رمان سایه پرستو پارت ۱۰

4.4
(5)

 

 

محمد: دوتا برنامه!؟

 

– آره دوتا…

 

محمد: به جز فیلم متین کار دیگه ای هم قبول کردی؟

 

سرمو به نشونه تایید تکون دادم

 

– آره برای پروژه دکترای متین هست، یه کار کودک توی جشنواره که خیلی سنگینه ماه بعد اصفهان برگزار میشه…

 

فاطمه: تا حالا نشنیده بودیم پایان نامه جشنواره باشه!

 

اینکه یه بار ضایع‌ش کردم اما ادب نشده نشون میده که مجدد باید مورد لطف قرارش بدم… چشم با کمال میل!

 

چای که پگاه جلوم گذاشت و مزه کردم

 

– گلم معمولا آدما از شغلی که توش هستن اطلاعات دارن، الان من می‌دونم کی پیچ و مهره گرون میشه؟ نه ولی آقای شما می‌دونه…

 

کنایه زدم به دلال بودن شوهر جونش… در ادامه گفتم

 

– بله پایان نامه هم جشنواره میشه، اتفاقا محل خیلی خوبی برای محک زدن دانشجو هست، مخصوصا اگه استاد آدم دبیر برگزاری جشنواره باشه…

 

محمد که جو سنگین رو دید مهربون گفت

 

محمد: کمتر به خودت فشار بیار…

 

مامان: شماها یچیزی بهش بگید صبح تا شب سرکاره بعضی وقتا که شبم میره…

 

فاطمه با لحن بدی گفت

 

فاطمه: شبم میره؟

 

– بله شما فیلم هایی که میبینی کلا توی روز فیلم برداری شدن؟

 

پوزخندی زدم و مسخره وار گفتم

 

– نکنه فیلم برداری شب هم حرامه؟ نامحرم و شیطان آره؟

 

طبق معمول بازم صدا از کسی درنیومد… یه نگاه اجمالی به جمع انداختم که تبسم خیلی کمرنگ روی لب های این پسره همیشه اخمو باعث تعجبم شد…

 

البته خیلی کوتاه و کمرنگ بود اما انگار چشماش از ضایع شدن خانواده درخشان برق میزد…

 

پگاه: آقاجون اجازه هست شام‌و بکشم؟

 

بکش خواهر من بکش کفتارها کوفت کنن… معمولا شب های خاص همه خونه بزرگ فامیل جمع میشن اینجا برعکسه خواهر من شده بزرگ فامیل!

 

حاج آقا: بکش عروس، دخترا برید وَردست عروس دست بجونبونید‌‌‌ که دیر شده…

 

راست می‌گفت دیر شده بود ساعت ۱۰:۱۵ رو نشون میداد!

 

منم برای کمک به پگاه بلند شدم…

 

 

پگاه داشت ته دیگ رو از کف قابلمه بزرگ چدنش جدا میکرد… که آروم کنار گوشش گفتم

 

– بکش بکش که خرس‌ها بخورن… اینا که باز اینجان چترِ باز شده نمیخواد بسته شه؟

 

پگاه: پناه این حرفو نزن، مهمون نور خونه‌س مال منو که نمی‌خورن فقط آشپزیش پای منه که اونم اگه بالا باشن بازم من باید انجام بدم، اینجا حداقل یه منتی هم روی سرشون هست…

 

خواستم جوابشو بدم که محمد اومد توی آشپزخونه تا دیس و ببره و رشته کلام پاره‌ شد.

 

محمد: گل خانم کاری هست؟ دیس و بده من عزیزم

 

پگاه دیس و گرفت سمت محمد

 

پگاه: بفرمایید…نه ماهم داشتیم میومدیم.

 

محمد: بجنب که من بدون تو سر میز طاقت نمیارم…

 

پگاه جلوتر از ما حرکت کرد که منم از فرصت استفاده کردم و آروم اما جدی رو به محمد گفتم

 

– آقا محمد حواست به پگاه باشه، این خاله خاله بازیا خواهر مارو فلج نکنه…

 

بی توجه به رنگ پریده محمد از آشپزخونه خارج شدم…

 

نیاز بود به محمد هشدار بدم نیازه محمد همیشه باید بدونه پگاه تنها نیست که راحت بهش ظلم کنه…

 

نگاهی به میز انداختم تنها جای خالی کنار آرنگ بود، شونه ای بالا انداختم نمیخواد بخورتم که من اهل این امل‌‌‌‌‌ بازیا نیستم…

 

خیلی ریلکس صندلی رو کشیدم بیرون و نشستم و نگاهی به میز انداختم.

