رمان سایه پرستو پارت ۱۸

4.5
(6)

 

 

بعد از پرسیدن این سوالم از ولگا، فخرآرا با صدای آرومی که فکر میکرد نمیشنوم از دوستش پرسید…

 

فخرآرا: زن گرفته!؟

 

دوستش متعجب تر از خود فخرآرا جواب داد نمی‌دونم…

 

خدایا شکرت هرچی ندادی گوش تیزی دادی…

 

اینبار صدای عصبی ولگا توی گوشم پیچید.

 

ولگا: آرنگ میشه خفه شی؟؟ راستین و بردن، الانم فقط خفه شو به منم زنگ نزن!

 

بعدش در کمال بی احترامی گوشی و قطع کرد…

 

خواستم سوار ماشین شم‌ که دوست فخرآرا چند قدم سمت ماشین برداشت…

 

لبخندی روی لبش نشوند و پرسید: تبریک میگم استاد، بالاخره ازدواج کردید؟

 

کاملا خونسرد نگاهش کردم و گفتم

 

– are you curious? (شما فضولی؟)

 

بی توجه به رنگ پریده‌شون سوار ماشین شدم و راه افتادم و اجازه ندادم حرفی بزنن…

 

جلوی در خونه که رسیدم ماشین مارینا خانم داشت از پارکینگ بیرون میومد شیشه رو پایین کشیدم و با سر سلام کردم تا ماشینش کنار ماشینم قرار گرفت گفتم

 

– سلام…

 

مارینا خانم لبخندی زد و گفت

 

مارینا: سلام پسرم خسته نباشی…

 

– سلامت باشید!

 

مارینا: من شیفتم ولگا مزاحمت میشه…

 

– باشه…

 

خداحافظی کردم و رفتم داخل و بدون معطلی شروع به تمیز کردن و بخارشور کشیدن نقطه به نقطه‌ی خونه کردم…

 

تمام پنجره هارو باز گذاشتم که بوی سفید کننده و جرم گیر که حالا با بخار داغ ترکیب شده بود اذیتم نکنه!

 

خستگی به تموم تنم هجوم آورده بود و فشاری هم که به دکمه دسته بخارشور میاوردم کار و سخت تر میکرد…

 

درک اینکه بدنم درد گرفته کار سختی نبود، یه نگاه به ساعت انداختم که ۱۰ رو نشون میداد اما هنوز خبری از ولگا نبود!

 

احتمالا سر و صدا رو شنیده و ترجیح داده که نیاد!

 

جمع و جورهای آخریه که تموم شد، تند آماده شدم تا برم باشگاه…

 

ضعف داشتم رفتم آشپزخونه یه چندتا بیسکوییت بردارم!

 

 

گوشیم زنگ خورد، محمد بود محکم زدم به پیشونیم وای من حتی یه خبر از پگاه نگرفتم! سریع جواب دادم

 

– سلام بگو محمد

 

محمد: سلام آرنگ

 

کلافگی صداش منو ترسوند

 

– چیه ؟ چیشده محمد ؟

 

محمد: این راستین همه رو کچل کرده، تا ۸ حاج خانوم نگه داشت بعد پناه برده خونه خودشون الانم یه ساعته گریه می‌کنه که من اینجا نمیمونم می‌خوام برم پیش آرنگ…

 

– به خالش بگو بیاره اینجا، الان دارم میرم باشگاه خالش بمونه مراقبش باشه ولگا هم تنهاست پیش هم باشن تا من بیام…

 

محمد: باشه پس به راستین نمیگم رفتی باشگاه توهم بپیچونش!

 

جدی گفتم

 

– محمد دروغ‌ نگو! لااقل منو قاطی دروغگویی نکن!

 

محمد: باشه من که نیستم عواقبش پای خودت…

 

گوشی و که قطع کردم با خودم یکی دوتا کردم که اگه نشد اصلا امشب نمیرم باشگاه، الان بچه بیاد میخواد بهونه بگیره…

 

گوشی و برداشتم و برای محمد نوشتم

 

– بگو بیان امشب باشگاه نمیرم…

 

پیام و ارسال کردم محمد هم در جوابم نوشت

 

محمد: خیلی مردی…

 

میگرن لعنتیم گرفته بود هرچی تلاش کردم به درد فکر نکنم و با چند تا نفس عمیق خودمو آروم کنم بی فایده بود!

