رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۷۸

4.2
(10)

 

 

وقتی حرفم تموم شد پناه جدی و عصبی گفت

 

پناه: چی میگی دیوونه؟ چرا هرچی میشه ربط میدی به صدف؟ مگه فقط زن‌ها ناخن بلند دارن؟ مثل آدمای دانای عالم نشستی تحلیل و بررسی کردی؟

 

روشو ناراحت و عصبی برگردوند سمت شیشه، من با حیرت پرسیدم

 

– یعنی صدف نبوده؟ پس کی بوده؟

 

پناه کنترلی روی صداش نداشت و معلوم بود فشار زیاد روش بوده برای همین با صدای بلند فریاد کشید

 

پناه: نه صدف کدوم خیریه! معلومه که صدف نبود…

 

دوباره بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد در همون حین گفت

 

پناه: یه راننده نجس این بلا رو سر دستم آورد!

 

پگاه با نگرانی به پناه نگاه میکرد، متین عصبی از توی آینه به پناه زل زد و گفت

 

متین:چی کار کرده؟ پناه حرف بزن بگو چیشده تا برم دهنشو جر بدم…

 

با مشت عصبی روی فرمون کوبید و با صدای بلند فریاد کشید

 

متین: د حرف بزن لامصب!

 

پگاه باز صورتش خیس شده بود

 

پگاه: آبجی کی تو رو به این روز انداخته؟

 

صدای گریه پناه بلندتر شد حس میکردم فشاری که داشتیم بهش وارد میکردیم زیاد بود و من اصلا دوست نداشتم بار دوم تشنج کنه برای همین گفتم

 

– همه ساکت…

 

رو به متین که از آینه عصبی نگاهم میکرد گفتم

 

– توهم رانندگیت و بکن!

 

به قدری با صدای بلند و جدیت تمام این حرفارو به زبون آوردم که دیگه صدای نفس کشیدنشون نیومد…

 

پناه همچنان گریه میکرد نمیخواستم اذیتش کنم برعکس دلم میخواست یکم آروم بشه چون اگه به آرامش نمی‌رسید قطعا حرفی هم نمیتونست بزنه…

 

خم شدم کنار گوشش با صدای آروم فقط گفتم

 

– پناه هرچی شده باشه، زمین و آسمون نیت کنن و بخوان بهت آسیب بزنن میخوام بدونی من کنارتم، درست مثل لحظه‌‌هایی که همراه ولگا و گیلدا و پگاه بودم، می‌خوام نگران هیچی نباشی من می‌دونم تو قوی هستی منم پل میشم تا این مسئله رو رد کنیم…

 

 

 

دست پناه و توی دستم نگه داشتم، حس میکردم هنوز هم یه ترس پنهانی توی وجودش هست پس با اینکار میخواستم هر ثانیه حس کنه کنارش هستم و نگران چیزی نباشه…

 

تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدم پناه آروم آروم گریه میکرد و منم اجازه دادم یکم با خودش کنار بیاد…

 

وقتی رسیدیم جلوی در گفتم

 

– متین و پگاه شما برید بالا من و پناه حرف داریم…

 

همین که پناه مخالفتی نکرد جای امیدواری داشت، این نشون میداد بی‌میل نیست که باهام حرف بزنه…

 

متین درحالی که پیاده میشد با خشم زیر لب غرید

 

متین: فکر کرده الان قبل از انقلابِ اوضاع ایالتی ولایتی هست اینم خان مملکته نشسته به همه دستور میده…

 

اصلا اهمیتی به حرفش ندادم چون الان تمام ذهنم درگیر قطره به قطره ی اشکی بود که پناه می‌ریخت …

 

اما پگاه بی حرف پیاده شد، شاید برعکس متین حس کرده بود دنبال رئیس بازی نیستم و فقط آرامش پناه و می‌خوام…

 

نگاهمو معطوف پناه کردم که هنوزم به شیشه سمت چپ زل زده بود، نیمرخ سرد بود انگار تمام تلخی های عالم توی صورتش جمع شده بود دختری که نگاه کردن بهش باعث انرژی گرفتن همه میشد الان آروم آروم داشت اشک می‌ریخت و خوب میدونستم موضوع خیلی جدیه که کار پناه به تشنج کشیده شده!

