رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۱

3.9
(7)

 

 

با راستین یه دوش مختصر گرفتیم و زود بیرون اومدیم…

 

وقتی لباس پوشیدیم جلوش روی زانوم نشستمو و دستامو روی بازوهاش گذاشتم

 

– خب آقا راستین آماده هستی یه صبحونه پر انرژی بخوریم؟ امروز خیلی هیجان انگیزه و اینکه آدم‌های قوی و سخت کوش میتونن این روز و به شادی طی کنن… پس راستین قدرتمند باش و از هوشت استفاده کن تا بتونی توی هر دوتا رشته موفق بشی…

 

با ذوق و هیجان گفت

 

راستین: بزن بریم!

 

دست تو دست هم به سمت آشپزخونه قدم برداشتیم پناه روی کاناپه نشسته بود وقتی چشمش به راستین افتاد بلند شد و چند قدم به سمت ما برداشت در همون حین گفت

 

پناه: بپر بغل خاله…

 

راستین پرانرژی دستشو از دستم درآورد و پرید بغل پناه اونم محکم بغلش کرد و گونه‌شو بوسید…

 

میز و از قبل چیده بودم رو به راستین گفتم

 

– راستین زود بیا که باید بریم، کلاست دیر میشه.

 

راستین: تو میرسونیم؟

 

– فقط امروز، چون اولین روز هستش…

 

راستین و پناه روی صندلی نشستن راستین گفت

 

راستین: از خرس یه مو کندن هم غنیمته…

 

اینو که گفت صدای خنده پناه توی خونه پیچید، رو به پناه گفتم

 

– تو برای راستین لقمه بگیر من غذای پرنده‌هارو بدم…

 

پناه با بیخیال گفت

 

پناه: بیارشون اینجا…

 

تا خواستم بگم نه راستین فوری گفت

 

راستین: آره آره بیار منم باهاشون بازی کنم…

 

چاره‌ای نبود در قفس‌هارو باز کردم خودشون دونه دونه با سروصدا بیرون اومدن‌..

 

روی کانتر رو با پارچه پوشوندم و تخم مرغ آبپز و فلفل دلمه رنده شده روش چیدم تا غذاشونو همینجا بخورن…

 

از دور چشمم به پناه افتاد، بنده‌خدا از گشنگی سر از پا نمیشناخت، دیشب بخاطره حواس پرتی و غلبه‌ی خستگی نشد غذا بیارم…

 

عجب شبی بود دیشب! خودمم رفتم سر میز و صبحونه رو شروع کردم…

 

 

راستین: عمو الان که زمستونه، چه وقت کلاس سوارکاریه؟

 

– اول اینکه اونجا محیط سرپوشیده هم داره دوم اینکه الان هوا بارونیه و برفی نیست شمام فعلا فقط باید مهارت سوار شدن و یاد بگیری…

 

پناه دست از غذا خوردن کشیده بود و داشت به ما نگاه میکرد، بهش اشاره کردم غذا بخوره و خودم برای راستین لقمه میگیرم…

 

راستین: عمو زنگ میزنی با مامان صحبت کنم؟؟

 

تردید داشتم تماس بگیرم احتمال داشت شرایط پگاه خوب نباشه اما اگه میگفتم نه هم راستین نگران میشد کاملا مشخص بود هنوز خیالش راحت نشده…

 

یکم خم شدم سمتش

 

– راستین من با محمد تماس میگیرم اگه مادرت بیدار بود یا دکتر توی اتاق نبود و تونست صحبت کنه گوشی و میدم بهت

 

راستین: موافقم…

 

پناه با نگرانی بهم نگاه میکرد، پلکام و به معنی اینکه حواسم هست روی هم گذاشتم و حس کردم موفق شدم آرامش اندکی و به وجودش تزریق کنم…

 

محمد بعد از بوق اول گوشی و جواب داد

 

محمد: سلام آرنگ

 

– سلام چطوری؟ چه‌خبرا؟

 

درسته خیلی کلی پرسیدم اما محمد میدونست که باید کامل شرح ماجرا بده.

 

محمد: دکترش ساعت ۸ اومد معاینه کرد گفت خوبه همین امروز مرخص میشه ببریدش خونه برای روحیه اش بهتره، راستی راستین کجاست؟

 

– خداروشکر راستینم اینجاست داره صبحونه میخوره که بعدشم طبق دستور پگاه برم برسونمش آکادمی سوارکاری و صخره نوردی!

