاه: نه متین!

 

انرژیم فروکش کرد و فقط داشتم به این فکر میکردم که اگه پناه بخاطره حواس پرتی همیشگی‌ش امشب مارو حرص داده باشه یه صحبت جدی باهاش میکنم!

 

حقم دارم مگه خودش دیشب با اینکه میدونست من رفتم باشگاه از دستم ناراحت نشد؟ اونم حق نداره مارو تا این حد مارو نگران کنه!

 

هر آدمی برای عزیزانش نگران میشه… عزیزان؟ الان یعنی پناه برای من جز آدمای عزیز به حساب میاد؟

 

نمی‌دونم شاید پناه می‌تونست یه دوست باشه، و به عنوان یه همراه بهش نگاه کرد…

 

 

 

بهتره از این چیزا بگذرم و دنبال صفت برای پناه نباشم، مهم این بود که این روزا پناه اصلا آزاردهنده نبود و بلکه وجودش انرژی و آرامش به خونه تزریق کرده بود…

 

چیزی که مشخص بود این بود که گوشی پناه تا ساعت ۵:۳۰ روشن بوده چون بهم پیام داد و گفت برگه آزمایش و تحویل گرفته…

 

داشتم پازل‌هارو کنار هم قرار میدادم که شاید به نتیجه مطلوبی برسم و تنها چیزی که میخواستم پناه در سلامت کامل پیدا بشه…

 

پناه این مدت با آژانس یا تاکسی اینترنتی رفت و آمد میکرد یعنی احتمال داره تصادف کرده باشن؟

 

چطور باید پیگیر بشم؟ یعنی باید به پشتیبانی تاکسی اینترنتی احتمالی که پناه باهاش راهی شده زنگ بزنم؟ پاسخگو هستن؟ آره بنظرم این بهترین راه هست، حداقلش اینه که دست رو دست نذاشتم…

 

باید سریع تر پیگیر بشم قبل اینکه اتفاق بدتری بیوفته، شاید الان زمان برای وضیعت پناه خیلی حیاتی باشه، شاید توی شرایط خیلی بدی باشه!

 

سریع بلند شدم… زمان و نباید از دست بدم، من از وضیعت پناه خبر ندارم!

 

راستین با طلبکاری گفت

 

راستین: کــــجــــا تموم نشده که…

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– یواش، چاله میدونه؟ کار دارم!

 

پگاه: داداش آرنگ شنیدی چی گفتم؟

 

مگه چیزی گفت اصلا؟ با گیجی گفتم

 

– نه…

 

پگاه: خیال کردم بلند شدی زنگ بزنی!

 

کاش همه یادبگیریم توی مواقع حساس تیکه تیکه اطلاعات ندیم، شاید قلب یکی داره حوالی حلقش‌ میزنه و این سبک حرف زدن باعث بشه از کوره در بره…

 

– به کی؟

 

پگاه: متین شماره فرستاد! یعنی متوجه نشدی؟

 

چشماش خیس شد

 

پگاه: آرنگ توهم نگرانی آره؟ این قضیه طبیعی نیست وقتی ۵ به تو پیام داده یعنی ضبط تموم شده!

 

 

 

مستأصل بودم اما گیلدا به دادم رسید و هول گفت

 

گیلدا: پگاه تو که می‌دونی آرنگ وقتی کارهای تمرکزی انجام میده تمام حواسش روی اون کاره…

 

البته امشب تمام حواسم دنبال یه راهکار بود!

 

کوتاه گفتم

 

– شماره رو بده…

 

با شماره‌ای که طبق گفته پیامک متین کارگردان کار بود تماس گرفتم…

 

بعد از یه دور که تماس و جواب نداد بار دوم بوق‌های آخر بود که بالاخره جواب داد… و من چقدر بدم میومد از مردهای که شماره ناشناس و جواب نمیدادن انگار قرار بود از پشت خط بهشون تجاوز کنیم…

 

اینجا الان جای دعوا نیست الان فقط یه نفر مهمه پس کاملا رسمی شروع به صحبت کردم

 

– سلام جناب آرنگ راستگو هستم از بستگان پناه جان…

 

از بستگانی که نگرانی داره خفه‌ش می‌کنه و شاید تازه داره حال دیشب پناه و درک میکنه!

 

کارگردانی که حتی اسمشو نمی‌دونستم کاملا گنگ گفت: سلام بفرمایید در خدمتم

 

– ببخشید ضبط تموم شده؟

 

حیرت زده گفت: چطور مگه؟

 

– پناه هنوز خونه نیومده نگرانشیم…

 

مکث کوتاهی کرد و با تعجب بیشتر ادامه داد

 

کارگردان: چطور ممکنه ضبط ساعت ۴:۳۰ تموم شد پناه یکم کار داشت حدودا ۵ – ۵:۳۰ زد بیرون… اجازه بدید من بهش زنگ بزنم!

 

تمام وجودم داشت به زبونم دستور میداد که بگم آخه زرنگ بنظرت ما خودمون زنگ نزدیم؟ واقعا چه کارگردان باهوشی دارن! کوتاه گفتم

 

– گوشیش خاموشه!

 

انگار چیزی یادش اومده باشه فوری گفت

 

کارگردان: آره آره به سارا گفت براش ماشین بگیره…

 

لعنتی از اول همینو بگو، این یه نکته قوت بود؛ سریع گفتم

 

– میشه به همکارتون یعنی همین سارا خانم زنگ بزنید بپرسید مقصد کجا بوده؟ و اینکه سفر تموم شده یا نه؟

 

کارگردان: آقا من نمیتونم از کجا معلوم شما دشمنش نباشید!

 

مطمئن باش حداقل توی این بازه زمانی تنها کسی که دشمن پناه نیست منم… اما حرفش کاملا منطقی بود و حق داشت پس گفتم

 

– به متین میگم بهتون زنگ بزنه!

 

کارگردان: عالیه، من منتظرم اگه رسید مارو بی خبر نذارید!

 

– حتما خدانگهدار…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x