رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۲

3.6
(7)

 

 

سعی کردم هم درکش کنم هم حرف خودمو بزنم پس گفتم

 

– آره شنیدم و البته دیدم حتی همین الانم بچه‌های که پدرشون زمین کشاورزی داره باید پا به پای پدرشون کار کنن

 

مکث کوتاهی کردم دوست نداشتم نسنجیده حرف بزنم اونم وقتی که حس میکنم یکم اون تنفر از دوتامون دور شده

 

– اما آرنگ درسته شماها سختی کشیدید اما خیلی‌هاتون از گذشته درس گرفتید و هدف داشتید و از بچه‌های هم دوره‌ی خودتون که توی رفاه بودن بهتر عمل کردید و تصمیم گرفتید…

 

رفتم روی مبل تک نفره نشستم

 

– مثلا توی همین تهرانسر کلی پسربچه هم سن من یا با چند سال اختلاف هم بازی داشتم اما همش یکی دوتاشون تا سطح تو پیشرفت کردن…

 

انگار چندان از بحث راضی نبود و لحنش کلافه شده بود

 

آرنگ: اونا عرضه نداشتن این ربطی به زندگی توی سختی یا راحتی نداره، و اما در مورد راستین اگه به من باشه که میگم همین ۱۵ روز کلاسارو بره اگه یاد گرفت محمد براش هزینه کنه اما اگه بازیگوشی کرد دیگه نفرسته!

 

آرنگ با این حرف کاملا بحث و از سمت خودش به جهت دیگه‌ای پرت کرد منم خودمو کنترل کردم و اون بحث و ادامه ندادم…

 

– خیلی لوس بار اومده کاش بعد از مستقل شدن یه راهکاری براش پیدا کنیم… لوس و پر هزینه!

 

آرنگ:بیش از حد اما زیاد نمیشه درستش کرد چون هزینه‌های محمد زیاده حتی خوده پگاه هم زن پرخرجی‌ هست پس نمیشه از بچه توقعی داشت تنها راهکار می‌تونه یه چیز باشه اونم اینکه براش قلک بخرن یه وسیله مثل همین قطاری که میخواد و براش نخرن‌ بگن قلک بردار خودت پول جمع کن و از هله‌ هولت‌ کم کن پولشو بریز توی قلک!

 

مطمئن بودم یچیز تاپی هست چون راستین حداقل بالای ۱۰ مدل قطار داره

 

– حالا این چی هست؟ قیمتش چنده؟

 

آرنگ: قطار یک‌متری دود زا ، ۱۵ متر هم ریل داره قیمت کردم ۳۵۰۰ هستش!

 

– خوشم میاد هرچی هم میخواد بالا بالاست!

 

آرنگ: چون دهن بچه رو با پول بستن.

 

به در اتاق خوابی که راستین رفته بود نگاه کردم

 

– اما اینجا ماستش تو کیسه‌س، قشنگ مشخصه!

 

آرنگ اوهومی کرد…

 

– حالا نظرت چیه بحث قلک هم همین چند روز مطرح کنیم؟ به بهانه عید و عیدی جمع کردن

 

آرنگ: تا ببینیم چی میشه!

 

 

 

گوشی آرنگ زنگ خورد اونم سریع جواب داد

 

آرنگ: الا‌ن…الان…

 

تماس و قطع کرد و سریع رفت سمت بالکن در همون حین گفت

 

آرنگ: پگاه و محمد رسیدن

 

شصتم خبردار شد که محمد میخواد ماشین بیاره داخل آرنگم رفت تا ریموت و بزنه!

 

این وسط راستین صداش در اومد

 

راستین: آرنگ… آرنگ حوله بیار خودمو قشنگ شستم…

 

آرنگ پا تند کرد سمت اتاق خواب، حالا توی این وضیعت با منم حرف میزد

 

آرنگ: پناه در و باز کن من برم لباس راستین و بپوشونم…

 

– باشه مرسی…

 

بلند شدم سمت در واحد رفتم و داشتم فکر میکردم که همین چند لحظه پیش گذر عمرمون به خنده گذشته بود اما الان ترس رو‌به‌رو شدن با پگاه، خواهرم، هم خونم‌ رو داشتم… چقدر دنیا میتونه ترسناک بشه!

 

جلوی در منتظر موندم با صدای آسانسور که توی طبقه ایستاد قلب منم انگار دست نگه داشت و وظیفه هر ثانیه خودشو فراموش کرد… تمام بدنم از استرس به نبض افتاده بود!

