رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۰

4.7
(7)

 

 

عیدتون مبارک دوستان عزیز انشالله سال جدید براتون پر از اتفاق های خوب و شادی باشه و به موفقیت های بی شماری برسین😍❤️💕🌺🌺

 

 

 

انگار اون چند ثانیه که اون لبخند روی چهره‌ش نقش بست حواسش اینجا نبود، خواست جمع کنه شاید بهونه بیاره که سریع گفتم

 

– دیدمش انکار نکن! تو واقعا لبخند زدی!

 

کلافه اخماشو توی همش کشید و با حرص غرید

 

آرنگ: بسه پناه!

 

انکار نکرد… چون اصلا جایی برای انکار وجود نداشت دیدن اون لبخند چشم بصیرت نمی‌خواست و خیلی واضح بود!

 

– خب باشه حالا نیاز نیست با اخم خودتو خفه کنی…

 

با شیطنت هم شدم سمتش و گفتم

 

– نگران نباش قول میدم بین خودمون بمونه!

 

حس کردم سعی داره لبخندشو کنترل کنه که برای بار دوم رسوا نشه…

 

آرنگ: خب!؟

 

این تک کلمه یعنی چی میخواستی بگی؟من که چنین برداشتی کردم

 

– آرنگ بهم میگی تو با محمد چطوری آشنا شدی و کامل قضیه صدف و محمد و بهم میگی؟

 

اخماش توی هم رفت و جدی غرید

 

آرنگ: پناه من الان اعصاب حرف زدن ندارم، امشبم حسابی بهم فشار اومده پس سعی کن زیاد روی مغز من نباشی!

 

آستینش و گرفتم و سعی کردم لحنم مظلوم باشه

 

– خواهش میکنم… ببین به حرفت گوش کردم تروخدا نورون‌های کنجکاویم فعال شده…

 

بعد با حالت زبون بازی گفتم

 

– آرنگ همین که من خودمو کنترل کردم و چیزی نگفتم خیلی کار سختی بود، یعنی انقدری به مغزم فشار اومده که قدرت حمله به همه رو داشتم… حالام که حس کنجکاویم فعال شده!

 

ابرو بالا انداختم و با شیطنت گفتم

 

– تو که نمیخوای من عصبی بشم برم خاندان درخشان و با خاک یکسان کنم؟

 

بعد با مظلومیت گفتم

 

– قول میدم بین ما دو نفر بمونه… به جان پناه!

 

خودمم میدونستم حالتم خیلی مسخره‌ بود اما وقتی آرنگ با پقی زد زیر خنده فهمیدم اوضاع خیلی خراب تر از این بود…

 

خب امشب، شب عجایب بود لبخند آرنگ رویت شد و فراتر از اونم تونستم قهقهه کوتاه و البته یا صدای خیلی آروم هم از آرنگ بشنوم…

 

خب اصلا کارم از تعجب گذشته بود و با حیرت زمزمه کردم

 

– چرا همیشه نمیخندی؟

 

بعد متوجه شدم سوالم اصلا سوال خوبی نبوده برای همین سریع بحث و عوض کردم

 

– خب آرنگ میگی بهم؟

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

آرنگ خواست از اتاق خارج بشه و سر و ته قضیه رو هم بیاره اما من اصلا اینو‌ نمی‌خواستم…

 

سریع رفتم جلوش چهارچوب در وایستادم و فوری گفتم

 

– به جان خودم اگه بذارم بری…

 

از خنده و روحیه شادش فاصله گرفت و با اخم گفت

 

آرنگ: پناه الان وقت نداریم… شدی عین بچه‌های دو ساله…زشته خودتو جمع کن!