 

زنگ واحد مارینا خانم و زدم ولگا بعد از کلی لفت دادن بالاخره اومد جلوی در و طلبکار گفت

 

ولگا: نیومدم چون اعصاب نداشتم صدای بخارشور و بشنوم… حالا شام چی داری؟

 

– کی با نیومدن تو کار داره؟ بیا خونه بمون راستین و پناه می‌خوان بیان من دارم میرم حموم… شامم کوفت + کافور داریم!

 

با کافور آشنایی کامل داشت برای همین با حرص گفت…

 

ولگا: کافور رو که تو بمیری خودم می‌خوام به بدنت بزنم!

 

برعکس اون که حرص میخورد کاملا خونسرد جواب دادم

 

– مرده‌شور شدن که شغل خیلی شریفی هست اما تو نمیتونی من و بشوری! صدف که مرد میگم بِدَن تو بشوریش…

 

ولگا: مرده شور خودتی!!!!

 

 

پوزخندی زدم و زل زدم توی چشماش

 

– نه من عزائیلم، عزائیل تو، فرشته‌ی مرگ…

 

برگشتم و حرکت کردم سمت واحد خودم

 

– اومدی روی مبل نمیشینی روی صندلی آشپزخونه میشینی!

 

صدای پر حرص ولگا توی راه‌رو پخش شد

 

ولگا: اصلا نمیام، طلبکاری؟؟ سادیسمی من نشینم راستین و عمت کنترل می‌کنه؟؟

 

وارد خونه شدم، برگشتم سمتش و کوتاه گفتم

 

– راستین عقل داره…

 

منتظر نموندم، در واحد و باز گذاشتم، حوله خودم و راستین و برداشتم و سمت حموم رفتم…

 

وان و پر از آب کردم، اما اول از دوش استفاده کردم تا خودمو یه بار آب بکشم و کثیفی های تنم داخل وان نره…

 

سیاهی رفتن چشمم باعث شد دستمو روی سرم بذارم و چشمامو ببندم اما فایده نداشت وقتی چشمامو باز کردم فقط تا چند ثانیه خوب بودم و بعدش بازم چشمام سیاهی رفت!

 

ترجیح دادم بیشتر از واینستم و سریع وارد وان شدم و نشستم…

 

احساس کردم اسید داخل دهنم هست و یچیزی از معدم می‌جوشید میومد بالا و محتویات معدم مثل آبرفتی که به سمت جلگه سرازیر میشد هجوم آورد به سمت دهنم…

 

سریع از وان خارج شدم و تند به سمت توالت فرنگی حموم رفتم بیشترین تلاشم توی اون لحظه این بود که خودم و کنترل کنم و دهنم و تا باز کردن درب توالت فرنگی بسته نگه دارم…

 

باز کردن در توالت فرنگی همانا شد با عق زدن های پیاپی من…

 

توی همون وضیعت یهو راستین در و باز کرد و صدای پر ذوقش توی گوشم پیچید

 

راستین: منم حموم… منم حموم…

 

با دیدن وضیعتم وایستاد و متعجب گفت

 

راستین: عمو!!!

 

و من اما تمام تلاشمو کردم کسی که همراه راستین بود و متوجه کنم تا اجازه نده راستینِ متعجب بیشتر از این نزدیکم بیاد…

 

نمی‌دونم با چه توانی اما بالاخره وسط اون عق زدن ها تونستم متوجه‌شون کنم که این بیماری ویروسیه و فورا راستین و از حموم خارج کنن…

 

اونا که رفتن من شاید بالغ بر ۶ – ۷ دقیقه عق زدم و بالا آوردم بعدش هم متاسفانه دل پیچه و اسهال شروع شد و موقعی این وضیعت متوقف شد که دیگه نایی نداشتم…

 

به زور روی پام ایستادم و یه آب به تنم زدم، تمام بدنم داشت میلرزید اما سعی کردم با حوله خودمو خشک کنم و لباس پوشیده بیرون برم…

 

بالاخره دوتا دختر جوون و البته امانت داخل خونه هستن و باید یکسری از مسائل و رعایت میکردم…

 

 

از حموم بیرون که اومدم هر سه تاشون جلوی در بودن، سعی کردم نشون ندم تا چه حد حالم خرابه همگی با ترس پرسیدن “خوبی؟” منم سر تکون دادم…

 

چند تا قدم که راه رفتم سِر درونم لو رفت، حس کردم زیر پام خالی شد و باز چشمام سیاهی رفت…

 

به زور دستم و به دیوار راه‌رو تیکه دادم و سعی کردم مانع سقوط خودم بشم…

 

پناه:واااای چیشد؟؟ خوبی؟؟

 

ولگا: نه معلومه که خوب نیست…

 

آخ ولگا گل بگیرن دهنتو، که زدن این حرفت باعث شد صدای گریه راستین توی خونه بپیچه…

 

برگشتم سمت راستین که بهش بگم حالم خوبه و گریه نکنه که پناه گفت

 

پناه: تو چرا مثل میت شدی؟؟ چرا انقدر رنگت پریده؟؟

 

پناه دستمو گرفت و با نگرانی رو به ولگا گفت

 

پناه: وای خدای من ولگا این یخ کرده!!!