 

محمد زودتر ظاهر شد و دستش توی دست یه جسم نحیف و رنگ پریده بود که اصلا شبیه خواهرم نبود…

 

این پگاه خیلی نزارتر و شکننده‌تر از خواهر من بود…چشمم روی کیسه داروهای توی دست محمد نشست و قلبم شروع به تیر کشیدن کرد…

 

خودمو جلو کشیدم و فقط چندتا جمله توی سرم تکرار میشد “پناه قوی باش، به اندازه تمام این سالها که سختی کشیدی قوی باش، سختی واقعی الان جلوت وایستاده قوی تر از همه روز‌های گذشته باش”

 

دستامو برای به آغوش کشیدن خواهر یکی‌یدونم باز کردم و وقتی تو آغوش قرار گرفت پرسیدم

 

– خوش اومدی نفس آبجی، خوبی؟

 

پگاه: بهترم…

 

خوب باش پگاه، برای خوب بودن بجنگ، منم کمکت میکنم زندگی خودمو بیخیال میشم که زندگی تورو بسازم…

 

دستشو گرفتم و فقط گفتم

 

– بیا خواهری

 

حرفی برای گفتن نداشتم، به نوعی کلمات گم شده بودن شایدم می‌ترسیدم چیزی بگم و بدتر روحیه پگاه و خراب کنم.

 

 

 

پگاه و آروم سمت کاناپه هدایت کردم، از چهره‌ش خستگی میبارید، تا یک ماه پیش پگاه روح خسته‌ای داشت اما الان همون روح باعث شده بود جسمش هم خسته بشه…

 

محمد: راستین و آرنگ کجان؟

 

– راستین رفته بود حموم، آرنگ داره لباساشو میپوشه…

 

محمد: آهان

 

– پگاه چیزی نمی‌خوری؟

 

پگاه: نه

 

با شنیدن صدای آرنگ که از اون سر پذیرایی میومد نفس راحتی کشیدم، حس میکردم وقتی آرنگ هست کنترل کردن شرایط راحت تره…

 

آرنگ: چرا نمیخوره الان سوپ میریزم!

 

– راستین؟

 

آرنگ: داره موهاشو شونه می‌کشه…

 

حالا دیگه آرنگ به پذیرایی رسیده بود سلام علیک کوتاهی کرد و به سمت آشپزخونه رفت.

 

راستین با خوشحالی و جیغ و داد وارد شد و پر انرژی گفت

 

راستین: سلام مامان، پسر سوارکار و صخره نورد و ورزشکار و خوشتیپت اومده…

 

خودشو روی پگاه پرت کرد و محکم بغلش کرد

 

راستین: آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود…

 

صدای راستین شاد، بغض‌آلود شد

 

راستین: مامان آدم نباشه چه سخته…

 

همین کافی بود که یه تلنگر بشه برای سرازیر شده اشک دوتاشون، راستین خودشو به پگاه محکم فشرد و گفت

 

راستین: مامانی چرا دیشب حالت بد شد؟

 

صدای هق‌هق پگاه توی خونه پیچید و اوضاع از اون چیزی که فکر میکردم سخت تر بود

 

راستین: مامانی دیشب نبودی دوبار جیش ریختم، انقدر‌‌‌ خجالت کشیدم…

 

پگاه گونه خیس راستین و بوسید و با زاری گفت

 

پگاه: مامان بدم…

 

راستین و به خودش فشرد

 

پگاه: باید میمردم، راستین کاش دعا میکردی میمردم…

 

دستشو روی صورت راستین گذاشت و ادامه داد

 

پگاه: آدمی مثل من بدرد هیچ‌‌جا نمیخوره، همیشه سرباره…

 

 

 

حالا راستین توی صورت مادرش داشت گریه میکرد، بغضمو قورت دادم تمام توانم و جمع کردم جلو رفتم راستین و بغل کردم و روی مبل تک نفره نشوندم…

 

رفتم کنار پگاه نشستم و به آغوش کشیدمش، حس میکردم بغض راه گلمو بسته به زور لب باز کردم و گفتم

 

– آغلامادا منه‌ گلسین قادان‌ آغلامادا ( درد و بلات به جونم دیگه گریه نکن )

 

مکث کوتاهی کردمو با انگشت چشمامو فشردم تا اشکی ازش سرازیر نشه

 