 

– آرنگ پس قول بده میگی؛ من می‌دونم قول تو قوله…

 

آرنگ کلافه گفت

 

آرنگ: باشه اما هی‌ نمیری رو مخم که بگو بگو هروقت زمانش شد خودم میگم…

 

با ذوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم

 

– ایول…

 

آرنگ سریع از جلو در کنار رفت منم از اتاق خارج شد و سلانه سلانه بیرون اومدم و رفتم سروقت سوپرمارکت پگاه و یه چیپس موسیر بزرگ درآوردم…

 

برای یه لحظه انگاری حالم از این خونه و متعلقاتش بهم خورد…

 

حس بدی بهم دست داد، حس اینکه اگه چیزی از اینجا بردارم بعدا چک میشه، مثل وقتی میمونه که سر سفره تعداد لقمه‌هات و بشمرن!

 

با این تصور سریع چیپس و برگردوندم سرجاش… با اون اوصافی که آرنگ تعریف میکرد این مردم گاو صفت آمار همه چیز این خونه رو داشتن…

 

متین و آرنگ دوتایی داشتن با اوستا همکاری می کردن که روی مبل نشستم و مجدد به محمد زنگ زدم…امان از دست نگرانی!

 

– الو سلام

 

صدای گرفته محمد به گوشم رسید

 

محمد: سلام

 

پر استرس پرسیدم

 

– چه‌ خبر؟ پگاه چطوره؟

 

محمد: اوممم

 

مکث کوتاهی کرد

 

محمد: چیزه…خوابه!

 

کلافه هوفی کشیدم

 

– محمد الان مخفی‌کاری تنها دلهره‌ی منو بیشتر میکنه امشب به مقدار کافی عذاب کشیدم…

 

چند ثانیه سکوت کرد

 

محمد: زیاد خوب نیست، چندبار بالا آورده، پلاکت خونه‌ش هم پایین بود بهش دارو زدن، ولی الان داروی خواب دادن بخوابه!

 

– باشه من کارم اینجا تموم بشه خودم میاد پیش پگاه

 

محمد: برو استراحت کن من هستم

 

– نه میام!

 

 

 

 

محمد با ترسی که از صداش آشکار بود آروم پرسید

 

محمد: اونجا چخبره؟

 

– هیچی کارمون آخراشه…

 

محمد: آرنگ رفت پیش حاجی؟

 

متعجب پرسیدم

 

– مگه بهت زنگ نزدن؟؟

 

حالا اونم تعجب کرده بود

 

محمد: نه چطور مگه!؟؟

 

– نه آرنگ نرفت اونا اومدن یه بحث کوتاه بود تموم شد رفت تو درگیرش نشد!

 

محمد: یه لحظه پشت خط باش…

 

با صدای که میومد حدس زدم محمد داره راه می‌ره چند ثانیه بعد مجدد شروع کرد به صحبت کردن

 

محمد: پناه بگو من یه جمع‌بندی کلی داشته باشم، بالاخره یه حرف‌هایی زده شده که زن من دست به خودکشی زده دیگه… بعد آرنگم قطعا برای چاق سلامتی خونه ما نرفته صددرصد به دعوا بوده…

 

تو دوراهی بدی گیر کرده بودم اما حق با محمد بود و عقل حکم میکرد یه چیزایی بدونه، بنظرم اینجوری خیلی بهتر بود

 

– محمد آرنگ قفل درخونه رو عوض کرد، در خونه‌تون هم حفاظ فلزی زد که دیگه تو خود بخوان از این مجمل…

 

محمد: صحیح

 

– خب کاری نداری؟

 

محمد: نه سلام برسون خداحافظ

 

– خدافظ!

 

چشمام خسته‌ی خواب بود با دستام شروع کردم به ماساژ دادن که متین صدام زد، بلند شدم و گفتم

 

– بله

 

متین جلوتر اومد

 

– پناه بدو وسایل و بذاریم تو آسانسور ببریم تو ماشین گیلدا هم اومد کمک

 

– باشه اومدم

 

من و متین وسایل و گذاشتیم داخل آسانسور متین از پله ها پایین رفت تا به گیلدا کمک کنه…

 

منم یه نگاه کلی انداختم و مسواک و وسایل بهداشتی که جا مونده بود و برداشتم!