 

محمد آهی کشید کاملا متوجه شد منظورم چیه با شرمندگی گفت

 

محمد: با زحمتای ما…

 

– محمد راستین میخواد با پگاه صحبت کنه، بیداره؟

 

محمد: آره اجازه بده من اول یه توضیح بهش بدم که یوقت سوتی نده بعد گوشی میدم بهش

 

– باشه

 

 

 

راستین: چیشده؟ مامان بیداره؟

 

ترس اینکه نکنه پگاه نخواد با راستین صحبت کنه باعث شد موبایلم رو بهش ندم… چند ثانیه بعد صدای پگاه توی گوشی پیچید

 

پگاه: جانم مادر، بیدار شدی پسرم؟

 

صدای پگاه بی حال و سرد بود اما باز همین که میخواست با راستین حرف بزنه غنیمت بود

 

– سلام آبجی بهتری؟

 

پگاه: سلام آره

 

– خب من بعدا باهات صحبت میکنم دل بچه آب شد

 

راستین از پشت میز بلند و گوشی گرفت دوید سمت اتاق پناه صداشو آورد پایین و با نگرانی تند تند شروع کرد به سوال پرسیدن

 

پناه: تو کی کلاس و هماهنگ کردی؟ نری پر باشه بچه ضایع شه!

 

– نه برای همسر یکی از بچه‌های باشگاه هستش قبلا هماهنگ کرده بودم اما برای فصل گرما، دیشب تو راه خونه محمد بهش پیام دادم اونم قبول کرد…

 

نفس راحتی کشید و گفت

 

– امیدوارم تو همه مراحل زندگیت شاد و سربلند باشی…

 

این دختر خنده من و دیده بود و به عبارتی وقتی باهاش تنها بودم راحت‌تر لبخند روی لبم می‌نشست و الانم به لحنش که انقدر‌‌‌ رسمی بود و شبیه گوینده‌های رادیو حرف میزد لبخند زدم که تخس پرسید

 

پناه: خنده داشت؟

 

آرنگ: یاد آرزوی موفقیتی که پای برگه امتحانی برای دانشجو‌هام می‌نویسم افتادم…

 

پناه: خب اومدم مثل خودت رسمی بگم وگرنه به من باشه که میگم…

 

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد

 

پناه: هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

 

شعرش قشنگ بود و خوب میدونستم از حافظ هستش غرق این دوبیتی بودم که به زیبایی پناه خوندش که باز ادامه داد

 

پناه: یا مثلاً میگم…

 

اینبار یکم صداشو صاف کرد و به صداش شور داد و با لحن سوزناک زد زیر آواز

 

پناه:تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست

به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست

که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

 

 

 

ابرو بالا انداخت و با لحنی که حس میکردم یکم شیطنت داره گفت

 

پناه: به من باشه این مدلی دعا میکنم، اما نیست که تو با شعر و هنر کارد و پنیری گفتم مثل همون جمله‌های پای برگه امتحانی دعات کنم…

 

شعر خوندش یا نمی‌دونم شعری که انتخاب کرده بود انرژی مثبتی بهم انتقال داد، شاید این ذات پناه بود؟ شاید پناه خوب بلد بود انرژی مثبت به آدمای اطرافش انتقال بده

 

دلم میخواست شعر خودشو ادامه بدم اما حس کردم اینبار دوست ندارم فکر کنه قصد دارم ضایع‌‌ش کنم…

 

همزمان که عسل داخل لیوان شیر و هم میزدم زمزمه‌وار و با سری که پایین بود شروع به خوندن کردم…

 

آرنگ: خداوندا مده آن یار را غم

مبادا قامت آن سرو را خم

 

لبخندی روی لبش نشست و خودشو یکم خم کرد جلو و گفت

 

پناه: نه ولگا حق داشت تو توی هرکاری یه ریز سرشته‌ داری تا همه رو ضایع کنی…

 

تکیه داد به صندلی و ادامه داد

 

پناه: آرنگ حقا مغروری…

 

نگاهش کردم

 

– تا تعریفت از غرور چی باشه…

 

درجا جواب داد

 

