رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۹

4
(5)

 

 

حدس زدم که ولگا متعجب پرسیده که “من پشت فرمون پاژن بشینم!؟” که آرنگ جواب داد

 

آرنگ: آره دیگه پس کی بشینه؟

 

صدای آرنگ نگران شد و ادامه داد

 

آرنگ: ولگا مراقب خودتون باشین، مشکلی هم پیش اومد به من خبر بدین باشه؟

 

ولگا: . . . . . . . . . .

 

آرنگ: ولگا من به شما دوتا ایمان دارم، الانم اگه توی این ساعت کمک نامتعارف می‌خوام بدون کارم گیره…

 

ولگا: . . . ‌. . . . . . .

 

آرنگ: فدای محبتت!

 

متین از شنیدن این حرف محبت آمیز متین هم تعجب کرد و زیرچشمی داشت بهش نگاه میکرد!

 

وقتی تماس و قطع کرد من سکوت و شکستم و پرسیدم

 

– راستین چطور بود؟

 

آرنگ: خوابیده، اون جاش امنه نگران نباش…

 

– دستت درد نکنه!

 

فکر میکردم جلوی در خونه پگاه هم برسیم با آرنگ میخواد سفارش کنه که حواسم جمع باشه اما این مرد با بقیه فرق داشت دقیقا بخاطره همین بود که تاثیر کلامش زیاد بود چون یکبار بیان میکرد…

 

آرنگ کلید انداخت و در و باز کرد سمت آسانسور رفتیم درکمال تعجب خودش سوار نشد و دسته کلید واحد و جلوی من گرفت

 

آرنگ: شما برید بالا کار رو شروع کنید تا من بیام…

 

متین: داداش اگه میخوای بری خونه پدرشوهر پگاه منم بیام، اومدم که تنها نباشی

 

آرنگ: نه من اونجا کاری ندارم!

 

من و متین بازم مثل آدم‌های گنگ بهم نگاه کردیم که آرنگ با دیدن حالت ما ادامه داد

 

آرنگ: برم از همسایه‌ها بابت سر و صدای که امشب قراره بشه معذرت بخوام…

 

آبروهام بالا پرید، حق داشت قطعا حفاظ گذاشتن برای در آسایش همسایه‌هارو مختل میکرد پس یه معذرت خواهی حقشون بود و البته باشعور بودن آرنگ رو ثابت میکرد!

 

آرنگ مارو راهی کرد و خودش رفت …

 

متین آروم گفت

 

متین: امشب دلم برای حاج عباس و زنش کبابه…

 

سوار آسانسور شدیم و ادامه داد

 

متین: این دیگه کیه!

 

گیج بودم

 

– میترسم…خیلی زیاد

 

متین گنگ نگاهم کرد

 

– انگاری اونارو شکار میبینه و حالا آورده کشتارگاه…

 

با درموندگی به متین نگاه کردم و قبل از پیاده شدن از آسانسور نالیدم

 

– تا الان آرنگ رو اینجوری عصبی ندیده بودم!

 

 

 

از ترس اینکه آرنگ عصبی نشه خیلی زود دست بکار شدیم…

 

متین: پناه از اتاق راستین شروع کنیم!

 

– باشه

 

پا گذاشتیم داخل اتاق تازه با عمق سختی کار روبه‌رو شدم…

 

دقیقا مثل اسباب‌کشی بود اما با یه تفاوت بزرگ اونم اینکه حتی یه کارتن برای ریختن وسایل نداشتم!

 

نگاه ناراحتم و توی اتاق چرخوندم و لب زدم

 

– من این همه اسباب‌بازی رو کجا بریزم؟ مثل این میمونه که بگن از دریای خزر با مشت آب بیار!