 

آرنگ: یخچال باز کن هرچی وسایل خراب شدنی هست بریز بذار پاگرد خونه‌ی حاج عباس… داروهای پگاه و محمدم بردار!

 

– باشه!

 

 

 

حتی انرژی و توان حرف زدن نداشتم، خودم حس میکردم عضلاتم داشت تحلیل می‌رفت اما بدون درنگ کارهای پایانی و انجام دادم به امید اینکه زودتر از این خونه خارج شم…

 

اوستا آرنگ و صدا زد منم وسایل و بردم جلوی در و منتظر موندم تا آرنگ کارشو انجام بده…

 

سرمو تکیه داد به دیوار، بدنم بشدت میلرزید و ضعف از سر و روم می‌بارید اما قرار نبود اعتراف کنم یا نشون بدم ضعیفم، دلم میخواست حرف امروزِ آرنگ برای همیشه توی ذهنم بمونه و من و قوی تر کنه…

 

آرنگ اومد کنارم ایستاد

 

آرنگ: تمام؟

 

سعی کردم صدام نلرزه

 

– تموم…

 

نگاه جست و جوگرش توی صورتم چرخید

 

آرنگ: حالت خوبه؟

 

– آره اوکیَم!

 

سری به نشونه تایید تکون داد و دیگه حرفی نزد!

 

جلوی درخونه کلی بُراده‌ی آهن ریخته بود که حتی آرنگم اهمیتی نداد وقتی سوار آسانسور شدیم احساس کردم دنیا مثل فرفره دور سرم می‌چرخه چشمامو محکم روی هم فشار دادم حتی با چشم بسته هم سرگیجه دست از سرم برنداشت…

 

چشمای بستم سندی شد روی شک آرنگ برای همین دوباره صداش توی آسانسور پیچید و مجبورم کرد بهش نگاه کنم…

 

شاید من دلم میخواست اینجوری فکر کنم شایدم واقعیت همین بود که حس میکردم یکم چشمای آرنگ رنگ نگرانی داره

 

آرنگ: پناه مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده!

 

اصرار داشتم به قوی بودن، اصرار داشتم اعتراف نکنم جسمم بدتر از روحم کم آورده و داره متلاشی میشه…

 

آسانسور توی پارکینگ وایستاد و من به یه دروغ تک کلمه‌ای اکتفا کردم

 

– خوبم…

 

آرنگ جلوتر از من درحالی که دستش پر از وسیله بود در آسانسور و با پا باز کرد و قدم بیرون گذاشت…

 

یه پا جلو یه پا عقب بالاخره تونستم از آسانسور بیام بیرون…

 

همون چند قدم برای فوران و به اوج رسیدن سرگیجه‌ام کافی بود در اصل باید به طرز فجیعی میخوردم زمین اما آرنگ جلوم بود و من صورتم با ضرب خورد به کتف آرنگ و با همه توانم کمر شلوار آرنگ و گرفتم که نیوفتم!

 

 

 

 

حیرت و هول خوردن آرنگ و کامل لمس کردم، صدای افتادن یکی کیسه ها به گوشم رسید و قبل از اینکه کامل بچرخه یا واکنشی نشون میده از پشت دستمو گرفت و وقتی مطمئن شد که تونسته کنترلم کنه برگشت سمتم و متعجب با صدای که یکم بالا رفته بود پرسید

 

آرنگ: چیشدی تو؟

 

حالم بهم خورد از این ضعف، انقدری‌ حالم بد بود که کاملا واضح بدنم و حتی پاهام میلرزید این ضعف تنفر برانگیز توان صحبت کردن و ازم گرفته بود آرنگ وقتی دید جوابی نمیگیره، نوچی کرد و دست انداخت دور کمرم و من و به خودش تکیه داد…

 

آرنگ: پناه من کمکت میکنم، وزنتو بنداز روی من ولی چشماتو سعی کن باز نگه‌داری و زیر چشمی نگاه کن که یوقت زیر پات خالی نشه!