– اوشاخلار باخیر بیزه چوخ اوجادا آغلامادا (بچه‌ت داره نگاه می‌کنه پیشش بلند گریه نکن)

 

پگاه ترکی متوجه میشد اما بلد نبود حرف بزنه منم اگه دست و پا شکسته بلد بودم برای این بود که بابام قبل از فوتش بهم یاد داده بود…

 

خودم میدونستم این حالت التماسم سوزناک‌ترین نوای عالم بود اما مجبور بودم…

 

صورت پگاه خیس از اشک بود و من به این فکر کردم شاید با این حرفا یکم از بار غصه‌‌ش کم بشه، هرچند خودم زیر این بار کمرم شکسته بود!

 

گاهی وقتا تنها زبان مادری به کمک آدم میاد، یه روزهای انگاری فقط ریشه‌هات میتونن حجم داغ روی دلت و بازگو کنن…

 

گونه‌شو بوسیدم و گفتم

 

– پگاه اورییمین‌ پاراسی‌‌‌‌ ( پگاه آبجی تو یه تیکه از قلبمی)

 

با انگشتم یکم گونه خیسشو پاک کردم

 

– اغلامادا اورَییم قوربان (گریه نکن قلبم به فدات)

 

لبامو روی هم فشردم… هدف مشخص بود، تمام اعضای بدنم دلشون میخواست به حالم زار بزنن اما من محکوم به صبوری بودم!

 

– دنیانی سنزیز ایستمیم‌، سن منیم زندگیمین‌‌ دلیلیسن‌‌‌‌ ( دنیارو بدون تو نمیخوام، تو تنها دلیل زندگیمی)

 

کمر پگاه و نوازش میکردم و به آرامش دعوتش کردم…

 

نرم نرمک اونم آروم شد، به بهانه دستمال برداشتن بلند شدم…

 

راستین ترسیده و با چشمای اشکی به محمد چسبیده بود،آرنگ هم با چشمای پر سینی به دست وسط پذیرایی بود!

 

من بودم میگفتم آرنگ احساس نداره؟ اگه این مرد احساس نداشت پس چرا بغض کرده بود سیبک گلوش تکون میخورد؟ مشخص بود اونم داره به سختی بغضشو قورت میده…

 

آرنگ هم بغض میکرد، دو شبه میبینم بغض می‌کنه، آرنگ هم چشمش پر از اشک میشد اما نه برای هرکسی… فقط برای آدمای مهم زندگیش!

 

قلب آرنگ سنگ نبود فقط یه مکان کاملا خصوصی بود فقط درش به روی آدمایی باز میشد که خودش میخواست…

 

اگه آرنگ اجازه ورود کسی به قلبشو نده احدی نمیتونه بدون اجازه پا توش بذاره، راستین، پگاه، ولگا، گیلدا، مارینا خانم و اعضای خانواده‌ش کسایی بودن که اجازه ورود بهشون داده شده بود…

 

تمام این آدما آرنگ براشون عزیز بود شاید چون قلبشو دیدن!

 

 

 

صورت پگاه و با دستمال پاک کردم، جو بدی توی خونه حاکم بود که آرنگ سکوت به وجود اومده رو شکست

 

آرنگ: پناه، آبجی و بلند کن سوپ ریختم…

 

پگاه: میل ندارم

 

آرنگ جدی گفت

 

آرنگ: برای همه ریختم…

 

راستین هنوز تو هوای حرفا و گریه‌های مادرش بود، آرنگ نفری یه کاسه سوپ دست همه داد

 

راستین: من حوصله خوردن ندارم…

 

آرنگ اخماشو توی هم کشید

 

آرنگ: راستین اَدا اصول درنیار، شام امشب همینه دوساعت پیش پاستا خوردی پس بیا بخور تا دل ماهم بکشه…

 

یعنی نه به اینکه اول کاملا جدی حرف زد نه به آخرش که ناز کشید…

 

خواستم برم خودم به پگاه سوپ بدو که آرنگ یه اخم غلیظی حواله‌م کرد که باعث شد حساب کار بیاد دستم…

 

آرنگ باز هم سکوت جمع و شکست

 

آرنگ: محمد عید برنامه خاصی داری؟

 

محمد: نه!

 

آرنگ: پگاه شما چطور؟

 

پگاه: نه!

