رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۳

3.6
(10)

 

 

لبخندی که میرفت روی لبم بشینه رو کنترل کردم این دختر آشپزی بلد نبود و هیچ تلاشی هم برای یادگیری نمی‌کرد

 

– دختر یه تکونی به خودت بده با این اوصاف آینده‌ی خوبی در انتظارت نیست، ولگا حداقل کنار دست من مونده چهار تا غذا یاد گرفته!

 

ابرو بالا انداخت و گفت

 

پناه: قربون مامان جونم بشم…

 

– چی بگم در هرصورت من اینجا راحتم بیخود خودتو معذب نکن ولی اینو از من که یه دوره طولانی غذاهای ترکیبی با تخم‌مرغ خوردم بدون آدم همیشه کنار خانواده‌ش نیست بالاخره جدا میشه!

 

پناه با ذوق گفت

 

پناه: خداروشکر دوره دانشجوییم که تموم شده، میمونه خونه شوهر که فکر اونجاشم کردم…

 

منتظر نگاهش کردم که خودش ادامه داد

 

پناه: از وقتی تورو دیدم به این نتیجه رسیدم میشه یه شوهر آچار فرانسه مثل تو پیدا کرد!

 

پناه کاملا بدون دقت حرف زده بود و حالا هم دستاشو بهم کوبید و ادامه داد

 

پناه: بنظرت عالی نیست؟ یه شوهر منظم مثل تو که خودش وظایف‌شو بدونه، وقتی بیرون هست مثل آدم بره سرکار، مثل این محمد و متین رفیق باز نباشه، هر لحظه آدم نگران نباشه که داره با یه زن دیگه میپره هرچند خب متین مجرده و قضیه‌ش با محمد خیلی فرق داره…

 

مکث کرد و حالت متفکر به خودش گرفت و بعد باز گفت

 

پناه: جوری باشه که دخترا کنارش احساس امنیت کنن، بعد خونه که میاد مثل همه مردای ایرانی نباشه که یه شلوارک مامان‌دوز میپوشن و لم میدن روی کاناپه بعد شروع به دستور دادن میکنن…اووم قشنگ پا به پای خانومش کار کنه البته شوهر من یه درجه باید فعال‌تر باشه چون من قول نمیدم پابه‌پاش کار کنم!

 

حس شیطنت درونم گل کرد، خب در حالت عادی نباید به حرفای پناه اهمیت بدم یا اصلا بهتر بگم حوصله ادامه دادن با یه دختر خنگ و نداشته باشم اما حالا شیطنت و شاید انگیزه حرص دارن پناه باعث شد ادامه بدم

 

– الان از من خواستگاری کردی؟

 

لبخند روی لبم نشست و سری به نشونه تایید تکون دادم و مغرور گفتم

 

– انقدر‌‌‌ ویژگی خوب داشتم و خبرنداشتم؟

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

لحظه به لحظه سایز چشم های پناه درشت تر و صورتش از خجالت قرمز شده بود، اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشد کوتاه بیام، من آدم اینکارا نبودم حداقل 5 سالی میشد که آدم اینکارا نبودم اما الان یچیزی توی وجودم داشت ترغیبم میکرد که به اذیت کردن پناه ادامه بدم… شاید به تلافی تمام اذیت کردناش…

 

– اما پناه اینو بگم مردای ایرانی بهترین سرآشپز دنیا هم باشن بازم دوست دارن دستپخت‌ زن‌‌شون و بخورن…

 

مکثی کردم و لبخند موذی روی لبام نشست

 

– یا نه بهتره بگم اصلا دلتو به کار کردن مردا خوش نکن!

 

پناه سعی کرد خودشو جمع کنه، دستی به صورتش کشید در حالتی که معلوم بود دستپاچه شده شروع کرد به حرف زدن

 

پناه: آرنگ…مَــــ…ن… جدا مــــنظوری نداشتم!

 

همین؛ گفت و سریع برگشت که بره از اتاق بیرون، دوست نداشتم توی این خونه معذب باشه و وقتی با شرمندگی و خجالت حرف حس کردم شاید بهتر بود اذیتش نمی‌کردم…

 

فکر کنم صادقانه اعتراف کنم دوست نداشتم این دختر پرو توی لاک خجالت خودش فرو بره و کنارم احساس امنیت نکنه، شاید واکنش امشب من یه درصد این اطمینان خاطر پناه و از بین ببره، پس صداش زدم تا دومینو اعتمادی که نسبت بهم داره رو خراب نکنم

 

– پناه!