 

لحنش‌ تحقیرآمیز نبود حس ضعف بهم نمی‌داد و حالمو بد نمی‌کرد فقط یه صدای نگران بود که میخواست بهم کمک کنه… اینکه غرورم و هدف نگرفته بود واقعا باارزش بود!

 

کله‌ای تکون دادم و طبق گفته‌‌ی آرنگ سعی کردم زیر چشمی مسیر آسانسور تا ماشین و نگاه کنم در حیاط و که باز کردیم صدای خفیف بچه‌ها میومد اول گیلدا متوجه حالم شد

 

گیلدا: واای پنـــاه!!

 

متین اخماش توی هم رفته بود و عصبی غرید

 

متین: پناه چـــیشــــده؟

 

ولگا سریع چند قدم جلو اومد

 

ولگا: بمیرم برات چرا انقدر‌‌‌ بی‌حالی؟

 

ولگا خواست دستمو بگیره و کمکم کنه اما آرنگ جدی گفت

 

آرنگ: در ماشین و باز کنید بشینه تو ماشین، فکر کنم فشارش افتاده… هیچ کدوم شکلاتی چیزی ندارید؟

 

آرنگ منو روی صندلی جلو نشوند و رو به متین گفت

 

آرنگ : برو وسایل و از جلوی آسانسور بیار‌…

 

گیلدا یه بسته بیستکوئیت جلوم گرفت

 

گیلدا: بیا اینو بخور شاید بهتر شی…

 

آرنگ یکم از ماشین فاصله گرفت در همون حین گفت

 

آرنگ: گیلدا بسته رو باز کن براش این جون نداره… یکی دوتا بذار دهنش تا یکم فشارش تنظیم بشه!

 

گیلدا هم این لطف و درحقم کرد، اصلا دوست نداشتم انقدر‌‌‌ ضعیف باشم اونم جلوی آرنگ…

 

 

اما ممنونش بودم که انقدر‌‌‌ خوب درکم کرد چون حتما موقع بازکردن بسته خیلی بیشتر از این حرفا ضایع میشدم!

 

 

 

متین با وسایل اومد آرنگ ازش تشکر کرد و گفت دیگه کاری نیست و می‌تونه بره…

 

وقتی از متین جدا شدیم همه سوار ماشین شدن و خیلی زود حرکت کردیم…

 

سرعت آرنگ خیلی بیشتر از قبل بود و شایدم داشت از خلوتی خیابون سوءاستفاده میکرد…

 

بسته بیسکوئیت تموم شد و کمی حالم جا اومد برگشتم به صندلی عقب نگاه کنم تا از گیلدا تشکر کنم که گیلدا و ولگا نگران پرسیدن

 

گیلدا: خوبی ؟

 

ولگا: بهتر شدی؟

 

– آره دستتون درد نکنه، امشب خیلی تو زحمت افتادین امیدوارم بتونم جبران کنم.

 

ولگا: دوستا همین جاها باید به درد هم بخورن.

 

گیلدا نگاه مهربونی بهم انداخت

 

گیلدا: به خودت فشار نیار روزهای خوب میاد…

 

آهی کشیدم و گفتم

 

– امیدوارم…

 

برگشتم سمت آرنگ که از شدت خستگی دست برد و چشماشو ماساژ داد.

 

من به چه زبونی ازش تشکر میکردم؟

 

– آرنگ…

 

مکث کردم که نگاه گذری بهم انداخت منظورش این بود که ادامه بدم، ولی من توی ذهنم دنبال حرف مناسب بودم.

 

– امروز خیلی بهت زحمت دادیم، امروز که نه کلا چند وقته خیلی درگیر مشکلات ما شدی…

 

نگاهی به صورتش انداختم و ادامه دادم

 

– واقعا ممنونم…

 

سرشو تکون داد و فقط گفت

 

آرنگ: زحمتی نبوده؛ خواهش میکنم!