 

متین لبخند زد

 

متین: یه راهی پیدا میکنیم، فعلا چمدون بردار لباساشو بریزیم…

 

شروع به جمع کردن لباس کردیم که صدای یاالله گفتن آرنگ اومد و همکلامی‌ش با مرد دیگه که صداش نا‌ آشنا بود و کلماتی که بینشون رد و بدل میشد ثابت میکرد که اوستا اومده…

 

سخت مشغول جمع کردن وسایل بودیم که بالاخره لباسا تموم شد…

 

متین: پناه کیسه زباله چطوره؟ بنظرم همه اسباب‌بازی هاشو توی کیسه بریزیم…

 

با ذوق از اینکه متین راهکاری ارائه داده بشکنی زدم و گفتم

 

– فکر خوبیه، من برم بیارم…

 

از اتاق خارج شدم، آرنگ و دیدم سری تکون دادم اونم سوالی نپرسید اما موقع برگشت چون چندتا کیسه رول کیسه زباله دستم بود دستشو به معنای “اینا چیه!؟” تکون داد

 

– کیسه زباله، اسباب‌بازی هارو بریزیم…

 

آرنگ: خوبه!

 

همین؟ والا اگه من بودم دوساعت طرف مقابلمو تشویق میکردم که آفرین به دادمون رسیدی!

 

صدای تق تق توی ساختمون پیچید متین یواشکی نگاه کرده بود و میگفت که دارن قفل در و عوض میکنن…

 

سری تکون داد و گفت

 

متین: جنگ شروع شد!

 

– ول کن… به ما چه… فعلا ما پشت خط مقدمیم اجازه‌ی پیشروی هم بهمون ندادن!

 

 

 

اتاق راستین هنوز تموم نشده بود که صدای کلفت و بلند حاج عباس قصاب تا توی اتاق خواب رسید

 

حاج عباس: چه خبره؟ معرکه گرفتی؟ مسگری بازار راه انداختی؟ چرا نصف شبی جلوی در خونه من تق و توق می‌کنی؟ پسر خونه‌ی تو یه چند کیلومتری با اینجا فاصله داره!

 

متین اخماش توی هم رفت آروم به بازوم ضربه‌ای زد و بلند شد

 

متین: پناه بلند شو بریم تو پذیرایی…

 

منم که از خدا خواسته بلند شدم فقط قبلش با خودم آروم جوری که متین نشنوه زمزمه کردم

 

– امشب صبور باش، خودتو کنترل کن پناه!

 

صدای اوستا به گوش رسید

 

اوستا: آقا آرنگ چیکنم؟ تکلیف من چیه؟؟

 

دیگه ماهم نزدیک شده بودیم که آرنگ با صدای که سعی میکرد خونسرد باشه گفت

 

آرنگ: کی بهت زنگ زده؟

 

اوستا: شما

 

آرنگ سرشو به نشونه تایید تکون داد

 

آرنگ: پس تا پایان کار من، شما هیچ توجهی به سر و صدای هیچ احدی نداشته باش، عجله هم کن تا زودتر انجام شه اسباب‌ مزاحمتیم…

 

حاج عباس عصبی غرید

 

حاج عباس: جمع کن بساط تو، الان زنگ میزنم پلیس اصلا تو به چه حقی داری قفل در خونه‌ی‌ منو اَنگولک می‌کنی! فراستت (عقلت) و از دست دادی؟

 

من و متین دقیق کنار آرنگ قرار گرفتیم و بعد واسطه‌ی باز بودن در آپارتمان حاج عباس و زنشو که روی راه پله بودن و دیدیم.‌..

 

مادر محمد با دیدنم پشت چشمی نازک کرد که اگه به آرنگ قول نداده بودم قطعا چشماشو از کاسه درمیاوردم‌ اما خب فقط تونستم آدم حسابش نکنم و حتی بهش سلام هم نکردم…

 

حاج عباس که انگار دید توی نبرد با آرنگ به نتیجه نمیرسه شمشیرش و روی گردن من گذاشت و منو هدف حرفاش قرار داد

 

حاج عباس: آهان پس بگو این آتیش و تو روشن کردی، پدر خدابیامرزت که آداب دان بود بالاخره توی همون چند سال باید بهت احترام به بزرگتر و یاد داده باشه اما انگار کوتاهی کرده!