 

بارون قطع شده بود، اما خب چشم های این دختر تازه داشت بغضشو تخلیه میکرد؛ گریه تو لحظات شوک خیلی خوبه حداقل نشون میده مغز داره از خودش یه واکنشی نشون میده و خیلی توی بهت نمونده…

 

آروم با انگشت شصتم پشت دستشو نوازش کردم با اینکار میخواستم یکم بیشتر نسبت به خودم هوشیارش کنم، یه جوری قصدم اعلام حضور بود…

 

سکوت دیگه کافی بود… به روبه رو نگاه کردم و گفتم

 

– داداشم پدر مستانه معتاد بود، برای همین موضوع زن داداشم خیلی عذاب کشیده، نازبانو همیشه بهش میگفت حرف بزن زن اگه غم‌هاشو بیرون نریزه میترکه، از درون میترکه!

 

نگاهمو چرخوندم سمتش

 

– الان پناه من نمیخوام و ازت چنین توقعی ندارم که اتفاقات شایدم حادثه امشب و برای من تعریف کنی اما ازت خواهش میکنم حداقل برای دکتر پگاه تعریف کن… حرف اکه توی دل بمونه غم‌باد میاره بگو خودتو خلاص کن…

 

مکث کوتاهی کردم و باز ادامه دادم

 

– اگه میشه گوشی‌ت و بده من شمارشو بگیرم باهاش حرف بزن، نمیگم با گوشی من صحبت کن تا یه موقع خیال نکنی می‌خوام صداتو ضبط کنم… اما پناه نازبانو حق داره زن حرف نزنه میترکه تو روحت ظرفیت غم و نداره دست خودت نیست لطیفی… هیچوقت نمیشه از گل توقع سنگ بودن داشت!

 

 

 

پناه دست از سکوتش برداشت و با نفرتی که توی صداش عیان بود گفت

 

پناه: هه گوشی! کدوم گوشی؟ توی ماشین اون کثافت موند هرکاری کردم بهم نداد…

 

انتخاب کرده بود باهام حرف بزنه، منتظر نگاهش کردم که سرشو چرخوند و توی چشمام نگاه کرد

 

پناه: خیر سرم گوشی و با کابلش زدم شارژ که بهت پیام بدم، گفتم گوشیم هم یکم شارژ میشه…

 

دستشو از توی دستم بیرون کشید و محکم روی صورتش کشید تا اشکاشو پاک کنه اما بیشتر شبیه این بود که بخواد حرصشو روی صورتش خالی کنه…

 

پناه: همین نشستم شروع کرد به صحبت کردن و زبون ریختن که فوق لیسانس دارم کار نبود الان مسافرکشی میکنم توی جام جم نیرو نمیگیرن و از این حرفا…

 

نگاهشو از چشمام گرفت و به دستاش زل زد

 

پناه: انقدر موجه حرف میزد که آدم دلش براش کباب میشد، تا وقتی رسیدم بلوار حکیم جای اینکه از ورودی سمت بوستان آرزو بندازه بیوفته توی کوی نصر و بیاد سمت خونه رفت سمت پل شهید عبدالباقی درویش… بهش گفتم کجا میری؟ گفت اشتباه رفتم الان میرم سمت شیخ فضل الله دور میزنم!

 

حدس اتفاقی که برای پناه افتاده بود راحت بود… غیرتم‌‌‌‌ داشت خفم میکرد اما نمی‌خواستم حالا که پناه داره حرف میزنه چیزی بگم!