پناه: تمام رفتارهای تو تعریف من از یه آدم مغروره…

 

چیزی نگفتم، شاید حق داشت اما یه چند بیت شعر از عطار ،خیام ، حافظ و مولانا رو حفظ بودن توی خون هر ایرانی هست…

 

خوب شد ادامه شعر خودشو نخوندم… اونوقت چی می‌گفت ؟

 

پناه: محمد چی گفت بهت؟

 

– امروز مرخص میشه

 

پناه مضطرب گفت

 

پناه: ای وای من…

 

تیز بهش نگاه کردم… الان باید خوشحال باشی ای وای دیگه چیه؟ پناه که متوجه نگاهم شد قبل اینکه حرفی بزنم خودش شروع کرد به صحبت

 

پناه: آرنگ باورت میشه دیشب تا صبح کابوس دیدم؟

 

دستاش و روی میز گذاشت و ادامه داد

 

پناه: من در عین حال که دید هنری دارم ولی واقع‌گراهم هستم آرنگ من چطوری از صبح تا عصر پگاه و کنترل کنم؟ الان شرایط خیلی بدتر شده یه بار دست به خودکشی زده این کار براش عادی شده این پگاه امروز پگاه ۶ ماه پیش نیست… آرنگ من حتی فراتر از خیلی می ترسم!

 

کلافه شدم چون حق داشت، اما باید آرومش میکردم من حداقل این مدت به پناه قوی نیاز داشتم اصلا نباید میذاشتم تسلیم این اوضاع بشه…

 

– گیلدا و مارینا خانم کنارت هستن، جایی خواستی بری صداشون کن یا من صحبت میکنم گیلدا روزی چند ساعت پیشتون بیاد از چند روز دیگه هم هُلِش میدیم سمت آموزشگاه رانندگی…

 

مکث کوتاهی کردم… سخت بود برای پناه اما باید بهش انگیزه میدادم!

 

– پناه همش چند روز سخته عید که بشه خودم یه کاری می کنم روحیه پگاه زمین تا آسمون عوض شه، می خوام کل عید و مرخصی بگیرم… تا پگاه نرسیده به دکترش زنگ بزن ازش راهکار بخواه…

 

چشماش نگران بود، تردید داشت اما باشه‌ای گفت که یکمی خیالم و راحت کرد

 

 

 

راستین دیر کرده بود برای همین صداش کردم…

 

با ذوق از اتاق خواب بیرون اومد و گفت

 

راستین: آرنگ کی وسایل منو آوردی؟

 

– دیشب، حالا بیا اینجا تا برات توضیح بدم

 

راستین مثل جت اومد و سریع روی صندلی نشست و منتظر بهم نگاه کرد

 

– عمو بابا میخواد خونه‌تون و عوض کنه پس در نتیجه کل وسایل باید جمع شه ما به این نتیجه رسیدیم که توی این مدت جابجایی بهتره شما اینجا زندگی کنید…

 

راستین باهوش تر از این حرفا بود پشت چشمی نازک کرد و گفت

 

راستین: آرنگ راستشو بگو چون دعوا شده ما اونجا نمیریم آره؟

 

بعد انگار چیزی یادش اومده باشه دستشو به کمرش زد و با قلدری گفت

 

راستین: اصلاً بابای اینام بگن من نمیرم

 

من و پناه بهم نگاه کردیم که راستین اخماشو توی هم کشید و ادامه داد

 

راستین: مگه من بی غیرتم جایی برم که به مامانم حرف بد میزنن وسر مامانم داد میزنن!؟ اصلاً من دیگه پامو تو خونه‌ای که حاج بابا و عمه ها و حاج خانوم باشن نمیزارم!

 

اخمامو توی هم کشیدم حرفش حق بود اما الان تو سنی نبود که بخوام به این حرفا بها بدم، این مسائل الان به راستین ربطی نداشت

 

– راستین اول اینکه شما حق نداری تو کارِ بزرگترها دخالت کنی پدر و مادر داری اونا هر تصمیمی گرفتم تو تابع‌شون هستی… دوما تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟ گفتم بابات خونه خریده یکمم برنامه ها به هم خورده!

 

راستین دوباره بغض کرد و به حرف اومد

 

راستین: آرنگ تو که ندیدی مامان سیاه شده بود، من می‌دونم مامان انقدر‌‌‌ حرص خورد اینجوری شد!