 

خودم متوجه می‌شدم که هر لحظه حالم بدتر میشه…

 

پناه دستشو گذاشت روی پیشونیم، خوردن دستش به صورتم با جمع شدن تمام تنم همزمان شد اما این حالتم انقدر‌‌‌ محسوس نبود که پناه متوجه‌ش بشه…

 

بشدت از اینکه دست پناه به صورت یا بدنم میخورد چندشم میشد و با تمام وجود ترجیح میدادم آدم های مثل پناه همیشه ازم دور باشن، خیلی دور…

 

پناه: ولگا توهم اون دستشو بگیر ببریمش روی کاناپه بخوابونیمش!

 

لرزش از پاهام شروع شد و دیگه نتونستم حتی خودم و با کمک دیوار هم ایستاده نگه دارم و همونجا سقوط کردم و روی زمین نشستم…

 

شنیدم که ولگا زد روی صورتش، صدای راستین و که پشت سر هم با گریه حرف میزد توی گوشم زنگ زد

 

راستین: عمو آرنگ مُرد! عمو نمیر… عمو بلند شو… عمو آرنگ بلند شو…

 

دستی تکونم میداد که حتی نمیتونستم تشخیص بدم برای کیه؟

 

برای ولگا و راستینه؟؟ یا نه شاید باز هم دست پناه به بازو و صورتم میخورد تا تلاش کنه اندکی سرحال بشم!!!

 

تکون های شدیدشون که انگار الان دیگه مطلق به یه دست نبود باعث شد دوباره حالم بهم بخوره!!!

 

حتی توان باز کردن چشمامو نداشتم فهمیدن اینکه فشارم خیلی پایین هست کار سختی نبود، وقتی ناهار و شام نخوردم و این بی اشتهایی دلیلی جز غلبه کردن ویروس به بدن نداشت!

 

سرم روی تنم سنگین شد اما ثانیه های آخر شنیدم که پناه داشت با یکی حرف میزد ولی انگار اصلا نمی‌دونستم کی بود و چه مکالمه ای بینشون رد و بدل می‌شد…

 

کم کم صداها گنگ تر از قبل شد و به جایی رسید که انگار با آدم های اطرافم در دو دنیای متفاوت زندگی میکنم و هیچ صوت و تصویری ازشون نداشتم و همون اندک صدا هم محو شد و توی سکوت محض فرو رفتم!

 

 

کرختی تمام تنم و فرا گرفته بود، دوست داشتم بخوابم اما احساس اینکه این خوابیدن با لذت نیست آزارم میداد…

 

یه حس قوی تر می‌گفت که الان وقت بیداریه و باید چشمام و باز کنم!

 

بالاخره به سختی تونستم چشمام و باز کنم اولش یه پرده جلوی دیدم و گرفته بود همه آدم های دورم مثل یه سایه‌ی پشت شیشه مات بودن…

 

لحظات زیادی از باز کردن چشمم نگذشته بود که ولگا محکم پرید بغلم و با حرص با مشت به بازوم میکوبید…

 

ولگا: بمیری که بیهوش شدی…

 

دستشو دور گردنم محکم فشرد و سرشو گذاشت روی شونه‌م و تند تند با گریه گفت

 

ولگا: نه…نه… آرنگ غلط کردم نمیریاا…آرنگ تو چیزیت‌ بشه من چی کنم!!!

 

از حالت ولگا بشدت تعجب کرده بودم، یه بیهوشی کوچیک که انقدر گریه نداره!