 

برنگشت… فقط صدای آرومش به گوشم خورد

 

پناه: بله…

 

چند قدم فاصله رو طی کردم و دقیقا جلوش ایستادم…

 

– می‌دونم حرفات بی‌منظور بود، اینم می‌دونم یه دختر گیج هستی که هیچ توجهی روی بعضی از حرفات نداری، خیالت راحت!

 

حس کردم نفس راحتی کشید نمی‌دونم شایدم فقط دلم میخواست نفس حبس شدشو آزاد کنه و با خیال راحتی بخوابه… جوابش بهم کوتاه بود انگار کامل از اون فضا درنیومده بود اما حدس میزدم خیالش به مقدار زیادی راحت شده

 

پناه: مرسی… شب خوش

 

از جلوی در کنار رفتم

 

– شبت خوش!

 

رفتم توی اتاق خودم و یه نگاه به تختم انداختم، راستین کل روتختی و جمع کرده و بغل گرفته بود حسابی غرق خواب شده بود!

 

سرم که روی بالشت نشست با تجسم اتفاقات چند دقیقه پیش لبخند روی لبم سبز شد…

 

 

 

این وروره‌ جادو یه خنگی بامزه‌ای تو خودش داره…

 

جنبه خوب حرفای امشبش این بود که متوجه شدم اینجا راحته و مثل قبل سر ستیز نداره…

 

ساعد دستمو گذاشتم روی پیشونیم و به سقف خیره شدم، آدمی نبودم که حرف بقیه برام اهمیت داشته باشه، یعنی صدف کاری کرده بود که برای ادامه حیات توی این کره پر از سیاهی باید نسبت به حرف بقیه بی اهمیت میشدم…

 

اما خب وقتی کسی که علناً بارها شیپور جنگ باهام رو نواخته و رسما اعلام کرده من دشمنش هستم و ازم متنفره میاد جلوم پنج دقیقه پشت سر هم از ویژگی های خوبم میگه خب حس غرور داره…

 

ذهنم رفت توی اون خونه سیاه، وقتی گفت برای راستین سم هستم وقتی گفت صدف حق داشته… چشمامو به هم فشردم!

 

روی تخت نشستم، کلافه دستی به صورتم کشیدم… ترسناک بود، تقدیر چقدر ترسناک بود!

 

مگه میشه آدمی که اونقدر ازم تنفر داشت حالا اولین کسی باشه که بعد از ۵-۶ سال خنده منو میبینه…

 

سرمو توی دستم فشردم… عذاب وجدان داشتم؟ آرنگ و عذاب وجدان؟ من خیلی حرفای تند به خیلی‌ها زده بودم چرا باید دقیقا امشب یاد حرفایی که به پناه توی اصفهان زدم بیوفتم!

 

دوباره از سر گرفتم تمام تمرین‌های که برای آرامش قبل از خواب نیاز داشتم از سفت کردن ۳۰ ثانیه ای تمام عضلات و آزاد سازی بدنم انجام دادم، توی ۲۴ ساعته گذشته اضطراب خسته‌کننده طاقت فرسا داشتم اما حالا سعی کردم کمی آروم بشم روی تخت دراز کشیدم و به صورت غرق‌از خواب راستین خیره شدم…

 

کنار این موجود کوچولو خوابیدن مساوی بود مواجه شدن سیل مشت و لگد‌های که به سمتم حواله میشد، که خب چاره‌ای هم نبود!

 

پس یه پتو برداشتم و پلکامو روی هم گذاشتم…

 

 

***

 

دقیق سر ساعت رسیدم، با قدم‌های بلند سمت اتاقم رفتم…

 

خانم کلهر: سلام آقای راستگو صبح بخیر…

 

کلافه برگشتم

 

– سلام صبح شما هم بخیر

 

خانم کلهر: دیروز نبودید…

 

آخه می‌خوام بدونم تو فضولی؟ به تو باید خبر میدادم؟

 

– بله نبودم…

 

خانم کلهر: خداروشکر سالمید…

 

تا الان که بله ولی اگه با ادامه حرفات باعث سردردم نشی

 

– سپاس…

 

 

 

از کنار خانم کلهر رد شدم که متاسفانه جلوی در اتاق مسعود و دیدم…

 