 

ولگا: آرنگ خونه نمیری؟

 

آرنگ: نه ماشینم جلوی بیمارستانه برم بردارم…

 

– خوبه منم می‌خوام برم پیش پگاه…

 

نگاه ترسناکش روی چشمام نشست و توپید

 

آرنگ: لازم نکرده! تو الان خودت به ۶ تا پرستار نیاز داری میخوای بری اونجا چیکار؟ وایستا محمد به خرخر بیوفته تا بفهمه اطرافیانش توپ فوتبال نیستن که هر وری دلش خواست شوت کنه!

 

 

 

اول عصبی شدم خواستم با همون عصبانیت حرف بزنم اما بعدش پشیمون شدم قرار نبود گربه کور باشم… چند ساعت قبل آرنگ تمام مدت درگیر کارهای ما بود پس الان وقتش نبود عصبی بشم برای همین از در مظلومیت وارد شدم و آروم گفتم

 

– گور هفت جد محمد با اون چیکار دارم؟ من… فقط دلم میخواد برم پیش پگاه!

 

انگار آرنگ هم توقع نداشت آروم جوابشو بدم، همین باعث شد مکث کوتاهی کنه و اونم به نسبت قبل آروم تر گفت

 

آرنگ: خواهرت الان خوابه کاری از دستت برنمیاد، بیا کنار راستین باش…

 

کلافه دستی به صورتش کشید و ادامه داد

 

آرنگ: که با این اوضاع معلوم نیست تا کی باید تلاش کنیم این صحنه‌های بد امشب و فراموش کنه!

 

گیلدا یکم خودشو جلو کشید و دستشو گذاشت روی شونه‌م

 

گیلدا: پناه حق با آرنگه، راستین خیلی داغون بود، پگاه و بسپر دست مادرت و شوهرش توهم بچسب به راستین من و ولگا و آرنگ هم کنارتیم…

 

مادرم؟! بغضمو قورت دادم

 

– باشه ممنونم شماها که مهربونی‌تون ثابت شده‌س!

 

از فعل جمع استفاده کرده چون منظورم به آرنگ هم بود، آرنگ هم مهربون بود!؟

 

آرنگ: گیلدا تو پشت فرمون بشین ولگا تو چرته…

 

گیلدا: باشه

 

نمی‌دونم دل نازک شده بودم یا واقعا مامان کوتاهی کرده، گیلدا حرف از این میزنه که پگاه و به مامان و محمد بسپرم! به مامان؟

 

آخ چقدر سخته گاهی آدم نمیتونه حرف دلشو بزنه، مثلا الان نمیتونم بگم گیلدا دلت خوشه مامان حتی از منی که مجرد هستم و از ظهر خونه نرفتم یه خبر نگرفته ببینه سالمم، زنده‌م یا نه اونوقت چه برسه به اینکه بخوام پگاه و بهش بسپرم…

 

بازم من میمونم و پگاه! من باید حواسم به پگاه باشه آرنگ قطعا همراه خوبی برای راستین هست باهاش هم راحته پس من الان باید تمرکزم روی پگاه باشه!

 

با صدای آرنگ که داشت ولگا رو صدا میزد از فکر و خیال بیرون اومد و چشم از خیابون خلوت گرفتم

 

آرنگ: ولگا…ولگا یه لحظه از چرت دربیا هوشیار شو باهات حرف دارم!

 

ولگا خمیازه کشید

 

ولگا: بگو گوش میدم…

 

آرنگ: همه دقیق گوش کنید نه وقت داریم نه من حوصله تکرارِ اضافه پس همین یکبار و میگم!