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

الان مثل بادکنکی بودم که بیشتر از ظرفیتش باد کرده بودنش و فقط دوست داشتم منفجر بشم و هرکلمه‌ای که به ذهنم میرسه رو پرت کنم توی صورتشون اما نمی‌خواستم جلوی آرنگ سکه‌ی یه پول بشم…

 

نمی‌خواستم آرنگ بگه عرضه کنترل کردن زبونت‌ و نداشتی، نگاه منتظر آرنگ و روی صورتم دیدم انگار منتظر بود منفجر بشم اما قرار نبود حرفی بزنم، امشب محکوم به سکوت بودم برای اینکه خیال آرنگ راحت شه سر حرفی که زدم موندم آروم چشمم و به نشونه اینکه حواسم هست باز و بسته کردم…

 

اینبار صدای عصبی حاج خانم بود که باعث شد نگاهمون سمت خاندان مغول بچرخه

 

حاج خانم: حاج عباس ول کن این دختره‌ی نامربوط‌و… اون خواهرشو که مثلا آوردیم زیر دست خودمون آدم نشد چه برسه به این که افسار از گردنش خیلی وقته باز شده…

 

الان قوی و سرسخت نبودم، امشب فشار روم زیاد بود و کنترل خودم سخت بود، تمام توانم و جمع کردم که اشک حلقه زده توی چشمم سرازیر نشه…

 

متین دستمو گرفت و فشرد یه نگاه متشکرانه کردم و لب زدم

 

– خوبم…

 

تازه نگاهم به دست مشت شده آرنگ افتاد، تا الان خیلی سعی کرده بود خودشو خونسرد نشون بده تا گروه مقابل و عصبی کنه ولی الان تمام عصبانیتش و داشت روی دست بیچاره‌ش خالی میکرد تا همچنان بتونه اوضاع رو مدیریت کنه…

 

آرنگ: حاج عباس برو بهشت زهرا یه قبر بخر…

 

زدن این حرف عین یه بمب اتم عمل کرد و اولین نفری هم که منفجر شد زهرا بود که بالا صدای جیغ جیغش به گوش رسید

 

زهرا: لال شی ایشالا، دور از جون بابام… تو رو کفن کنم مرتیکه حرف دهنتو بفهم…

 

دلم به درد اومد، اولین چیزی که با شنیدن حرف‌های زهرا توی ذهنم پیچیشد یه کلمه بود “خدانکنه”

 

آرنگ پوزخند صداداری زد و جلو رفت و یه‌دونه روی شونه حاجی زد

 

آرنگ: حاج عباس به فکرتم که میگم برو یه قبر بخر یه دونه هم قرص برنج و تمام!

 

نگاه متاسفشو روی حاج خانم انداخت و بعد دوباره روبه حاج عباس ادامه داد

 

آرنگ: بخدا که مرگ از این فلاکت و فضاحت بهتره، مردی که نتونه دهن زن و بچه‌شو ببنده بمیره بهتره…

 

مکث کرد حاج عباس خواست حرف بزنه که آرنگ اشاره‌ای به حاج خانم کرد و زودتر گفت

 

آرنگ: یا یه پیت نفت بگیر اینارو آتیش بزن اینا واقعا مایه آبرو ریزی‌ هستن!

 

حاج خانم با صورتی که از حرص قرمز شده بود گفت

 

حاج خانم: مایه آبروریزی کسی هست که هرچی براش خرج میکنیم بازم خدانشناس دست به خودکشی میزنه… لیاقت نداره!

 

به پگاه می‌گفت خدانشناس؟ سکوت سخت بود اما چاره‌ای نداشتم

 

آرنگ توجهی به حاج خانم نکرد و باز با لحن تحقیرآمیزی روبه حاج عباس گفت

 

آرنگ: کَل عباس محل ما از تو مدیریتش بهتر بود!

 

 

 

 

دیگه دامادا و دختراش از پله سرازیر شده بودن، حق با متین بود جبهه مقابل کاملا مجهز به میدنن اومده بودن!

 

 

اوستا: آقا آرنگ کار قفل در تموم شد حالا چه امری دارید؟

 

آرنگ: شما حفاظ در و بنداز…

 

اوستا: پس دست برسون این در و از جا دربیاریم جوشکاری داره خراب میشه…

 

آرنگ: مهم نیست بزن بره…

 

حاج عباس دیگه نمیدونست باید چیکار کنه

 

حاج عباس: حفاظ برای چی؟ لا اله الله اله این چه کاریه؟ اصلا تو با اجازه کی اومدی؟

 

آرنگ: همونی که کلید داده، توهم احترام خودتو نگه‌دار…

 

اشاره‌ای به دخترا و داماداش کرد و ادامه داد

 

آرنگ: دنباله‌ سریاتم جمع کن برو توی خونه‌ت بشین!