 

پناه: گفتم چی میگی آقا مگه میخوای بری ایوانک یا شهرک غرب همین پل و دور بزن شمال به جنوب شیخ فضل‌الله اصلا توی اتوبان هم نمیوفتی سرپل دور برگردان داره از کنار شهرک… سر به نشنیدن زد خیلی راحت دستشو برد پایان سفر و زد هرچقدر جیغ جیغ کردم عین خیالش نبود کثافت لجن بهم می‌گفت…

 

به اینجای حرفش که رسید صدای هق‌هق بالا رفت و با دستش صورتش و پوشند

 

پناه: می‌گفت بیا بریم خونه قول میدم نیم ساعت بیشتر طول نکشه، اشغال لجن هر کلمه ی بیشرمانه که بود به زبون آورد و بعدش هم در داشبرد و باز کرد یه دسته تراول درآورد گفت چند تومنی هستی؟

 

طاقت نیاوردم، پناه و کشیدم سمت خوردم توی آغوشم گرفتمش… چی میگفتم؟ چه حرفی میزدم که بی غیرتی خودمو اثبات نکنه؟

 

من نشستم خونه پناه، ناموسم و اینجوری اذیت کنن؟ با مرز جنون فاصله ای نداشتم، من مرده بودم و هیچ خاصیتی نداشتم که کسی به خودش جرات داده به پناه چنین حرفایی بزنه…

 

هیچی نمیتونست اشتباه من و توجیح کنه منه مثلا مرد که ادعای غیرت هم دارم اگه عقل داشتم با وجود اینکه میدونستم پناه توی این شرایط نمیتونه رانندگی کنه نمی‌ذاشتم این موقع شب تنها بخواد بیاد خونه…

 

بی غیرتی من باعث شده بود پناه ضربه بخوره و اسیر دست یه راننده‌ی نامرد بشه!

 

 

 

 

انگار غصه و داغ روی دل پناه و حرفاش بیشتر از این حرفا بود که همون حین که محکم توی آغوش گرفته بودمش با هق‌هق کنار گوشم شروع به حرف زدن کرد

 

پناه: آرنگ دیدم جیغ جیغ کردنم بی فایده‌س اصلا براش مهم نبود داشتم توی اون فضا و اون حرفای مسموم خفه می شدم… انگار راه تنفسم بسته شده بود برام مهم نبود زنده بمونم یا نه فقط نمیخواستم به خواستش برسه، اولش خواستم در ماشین و باز کنم خودمو پرت کنم پایین اما یه لحظه چشمم به کمربندش افتاد…

 

خودشو از آغوشم جدا کردم و توی صورتم نگاه کرد انگار میخواست حالت صورتمو وقتی ماجرا رو برام تعریف می‌کنه ببینه، منتظر عکس العمل من بود؟ حمایت میخواست؟

 

پناه: آروم آروم خودمو کشیدم پشت سرش همون حین هم بلند بلند گریه میکردم و جیغ می‌کشیدم که متوجه هدفم نشه، توی دلم یک دو سه گفتم و سریع کمربند و کشیدم دور گردنش، دستام می‌لرزد اما آخرین راه نجاتم همین بود پس تمام زورم و جمع کردم، اونم زور میزد که کمربند و جداکنه با دستش کمربند و باز کرد تا شاید شل بشه اما برای من بهتر شد فوری سگک هم گرفتم و بیشتر فشار دادم…

فرمون ماشین از دستش شل شد دیدم داریم تصادف میکنیم یکم کمربند و شل کردم گفتم مثل آدم به گوشه نگه دار وگرنه خفه‌ت میکنم، آروم نگه داشت دیدم در و قفل کرد گفتم قفل و باز کن همین که قفل و باز کرد سریع اومدم پیاده شم که یهو چشمم به گوشیم افتاد تا اومدم گوشی و برداشتن یکم نفس گرفته بود سریع دستمو گرفت…

 

تنها صدای که توی ماشین صحبت های میون هق هق هاش لود و من توی سکوت فقط داشتم گوش میدادم و ضربان قلبم به نامنظم ترین حالت ممکن رسیده بود و سکته کمترین چیزی بود که برای این حالم پیش‌بینی میکردم…

 

شایدم اگه تا الان با شنیدن این حرفا طاقت آورده بودم فقط بخاطره پناه بود چون قول داده بودم کنارش باشم، گفته بودم زمین و آسمون نیت کنن زمینت بزنن بازم کنارتم… پس توی این موقعیت تمام اعضای بدنم باید بشنوه و عذاب بکشه که کوتاهی من باعث چنین فاجعه‌ای شده!