همچین ژست گرفته بود که کاملا مشخص بود هدف پلیدی داره و میدونستم میخواد منو دست بندازه…

 

مسعود: سلام هم اتاقی

 

– سلام…

 

مسعود: صبح بخیر

 

نه الان کیه که دلشت نخواد یه مشت توی صورت این بشر بخوابونه؟ د آخه بلند بلند حرف نزنی میمیری؟

 

مسعود: داداش دیالیز میالیز میشی؟

 

لبخند پلیدی زد

 

مسعود: آخه جدیدا خوب مرخصی میگیری، بدبختی زن گرفتنم به تو نمیاد…

 

با دست به موهام اشاره کرد

 

مسعود: آثاری از شیمی درمانی هم که با اون موهای افشون‌ت در چهره دلربات هویدا نیست، البته یکم چشمات خون افتاده برای همین گفتم شاید شاش بند شدی، فشار آورده هرچند روز میری دیالیز… پسر کمک خواستی بگو…

 

به دور کمرم نگاه کرد و گفت

 

مسعود: سُن مون همراهت نیست؟ نترکه همه جارو به گند بکشه!

 

بدون توجه به اینکه همه با صدای بلند داشتن به لودگی می‌خندیدن، کاملا خونسرد مسیر باقی مونده رو طی کردم، که البته چشم‌های متعجب خانم کلهر که زن نسبتا ساده‌ای بود از چشمم دور نموند…

 

مسعود و شاید همه منتظر جوابی کوبنده از سمتم بودن اما من حتی توی سایز قدم‌هام تغییری ایجاد نکردم و سربالا و سینه ستبر جلو رفتم، همین جدیت من باعث شد که عزیزی به حرف بیاد

 

عزیزی: مسعود دَخلت اومده، این امروز یه بلایی سرت بیاره که خودت دیالیز لازم بشی….

 

خانم سرلک با لحنی به شدت لوس شروع کرد به حرف زدن…

 

کاش یکی به این دختر بگه هرچی به صداش ناز بده و کلمات و با لحن خاص بیان کنه قدرت مخ زنیش افزایش پیدا نمیکنه!

 

حالا دارم فکر میکنم خدا به داد شوهر این آدم برسه با این صدای جیغ جیغو چجوری میخواد سر کنه؟؟

 

سرلک: ایشون با اون لایف استایل عالی‌شون هیچ وقت دچار بیماری نمیشن، شاید مسابقه ورزشی داشتن…

 

الان چقدر خوب پناه و ولگا رو درک میکنم، اینجور مواقع معمولا ادای عق زدن درمیاوردن که بنظرم خیلی بچگانه بود ولی کاش اینجا بودن و با این حرکتشون این زنیکه رو ضایع میکردن!

 

 

 

اونوقت من به این میگم لوس وجدان همیشه بیدارم میاد آلارم میده، د لعنتی تو اگه انقدر فعال بودی اون روز توی اصفهان جلومو میگرفتی نه الان که کاملا حق دارم!!

 

دلم میخواست بهش بگم د آخه پاچه خوار تورو با ست مشکی جلو من بذارن هم نگاه‌ت نمیکنم دیگه چه برسه به این حرفا…

 

کاش یکم اعتماد به نفس داشته باشه و برای خودش ارزش قائل باشه، چرا بعضی از دخترا خیال میکنن اگه خودشون از همه بابت کم ارزش کنن و در اختیار پسرا بذارن براشون شوهر از آب درمیاد؟

 

با همین فکر و خیال ها وارد اتاق شدم و طبق معمول اول کیس و روشن کردم، پالتو‌مو آویزون کردم و صندلی رو کشیدم…

 

مسعود با یه پوزخند پر از شیطنت نگاهم میکرد…

 

وقتی دید حرفی ازم درنمیاد، باز خودش به حرف اومد…

 

– تراز مالی شرکت X با سودش و برات فرستادم بررسی نهایی شو انجام بده…

والا من نوکرت نیستم که دقیقا موقع بستن پایان ساله شرکتا یادت میوفته باید مرخصی بگیری… پیرم دراومد!