 

حاجی دست انداخت یقه آرنگ و گرفت غرید

 

حاج عباس: برو تا نزدمت…

 

آرنگ باز پوزخندی زد و دست حاج عباس و خیلی راحت از یقه‌ش جدا کرد و تحقیرآمیز گفت

 

آرنگ: برو پدر جان برو مهره‌های تسبیحت و رد کن، کار از یقه گرفتن تو گذشته الان فقط قبر لازمی…

 

داماد بزرگ حاجی جلو اومد و آرنگ و هل داد…

 

در همون حال فریاد زد و گفت : حرف دهنتو بفهم!

 

آرنگ لحظه‌ای درنگ نکرد و یه کشیده آبدار نثارش کرد که چند قدم عقب رفت صورتش کاملا برگشت…

 

صدای جیغ و هین گفتن همه بلند شد آرنگ دیگه خونسرد نبود… نقابش کنار رفت و حالا ترسناک شده بود

 

آرنگ: برید بشینید خونه‌تون، شر نرسونید!

 

زهرا: اونی که باید بره تویی…

 

آرنگ انگشت اشاره‌ش و سمت زهرا گرفت

 

آرنگ: تو یکی دهنتو ببند…

 

با دست به همشون اشاره کرد و بلند گفت

 

آرنگ: اصلا همتون دهنتون و ببندید…

 

حاج خانم جیغ جیغ کرد

 

حاج خانم: تو خفه‌شو پسره‌ی بیشرف نادان!

 

آرنگ جلو رفت خونسرد شد! انگار برنامه داشت… و من ترس و با سلول به سلول تنم حس میکردم

 

آرنگ: مطمئنی من بیشرفم؟

 

 

 

عصبی صداشو بالا برد و گفت

 

آرنگ: نمی‌خواستم آبروریزی کنم اما نذاشتید، می‌خوام آدم بیشرف و بیشرف پرور رو نشونت بدم حاج خانم…

 

جدی توی چشم های حاج خانم زل زد

 

آرنگ: زنیکه تو‌ باید میذاشتی این دهن من بسته بمونه…

 

مکث کوتاهی کرد و بلند از غرید

 

آرنگ: ۵ سال پیش نگفتم این خواهر من دست شما قوم مغول امانتِ؟ مگه خودم به پگاه دروغ نگفتم؟ همون موقعی که پسر باشرف جنابعالی گند بالا آورده بود و به دست و پا افتاده بود؟

 

سری به نشونه تاسف تکون داد

 

آرنگ: نزدیک بود صدف همه مال و اموال‌تون و بالا بکشه یه آبم روش، به دادتون رسیدم لجنا من بهتون نگفتم پگاه دست شما امانت؟

 

جلوی حاج خانم ایستاد

 

آرنگ: خانوم روضه‌ای، فکر می‌کنی بچه هیئتی بزرگ کردی؟ اونی که به بچه‌ها تربیت یاد نداده و بیشرف تحویل جامعه داده شمایید، که پسر خرس گنده‌ت نمیدونست وقتی زن حامله‌ش توی خونه تنهاست نباید با یکی دیگه بپره…

 

چرخید سمت حاج عباس

 

آرنگ: حاجی می‌دونی چرا گفتم قبی بخر؟ کسی که عرضه نداره به زن و بچه‌هاش حالی کنه که وقتی پسر من اومد طبقه پایین نشست خونه خودشه و شماها نباید مثل گاو وقتی نیست کلید بندازید برید داخل، پس این آدم ریسمان زندگی از دستت در رفته…

 

با تأسف از حاج عباس فاصله گرفت

 

آرنگ: حالا دیدی کی بچه تربیت نکرده؟ پدر پناه ۹ سال بالای سرش بوده ولی تاثیر تربیتش بیشتر از تویی هست که هنوزم خیرسرت بالای سر بچه‌هات هستی… که بود و نبودت فرقی نداره!