 

پناه: آرنگ صداش هنوز توی گوشم زنگ میزنه، با حالت چندشی خندید و گفت بالاخره صید تو دام صیاد افتاد، وقتی کشوندمت روی تخت میفهمی کمربند دور گردن من انداختن یعنی چی… آرنگ دیگه هیچ راهی نداشتم، فقط توی یه ثانیه مغزم فرمان داد و منم کفشمو درآوردم و با پاشنه کوبیدم توی سرش، بنظرم خون اومد اما ندیدم فقط پیاده شدم و دویدم دیگه به پشت سرم نگاه نکردم با تمام توان دویدم و همش حس میکردم یکی داره پشت سرم میاد آرنگ همش صداش و بوق ماشین ها تو گوشمه…

هر رعد و برقی که میزد با تمام وجود خدارو صدا میزدم، اصلا نمیدونستم راهی که میام درسته یا نه فقط دویدم انقدر دویدم که یهو دیدم جلوی در خونه‌تونم…

آرنگ خوش بحالت که مردی، آرنگ من امشب بخاطره جنسیتم قربانی شدم، نگاه کن پناه خرد شده من حس میکنم توی اون ماشین کشتنم… آرنگ من نذاشتم بهم دست درازی کنه اما به روحم تجاوز کرد…

 

 

 

 

 

این دختر واقعا شیر زن بود، جوری برای حفظ آبروش جنگیده بود که توی تصورمم نمی‌گنجید…

 

پناه اگه این همه سال بدون پدر طاقت آورده بود و توی این شهر به جای رسیده بود لیاقتش و داشت…

 

غرور و گذاشتم کنار حرف دلم و به زبون آوردم امشب پناه کاری کرده بود که من حداقل بیشتر از این شرمنده نشم، اگه برای این دختر اتفاقی میوفتاد زندگی بهم حروم میشد…

 

کاری که من باید انجام میدادم و از ناموسم دفاع میکردم و اون انجام داده بود و حقا که باغیرت تر از من بود…

 

رنگ نگاهش عوض شد و انگار از عکس العمل من ترسیده بود، چرا باید بترسه ولی تقصیری نداشته؟ یعنی من انقدر آدم بی منطقی به چشمش بودم؟

 

نگاهم به دستاش افتاد که توی هم می‌پیچید و مشخص بود که اون ترس و اضطراب هنوز ازش دور نشده! درست میکنم پناه نمیذارم توی این حال بمونی اجازه نمیدم استرس امشب باقی بمونه، نمیذارم توهم بشی مثل من که اتفاقات یه شب تمام زندگی‌ت و ویران کنه!

 

دستای سردشو توی دستام گرفتم و انگار میخواستم بین دستام پنهونش کنم…

 

آروم دستشو بالا آوردم و زل زدم توی چشمای منتظرم و به حرف اومدم

 

– روی دستی که تا لحظه آخر و با تمام توان برای دفاع از روح و جسمش میجنگه باید بوسه زد…

 

کاری که برای هیچکس انجام نداده بودم و میخواستم انجام بدم، دستای پناه و به لبم نزدیک کردم و بوسیدم…

 

پناه توی شوک کاری بود که انجام دادم!

 

– پناه بدون از امشب برای من مثل یه الهه مقدس و قابل پرستش شدی… اصلا ترس و نگرانی به دلت راه نده که من تا صبح نشده این حیوون و برات پیدا میکنم، می‌دونم اون یکی دو ساعت برات خیلی سخت بوده، اون موقعی که نمی‌دونستم ماجرا چیه قسم خوردم حامی‌‌ت باشم اصلا نمیخوام تا وقتی من هستم ترس به دلت راه بدی!