 

تو دلم “تا چشمت دربیاد جای اون علافی ها حالا یه هوا کار کردی نمردی که” گفتم اما حرفی به زبون نیاورم، سکوتم بیشتر حرصش میاد تازه خودمم تو زحمت نمیوفتادم و خسته نمی‌شدم…

 

مسعود: بگم قاسم کفتر باز یه ۱۰۰ تخم کفتر پست کنه بدیم بخوری، باز قبلنا یه کله تکون می‌دادی دلمون به ربات بودنت خوش بود اما مثل اینکه اختلال سازگاری و انزوایی که قبلاً داشتی تبدیل به آگورافوبیا میشه…

 

اول اینکه من توی خونه الان با به موجودی سر و کله میزنم که کل انرژیم و با زبون دازی‌ش میگیره دیگه توانی حتی برای کله تکون دادن هم نمیمونه

 

دوم؛ یعنی چی بهتر از اینکه آدم با یه انسان نادان و وراج هم اتاق و همکار باشه؟

این یچیزی شنیده پشت هم تکرار می‌کنه مثل کسایی که ۴ تا کلمه لاتین یاد میگیرن!

 

الان لازمه داد بزنم سرش بگم مرد حسابی اون اختلالی که تو اسمش و بردی ترس از مکان های شلوغِ اونوقت با منی که فقط حوصله چرت و پرت گویی ندارم مقایسه میکنی؟ انقدر‌‌‌ شعور و اطلاعات زیبا نیست؟

 

چجوری حضور چنین آدمی و تحمل میکنم؟ نه واقعا چجوری تا یه مشت توی صورتش نخوابوندم؟

 

خب شاید دلیلش اینه که کلا با دعوای فیزیکی و عواقبش مشکل داشتم!

 

در این زمینه خدا رحم کرده به مسعود…

 

 

 

قسم میخورم اگه مسعود یه بار دیگه حرف بزنه و چرت و پرت بگه با این چسب ۵ سانتی نقره‌ای دهنشو ببندم…

 

مسعود: پسر تو چطوری تحمل می‌کنی؟ بابا افسرده نمیشی حرف نمیزنی؟ ارتباط برقرار کن نترس مردم خوبن…

 

چرا فکر میکنم دهنشو میبنده؟ معلومه که این آدم ساکت شدن بلد نیست! خب مردِ و حرفش عمرا مدیون خودم میشدم…

 

حس میکنم این خوی پلیدی و شاید یه شیطنتی که سراغم اومد یکم زیادی باهام ناآشنا بود اما خب قبل از اینکه چیزی مانعم بشه چسب و برداشتم…

 

شرایط خیلی اوکی بود چون وضعیت مسعود خیلی خاص بود و سرشو تکیه داده بود به صندلی مدیریتی و دستاش بالا بود و طبق معمول داشت با گوشی تخته بازی میکرد…

 

خب حق داره شاکی باشه این آدم تا الان فعالیت مفیدی سرکار نداشته پس قطعا یه روز نبود من و حجم کار زیاد بهش فشار میاورد…

 

یه تیکه از چسب و باز کردم مسعود محو بازی بود اصلا براش مهم نیست دارم چیکار میکنم، فقط یهو با ناراحتی فریاد زد

 

مسعود: اَه بیشرف چی رو کرد!!

 

خب ماه و خورشید و فلک درکار بودن تا من این بشر و ادب کنم چون قطعا بعد از این قضیه تا ده دقیقه عصبی بود و حواسش جمع نبود!

 

آروم و خونسرد بلند شدم و رفتم پشت سرش که گفت

 

مسعود: به کاکتوس‌هات دیروز آب دادم فقط اون کورتون و نخل ماداگاسکار و برگ بیدی و آب ندادم…

 

چی از این بهتر که خیال میکرد اومدم به گل‌ها آب بدم؟ خب قطعا کاری که میخواستم انجام بدم به ذهنشم خطور نمی‌کردم، من کی تا حالا چنین کاری انجام دادم تا این بار دومم باشه؟

 

۳۰ ثانیه صبر کردم بعد توی به حرکت ناگهانی و با سرعت بالا مقدار بیشتری از چسب و باز کردم و خیلی تند سر‌ش و به تکیه‌گاه صندلی چسبوندم و مسعود یه “هوی” گفت و یکم اصوات نامفهوم از خودش درآورد اما با فشار دستم کنترلش کردم…

 

یه دور وقتی چسب و پیچیدم کار راحت‌تر شد، به حدی چسب زدم که حتی نمیتونست تکون بخوره…

 

همین الانم بخواد چسب چ باز کنه کَـکَم هم نمیگزه ، چون با باز کردن چسب قطعا اون ریش‌های به قول خودش جذابش کنده میشه و حالت کچلی سکه‌ای به خودش میگیره…

 

رفتم رو به روی میزش وایستادم تهدیدوار گفتم

 

– ببین این تجربه بشه برات تا کنار گوش من زنبور بی عسل نشی، الحمدالله از حالا به بعد اتاق میره رو حالت سکوت…

 

مسعود از هر دو جهان فارغ گوشی و گرفت تو دستش، عین خیالش هم نبود کنم

 

 

 

خونسرد رفتم پشت میزم که گوشیم لرزید، پیامک از سمت مسعود بود.