 

 

یعنی اگه این حرف و توی این شرایط نمیزد قطعا تک تک موهاشو با موچین میکندم اما امروز دهنم بد بسته بود پس توی سکوت بهش گوش دادم

 

آرنگ: الان شرایط وضیعت پگاه خیلی بد شده امکان خودکشی مجدد هم وجود داره…

 

من با قلبی که با شنیدن این حرف دوباره تیر کشید چیکار میکردم؟

 

آرنگ: پس اصلا نباید تنهاش‌ بذاریم، دوران فاجعه‌بار بعد از خودکشی خیلی سهمگین‌تر از قبلشه، آسیبی که الان می‌تونه به خودش بزنه راحتر شده چون یکبار هم امتحان کرده و ترسش ریخته پس به هیچ‌وجه تنهاش نمیذاریم هیچ حرفی هم از این اتفاق نمیزنیم…

 

نگاه گذرایی بهم انداخت دوباره به خیابون زل زد و ازم پرسید

 

آرنگ: صبحا که برنامه نداری؟؟

 

– نه آزادم…

 

سرشو به نشانه‌ی رضایت تکون داد

 

آرنگ: خوبه صبحا تو باش گیلدا هم لطف میکنه جایی نمیره کنارت میمونه گه‌گداری هم مارینا خانوم و ولگا هستن… بعد از ظهرها هم من هستم البته سه روز کلاس دارم که برنامه هامو باهاتون هماهنگ می کنم، بین خودتون تقسیم کنید هر روز یه کدوم بمونید…

 

جدی تر از قبل ادامه داد

 

آرنگ: پناه به مادرتم اطمینان نمیکنی چون تا هول و ولای مادرانه و اون ترس و اضطراب خودشو بخواد کنترل کنه کار از کار گذشته…

 

ولگا: محمد چی؟ اون الان باید کنار زنش باشه!

 

آرنگ: نه با محمد کار نداشته باشید الان وقت کاسبیه، شب عید و از دست بده دیگه تمومه از طرفی هم کارگراش دل به کار ندادن حساب کتابا بهم خورده کلی مرغ و اصراف کردن اصلا یه اوضاع شَلَم شوربایی شده یه وقت ورشکست میشه حالا قوز بالا قوز… راستینم که صحبت میکنم صبح تا ظهر بره کلاس سوارکاری و صخره نوردی و این چیزا استرس این مدتش هم کم میشه صبح ساعت ۱۰ میگم سرویس بیاد ببره تا بیاد ساعت ۴ میشه ناهارم همونجا میخوره…

 

– سخت نیست براش؟

 

آرنگ: نه پناه الان راستین پیش پگاه باشه این یادآوری بیشتر عذابش میده، باید یکم بره بیرون و چی بهتر از ورزش برای فراموش کردن افکار منفی؟

 

– اهوم

 

آرنگ: اما نکته آخرم اینکه پگاه وقتی مرخص شد میبریش یه آموزشگاه رانندگی ثبت نامش می‌کنی با دکترش هم صحبت کردم گفت فعلا TDCS و نورفیدبک و ادامه ندیم و تنها جلسات روان‌درمانی رو بیاد یه همت کنیم بلکه این آش شوربایی که برامون درست کردن و قابل خوردنش کردیم!

 

 

 

گیلدا مثل همیشه مهربون گفت

 

گیلدا: چشم آرنگ تو نگران نباش من هستم کاری هم که ندارم…

 

ولگا: منم همینطور… خوبش میکنیم خار بشه به چشم اون گودزیلاها…

 

آرنگ: به امید خدا برنامه‌هام درست جلو بره سال بعد این موقع ازش یه زن مستقل ساختم…

 

بی حواس پرسیدم

 

– یعنی جدا شن؟

 

نگاه تیزی بهم انداخت

 

آرنگ: یعنی راستین حافظه‌ش از تو قوی تره، خوبه یه شب هم نگذشته از وقتی که گفتم بره کلاس خیاطی تا مزون بزنه…

 

– آهان… امشب به اندازه یک ماه ماجرا داشتیم!

 

دیگه کسی حرفی نزد و سکوت ماشین باعث شد چشمام سنگین بشه و سرمو به صندلی تکیه دادم و کم‌کم خوابم برد.