 

آرنگ: امسال صحبت کردم تا پایان تعطیلات مرخصی گرفتم، اگه شما هم میخواید هماهنگ شیم برنامه ریزی کنیم یه سفر درست و حسابی بریم…

 

محمد: خارجی؟

 

آرنگ: نه ایرانی؛ چهار پنج روز اول که میریم شمال، اصلا شایدم سه روز شمال موندم بعد با ماشین‌هامون راه بیوفتیم برای چابهار…

 

پگاه: خیلی دور نیست؟ با بچه سخته…

 

آرنگ: اگه از بچه منظورت راستینِ که ایشون مرد شدن، بعدشم راستین با من! قرار هم نیست کل مسیر یه کله بریم؛ از شهرهای اون وسط هم به عنوان مقصد گردشگری‌مون‌ نگاه می‌کنیم، یه برنامه کویر گردی یزد یا کاشان هم توی برنامه‌م دارم…

 

پگاه: شماها برید من با این حالم کجا بیام…

 

آرنگ به ما اشاره کرد

 

آرنگ: میشه خواهش کنم بعد از خوردن سوپ چند دقیقه منو پگاه و تنها بذارید

 

محمد: حتما داداش

 

این جمله آرنگ نشون میداد که با پگاه حرف داره، اونم از نوع جدیش… نمی‌دونم چرا اما حس میکردم میخواد به سبک خودش برای پگاه خط و نشون بکشه، دوست نداشتم پگاه اذیت شه اما میدونستم آرنگ حساب شده کاری و انجام میده پس حتما لازم بود که یکسری حد و حدود و برای پگاه مشخص کنه!

 

 

 

“آرنگ”

 

جدی توی چشمای پگاه زل زدم

 

– خب پگاه تکلیف خودتو روشن کن میخوای بشی عمه عالیه یا عمه عادله! هان؟

 

پگاه از حرفم تکونی خورد انگار انتظارشو نداشت انقدر جدی برخورد کنم، فکر میکرد همچنان قراره نازشو بکشم

 

با دست یه سر تا پاش اشاره کردم

 

– خیلی فاز گرفتی پگاه…

 

دستامو به هم مالیدم و گفتم

 

– تموم شد رفت، ببین من پشتتم پگاه اما نه درصورتی که تو اینجا بشینی و دبه دبه‌ اشک بریزی…

 

یکم خم شدم سمتش

 

– چی کم داری؟ اونو بگو؟ خواهر من تکلیفتو روشن کن اگه میخوای طلاق بگیری باشه بگیر… اگه احیاناً هدفت این نیست پس بشین زندگی‌تو سر و سامون بده… پگاه من هیچی نمی‌خواستم بهت بگم اما خودت با این غمبرک زدنت راه و برای من باز کردی…

 

با جدیت غریدم

 

– دخترجان تو خودکشی کردی متوجه میشی یعنی چی!؟؟؟ یعنی تو کنار من بودی احمقیت های منو دیدی بازم دست به این کار زدی؟

 

داشتم احمق بودن خودمو جار میزدم این برای من و غرورم سنگین بود اما باید پگاه و بیدار میکردم، با دست کوبیدم به سینه خودم و ادامه دادم

 

– من چند ماه خودمو تو خونه حبس کردم، هر کسی یه حرف درشت بارم می‌کرد همه با انگشت نشون می دادم همه می‌گفتن “ببین معلوم نیست چیکار کرده که زنش گذاشته رفته” ولی نگاه کن پگاه اون آدما الان با انگشت نشون میدن میگن “نگاه زنه رفت چه زندگی بهم زده” در آخر هم یه “خاک بر سر و بر سر بی لیاقتش” هم نثار صدف می‌کنن!

 

دستی توی موهام کشیدم

 

– به خونه زندگی و سر و وضع الان من یه نگاه بنداز… من ساختم همه چیزو خراب کردم از ویرانه به بهشت تبدیل کردم ! من زحمت کشیدم پای این زندگی که الان از اون لجنزار نجات پیدا کردم…

 

یکم مکث کردم پگاه ساکت با اخم و صورت درهم داشت نگاهم میکرد.

