رمان سایه پرستو پارت ۲۰

4.3
(10)

 

 

 

هدیه خانم هول شد و فوری گفت

 

هدیه خانم: خدا عادله خانم و برات نگه داره، حالا اگه مارو قبول داری شام بمون…

 

– نه حاج خانم هم شما خسته‌‌اید هم ولگا تا ۱۱ تنهاست…

 

پناه توی سکوت داشت گفت و گوی مارو نگاه میکرد…

 

پگاه: مامان اصرار نکن آرنگ خسته‌س!

 

یه نگاه تشکر آمیز به پگاه کردم

 

– من برم با راستین خداحافظی کنیم…

 

محمد دستی روی شونه‌م گذاشت و گفت

 

محمد: برو، برو…

 

تا نزدیک اتاقش رفتم که یهو در اتاق باز شد و راستین بدو بدو ازش خارج شد…

 

اول شکه شدم گفتم شاید سوسکی، موشی چیزی دیده یا شایدم از چیزی ترسیده

 

اما لبخند روی صورتش و صدای پر ذوقش باعث شد کمی خیالم راحت بشه که اتفاقی نیوفتاده ولی همچنان همه داشتیم متعجب به راستین نگاه میکردیم که با هیجان داد زد

 

راستین: یافتم… یافتم…

 

حالا وسط پذیرایی ایستاده بود و شروع کرد به رقص باسن رفتن

 

راستین: پیدا کردم، راه‌حل‌و پیدا کردم…

 

بعد دستاشو به هم کوبید

 

راستین: همه گوش کنید… یه برنامه خوب!

 

و ما بیشتر هاج و واج بودیم و داشتیم نگاهش میکردیم…

 

راستین: آرنگ با من میاد اصفهان!

 

محمد: کل فکرت همین بود؟

 

پناه پوزخندی زد و بهم اشاره کرد

 

پناه: این بیاد که من اون جشنواره رو به آتیش میکشم…

 

بعد زیر لب جوری که همه بشنون ادامه داد

 

پناه: اونجا هم میخواد مخ بخوره…

 

پگاه با حالت مظلومانه‌ای بهم نگاه کرد و گفت

 

پگاه: داداش آرنگ شما وقت دارید؟ منظورم اینه که تعطیل هستین؟

 

محمد به جای من جواب داد

 

محمد: نه بابا چه تعطیلی بنده خدا میخواد بره سرکار، دانشگاه تعطیله بورس که تعطیل نیست!

 

 

 

 

راستین پیچید به پام

 

راستین: عمو آرنگ… تروخدا مرخصی بگیر…تروخدا

 

– باشه راستین یه لحظه…

 

روبه پناه پرسیدم

 

– این جشنواره چند روزه‌‌ست؟

 

همه متعجب نگاهم میکردن، الان فقط روی سرشون شاخ نداشتن…

 

پناه یکم مکث کرد…

 

پناه: چیه فکر کردی یه روزه که مرخصی بگیری؟ نه آقاااا… جشنواره که ۴ روزه، برنامه ما دو روزه انجام میشه اما ماهم ۵-۶ روز باید بمونیم… فردا صبح حرکت میکنیم، فردا شب هم افتتاحیه‌ س روز چهارم هم اختتامیه… یکی دو روزم بیشتر می‌مونیم که بریم دور دور…

 

سری به معنی متوجه شدم تکون دادم

 

– چند لحظه من برم اتاق راستین…

 

هماهنگی برای یه مرخصی سه روزه انجام شد، روز چهارم هم که جمعه بود، شنبه و یکشنبه هم تعطیل رسمی خب پس همه چیز برای این

سفر به اصفهان جور شده بود

 

از اتاق خارج شدم نشستم روی مبل…

 

پناه: راستین قشنگ معلومه مرخصیش جور نشده…

 

بعد روبه من گفت

 

پناه: همینو میخواستی بگی راحتت کردم!

 

توی چشماش نگاه کردم و خونسرد گفتم

 

– مرخصی جور شد!

 

پناه دیگه حرفی نزد اما صدای جیغ و فریاد راستین توی خونه پیچید…

 

از ذوق خونه رو روی سرش گذاشته بود، پگاه هم ازم تشکر کرد…

 

اما انگار تنها کسی که نمیدونست بخاطره ساکت شدن راستین و حل شدن مشکل خوشحال باشه یا بخاطره حضور من توی این سفر ناراحت باشه پناه بود!