 

همه مدل کباب به اضافه ماهی فسنجون و کوفته و انواع دسر و سالاد روی میز بود… با لبخند مهربونی رو به پگاه گفتم

 

– وای خواهری چه کردی، سرآشپز کی بودی تو… بازی رنگ ها راه انداختی!

 

پگاه: نوش جونت عزیزدلم…

 

فسنجون و کشیدم جلو محمد هم دیس برنج و برام نگه داشت که سه تا کفگیر پر برای خودم کشیدم…

 

وسطای خوردنم بود که دقت کردم دیدم داخل بشقاب این پسره چندتا دونه کباب هست که بیشتر میخوره بهش که داره باهاش بازی میکنه…

 

دلم میخواست بهش بگم اگه غذا خوردن بلد نیستی بهت یاد بدم اما خب به من چه!

 

پگاه: داداش آرنگ یه امشب برنج بکشید من از قصد نون نذاشتم ولی هرچی نگاه میکنم شما هم چیزی نمی‌خوری…

 

پگاه وقتی حرفش تموم شد از روی میز بلند شد…

 

آرنگ: نه پگاه زحمت نکش شبه هرچی سبک تر بهتر…

 

اما پگاه گوش نکرد و با سبدی که نون سنگک داخلش بود برگشت…

 

یه لحظه صورتم جمع شد اه‌ اه‌‌ چندش بی خاصیت این لوس بازیا چیه…

 

مرد و چه به این حرکت ها بابا فهمیدیم خوش هیکلی حتما باید جار بزنی؟

 

آقا شام برنج نمیخوره هیکلش بهم نخوره، آخه مرد هم مگه اینجوری میشه؟ بابا خودِ دکتر های تغذیه هم میگن یه روز و به خودتون و بدنتون استراحت بدید اونوقت این اینجا برای ما ادای بلد‌ها رو درمیاره…

 

مسخره حتما باید خواهر منو از سر میز بلند میکردی! تو دوتا کفگیر برنج کوفت کن من قول میدم هیچیت نشه…

 

 

آرنگ: پگاه جان چرا زحمت کشیدی گفتم که نیازی نیست…

 

از اول سفره هیچی نخورده با زبون بی زبونی به همه فهمونده برنج نمی‌خورم اونوقت الان میگه گفتم که نیازی نیست!

 

پگاه: درسته دستپختم هنوز به پای غذاهای شما و نازبانو خانم نمی‌رسه، ولی گشنه از پای سفره بلند نشید…

 

چیی!؟؟؟ الان پگاه چی گفت!؟؟؟ این پسره آشپزی بلد بود؟؟؟

 

یعنی خاک مریخ تو سرت پناه این آدم آهنی هم می‌تونه غذا درست کنه اما تو هفته قبل برای صبحونه املت پختی هم شور شد هم تهش سوخت!!!

 

آرنگ: دستپخت کدبانوها هیچوقت بد نمیشه آبجی پگاه…

 

هووووف یکی بیاد اینارو جمع کنه انقدر تعارف تیکه پاره نکنن… بخدا طاقت اینو ندارم ادامه بدن و متوجه بشم این پسره خیاطی، گلدوزی، بافتنی و چیزهای دیگه هم بلده!!

 

محمد: پگاه کلاهتو بنداز بالا آرنگ داره از آشپزیت تعریف می‌کنه کسی که نصف رستوران های لاکچری تهرانو قبول نداره و ایرادهای میگیره که به عقل جن هم نمی‌رسه…

 

از حق نگذریم بابت تعریفی که از پگاه کرد ازش ممنون بودم، اما قرار نبود این تشکر رو به زبون بیارم فقط توی دلم ازش تشکر کردم اونم توی مکانی که این قوم حضور دارن از خواهرم حمایت می‌کنه…

 

عادت نداشتم با کسی که باهام ارتباط نمیگیره حرف بزنم برای همین ساکت بودم و توی بحثشون شرکت نکردم…

 

مشغول غذا شدم که یهو از سرم گذشت امشب راستین عجیب گم‌ شده! کجاست این پسر؟

 