 

اما تعجبم وقتی به اوج خودش رسید که کنار پناه، آرش و دیدم… اصلا کی اومده بود؟ اینجا چیکار میکرد؟

 

پناه و آرش ولگا رو بلند کردن و پناه سعی کرد آرومش کنه اما آرش رو بهم پرسید…

 

آرش: چت شد تو؟

 

هنوز کوفتگی شدید و توی سلول به سلول تنم حس میکردم اما دلیل نمیشد از آرش نپرسم که چرا بدون دعوت من اونم این وقت شب و از همه بدتر وقتی دوتا دختر جوون توی خونه من هستن پاشو از پاگرد خونه‌ی من رد کرده و به خودش اجازه داده داخل بیاد…

 

اخم غلیظی روی صورتم نشوندم… حس میکردم صحبت کردن برام سخته و خشک بودن گلوم اذیتم میکرد اما هیچکدوم از اینا دلیل نمیشد که با صدای بلند سوالم و از آرش نپرسم…

 

– تو چرا اینجایی!؟

 

نگاه آرش رنگ تعجب گرفت! قطعا فکر نمی‌کرد اولین حرفی که بعد از بهوش اومدن میزنم این باشه…

 

چند ثانیه زمان برد تا به خودش بیاد ولی خوب میدونست که نباید بیشتر از این عصبیم کنه…

 

آرش: یواش… برادر من دزدی نیومدن که! دیر کردی نگرانت شدم چون دیشب هم نیومده بودی گفتم شاید اتفاقی افتاده زنگ زدم گوشیت پسر محمد جواب داد فکر کرد پدرشه که گفت بابا عمو آرنگ مرد! صدای جیغ و گریه دوتا خانم هم میومد ازش پرسیدم کجایی که گفت خونه عمو آرنگ، تا آمبولانس برسه منم اومدم… همین!

 

اخم از صورتم پاک نشد…

 

– به هر حال نباید…

 

فضول جمع اجازه نداد حرفم تموم بشه و با حرص آشکاری پرید وسط حرفم

 

پناه: شما وقتی خسته ای نیوفت به جون خونه و مواد شوینده استفاده نکن کسی پاشو نمیذاره اینجا…

 

 

اینبار نگاه تیزم چشم های پناه و نشونه گرفت اما اون بی توجه به نگاه من دستشو گذاشت روی پیشونیم…

 

پناه: تب‌ش اومده پایین… آقا آرش لطفاً بیا کمک کن بشونیمش یکم آب پرتقال بخوره، سوپم از رستوران سفارش دادم الان میرسه…

 

این چرا هی به من دست میزنه؟؟ لا‌ اله الا الله…

 

من رو به موت هم بودم بگید دست این بهم نخوره حداقل مرگ با آرامشی داشته باشم!!!

 

آنژوکت دستم اذیتم میکرد خواستم درش بیارم که خانم همیشه در صحنه، دوباره اومد… بنظرم این دختر عجیب بی حیا بود!

 

پناه: نه… نه… تو نمیتونی… اجازه بده!

 

باز دستش بهم خورد و حس کردم سوسک بالدار سرویس بهداشتی داره روی دستم حرکت می‌کنه…

 

با چندتا نفس عمیق که نامحسوس کشیدم تونستم خودمو کنترل کنم و اینکه نشون ندم از لمس شدنم توسط این دخترم چندشم میشه!!!

 

بعد از آب پرتقال نوبت رسید به سوپ، عین آدم های که از گردن به پایین فلج شدن باهام رفتار میکرد…

 

این رفتار برای منی که همیشه از کمک کردن و ترحم دیگران متنفر بودم حال بهم زن بود!

 

آرش خیلی خوب از این موضوع اطلاع داشت برای همین نزدیک نمیومد ولگا هم با گوشیش کار میکرد و همچنان اشک میریخت!!

 

به اطراف نگاه کردم و با چشم دنبال راستین گشتم اما خبری ازش نبود هنوز صدای گریه‌ش که نگران حالم بود توی گوشم بود و همین باعث شد با ترس بپرسم…

 

– راستین کجاست؟؟؟

 

پناه: روی تخت خوابیده…

 

نیم خیز شدم خواستم حرفی بزنم که پناه با حرص پیش دستی کرد

 

پناه: ها؟ چیه؟ هول نکن کاور و مشمبا و همه چیز پهن کردم…هیچ بلایی سر تختت نمیاد!

 

این دختر همیشه همین قدر روی مخ و آزاردهنده بود؟؟

 

– چی میگی تو بچه رو گذاشتید توی اتاق رادیاتور خاموشه یخ می‌کنه!

 

پناه: آهان از اون لحاظ… نه اتاق سرد بود متوجه شدم روشن کردیم…

 

همه عاقل بودن این خُل بود حالا که دیگه از هر ۵ نفر ۳ نفر عقل و فرستادن مرخصی…

 

صدای ولگا که از گریه زیاد گرفته بود به گوشم رسید…

 

ولگا: سلام گیلدا آرنگ خوب شد!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x