 

نگاه عصبی‌ش چرخید سمت دخترا

 

آرنگ: آره شماها راست میگید پگاه دیوونه‌س که وقتی زر مفت زدید با پشت دست نزد توی دهنتون، بی پدر مادر و بی صاحب اونی هست که جای خونه توی طویله حاج عباس بزرگ شده!‌‌ به پگاه گفتم هرکدوم از فامیلای شوهرت خواستن صحبت کنن توجه نکن انگاری خر و گاو دارن عرعر و ماما میکنن..

 

فاطمه: پدرسگ، عوضی خر تویی اصلا الاغ دادش منه که کلید دست تو داده!

 

زینب: علی برو گوش اینو بگیر بنداز بیرون نمیبینی داره بی حرمتمون می‌کنه!

 

 

 

سوالی که توی سرم می‌چرخید و جوابی براش نداشتم داشت اذیتم میکرد…

 

مگه اینا حرمت خونه پگاه و نگه‌داشتن؟

 

آرنگ امشب شده بود زبون ما و همه حرفایی که توی دلم بود و به زبون میاورد شاید حتی بهتر از من بیانشون میکرد…

 

آرنگ: حرمت هر خونه با صاحب‌ خونه‌س که شماها نگه نداشتید و اجازه دادید من به حریم خونه‌تون تجاوز کنم…

 

رو به حاج عباس ادامه داد

 

آرنگ: حاجی چون عرضه نداشتی من اومدم وسط…

 

صداش هشدارگونه شد

 

آرنگ: الانم دارم میگم تا هروقت که پگاه نخواست دور و برش نمی‌پلکید‌، راستینم نمی‌بینید…

 

اینبار دیگه داشت فریاد میزد و صداش توی ساختمون می‌پیچید…

 

آرنگ: که اگه غیر این باشه با من طرفید، من به عنوان برادر پگاه اومدم پای کار و شماها شانس آوردید، شانس آوردید که امشب بخت باهاتون یار بود و پگاه برگشت، حالام به خیر و برکت این لطف من اجازه میدم اینا باهم زندگی کنن و پگاه و راضی میکنم طلاق نگیره…

 

با دست نشونشون داد

 

آرنگ: اما شماها از حالا مرده به حساب میاید، حالام گمشید بالا تا نگفتم خود محمد نیومده همه‌تون و سیر کتک نزده، گمشید بالا مزاحم کار ما نشید…

 

نگاهش به اخم های حاجی افتاد و پوزخندی زد

 

آرنگ: اما حاجی تو شدی سردار بزرگ قزوین، نمرده دفنت کردن الانم لاشخورا سر ارث دعوا دارن… این دامادات و دخترات همه لاشخورن یه روز پول ندی قدم از قدم برات برنمیدارن، اونی که برات میموند پگاه بود که از دستش دادی حالا بسلامت…

 

فاطمه: حرف…

 

حاجی مانع‌ش شد

 

حاج عباس: بریم بالا من تکلیف اینو با محمد روشن کنم، بریم بالا که تو در و همسایه‌ی بی آبرو شدیم…

 

حاج عباس با این حرف رسما به دعوا خاتمه داد و خانواده‌ش و سمت پله ها راهنمایی کرد…

 

یعنی حاج عباس هم باخت و قبول کرد؟

بازم آرنگ برنده میدون شد؟

 

شاید چون حقیقت و میگه همیشه برنده از زمین نبرد بیرون میاد؟

 

 

وقتی حاج عباس و خانواده‌اش بالا رفتن و کامل از دیدم محو شدن مقاومتم شکست و صدای هق‌هق بلند شد…

 

زیادی تحمل کرده بودم و دیگه نمیتونستم، شکسته بودم، توی سخت ترین روزهای زندگی خودم بودم و این روزا زیادی خسته بودم…

 

متین و آرنگ شوکه شده بودن اما دیگه بس بود من بریده بودم من ساکت وایستادم و بهم انگ هرزه بودن زدن، من تو راه کافه بودم و خواهرم قرص خورده بود…

 

تا الان بیرون بودم و مادرم هنوز خبری ازم نگرفته بود و خبر نداشت دختراش تو چه وضعیتی هستن! تا کجا تحمل؟ تا کجا نشکستن… من خسته بودم!