 

اینبار پناه بود و خودشو بهم نزدیک کرد و سرشو روی شونه‌م گذاشت… دستمو بالا آوردم و روی کمرش گذاشتم و ادامه دادم

 

– پناه قوی بودنت قابل ستایشه، تو واقعا قهرمانی… به خودم افتخار میکنم که یه دختر با عرضه و زرنگ توی اطرافیانم هست… آفرین دختر مرسی که کم نیاوردی و منو بیشتر از این شرمنده خودت نکردی، تو روی همه مارو سفید کردی…

 

حالا حس میکردم آروم تر شده بود و حتی از لرزش بدنشم کم شده بود نمی‌خواستم زیاد غرق این ماجرا بشه و باز بخواد تعریف کنه و توی اون موقعیت باقی بمونه، از فردا کارهای زیادی باید انجام میدادم

 

– پناه الان بریم بالا استراحت کن همه چیز و به من بسپار…

 

 

 

پناه مثل یه دختر بچه کوچولو که بغض کرده کنار گوشم گفت

 

پناه: آرنگ همیشه تشنجی میمونم آره؟

 

از خودم جداش کردمو سعی کردم حالت متعجب باشه چشم تو چشم باهاش گفتم

 

– پناه خودتی؟ واقعا که تو دختر تحصیل کرده‌ٔ مملکتی الان سرطان و MS درمان میشه حالا تو برای یه تشنج کوتاه مدت که دکتر دلگرم مون کرد واکنش طبیعی مغز در اثر ترس بوده دلواپسی؟ دختر تو هیچی‌ت نیست اگه امشب سرمانخوردی نمیخواد نگران تشنج باشی… تو قوی تر از این حرفایی پس به این چیزا فکر نکن، بزن بریم بالا که الاناست از گشنگی فشار منم بیوفته و اونوقت من اورژانس لازم میشم…

 

پناه لبخند کوتاهی زد و گفت

 

پناه: تو ؟ عمرا ! فکر کنم ۲۴ ساعت هم چیزی نخوری حرفی نزنی و نگی گشنته و همچنان خودتو سرحال و پایدار نشون بدی…

 

دستشو گرفتم و از ماشین پیاده‌ش کردم و بعد از قفل کردن ماشین گفتم

 

– مریض بودن من یادت رفته؟

 

با حالت ناراحت نالید

 

پناه: فاجعه‌ست!

 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم

 

داخل آسانسور هم دستشو رها نکردم، پناه یه تاب به سرش داد و با صدای خسته گفت

 

پناه: احساس میکنم هر لحظه امکان داره چشمام روی هم بیوفته…

 

– پناه حداقل ۶ کیلومتر دویدی اونم توی بارون، آرامبخش هم که بهت تزریق کردن…

 

با حالت متفکر و جدی بهش نگاه کردم و ادامه دادم

 

– پناه مارو روشن کن، تو در حالت عادی از ۲۴ ساعت ۱۲ ساعت خوابی حالا مارو گرفتی؟ با چندتا آرامبخش چطور هنوز نخوابیدی؟

 

پناه: بنظرم ترس ضد خوابه آرنگ، امشب من مرگ و جلوی چشمام دیدم اون پسر توی ماشین یه متجاوزش نبود اون عزرائیل من بود… اگه اون اتفاق میوفتاد هیچوقت خودمو زنده نمی‌ذاشتم شایدم انقدر ضعیف باشم که خودکشی نکنم ولی یقینا میمردم…

 

اخمامو توی هم کشیدم و جدی غریدم

 

– خدانکنه!