 

من چجوری باید ذهن راستین و از این اتفاقات دور میکردم؟ اون مو به مو همه‌چیز و دیده بود و هضم این اتفاق برای آدمی تو سن من سخت بود چه برسه به راستین!

 

چاره‌ای نبود… آرنگِ همیشه راستگوی راستین باید یکم دروغ مخلوط حرفاش میکرد! دروغی که فقط یکم راستین و آروم کنه…

 

– کی گفته؟ مشکل مامان تو چیز دیگه‌ای بود که حالا من برات توضیح میدم…

 

توی چشمای منتظرش نگاه کردم

 

– راستین پگاه یه سری دارو تقویتی استفاده میکرد یادته؟ داروهای رفع کم‌خونی؟

 

سرشو تکون داد و گفت

 

راستین: می‌دونم امسال مریض شده بود همون ضعف سیستم ایمنی…

 

 

 

خب مثل اینکه راستین از من بهتر خبر داشت، سعی کردم خونسرد باشم و لحنم تأثیرگذار باشه

 

– خب می دونی داروها از یه سری ترکیبات شیمیایی و حتی گیاهی درست میشه، حالا مامانت سه روز پیش که دکتر میره یه دارو بهش داده بود که با بقیه سازگار نبوده و این اتفاق براش افتاده… پگاه خیلی قوی تر از این حرفاست که بخواد با حرف کسی به خودش ضربه بزنه… خب حالام پاشو برو به بپوش که زودتر بریم، ظهر تا بیای مادرت هم رسیده. موافقی؟

 

انگار تونسته بودم تا حدی خیالش رو راحت کنم

 

راستین: موافقم بزن بریم دیروز که سیاه بود ببینم امروز چه رنگی میشه…

 

راستین حق داشت دیروز سیاهِ سیاه بود…

 

حس میکنم این مدل حرف زدن برای من نبود اما برای اینکه راستین انرژی بگیره با لحنی که سعی میکردم یکم هیجان داشته باشه گفتم

 

– امروز ترکیبی از شادترین رنگای روی زمین میشه، اصلا این چند روز همش قراره شاد باشه… راستین تصور کن همه کنار همیم…

 

با ذوق دستاشو بهم کوبید گفت

 

راستین: آخ چه حالی بده کل برنامه‌های زندگیت بهم میخوره…

 

به پناه نگاه کرد یه با یه لبخند تلخ داشت به راستین نگاه میکرد…

 

راستین: خاله پناه تروخدا بیا هرشب تا ۱ شب ساز بزن این نخوابه!

 

دستمو دراز کردم و لپشو کشیدم

 

– داشتیم آقا راستین؟

 

راستین از پشت میز بلند شد و جفت دستاشو روی کمر گذاشت و گفت

 

راستین: پس چی که داشتیم به تلافی همه اون سخت‌گیری‌ها و منظم بودنات…

 

صدای خنده پناه بلند شد و من فقط تونستم برای این پسر زبون دراز سری به نشونه تاسف تکون بدم!

 

راستین از آشپزخونه خارج شد و من از فرصت استفاده کردم

 

– پناه اگه حوصله داشتی به اتاق راستین و اتاقی که برای پگاه و محمد هست یکم نظم بده

 

پناه: باشه حلش میکنم!

 

– راستی پرنده هارو بفرست توی قفس…

 

برای اینکه جبهه نگیره مجبور بودم کامل توضیح بدم و این برای من عذاب‌آور بود ولی ادامه دادم

 

– یوقت حواست نیست یه موقع دری، پنجره‌ای باز میمونه پر میزنن میرن بیرون…

 

پناه: باشه الان میفرستمشون…

 

 

 

امروز برنامه هام به شدت زیادِ و حتی فرصتی برای آماده کردن غذا هم نداشتم…

 

پس شاید کمک گرفتن از پناه فکر بدی نبود، البته اگه این دخترِ دست و پا چلفتی درست انجام بده…

 

صد درصد حق با پناه بود ما شرایط و روزهای سختی پیش رومون بود همیشه دوست داشتم اقتصاد مملکت و نجات بدم، تئوری میدادم، می نوشتم اما حالا باید راه نجات برای نزدیکانم پیدا کنم…

 

درستِ وقتی اقتصاد سبز باشه خیلی از مشکلات برطرف میشه اما حالا من آرنگ راستگو تلاش می کنم حداقل دور و بری هام شاد باشن!