 

متین: پناه گریه نکن دختر، ببین رفتن… گورشون و کم کردن…

 

آرنگ: متین میری یکم وسایل و جمع کنی من با پناه حرف میزنم…

 

متین: باشه!

 

انگاری اهمیت چندانی نداشت این مکالمه برام، من فقط دلم میخواست ذهنم آروم باشه!

 

دلم میخواست الان اسم مادرم روی صفحه گوشی بیوفته و بپرسه دخترش چرا دیر کرده و نگران باشه!

 

تو همین فکر و خیال بودم که آرنگ دستمو گرفت و روی مبل وسط سالن نشوندم…

 

چند ثانیه همینجوری به هق‌هق زدنم نگاه کرد و با نگاهش وادارم کرد یکم خودمو کنترل کنم…

 

آرنگ: الان وقت گریه‌ست؟

 

– الان درست وقتیه که داد بزنم خسته شدم!

 

آرنگ: داد بزن ولی گریه نکن! الان قرار نیست ضعیف باشی پناه…

 

جلوم ایستاده بود و داشت از بالا نگاهم میکرد

 

– من ضعـ….

 

نذاشت حرفمو تموم کنم انگار میدونست قراره چی بگم!

 

آرنگ: هیچوقت اعتراف نکن، اگه خودت بگی کم‌کم باورت میشه… تو اصلا ضعیف نیستی پناه… می‌دونم حجم فشار این دوره زیاد بوده ولی اینم می‌دونم که تنها کسی که میتونست دربرابر این‌ مشکلات تاب بیاره تو بودی!

 

خم شد سمتم کاملا جدی گفت

 

آرنگ: پس هیچوقت کلمه “ضعیف” و به خودت نسبت نده!

 

منتظر جوابی از سمتم نموند حرکت کرد سمت آشپزخونه و گفت

 

آرنگ: پاشو سریع جمع کنیم بریم!

 

تموم شد! آرنگ انگیزه توی وجودم تزریق کرد!

 

هیچوقت فکر نمیکردم آرنگ یه روزی بهم بخواد انگیزه بده ولی خب کی هست که بتونه این آدم عجیب و بشناسه؟

 

آرنگ راست می‌گفت من از مشکلات زیادی سربلند بیرون اومده بودم الان وقت تسلیم شدن نبود این روزا پگاه خیلی بیشتر بهم نیاز داره و باید قوی تر از همیشه باشم…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

رفتم اتاق خواب و با فکر به حرفای آرنگ شروع کردم به جمع کردن وسایل که یه لحظه فکرم رفت سمت پگاه، برای همین شماره محمد و گرفتم و حالشو پرسیدم…

 

محمد گفت خوابه و دکتر گفته اگه فردا رفلاکس نداشته باشه مرخص میشه!

 

بعد از اینکه یکم خیالم از پگاه راحت شد شروع کردم به جمع کردن وسایل محمد، وقتی این مرحله هم تموم شد متین از اتاق بیرون رفت تا راحت باشم و بتونم وسایل شخصی پگاه و جمع کنم!

 

حسابی سرگرم کار بودم و داشت تموم میشد صدای دستگاه جوش هم کم شده بود فقط هر لحظه صدای کوتاهی میومد…

 

از اون وقت‌هایی بود که باید میگفتم دم همسایه‌ها گرم شاید اگه من بودم با این حجم از سر و صدا زنگ میزنم ۱۱۰ البته نباید معجزه زبون آرنگ و نادیده گرفت، شاید اگه همسایه محترمانه قبلش ازم معذرت میخواست گارد نمیگرفتم دقیقا مثل کاری که الان همسایه‌ها انجام دادن!

 

شام نخورده بودم و چشمام سیاهی می‌رفت و بدنم از داخل میلرزید، اینجوری طاقت نمیاوردم بلند شدم که آرنگ اومد جلوی در و گفت

 

آرنگ: تموم شد؟

 

اشاره کردم بیاد داخل، وقتی نزدیکم وایستاد آروم شروع کردم به صحبت

 

– آرنگ پگاه کلی طلا و سکه و پول داره اونا چی میشه؟ یه دفعه دیدی با این کار شما حاجی جریح شد زد تمام در و شکوند!