 

 

 

لبخند تلخی روی لبش نشست و ادامه داد

 

پناه: آرنگ من تمام این سالها تنها سرکار، دانشگاه و سر لوکیشن رفتم چنین مسئله‌ای برام پیش نیومده بود، از ۱۸ سالگی هم ماشین داشتم هیچوقت پیاده نبودم سر صحنه هم که متین بود، رادیو و جام جم هم خداروشکر گروه سفیدی داشتیم و پیشنهاد نامتعارف نبود… ببین من نمیگم کسی پیشنهاد دوستی یا ازدواج نداده خب کاملا منطقیه توی محیط کار و دانشگاه پیشنهاد‌های داده بشه که خب منم رد کردم و بعدشم کسی به حریمم تجاوز نکرده و زیاد پا پیچ نشده… یعنی جوری نبود که شرایط برام سخت بشه!

 

آسانسور توی طبقه خودمون متوقف شد اما من تصمیم نداشتم این خلوت دو نفره و صدای دلنشین و از دست بدم…

 

پس اقدامی برای باز کردن در نکردم و به حرف پناه گوش دادم و در همین حین هم به این موضوع فکر میکردم که خدا چه تو دهنی محکمی بهم زد و پرونده پاکی پناه و جوری برام باز کرد که اگه یه درصد هم تردید داشتم دیگه دهنم بسته باشه…

 

اتفاق بدی بود ولی این تلنگر برای من و شک و تریدم نیاز بود پس خدایا از این جور تو دهنی ها هرروز بهم بزن اما جوری نباشه که پناه اذیت شه در این صورت همه تو دهنی‌هات و با جون و دل خریدارم…

 

پناه نگاهی به در آسانسور کرد و وقتی دید قراره به حرفش گوش بدم و رفتنم توی خونه برام مهم نیست به حرفش ادامه داد

 

پناه: لحظه‌ای که داشتم فرار میکردم تنها چیزی که توی سرم می‌چرخید این بود که آخه نامرد این همه دختر و زن کنار خیابون یا به قول معروف ساعتی چرا به اجبار و تجاوز؟

 

صدای پناه بازم بغض آلود شد و من اصلا نمی‌خواستم دیگه صداش به واسطه بغض و گریه خش دار بشه… صدای پناه همیشه باید شاد و خندون باشه!

 

– چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پر کند…

 

صدای بغض آلودش باهام همراه شد و باهام ادامه‌ش و تکرار کرد

 

– یا خاک گور…

 

پناه: یا خاک گور!

 

– پناه اینا نسل آدم‌های سیری ناپذیرن من با این جماعت شناخت کامل دارم، اصلا نمیگم بهش فکر نکن اما بنظرم نذار برات به یه فوبیا تبدیل بشه یا شایدم به عقده…

 

پناه: بنظرت میتونم؟

 

لبخندی زدم… تلخ بود؟ آره تلخ بود من امشب غیرتم‌‌‌‌ انقدر‌‌‌ به درد اومده بود که همین خونسرد رفتار کردنمم بخاطره پناه بود دیگه چه برسه به لبخندی که همه رو جز پناه از دیدنش محروم کردم… مطمئن نبودم به جوابم ولی نیاز بود بگم

 

– هرکسی غیر از تو بود میگفتم نمیتونه… اما تو قوی بودنت و بهم ثابت کردی پس میتونی!

 

 

 

چشمای پناه برق زد

 

– پناه شاید این اتفاق یک مرحله یا دریچه بود تا این دسته از حیوانات و خوب بشناسی و بیشتر مراقب باشی… اما از فردا خودم می‌بردمت برای ضبط

 

فوری پرید وسط حرفم

 

پناه: نه آرنگ نیـــ…

 

– نیازه پناه، این کوتاهی من بوده که چنین اتفاقی افتاده دیگه نمیذارم بیشتر اذیت بشی قرارمون حمایت بود دیگه؟ همه جانبه؟

 

مظلومیت اصلا به این دختر نمیومد

 

پناه: آره…

 

– خب پس از فردا خودم میرسونمت، پناه اینا به مشت آدم روانی هستن که به دختر بچه یا حتی پسر بچه‌ها رحم نمیکنن، تو مقصر نیستی اونا نیاز به بستری و معالجه دارن