 

– خب پس منم برم که ماشینو نشون بدم سرویس کنه…

 

رو به راستین ادامه دادم

 

– فردا ساعت ۸ میام دنبالت

 

راستین متعجب پرسید

 

راستین: دنبال من؟!

 

– آره دیگه، راستین کجایی باهم می‌خوایم بریم دنبالت نیام؟

 

راستین: دنبال من تنها!!؟؟ مگه خاله با ما نمیاد؟؟؟

 

یا کلید‌ بر ( یه مکان مقدس توی لنگرود) این بخواد توی ماشین من باشه که من تا آخر سفر خل میشم!!! خدایا خودت رحم کن…

 

 

قبل از اینکه من حرفی بزنم پناه شروع کرد به صحبت کردن

 

پناه: راستین خاله ما قراره بریم سفر، قرار نیست دوره دافوس بریم که… من اگه با این بیام اصفهان برام اعصاب نمی‌مونه و از الان خودمو توی جشنواره باید بازنده بدونم…

 

از راستین اصرار و از پناه انکار، وقتی دیدم نمیتونن همو قانع کنن خودم شروع به صحبت کردم

 

– راستین قراره‌ ما دوتایی بریم بترکونیم!

 

اما این بچه مرغش یه پا داشت و گاهی بد لج میکرد، یادم باشه حتما به محمد بگم با یه روان درمان کودک صحبت کنه اگه این رفتار تبدیل به عادت بشه مشکل سازه!

 

پناه مشخص بود کلافه شده، بی حوصله گفت

 

پناه: راستین من تنها نیستم که متینم هست…

 

اوه اوه متین دیگه کیه!؟ خودش کم بود یه وروره‌ جادوی دیگه هم باهاشه!! کی می‌تونه دو تا دختر و تحمل کنه آخه!! پناه و دوستش؟ قطعا دوست ندارم در حد یه ثانیه هم تحملشون کنم…

 

راستین با بی‌خیالی گفت

 

راستین: متینم بیاد!

 

پناه:دیگه چی؟ متین برای من و خودش بلیط هواپیما گرفته…

 

راستین: بگو برای ماهم بگیره…

 

واقعا بیش از اندازه داشت اذیت میکرد و باعث شد صدای عصبی محمد باز بلند بشه…

 

محمد: راستین بس کن! هر حرفی میزنن تو باز یه چیز جدید رو می‌کنی…

 

اونا در حال بحث بودن که من سایت های هواپیمایی و چک کردم برای فردا و پس فردا بلیط نبود حتی احتمال کنسل شدن پروازها به اصفهان بخاطره وزش باد شدید و برف و کولاک هم وجود داشت… خداروشکر که مسیرم جداست…

 

– راستین چک کردم بلیط نیست حالا چی‌کنیم؟؟

 

راستین با بی میلی قبول کرد که با من بیاد، روبه هدیه خانم گفتم

 

– ساک راستین و می‌بندین لباس گرم زیاد بردارین هوای اصفهان برفیه…

 

راستین: نه چمدون منم باید خودت جمع کنی…

 

این بچه واقعا نوبره!!!!

 

با مظلومیت نگاهم کرد و گفت

 

راستین: آخه تو خوب همه چیز و برمی‌داری، بیا باهم چمدون ببندیم…

 

 

 

 

خودمم دوست داشتم نظارت داشته باشم که حتما وسایل مورد نیاز و بردارم، برای همین با اجازه پگاه قبول کردم و با راستین چمدون و بستم…

 

بعد از اینکه چمدون و بستیم خداحافظی کردم و از خونه اومدم بیرون که متاسفانه پناه هم همزمان با من از خونه خارج شد…

 

تا داخل کوچه بینمون سکوت بود اما انگار طاقت نیاورد و طلبکار بهم نگاه کرد و گفت

 

پناه: نمی‌دونم چه دلیلی داره که تو به هر سازی که راستین میزنه می‌رقصی اما تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که تو یه آدم سوءاستفاده‌گری

 

پوزخندی زدم

 

– برو با تصوراتت زندگی کن…خداحافظ

 

با بیشترین میزان سرعت از کنارش رد شدم و سوار ماشین شدم…

 

ماشین و برای سرویس بردم تعمیرگاه و شب رسیدم خونه تا ساکم و بستم صدای زنگ گوشیم بلند شد

 

– سلام

 

ولگا: تب و لرز + اسهال و استفراغ

 

– که توهم بالا سرم زار بزنی همه رو خبر کنی؟

 

ولگا: بابا بلد حالا نمیخواد حاضر جواب بازی دربیاری، مامان اینا فردا میرن آستارا دایی بابا فوت شده

 

کوتاه گفتم

 

– خدابیامرزه

 

ولگا: خدای شما رو نمی‌دونم ولی خدای ما آدم های گند دماغ و بداخلاق و ظالم نسبت به همه و کسی که سهم ارث خواهرشو بالا کشیده رو نمیبخشه!