 

– پگاه من با این حرفا که بچه داری به خاطر بچه بمون و بلند شو نمیخوام گولت بزنم…

یه مادر افسرده و شل و وارفته خودش برای بچه‌ش سم محسوب میشه اما یه جمله میگم اگه عقل داشته باشی خودت میگیری داستان چیه از امروز یه پگاه قدرتمند میشی، خاندان محمد و جوری میشوری که مرده شور نشسته باشه… عمه عادله میشی منم کنارتم، قوی شو ببین دنیا چقدر قشنگه میشه…

از روزی که صدف اومده خونه رو دیده بالای ۱۰۰ تا پیامک داده که منو ببخش و این مزخرفات، پگاه هیچوقت دشمنت و شاد نکن کاری کن حسرت بخوره که کنارت نیست…

یه موقع هایی یاد اون تیکه از آهنگ شادمهر می‌افتم که میگه:

شاید یه روز سرد، شاید یه نیمه شب به این فکر کنی که برگردی به عقب…

 

نفس عمیقی کشیدم و جدی و تاثیرگذار ادامه دادم

 

– می‌خوام کاری کنی همه حسرت زندگی‌ت و بخورن…

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

همیشه ناز و نوازش جوابگو نیست! یه لحظه‌های باید کسی و داشته باشی که جلوت وایسته و محکم و جدی بگه کافیه هرچقدر بچگانه و ضعیف رفتار کردی دیگه « بزرگ شو»

 

 

 

پگاه سرش پایین بود، پس صداش زدم

 

– پگاه یه لحظه توجه کن…

 

حالام باهام چشم تو چشم بود که ادامه دادم

 

– خبر داری بالای ۱۵ تومن ماه قبل کارگرا خسارت بار آوردن که صددرصد بیشتر هم هست، با این شرایط خونه خریدن و قسطای محمد همین روند ادامه پیدا کنه ورشکست میشه حالا بیا و درستش کن، باز باید بره زیر بیرق حاج عباس که صددرصد با این اوضاع شکرآب دلشون هم میخواد بازم توی همون خونه باشید یا محمد بیاد وردستش…

 

با دست بهش اشاره کردم

 

– پگاه زن زندگی و میسازه، خوب شو روح بده به خونه زندگیت…

 

وقتی از طرف مقابل جوابی نمیگیری دو حالت داره؛ یا اصلا حرفات براش اهمیت نداشته و ارزشی برای بحث کردن راجع‌به اون موضوع قائل نمیشه… یا هم حرفات سلول‌های مغزی طرف مقابلت به فکر وا داشته که در هر دو صورت نباید دیگه ادامه داد…

 

تنهاش گذاشتم تا خودش فکر کنه و به نتیجه درست برسه گاهی زیاد ناز کشیدن هم خوب نیست پگاه باید با واقعیت زندگی روبه‌روشه و بفهمه بزرگترین اشتباه و مرتکب شده…

 

هر جایی که زندگی سخت شد آدم باید ۴ تا قرص برداره بکنه تو حلقش!؟ اینجوری که نشد اگه تا این حد دور و بری‌هاش براش بی ارزش شدن پس ما هم کمتر بهش اهمیت بدیم…

 

دیگه وقت استراحت بود نور پذیرایی و کم کردم، داشتم روکش قفس پرنده‌هارو می‌کشیدم که پگاه به حرف اومد…

 

پگاه: داداش آرنگ؟

 

برنگشتم و توی همون حالت گفتم

 

– بله

 

صدای ناراحتش به گوشم رسید

 

پگاه: داداش آرنگ چرا سرد شدی؟

 

بازم توی همون حالت ادامه دادم

 

– خودت چی فکر می‌کنی؟ دلیلش چی می‌تونه باشه؟

 

پگاه مظلومانه اسممو صدا زد

 

پگاه: داداش آرنگ پس حدسم درسته!

 

 

 

کار کاور کشیدن روی قفس‌ها تموم شد، برگشتم سمتش و گفتم

 

– پگاه من خواهر احمق نمیخوام من یه خواهر جسور می خوام که تو هر شرایطی اون دونه‌ای باشه که حتی از دل سنگ هم جوونه میزنه… برام‌ عزیزی والله هر کسی جات بود می گفتم خاک بر سرت که نتونستی خودتو کنترل کنی برداشتی قرص خوردی، کسی که انقدر ضعیفه خودکشی میکنه بمیره بهتره…

 

مکثی کردم

 

– اما تو و جنس سختی‌ها‌ت و میشناسم من لمس کردم… ولی بازم اجازه این کار رو نداشتی تو به راستین فکر نکردی؟ تو مادری در برابر بچه‌ت مسئولی فاز افسردگی و گریه برندار… اگه به افسرده شدن باشه الان من باید دیوونه شده باشم، من خودِ سیس افسردگی‌ام…

 

چند قدم جلو رفتم

 

– امشب که خوابیدی برای صبح فردا یه برنامه جدید داشته باش!