 

حرص توی صدام مشهود بود و تمام تلاشم این بود که خودم و کنترل کنم تا ترکش تهاجمی که غیرتمو نشونه گرفته بود به پناه نخوره و بیشتر آسیب نبینه… من به سختی داشتم اعصبانیتم و کنترل میکنم و فوران شو گذاشته بودم برای وقتی که پناه خواب باشه و بتونم پیگیر بشم

 

– متاسفانه ما جایی زندگی میکنیم که حتی به آدم های تحصیل کرده و صاحب مقام می گیم برو مشاوره خیال میکنه بهش فحش دادیم… دیگه چه انتظاری میشه از عامه مردم داشت؟ خیلی از اینا مشکلاتشون از قبل ترها نشئت میگیره به عبارتی باید به کودکی‌شون نگاه انداخت… حالا امشب خسته‌ای یه روز برات از مشکلات کاوه صحبت میکنم…

 

پناه: کاوه برادر زاده‌ت؟

 

– آره باید متوجه شده باشی که باما‌ فرق داره

 

پناه: خیلی تو خودشه

 

– افسردگی حاد، لکنت شدید که خب درمان شد همه‌ش هم بخاطره یه شیطنت کودکانه و بی دقتی خانواده… ربات می سازه البته تو حجم کوچیک اما خب همون هم قابل تقدیره ولی ارتباط گیری و لذت بردن از زندگی صفر…

 

پناه سوالی نپرسید یا انقدر شناخت بهم پیدا کرده بود که بدونه الان وقته صحبت کردن نیست یاهم اینکه خستگی شدید باعث این سکوت بود…

 

در آسانسور و باز کردم… روح و جسم این دختر امشب توی ماراتن بدی قرار گرفته بود اون تلاش کرده بود اما بازم روحش خدشه دار شده بود…

 

باهم وارد خونه شدیم همه پناه و به آغوش کشیدن، مشخص بود محمد تازه رسیده مثل کسایی که یکی از عزیزان شو از دست داده سرشو توی دستاش گرفته بود… مشخص بود اونم کلافه‌ست!

 

 

 

 

برای اینکه پناه زیاد درگیر ترحم و نگرانی بقیه نشه و بهتره زودتر شام بخوره و استراحت کنه گفتم

 

– همه بیاید سر میز شام…ولگا و گیلدا دست می رسونید زودتر شام بخوریم پناه خسته‌س…

 

رفتم توی آشپزخونه و مارینا خانم هم بلند شد و اومد کنار گوشم و آروم پرسید

 

مارینا خانم: کار به جای باریک کشیده شده؟

 

سرم تیر کشید تنها شانس امروزم همین بود وگرنه… حتی نمی‌خواستم بهش فکر کنم دستی به چشمم کشیدم و جواب دادم

 

– زرنگی کرده واِلا بیچاره شده بودیم…

 

مارینا خانم: کی بوده؟

 

– راننده ماشین اینترنتی…

 

مارینا خانم با حرص گفت

 

مارینا خانم: سگ صفت!

 

تیز به ماریناخانم نگاه کردم تا الان حرف بد از زبونش نشنیده بودم وقتی نگاه حیرت زدم رو دید گفت

 

مارینا خانم: اینجا لازم بود!

 

آره واقعا… اینجا خیلی چیزا لازم بود!

 

– بریم شام بخوریم زودتر بخوابه منم ببینم میتونم طرف و پیدا کنم…

 

پناه هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بود که حس کردم چشماش بسته میشه، سرشو به دستاش تکیه داد بلند شدم نگاه همه به سمتم کشیده شد

 

– پناه

 

پناه: بله

 

دستشو گرفتم و آروم بلندش کردم

 

– بیا بریم تو بخواب، خسته‌ای…

 

پناه که انگار از خداش بود یه “با اجازه” گفت و همراهم اومد…

 