 

– فیلسوف راهبه کلیسا…

 

ولگا: کاش گیلدا بود برای پیش تو موندن خفت نمیکشیدم…

 

دستی به چشمام مالیدم

 

– من فردا نیستم توهم برو

 

صدای فریاد ولگا بلند شد

 

ولگا: بمیرمم نمیرم… شب که از سر کار میای!

 

بی حوصله گفتم

 

– من تا ۶ روز دیگه تهران نیستم میرم اصفهان…

 

ولگا: اصفهان چخبره کنسل کن ببینم…

 

– خدافظ

 

گوشی و قطع کردم!

 

فضول به من دستور میده…

 

 

هنوز یه دقیقه از زمانی که تماس و قطع کرده بودم نگذشته بود که صدای زنگ واحد بلند شد…

 

در و باز کردم و توپیدم

 

– مثل آدم زنگ بزن چیه سر آوردی!؟

 

بهم تنه زد و اومد داخل

 

ولگا: گوشی رو من قطع می‌کنی؟؟ میگم مامان نیست حالا تو دِلِی دِلِی میخوای ۵ روز بری اصفهان که چی بشه؟ جناب تعطیلات بین فصل میخوان تشریف ببرن اصفهان…

 

خونسرد گفتم

 

– برو شمال

 

ولگا: آدم عاقل اینا ۵ صبح میرن من تا ۱۰ امتحان دارم با خر مشتی قربون برم؟؟؟

 

میخواست منو بپیچونه؟ یکی نیست بهش بگه آخه دختر تو اگه بخوای بری خودتو با جت میرسونی چرا برای منی که بزرگت کردم بهونه الکی میاری؟؟

 

– بعدش یه بلیط اتوبوس vip بگیر خیلی راحت برو…

 

ولگا: من آستارا نمیرم…

 

آفرین همینو بگو چرا بهونه میاری… با اینکه دلیلشو میدونستم اما خودمو زدم به اون راه و پرسیدم

 

– چرا؟

 

ولگا که دیگه حرصش دراومده بود گفت

 

ولگا: فامیل کثافت دیدن نداره، نگفتی چرا یهویی تصمیم به سفر گرفتی؟

 

– پناه جشنواره داره…

 

متوجه برق چشم های ولگا شدم…موذی نگاهم کرد و با ذوق گفت

 

ولگا: پناه؟ خبریه آرنگ؟ این چه سوالیه میپرسم خب پناه که دشمن خونیت بود ولی تو الان بخاطره جشنواره‌ش مرخصی گرفتی و میخوای بری اصفهان؟

 

دست به سینه نگاهم کرد و با لحن مچ گیرانه ای گفت

 

ولگا: قطعا یه خبرهای هست که جناب راستگو رو میخواد بکشونه اصفهان…

 

به فکر و خیالاتش پوزخندی زدم… این دختر واقعا عقل داره؟؟ بعید میدونم

 

– برای خودت چی میگی؟ راستین بهانه گرفته…

 

برق چشماش رفت و غمگین شد…

 

با لحنی که دیگه انرژی قبل و نداشت و نشون میداد بد خورده تو ذوقش گفت

 

ولگا: آهان توهم که لَلِه‌‌ی راستینی هرچی بگه گوش میدی… یه ذره هم بقیه رو نگاه کن!

 

بی حوصله گفتم

 

– نطق‌ت تموم شد بفرما خونه‌ت می‌خوام استراحت کنم…

 

 

 

 

رفتم سمت سرویس که مسواک بزنم و بیام بخوابم، ولگا همچنان همونجا وایستاده بود…

 

مهم نبود وقتی بره خودش در و می‌بنده نیاز به خداحافظی هم که نداره…

 

وقتی از سرویس خارج شدم همچنان وسط هال وایستاده بود، رفتم آب بخورم از کنارش که رد شدم گفتم

 

– اینجا بمونی من ۵ بیدار میشم سر و صدا میکنم صدات درنیاد…

 

ولگا: من برم چمدون ببندم، دوش بگیرم، کارام تموم شد میام…

 

جدی گفتم

 

– مامانت خونه هست اینجا کسی راه‌ت نمیده، پس هررری بیرون ساعت ۴ صبح بیدار میشی مثل اسب تو خونه یورتمه میری، من می‌خوام ۵ بیدار شم در نتیجه گم‌شو واحد روبه‌رویی…

 

تخس نگاهم کرد

 

ولگا: زهی خیال باطل، فکر کردی من میرم آستارا؟ کور خوندی ساده‌ دل من فردا با شما میام اصفهان!