 

مسعود: چی خیال کردی؟ تو همین حالت میمونم تا همه بچه‌هارو نکشونم اینجا آبروت و نبرم و اثبات نکنم که من تو شرایط سخت و زیان‌آور دارم کار میکنم ولت نمیکنم…

 

گوشی و روی میز انداختم و پوزخندی زدم

 

– مهم نیست!

 

سخت مشغول کار بودم و بشدت از این سکوت راضی بودم ناخداگاه به ذهنم رسید کاش بشه کاری که با مسعود کردم و با پناه هم انجام بدم، خب قطعا پناه صبر نمی‌کرد بقیه بیان تا مثلا آبروم و ببره اون خودش یه تنه باهام مبارزه میکرد و قطعا باید منتظر عواقب کاری که کردم می‌بودم…

 

من این اطمینان و داشتم که مسعود عددی نیست تا بخواد تلافی کنه اما درباره پناه؟ خب قطعا تلافی میکرد، پناه چرا مثل بقیه دخترا نمی‌ترسید؟

 

شاید جواب سوالم این بود که پناه مثل بقیه دخترا نتونسته بود وقتی کسی بهش زور میگه بره باباش و صدا بزنه، پناه از همون روز اول روی پای خودش ایستاده بود و حقش‌ و گرفته بود اما خب مگه پگاه هم خواهر پناه نیست؟ چرا پگاه ضعیفه پس؟

 

شاید چون پگاه هم پشتش به پناه گرم بود، چون حامی مثل پناه داشت تلاشی برای قوی بودن نکرده بود و همونجوری ضعیف مونده بود پناه برای پگاه همون پدری شد که وقتی کسی به پگاه زور می‌گفت می‌رفت و پشتت‌ قایم میشد!

 

اینا دلایل توجیه کننده‌ای هست با نه نمیدونم، یعنی هرکس پدر داره ضعیفه؟ قطعا نه پناه خواسته قوی باشه و بجنگه اما پگاه هیچوقت مثل پناه اراده نکرده…

 

مثلا مسعود و ساکت کردم که غرق کارم بشم اما فکر و خیال توی سرم پر سر و صدا تر از صدای مسعود بودن!

 

سعی کردم رو کارم تمرکز کنم که این خانم سرلک فضول طبق عادت هرروز که انگار باید به اتاق ما یه سر بزنه سر و کله‌ش پیدا شد؛ اما اینبار تنها نبود نیما رحیمی هم همراهش بود…

 

صداشون و از جلوی در شنیدم که داشتن تعارف تیکه پاره میکردن، چشمای مسعود برق میزد اما من بی توجه و خونسرد مشغول کارم بودم…

 

همین که پاشو داخل اتاق گذاشت یه جیغ فرا بنفش کشید که خب با آژیر خطر حتما همه داخل اتاق میریزن…

 

نیما با خنده پرسید

 

نیما: اینو چرا بستی؟ خفه میشه!

 

قبل از اینکه اقدام به نجات مسعود کنه گوشیش و درآورد و شروع کرد به عکس گرفتن!

 

اینم از مردم همیشه در صحنه‌ی ما… اگه خفه میشه خو نجاتش بده چرا عکس میگیری؟

 

 

 

 

خانم سرلک جلو رفت و به نیما اشاره کرد

 

خانم سرلک: جناب رحیمی بیاید کمک…

 

در همین حین یه چشم غره هم به من رفت و گفت

 

خانم سرلک: بنده خدارو میخوای به کشتن بدی؟

 

لایف استایل زندگیم اون لحظه ترجیح داد دهن مسعود و با چسب ببنده، تو چی میگی اخه؟ یه داد بزنم سرت تا دو روز بستری میشی!