لباساشو وقتی داشتم شام و آماده میکردم عوض کرده بود پس کمکش کردم روی تخت بخوابه…

 

– پناه خواب بد، حال روحی‌ت بد بود، حال جسمی‌ت خوب نبود… هر مشکلی داشتی بیدارم میکنی یکی از دخترا رو هم می‌فرستم بیاد پیشت تنها نباشی…

 

خسته و بی جون باشه‌‌ای گفت که حس کردم قبل از اینکه از اتاق خارج شم پناه غرق خواب میشه

 

از اتاق بیرون اومدم طبیعی بود همه دست از غذا کشیده بودن…

 

– گیلدا، ولگا یکی‌‌‌‌‌‌تون بره پیش پناه…

 

گیلدا سمت اتاق رفت

 

 

 

متین دست به کمر با لحن طلبکاری جلوم ایستاد

 

متین: حالا نمیخوای بگی چیشده؟

 

امشب این آدم خیلی روی مغزم بود! نگاه تیزی بهش انداختم و سمت گوشیم رفتم در همون حین عصبی گفتم

 

– ببین متین هرچقدر رگ غیرتت باد کرده بدون برای من صد برابر بدتر از توئه… امشب آرنگی که نیم ساعت سر اون سفره آروم دیدیش یه بازیگر فقط بخاطره حضور پناه بود! پس سعی کن اصلا رو مخم نباشی، حوصله دوبار توضیح دادن هم ندارم پس اجازه بده!

 

محمد کلافه گفت

 

محمد: چرا دوبار ؟

 

– گفتم اجازه بده!!

 

شماره پشتیبانی همون جایی که راننده فرستاده بود و گرفتم و بعد از چند تا بوق بالاخره به پشتیبان وصل شدم!

 

– سلام جناب

 

پیشتیبان: سلام بفرمایید…

 

سعی کردم آروم باشم، نمیخواستم اول کار دعوا راه بندازم تا مانع رسیدن به هدفم بشن!

 

– امروز ساعت ۵ بعد از ظهر یک سفر از طریق گوشی خانم سارا لِزگی برای خانم پناه نیک پندار درخواست داده شده، سفر از جام جم تا شهرک گیشا بوده که آقای راننده شما به نام پوریا نوربخش حین سفر مسیر و تغییر دادن با مسافر بحث‌شون شده و قصد تجاوز داشتن… که خب مسافر هوشیاری می‌کنه و با کمربند راننده شروع به تلاش برای بسته کردن راه تنفسی و بهم زدن تمرکز این آقا کرده و بعد از کلی تلاش این آقا رو مجبور می‌کنه خودرو رو متوقف کنه، حتی راننده‌ی شما حین مسیر پایان سفر و زده و گوشی خانم نیک پندار و به سرقت برده… الان ما چطور میتونیم پیگیری کنیم چون خانم نیک پندار بعد از این موضوع تشنج کردن!

 

پشتیبان: بابت این اتفاق متاسفم، اسم راننده رو من وارد کردم بعد از سفر شما سفری نگرفتن، من الان با گوشی‌شون تماس میگیرم به شما اطلاع میدم…

 

دیگه نتونستم تحمل کنم، تا جایی آروم بودم که امید داشتم کمکی به من کنن نه الان که داشتن بدتر کار و خراب میکردن!

 

با صدای بلند فریاد کشیدم

 

– چی چیو به راننده زنگ بزنم؟؟ دارم میگم به یک بانوی عفیفه داشته تجاوز می‌شده الان زنگ بزنی که طرف خودشو گم و گور کنه؟؟؟ من اصلا از شما هم شاکی هستم، چرا وسط سفر راننده پایان سفر و وارد کرده شما توجهی نکردید؟ امنیت مسافر بر عهده شماست…

الان به جای اینکه به من آدرس بدید میخواید با راننده خاطی‌تون تماس بگیرید؟ واقعا جای تأسف داره، الان شما بجز پلاک و شماره همراه اطلاعات دیگه‌ای از راننده‌تون میدونید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x