 

این شادی با سلامتی پگاه با آرامش و فراموش کردن تیگران توسط گیلدا و دیده شدن و کنترل کردن عطش شهرت ولگا به وجود میاد…

 

راستین وقتی پدر و مادرش شاد و مستقل باشن درست رشد میکنه…

 

مارینا خانم با شادی بچه‌ها سر کیف میاد، پس من تلاش می کنم و کمر همت میبندم تا خانواده معنوی کوچیکمو از بحران نجات بدم…

 

من آدمی هستم که شاد نیست ولی برای شادی دیگران تلاش می‌کنه!

 

***

 

“پناه”

 

به قول دکتر تنها راه الانمون مدارا با پگاه هستش چاره‌ای نمونده…

 

دکتر حتی اجازه نداد الان برای آموزشگاه رانندگی ثبت نام کنیم، گفت تو این دوره معمولا توجه و تمرکز افراد توی پایین ترین سطح خودش قرار میگیره پس احتمال بالا رفتن اضطراب و سرخوردگی و عدم موفقیت وجود داره!

 

از مامان دلخورم هنوز که ساعت به غروب داره نزدیک میشه هیچ خبری ازم نگرفته اون وقت مادر آرنگ با فاصله چند کیلومتری با اینکه اون مرد هست از صبح دوبار تماس گرفته…

 

آدم حسودی نیستم اما خب هرکسی یسری توقعات از خانواده خودش داره و کم‌کم داشتم حس میکردم مامان بشدت کوتاهی می‌کنه و این ریلکس بودنش زیادیه!

 

بوی سوپ آرنگ‌پز که برای شام بار گذاشته توی خونه پیچیده، خونه‌ی آرنگی که الان امن ترین مأمن برای ما شده…

 

یه جاهایی از زندگی آدم دوست داره ساعت حرکت نکنه و با اتفاقاتی که پیش‌رو هست روبه‌رو نشه، گاهی هم حس می‌کنه زمان زودتر بگذره شاید رو‌به‌رویی با صحنه راحت‌تر باشه…

 

و من در برزخم …الان توی ساعت ۴:۴۵ بعدازظهر نیمه‌ی اسفند با تمام وجود توی تنهایی خودم لمسش میکنم!

 

این تنهایی داشت اذیتم میکرد و امید داشتم وقتی آرنگ و راستین برسن خونه شرایط بهتر بشه، و از خدا میخواستم محمد و پگاه زودتر از آرنگ نرسن!

 

 

با مشورت آرنگ به این نتیجه رسیدم که کاناپه سه نفره داخل پذیرایی و تخت کنیم و پگاه همین جا باشه هرچی دورش شلوغ‌تر باشه بهتره…

 

یه متکا و پتوی نازک برای رو انداز هم آوردم تقریباً کار خاصی نداشتم و منتظر بودم که همه برسن…

 

منتظر که باشی گوشات تیز تر از همیشه میشه، الانم صدای ماشین آرنگ و از پیلوت شنیدم…

 

من انقدر تمرین درست شنیدن کرده بودم که الان با یه گاز دادن معمولی بتونم بگم صدای ماشین کدوم یکی از نزدیکانم داره میاد!

 

پوششم جلوی آرنگ مثل وقتایی بود که جلوی محمد لباس میپوشیدم واقعا جلوش نیاز به رعایت حجاب نمی‌دیدم…

 

با فکری که به سرم رسید بلند شدم برای قدردانی هم شده یه لیوان دمنوش گل گاو زبان که می‌دونم آرنگ خیلی دوست داره ریختم…

 

البته تنها زحمات این دوره‌ی آرنگ برای میتونست منو سوق بده سمت خریدن تی بگ گل گاو زبون…

 

آی خدا به چه جایی رسیدم، خوبه این بسته از ماه قبل اینجا جا مونده بود!

 

درحال تکون دادن تی‌بگ بودم که طبق روال همیشگی آرنگ زنگ واحد و فشرد!