 

پگاه: سعی خودمو میکنم

 

– خوبه من میرم بخوابم

 

پگاه: شب خوش

 

– دلت خوش

 

داشتم میرفتم سمت اتاق که گوشی تو دستم لرزید، نگاه کردم یه پیامک داشتم

 

محتوای پیامک نشون میداد که از شعبه دادرسی پرونده‌ شکایتم علیه صدف بود، تاریخ اولین جلسه دادگاه رو مشخص کرده بودن که برای ۳ روز دیگه بود، جلسه دادرسی صبح بود و این یعنی باید از سرکار مرخصی بگیرم…

 

پیامک و برای تنها شاهد ماجرا یعنی سمیرا فرستادم، اون که ادعا داشت میاد الان وقتش بود ثابت کنه و بیاد بر علیه خواهرش شکایت کنه…

 

انگاری هممون به یه سبکی می‌خواستیم از صدف انتقام بگیریم!

 

در اتاقی که بچه‌ها بودن و زدم که محمد در و باز کرد

 

– محمد تو برو پیش پگاه من صحبتم تموم شد!

 

محمد: باشه

 

چرخید سمت پناه و گفت

 

محمد: پناه توهم برو بخواب راستینم که خوابیده، منم دیگه چشمام باز نمیشه، حداقل تا هرچقدر این توپ شیطونک خوابه استراحت کنیم و وقت و از دست ندیم

 

پناه خمیازه کشید و با صدای خسته نالید

 

پناه: این خوابش هم مدیون آرنگیم از بس خسته شده بود، سر و گذاشت روی بالشت رفت والا همه رو روی یه انگشت نگه می‌داشت…

 

 

 

محمد در جواب پناه سری به نشونه تایید تکون داد به پناه نگاه کردم و اشاره کردم

 

– پناه یه چند دقیقه بیا کارت دارم

 

پناه نگران پرسید

 

پناه: چیزی شده؟

 

محمد صداشو آروم کرد و گفت

 

محمد: پگاه حالش خیلی خرابه؟

 

– نه مربوط به اون نیست راجع‌به پرونده شکایتم از صدفِ…

 

چشم‌های پناه برق زد سمتم اومد و گفت

 

پناه: آهان بریم…

 

من جلوتر رفتم و پناه هم پشت سرم راه افتاد باهم سمت یکی از اتاق ها رفتیم و وقتی داخل اتاق شدیم گفتم

 

– پناه به اون دوستت که توی آزمایشگاه بود بگو فردا کپی برگه بایگانی آزمایش صدف و برام آماده کنه من برم بگیرم…

 

پناه: باشه اون حله نگران نباش، هر کمک دیگه‌ای هم خواستی رو من حساب کن

 

– باشه

 

پناه: آرنگ پگاه چطوره؟

 

– خوبه بهتر هم میشه، اما نمیشه خیلی ازش توقع داشت طول می کشه اما من امیدوارم؛ نگران نباش!

 

پناه: خداکنه، آرنگ ببین قبول می‌کنه بریم خونه ما!

 

نگاهم متعجب شد

 

– چرا مگه اینجا چشه؟

 

پناه نگاهشو از چشمام گرفت، حس کردم صداش خجالت‌زده‌ست…

 

پناه:خب… توهم زندگی خودتم میخوای داشته باشی…

 

مکث کرد و ادامه داد

 

پناه: ما خراب شدیم سرت، بالاخره روتین زندگیت و بهم زدیم!

 

اخمامو توی هم کشیدم، قاطع و محکم گفتم

 

– نه همین‌جا بمونید! اگه حضور من اذیتت می‌کنه برم هتل…

 

مضطرب سرشو آورده بالا و فوری گفت

 

پناه: نه… نه… اَه همینم مونده که صدای پگاه دربیاد، تازشم من گفتم بریم خونه که مامان باشه وگرنه بخوایم اینجا تنها بمونیم که صددرصد یا از گشنگی میمیریم یا در اثر خوردن فست‌فود زیاد راهی بیمارستان میشیم…

 

لبخند شیطونی زد و گفت

 

پناه: میمونیم از دستپخت دلپذیر آقا لذت می‌بریم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x