 

کلافه نگاهش کردم

 

– بفرما برو تا با لگد پرتت نکردم، همین که هرروز قیافه شوم تو تو میبینم کافیه… برای ظرفیتم همون دختر کولیِ سوهان روح بسه تو دیگه میشی اضافه کاری…حالا هم سفر خوبی برات آرزو میکنم…

 

با پرویی گفت

 

ولگا: کنارت مسافرت خوب نیست ولی خب چی کنم حکم لنگه کفش و داری…

 

چشمکی زدم و با لبخند ادامه داد

 

ولگا: گود نایت‌ شوفر من…

 

دستشو به حالت بای بای تکون داد حرکت کرد سمت در همون‌جوری زیر لب شروع کرد به خوندن

 

ولگا: ماشین مشتی محمدعلی نه بوق داری نه صندلی…

 

وقتی از خونه رفت بیرون کلافه نفسمو بیرون فرستادم…

 

این لجوجِ خیره سر و خوب می‌شناختم فردا حتما با من میاد….

 

***

 

“پناه”

 

– راستین خاله، متین با کس دیگه نمیاد!

 

راستین: حالا بپرس، تروخدا خاله تروخدا…

 

مکث کردم که راستین دوباره گفت

 

راستین: خاله تو بگو بهش، آخه ولگا هم هست خیلی کیف میده، خاله جون من بگو بهش

 

– باشه راستین من میگم ولی قول نمیدم قبول کنه…

 

راستین: باشه قبوله…

 

تماس و قطع کردم و کلافه به گوشی نگاه کردم… از دست راستین!!

 

 

 

 

خیلی با خودم کلنجار رفتم که به متین نگم و الکی بگم که قبول نکرده، اما خب یه نیرویی مانعم شد و نذاشت دروغ بگم تا جاذبه این نیرو از بین نرفته سریع گوشی و برداشتم و به متین زنگ زدم…

 

صدای پر انرژی متین توی گوشی پیچید

 

متین: سلام تو راهم تو که عجول نبودی!

 

آروم گفتم

 

– سلام، نه متین کار دیگه ای داشتم…

 

یکم مکث کردم خجالت می‌کشیدم بگم با آرنگ بیاد! ای خدا از دست این راستین که این مدت به اندازه ده سال اذیت کرد…

 

متین با نگرانی گفت

 

متین: چیه؟ چیزی شده پناه؟

 

– نه متین، راستین زنگ زده میگه همه با آرنگ بریم می‌دونم تو نمیای اما خب ترجیح دادم از خودت بپرسم، نخواستم دروغ بگم…

 

متین باز صدای پر انرژیش برگشت و انگار خیالش راحت شد که مشکل بزرگی پیش نیومده

 

متین: چه سفری شد این سفر! اون از کنسلی بلیط اینم از همسفر شدن با آقای برج زهرمار… باشه بگو میایم

 

متعجب یا صدای که ناخداگاه بلند شده بود پرسیدم

 

– مــــیـــای؟؟؟؟

 

متین: داد نزن کر شدم دختر… آره میام که این آقا رو هم بشناسم، اینقدر ازش بد گفتی حساس شدم…

 

– باشه پس ماشینو بذار خونه‌تون با آژانس بیا،خونه ما کسی نیست نمیتونی ماشین و بذاری پارکینگ ما…

 

متین: این همه راه‌و برگردم؟ ای خدا لعنتت کنه…

 

به صدای حرصیش خندیدم و گفتم

 

– این به اون همه عذابی که سر صحنه منو دادی در… آفیش های ساعت ۶ صبح یادته که؟ حالا هم زودتر بیا این ناظم مدرسه دیر کنی فلک می‌کنه ها…

 

صدای متین مغرور شد

 

متین: جرات! کسی از مادر زاده نشده به من چپ نگاه کنه…

 

– اوه دوباره غُد شدی که! متین بیا فقط راستین گفت ۱۱ راه میوفته…

 

متین: استرس نده مگه کیه؟ غلط کرده اتوبان قم هم باشه برمیگردونمش… هرچند الان برگ برنده دست ماست بمب ساعتی کنارش گذاشتی!!

 

از اصطلاحی که برای راستین بکارد برد خندم گرفت اما باز تاکید کردم زود بیاد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x