 

بچه مبادی آداب تشریف داره این مدت خونه‌ش بودم هیچ وقت کلید نندانداخته بود آدم عاقل تو که انقدر شعور داری یکمم رو زبونت‌ کار کن…

 

تا جلوی در برسم راستین دو سه باری زنگ واحد و به صدا درآورد، وقتی در و باز کردم طلبکار گفتم

 

– سلام راستین چه خبرته؟ اجازه بده خب، دستتم از روی این زنگ بردار چیه دِررررر….

 

راستین درحالی که کفششو درمی‌آورد گفت

 

راستین: تا تو با ناز و ادا بیای که دوساعت طول می‌کشه گفتم زنگ بزنم بلکه یکم عجله کنی

 

شونه های آرنگ از حرف راستین شروع کرد به لرزیدن و لبش به خنده باز شد اما چون پشت سر راستین بود راستین این خنده رو ندید من شاکی توی چشمای آرنگ زل زدم و گفتم

 

– زهـــرمــــار…

 

راستین وقتی دید به اون نگاه نمیکنم متعجب برگشت پشت سرشو نگاه کرد که آرنگ سریع خودشو جمع کرد اجازه نداد راستین این خنده‌ش و شکار کنه… واقعا درک نمی‌کردم چرا نسبت به این موضوع گارد داشت؟ مگه خندیدن بد بود؟

 

راستین متعجب پرسید

 

راستین: زهرمار به کی؟

 

– جفتتون!

 

راستین بیخیال شونه بالا انداخت و همزمان که می‌رفت سمت اتاق خواب گفت

 

راستین: حرف حق زدم برای این زورت اومد!

 

 

 

تا خواستم جواب راستین و بدم آرنگ یه هیس گفت منم علی رغم میل باطنیم کوتاه اومدم و حرفی نزدم اونم طبق معمول رفت اتاق خواب تا لباس عوض کنه…

 

تا برسه ذوق هنریم باعث شد یه شمع روشن کنم و یه گلدون کوچولوی ساکولنت‌ هم برداشتم و با یه لیوان گل‌ گاو زبون حالت ضربدری داخل سینی چیدم و منتظر شدم تا برسه…

 

شاید با اینکارم هم میخواستم جبران کنم هم بهش نشون بدم حتی یه لیوان گل‌گاو‌زبون هم می‌تونه با یه کار ساده روح داشته باشه و دلنشین بشه!

 

صدای پاهاش که اومد منم سینی به دست سمت پذیرایی حرکت کردم…

 

یه تیشرت آستین بلند با یه شلوار راحتی راسته پوشیده بود یه لحظه توی دلم خندم گرفت حجابش از منی که یه شلوار راحتی گت دار تنگ و با یه تیشرت آستین کوتاه پوشیدم کامل تر بود

 

آرنگ: چرا نرسیدن یه ساعت پیش زنگ زدم گفت دارم ترخیص میکنم!

 

– نمی‌دونم من زنگ زدم گفت تو راهیم…

 

سینی و جلوی آرنگ گذاشتم که ابروهاش بالا پرید، خدایی خودمم توقع همچین سلیقه‌ای و نداشتم

 

آرنگ: دستت درد نکنه

 

– خواهش میکنم…

 

آرنگ: به مادرت خبر دادی؟

 

سعی کردم صدام خونسرد باشه

 

– نه…

 

آرنگ: زنگ بزن بگو یه موقع نره خونه پگاه رشته‌هامو پنبه کنه!!!

 

پوزخندی که می‌رفت روی لبام بشینه رو کنترل کردم

 

– نمیره الان سرگرم خونه تکونیه…

 

آرنگ: خوبه

 

لیوان گل‌گاو‌زبون و به لبش نزدیک کرد و یکمی ازش خورد بعد به اتاق خواب اشاره کرد و گفت

 

– فردا راستین و نمیخوام بفرستم میتونی کنترلش کنی؟

 

یعنی کنار هم قرار گرفتن پگاه و راستین الان خیلی سخت بود… پس با هول گفتم

 

– چرا؟ مشکلی پیش اومده؟

 

آرنگ دستی به صورتش کشید که حس کردم میخواد خنده‌شو پنهان کنه

 

آرنگ: خودش زنگ زد که اینجا خانه‌ی هیجان داره سه ساعت میمونم تا کلاست تموم شد بیا دنبالم، حالا رفتم توی راه میگه خوب منو میذارید کلاس از سر خودتون وا میکنید!