 

یه لحظه جلوی بیمارستان متوجه شدم آرنگ پیاده شده و گیلدا هم پشت فرمون نشست اما نای باز کردن چشمامو نداشتم…

 

 

***

 

“آرنگ”

 

زنگ در ورودی و زدن، میدونستم کی پشت این در منتظره تا در و براش باز کنم…

 

پناه که روی کاناپه خوابش برده بود با صدای زنگ تکون خورد و از خواب پرید، با چشمای خوابالو روی کاناپه نشست و به منی که سمت در میرفتم نگاه کرد…

 

در و باز کردم و راستین پرید توی بغلم، روی زانو نشستم تا راحت‌تر باشه…

 

راستین درحالی که سفت گردنم‌و به آغوش کشیده بود هق‌هق کنان شروع به صحبت کرد

 

راستین: عمو مامان من مرده؟ آره مامان پگاه مرده که کسی منو پیشش‌ نمیبره! عمو…عمو من دیدم از دهن مامان کف بیرون اومد بعدش صورتش سیاه شد! دیشب خواب دیدم مامانی باهام خداحافظی کرد گفت من دیگه پیشت نمیام… آرنگ ببین جیش ریختم، من دیشب توی خواب کلی جیش ریختم همه جارو به گند کشیدم، آرنگ خجالت کشیدم خونه مارینا خانم کثیف شد

 

 

 

راستین شروع به مشت زدن به کتفم کرد

 

راستین: آرنگ من مامانمو میخوام منو ببر پیش مامانم…

 

سرشو از روی شونه‌ام برداشت و با چشمای خیس بهم نگاه کرد اما هنوز از بغلم بیرون نیومده بود

 

راستین: اصلا میشه منم بمیرم که پیش مامانم باشم؟

 

توجهی به لباس کثیفش نکردم و بلندش کردم و به خوردم فشردمش… چشمامو کوتاه روی هم فشردم… خدانکنه شماها چیزیتون بشه… کاش میشد الان به‌خاطره این حرفش عصبی سرش فریاد بزنم، اما خب نمیشد!

 

سعی کردم صدام مهربون باشه

 

– پسر خوب مامانت حالش خوبه تا شب هم میاد خونه…

 

به صدام یکم هیجان دادم مجبور بودم دروغ بگم کاری که هیچوقت انجامش نمیدادم اما الان راستین باید دروغ می‌شنید تا آروم بشه

 

– تازه دیروز تو رو کلاس سوارکاری و صخره نوردی ثبت نام کرده، الانم به من زنگ زد گفت راستین ساعت ۱۰ کلاس داره یادتون نره…

 

یه کوچولو دیگه به خوردم فشردمش

 

– ببین مامانی تو هر شرایطی به فکر تو هست بنظرت اگه الان حالش خوب نبود راجع به کلاست به من حرفی میزد؟ حالا بیا باهم یه دوش کوتاه بگیریم، صبحونه بخوریم و شیک و پیک کنیم بزنیم بریم سمت سوارکاری… موافقی؟

 

گریه راستین بند اومده بود اما هنوز هم با یه جرقه احتمال داشت اشکاش‌ جاری بشه

 

راستین: می‌خوام با مامانم حرف بزنم اصلا چرا مامانم اینجوری شد؟

 

– مامان که الان دارو خورده خوابه، اما خاله پناه اینجاست بعد از حموم باهم راجع به این اتفاق حرف می‌زنیم…

 

راستین تازه نگاهش به پناه افتاد که پناه لبخند ملیحی زد اما کاملا میتونستم متوجه بشم که بخاطره حرفای راستین بغض کرده

 

پناه: راستین خاله یکم هم مارو تحویل بگیر، من بخاطره تو اومدما…

 

چشمای راستین برق زد با شیرین زبونی گفت

 

راستین: الان نه، کثیفم اجازه بده با عمو آرنگ برم حموم خوشگل و ترگل ورگل بشم بعد میام ماچم کنی!

 

آبروهام بالا پرید… چه چیزی میشد گفت به زبون و هوش بچه های این نسل؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x