یه دور میز و از چشم گذروندم که دیدم بله کنار این مرد مغرور نشسته…

 

حس میکنم اسم این پسر نباید آرنگ باشه، بنظرم آرنگ جز اسم های هست که انرژی مثبت به آدم میده، اسم این پسر باید چیزی باشه که مفهوم و معنیش به غرور یا اخمو بودن ربط داشته باشه می بود…

 

تمام برنج و با فسنجون خوردم چندتا تیکه هم کباب خالی خوردم بعدشم نوبت رسید به سالاد…

 

سنگینی نگاه کسی و روم حس کردم مطمئنا خانواده محمد نبودن، چون مثل خرس گریزلی که چند ماهه غذا ندیدن به جون میز افتاده بودن…

 

سرمو چرخوندم که نگاه متعجب آرنگ رو دیدم، برعکس بقیه آدم ها وقتی دید متوجه نگاهش شدم تغییر جهت نداد و یکی دو ثانیه با تعجب به من و بشقابم نگاه کرد…

 

اینبار نه پوزخند داشت نه خنده نه حتی نگاه‌ش تحقیر آمیز بود، فقط بشدت متعجب بود…

 

نگاهم و از روش برداشتم، شاید اونم فکرشو نمیکرد من انقدر شکمو باشم ولی خب من مثل آرنگ نیستم که کار اداری داشته باشم بعدشم برم دانشگاه پا روی پا بندازم!

 

من از صبح تا شب دوندگی می کنم برای یه لقمه نون یا شایدم چند پله پیشرفت و از همه گزینه ها مهم تر عشق و علاقه‌م به کارم هست که قطعاً باعث میشه تایم و انرژی بیشتری بذارم…

 

 

 

 

بعد از شام همه بلند شدیم برای کمک کردن…

 

میدونستم سال‌ها قبل شب یلدا ظرفی شسته نمی‌شده و فرداش از صبح خواهر بدبخت من مثل کوزت کار می‌کرده…

 

– ترانه جان ظرف هارو نبر…

 

روبه پگاه گفتم

 

– پگاه دستمال آشپزخونه‌ت و بیار همین جا همه رو پاک کنیم بچینی توی ماشین…

 

پگاه: نه بمونه فردا…

 

– فردا چرا؟ اینهمه آدمیم هرکی یه دست برسونه کار تموم شده، دوتاهم که ماشین داری…

 

آرنگ: پگاه دستمال و بده من…

 

با همون اخم رو به من گفت

 

آرنگ: شماها برید بچینید…

 

اوه چه کاریزمایی داره… خدایی مثل ژله توی ظرف از ترس لرزیدم…

 

پگاه: نه دیگه چی!؟؟؟

 

بعد پگاه با یه نگاه دلخور رو به من گفت

 

پگاه: پناه ببین اینطوری گفتی داداش آرنگ بهش برخورد…

 

یه نگاه بیخیال حواله پگاه کردم و حرفی نزدم، وااا بذار کار کنه تنبل بی خاصیت!

 

ولی آرنگ کاملا جدی به حرف اومد

 

آرنگ: از راه احساست وارد نشو! پگاه دستمال و بده…

 

لحنش کاملا دستوری و بشدت جدی بود برای همین پگاه ساکت شد و دستمال و داد دست آرنگ…

 

یهو نگاهم یه راستین افتاد که با ذوق اومد پیش آرنگ

 

راستین: عمو آرنگ… منم کمک…منم کمک…

 

لبخندی زدم و با مهربونی گفتم

 

– خاله تو چرا بیوفتی تو زح‌‌‌…

 

هنوز حرفم تموم نشده بود که آرنگ پرید وسط صحبت کردنم

 

آرنگ: نمکدون‌ها، ظرف های سس، سبد نون، سبزی و چیزایی که شکستنی نیست و ببر…

 

بهم برخورد… تا الان سکوت کرده بودم چون کاری به کارم نداشت اما الان حس میکنم داره بهم بی احترامی می‌کنه…

 

رفتم کنارش و آروم اما جدی دقیقا مثل خودش گفتم

 

– داشتم با خواهرزادم حرف میزدم، کودک آزار!

 

حتی به خودش زحمت نداد که نگاهم کنه و با اخم گفت

 

آرنگ: بهتره سکوت کنی تنبلِ شکمو…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x