 

صدای قهقه‌م توی خونه پیچید، یه پدر سگی حواله‌ش کردم و محمد و مورد لطف قرار دادم، البته آرنگ شنید اما به روی مبارک خودش نیاورد…

 

 

 

وقتی خندیدنم تموم شد گفتم

 

– حالا بیا و به حرفش گوش بده، میگم توی این کلاسا چه کاری انجام میدن؟

 

آرنگ: تخلیه انرژی با ورزش، تیراندازی با کمان، ترامپولین، بوکس، بولینگ کلاس کثیف کاری پخت دونات…

 

یه سوت زدم و گفتم

 

– جانم تَره… کاش من جای راستین بودم کیف و عشق و حال همگی جمع‌ هستن… قربونش برم صبحم که صخره‌نوردی و سوارکاری داشت!

 

آرنگ: اینم اضافه کن ناهارشون سوپ جو با کباب برگ بود، دوتا میان وعده آب سیب و آب هویج با کیک مافین داشتن، غروب رفته پاستای آلفردو سفارش داده…

 

چشمام گرد شد و با حیرت گفتم

 

– دروغ!!!؟؟؟؟

 

آرنگ به تعجبم لبخند ریزی زد که اگه خندیدنش و ندیده بودم فکر میکردم پوزخند زده

 

صورتمو جمع کردم

 

– حالا که دارم فکر میکنم آرنگ منم بچه‌م تروخدا منم ببر… اصلا اگه جای راستین این دوره‌هارو واسه پگاه بذاریم یه ماهه سرپا شده…

 

مکث کوتاهی کردم و پرسیدم

 

– حالا هزینه این کلاسای فوق لاکچری چقدری هست ؟

 

نگاه و لحن آرنگ سرد و جدی شد

 

آرنگ: چیز خاصی نیست

 

رگ فضولیم باد کرده بود و قرار نبود به این زودیا کوتاه بیام…

 

با ذوق بلند شدم و کنارش روی کاناپه دو نفره نشستمو دستامو بهم کوبیدم و گفتم

 

– به خدا اگه بذارم نگی… چی خیال کردی الان میام نقد حساب می کنم؟ نخیرم آقا پول و باید محمد آقای درخشان بِسُلفه…

 

آرنگ: پناه روی نِرو من نرو…

 

از تیشرتش گرفتم و با مظلومیت گفتم

 

– بگو دیگه تروخدا چی ازت کم میشه آخه؟

 

از من اصرار از آرنگ انکار تا اینکه بالاخره خسته شد و گفت

 

آرنگ: دختر تو چقدر سیریشی مثلا ۲۷-۲۸ سالته دختر اندازه سر سوزن بزرگ شو…

 

– اصلا من بچه ۶ ساله تو بگو…

 

 

آرنگ جدی نگاهم کرد بلکه کوتاه بیام اما وقتی دید فایده نداره کلافه گفت

 

آرنگ: کلاسای سوارکاری هفته‌ای ۲۲۰۰ صخره نوردی ۱۹۰۰ ناهار هفته‌ای ۷۰۰ هربار میان وعده ۴۰۰ کلاسای اضافی بعد‌ازظهر هم ساعتی ۱۰۰ تومن میان وعده عصر هم گاهی ۵۰ تومن خلاص شدی؟

 

شروع کردم با انگشتام یه حساب کردن که صدای متعجب آرنگ به گوشم رسید

 

آرنگ: داری چیکار می‌کنی؟

 

داد زدم سرش

 

– عه هیس حساب از دستم درد رفت…

 

اعصابم بهم ریخت با ناراحتی بلند شدم روبه‌روش ایستادم

 

– اَه تمرکزمو بهم زدی، حالا مجبوری باز از اول بگی تا من حساب کنم ماهی چقدر میشه…

 

امروز زیادی به حالم تاسف نخورده بود؟ این لبخند طعنه آمیز و سری که تکون میداد دلیلی جز تاسف داشت؟

 

آرنگ: خودکشی نکن حالا بدو اون کلاسای اضافه ماهی ۲۲ میلیون ۴۰۰ هزار تومن با اون سه ساعت میشه ۳۰ میلیون و ۸۰۰

 

ویندوز پروندم با صدای بلند و چشم های گرد شده گفتم

 