 

آرنگ خیره شد توی چشمام

 

آرنگ: نگران نباش، اول اینکه غلط می‌کنن، دوم اینکه پگاه به جز کارت عابرش هیچی اینجا نداره!

 

متعجب گفتم

 

– مگه میشه پگاه کلی طلا داشت

 

آرنگ: نگفتم طلا نداره، گفتم اینجا نداره

 

پوف کلافه‌ای کشیدم…

 

– یعنی چی؟ درست حرف بزن منم بفهمم!

 

آرنگ: پناه از اون زمانی که محمد بیمارستان بود پگاه به من گفت که از طلاهای من داره کم میشه یا جابه جا شده من شکم به مادر شوهرمه… برای این که جنجال نشه از مدل طلاهاش دادیم استیل و نقره ساختن همه طلاهاشو گذاشتیم صندوق امانات بانک…

 

صورتم جمع شد با حرص غریدم

 

– دزد کثیف! شیاد…

 

آرنگ سری به نشونه تاسف تکون داد

 

آرنگ: کاش فقط شیاد باشه زنیکه گرگ‌صفتِ مثلا می خواست اگه یه بلایی سر محمد اومد پگاه هیچی نداشته باشه، بعد آبروشم ببره که این دختر طلاها رو برداشته!

 

 

 

دلم میخواست بخاطره‌ طرز تفکر بعضی آدما عق بزنم، چقدر کثیف بود که وقتی پسرش داشت با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد اون تو فکر این بوده که آبروی عروسش و ببره…

 

با نهایت تنفر گفتم

 

– چقدر اینا نجسن، بدبخت پگاه که توی خونه خودشم امنیت نداشته!

 

آرنگ کلافه دستی توی موهاش کشید

 

آرنگ: می‌خوام بگم گیلدا و ولگا بیان، هیچ حرفی نزنید من خودم می‌دونم چی بگم!

 

– باشه…

 

خواست برگرده که فوری گفتم

 

– اما قبلش یه تشکر کنم انگاری موقعی که ما غرق قسط و دنیای خودمون بودیم تو خیلی به داد پگاه رسیدی!

 

کوتاه گفت

 

آرنگ: خواهش میکنم!

 

درسته گشنمه الان بشدت ناراحتم اما اینا دلیل نمیشه دست از شیطنت بردارم و دلم میخواست حرفی که به ذهنم رسید و بگم برای همین قبل اینکه از اتاق خارج شه برای دوم وادارش کردم برگرده

 

– آرنگ

 

آرنگ: بله

 

صداش کلافه بود!

 

لبخند زدم که شاید توی این چند ساعت تنها لبخندی بود که روی لبم نشست همینم باعث تعجبش شد

 

– از بچگی به ما یاد دادن هرکار درست تشویق به همراه داره!

 

ابروهاش بالا پرید سری تکون داد

 

آرنگ: خب؟

 

با ذوق گفتم

 

– خب حالا که من به حرفت گوش دادم و دهن به دهن این قوم مغول نذاشتم پس در عوضش تو باید یه چیزی بهم بدی…

 

آرنگ با انگشت اشاره سر تا پای منو نشون داد و چشم ریز کرد و پرسید

 

آرنگ: پناه ۴ ساله از تهران؟

 

– عه لوس نشو… اصلا آره من مثل یه بچه‌ی ۴ ساله درست شبیه یه پروانه روحم شاد و آزاده، خوبت شد؟

 

اینبار پوزخند نبود! آرنگ واقعا لبخند زد و من برای اولین بار توی غمگین ترین شب زندگیم لبخند این مرد عجیب دیدم!

 

آبروهام بالا پرید، واقعا چرا این لبخند و از آدم‌های اطرافش دریغ میکرد وقتی با لبخند چهره‌ش انقدر‌‌‌ انرژی مثبت میشد؟

 

نتونستم ساکت بمونم و با حیرت پرسیدم

 

– آرنگ لبخند زدی؟ آره!؟

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x