 

جدی بهش نگاه کردم و کوتاه گفتم

 

– زیادی حرف زد…

 

خانم سرلک: چه قانون مسخره‌ای، از شما انتظار بیشتری می‌رفت هر کسی حرف زد باید دهنشو بست یا قانع‌ش کرد؟

 

اگه اون آدم تو با مسعود باشید که قانع نمیشد باید خفه‌تون کرد!

 

اینبار اخمامو توی هم کشیدم

 

– شعور داشت تا الان با روحیات من آشنا میشد، شمام کار تو بگو صدا نیاد تمرکزم بهم میریزه…

 

کاملا واضح گفتم دهنتو ببندم، چ

نه انگار جدیت و اخمای توهمم به اندازه کافی جوابگو بود که ساکت بشه، البته شاید خنده‌های ریز ریز بقیه هم بی تاثیر نبود…

 

مسعود زرنگی کرد و اجازه نداد دور آخر چسب و باز کنن تنها اشاره کرد با قیچی از صندلی جداش کنن و رفت بیرون که بدون شک میره سرویس تا با آب جدا کنه…

 

اتاق همچنان شلوغ بود و این روی تمرکزم تاثیر منفی میذاشت، یه هیس بلند گفتم که حساب کار دست‌شون اومد و کم‌کم همه تار و مار شدن…

 

چند دقیقه بعدش مسعود برگشت یکم لبش زخم شده بود یه چندتایی هم از ریش‌هاش کنده شده بود که کاملا نامحسوس بود…

 

تا آخر وقت اداری که از هم جدا شدیم نه اون حرفی زد نه من،اما بدون شک فردا دوباره شروع می‌کنه…

 

امروز کلاس ندارم و مستقیم سمت خونه رفتم، به شلوغی این مدت عادت کرده بودم همچنین بد هم نبود، خداروشکر حال پگاه خوب بود بهتر هم میشد، حداقل مسیر بین خونه خودم و محمد و دنبال راستین نمیرم…

 

تو شخصیت من نیست زمانی که دوتا خانم داخل خونه هستن کلید بندازم پس زنگ واحد و زدم که صدای ولگا اومد

 

ولگا: کیه؟

 

– منم

 

ولگا: عه ارنگه…

 

 

 

همزمان که در و باز کرد گفت

 

ولگا: سلام بفرمایید، خونه خودتونه، مرض داری زنگ میزنی؟ دوساعت بلند شدم…

 

– شِل پت (تنبل)

 

ولگا از حرصش یه نیشگون از بازوم گرفت، رفتم روی کنسول جا کفشی نشستم و کفشامو درآوردم…

 

گیلدا: سلام آرنگ خسته نباشی

 

سرمو بالا آوردم

 

– سلام، حواسم نبود ندیدمت…

 

یه نگاه کلی به خونه انداختم که متوجه جای خالی پگاه شدم از گیلدا پرسیدم

 

– پگاه کجاست؟

 

صدای پناه که فکر کنم از آشپزخونه میومد بلند شد

 

پناه: با محمد رفتن کابینت انتخاب کنن…

 

بارونی‌م و آویزون کردم و رفتم وسط هال

 

– کجا رفته ؟

 

پناه کاسه بدست بیرون اومد

 

پناه: محمد گفت بریم کابینت انتخاب کنیم و این کارا…

 

– خوب بود؟

 

پناه اومد نزدیکم و کاسه رو به معنای تعارف جلوم گرفت نگاهی به محتویات داخلی که تخمه شکسته بود انداختم و گفتم

 

– ممنون دستم کثیفه!

 

پناه: الان این تیکه بود؟

 

متعجب نگاهش کردم که ادامه داد

 

پناه: چی خیال کردی خودم شکستم؟ نه آقا تخمه شکسته بسته‌بندیِ…

 

این دختر کلا باید یه بهونه برای سر و کله زدن با من پیدا میکرد…

 

– تنبلیت‌‌ برما ثابت شده‌ست…

 

پناه ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت

 

پناه: عـــه چه خوب که فهمیدی…

 

چشمکی زد و گفت

 

پناه: پیشخدمت من بدو عصرونه آماده کن گشنمه…

 

صدای خنده ولگا با یه ایول بلند شد، یکم جلو رفتم و جوری که فقط خودش بشنوه گفتم

 

– یکاری نکن توی غذات چیزی بریزم که صبح تا شب توی سرویس بخوابی… حواستو جمع کن من عجیب کینه‌ای هستما…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x