– مَع دَدَم یاندی، این که خرجش‌ از من بیشتر چه خبره روزی یه میلیون تومن هزینه‌شه…

 

چند قدم جلوم رفتم

 

– بخدا این زاده شده تا به معنای واقعی کلمه دهن محمد و سرویس کنه…

 

دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم

 

– عه عه تازه ناز هم داره بچه پرو…

 

آرنگ که از حرفای من لبخند روی لباش نشسته بود دیگه نتونست خودشو کنترل کنه، انگار فقط دیدن یه بار لبخند آرنگ کافیه چون دیگه مقاومت نمیکنه و راحت جلوم میخنده…

 

حس غرور داشتم تنها کسی که خنده آرنگ و دیده بود من بودم و خوب میدونستم اگه اون شب این طلسم شکسته نمیشد آرنگ همچنان هم خودشو کنترل میکرد تا من حتی لبخندش هم نبینم… آرنگ بچه نبود وقتی یه بار جلوم خندیده بود دیگه مقاومت نمی‌کرد چون میدونست کار از کار گذشته و مقاومتش بی فایده‌ست…

 

دوست داشتم همه خندیدن آرنگ و ببینه هرچند مثل من قهقهه نمی‌زد و حتی توی خندیدن آرومش هم یه غم پنهونی بود…

 

نمی‌دونم چرا حس میکردم وقتی خنده آرنگ و دیدم میتونستم ابعاد دیگه‌ای هم از رفتارش و کشف کنم… سعی کردم از فکر و خیال فرار کنم و نذارم این خنده زودگذر باشه… خندیدن آدمی که چندین سال ندیده قطعا قشنگه!

 

 

 

کف حال به حالت چهار زانو نشستم و با دوتا دستم کوبیدم تو سرم و گفتم

 

– آرنگ خاک تو سر نسل ما… بخدا ما یه دوچرخه داشتیم بعد چنان با اون فخر می‌فروختیم که انگار آزرا زیر پامونه…

 

لبخند تلخی زدم

 

– وقتی بابام برام اسکیت خرید دیگه خدارو بنده نبودم! انگار آزرا شده BMV…

 

ابرو بالا انداخت

 

آرنگ: چه یهو ماشین شناس شدی!

 

خندیدم

 

– نه بابا دیروز متین گفت وگرنه من فرق پراید و پژو پارس و نمی‌دونم…

 

حرفی نزد که خودم همینجوری که مدل پشت چشم نازک کردنم و برای بقیه رو وقتی که اسکی خریده بودم و نشون میدادم گفتم

 

– بخدا توی کوچه راه میرفتم به همه چشم غره‌ میرفتم…

 

وقتی بازم تکون خوردن شونه های آرنگ و دیدم متوجه شدم بازم تونستم خنده به لبش بیارم

 

حرکت اولین باری که با اسکلیت اومدم کلاس بذارم ولی با باسن زمین خوردم هم آب و تاب اجرا کردم دیگه خودمم غش غش می‌خندیدم

 

– آرنگ باورت میشه کل بچگی ما توی چندتا کارتون یا مثلا به عشق دو سه ساعت پارک رفتن گذشته؟ باز خوشبحال شما که بچه شمالید ما که قربانی شدیم مخصوصا اون اوایل که همه توی جو فرهنگ آپارتمان نشینی بودن و دنبال بهونه می‌گشتن… والا راه می‌رفتیم همسایه طبقه پایینی صداش درمیومد… کوفتت بشه اون کودکی‌های سرهیجان شنا توی دریا و رودخونه…

 

آهی کشیدم

 

– چه صفایی می‌کردین با دویدن توی جنگل‌های سر به فلک کشیده شمال…

 

آرنگ پوزخندی زد

 

آرنگ: آره توی بیجار(شالیزار) روی درخت پرتقال، وسط بوته چای، کول کردن وسیله و بردن تا سر باغ، چوپونی گاو و گوسفند خیلی خوش می‌گذشت!

 

این بدیهی بود که من به خودم میبالیدم و حس غرور داشتم از اینکه آرنگ کنارم خندیده بود و از گذشته و بچگیش حرف زده بود

 

پس نباید الان میگفتم وای چه منفی بافی و نیمه پر لیوان و ببین و با سرزنش کردنش از حرف زدن پشیمونش میکردم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x