رمان سایه پرستو پارت ۲۲

4.7
(12)

 

 

 

دلم میخواست به این غرورش پوزخندی بزنم، ولی خب خودمو کنترل کردم اما ولگا گفت

 

ولگا: دماغ فیل، حداقل اشتباه خودتو قبول کن! حالا این چی میگفت؟ مارو کدوم بیغوله‌ میخوای ببری؟ من کمتر از هتل عباسی نمیام…

 

آرنگ: اولین خروجی نگه‌میدارم اسنپ میگیرم برو آستارا…

 

ولگا با حرص گفت

 

ولگا: توهم قفلی زدی رو آستارا!!!!

 

متین به ولگا اشاره کرد و گفت

 

متین: منم با این موافقم میریم هتل…

 

ولگا: بیشعور این خودتی و خاندان بی تربیتت که تو توش بزرگ شدی!

 

نگاهم توی آینه به آرنگ افتاد که از این حرف ولگا اخم هاش توی هم رفت…

 

متین: آدم نیستی بهت احترام گذاشتم بدبخت!

 

با این اخم های توی هم هر آن منتاظر بودم مشت آرنگ روی صورت دوتاشون بشی…

 

ولگا: یابو به نفعت‌ نبود قبول میکردی؟؟

 

صدای فریاد آرنگ توی ماشین پیچید

 

آرنگ: ســـاکـــت! یه کلام بشنوم همه پیاده می‌شید!

 

ولگا با پرویی گفت

 

ولگا: من که امانتم متین با تو بودااا…

 

میدونستم این بحث اگه ادامه پیدا کنه به نتیجه جذابی ختم نمیشه… و نگاه بد آرنگ روی ولگا باعث شد قبل از اینکه هر کدوم بخوان حرف بزنن فوری بگم

 

-راستی نگفتین چرا آپارتمان گرفتید…

 

خودمم نمی‌دونستم چرا گاهی از فعل جمع استفاده میکردم! انگار جوابش این بود که اصلا باهاش راحت نبودم و فقط داشتم تحملش میکردم… جواب آرنگ باعث شد فعلا بیخیال فعل جمع و چیزهای دیگه بشم…

 

آرنگ: ۳ تا آدم گنده نمیدونید به نامحرم اتاق و سوییت مشترک نمیدن!؟

 

بیخیال گفتم

 

– خو چرا مشترک؟ جدا می‌گرفتیم…

 

آرنگ: به خیالت خیلی مشتاقم با شما ۳ تا توی به آپارتمان باشم؟؟؟

 

سوالی نگاهش کردم که ولگا فوری گفت

 

ولگا: بابا من فهمیدم، این بخاطره راستین این کار و کرده…قطعا دلیلی به‌جز راستین وجود نداره، هرچند منم نمیفرستاد توی یه اتاق تک و تنها… درسته؟

 

آرنگ سرشو تکون داد

 

آرنگ: آره… راستین نیم ساعت تموم شد، پناه هدفون و از گوش اون بکش…

 

کاری که گفت و انجام دادم…

 

 

 

 

 

 

راستین متعجب نگاهم کرد که آرنگ باز حرفشو تکرار کرد

 

آرنگ: راستین نیم ساعت تموم شد فیلم و نگه دار تا یه ربع دیگه…

 

راستین هم سری به نشونه تایید تکون داد و حرفی نزد…

 

بعدش آرنگ پیچید توی یه فرعی که از این محل اقامتی‌های بین راهی بود

 

آرنگ: تا من بنزین بزنم شما راستین و ببرید سرویس…

 

– باشه

 

ولگا: بنزین که داری!

 

آرنگ: توی زمستون باک باید فول باشه…

 

دیگه حرفی زده نشد وقتی از ماشین پیاده شدیم انگاری باد داشت بلندمون میکرد حالا خوبه جلوی در ورودی نگه داشته بود!

 

داخل مرکز خرید هم که راستین فقط جیب من و نزد یعنی این بچه هرچی دید خرید منم که جلوی ولگا و متین غرورم بهم اجازه نمی‌داد بگم برندار تا اینکه ولگا رو به با لحن اعتراض آمیزی گفت

 

ولگا: اینا چیه برای راستین میخری؟ پولتو میخوای بندازی سطل؟ آرنگ اجازه نمیده یه دونه شم بخوره همه براش ضرر داره!

 

بی حوصله گفتم

 

– چی کنم قبول نمیکنه !

 

ولگا: پس سعی کن بدون آرنگ جایی نری، فکر کنم کارتت و خالی کرد وقتی حریفش نمیشی اجازه بده آرنگ همه جا باهاش بره…

 

حرفی نزدم ولگا هم رفت سمت سرویس که متین کنارم قرار گرفتم، جوری که حواسش بود راستین نشوه گفت

 

متین: پناه چه کاریزمایی‌ داره!

 

تمام حواسم سمت راستین بود فقط کلافه تونستم بگم

 

– کیو میگی؟ متین روی ولگا برنامه‌ریزی نکن که آرنگ مثل شیر بالای سرشونه، اصلا حوصله حرف های آرنگ و ندارم!

 

متین مغرور گفت

 

متین: نه بابا کی با اون کار داره…مثل ولگا بیا صد تا برات ردیف کنم! آرنگ و میگم، کم مونده بود جلوش ضایع شم لعنتی چه دقتی داره…

 

– آدم عجیبیه…

 

چی باید می‌گفتم بجز این کلمه؟ آرنگ واقعا آدم عجیبی بود و هیچ کلمه بهتر از این نمیتونست توصیفش کنه!

 

گاهی اوقات از سرم میگذشت تهش چی میشه؟ این وابستگی راستین به آرنگ! تاثیر آرنگ و چیزهای دیگه! آخرش چی میشد!؟ این قصه جذاب میشد و همه چیز قشنگ تر میشد یا نه یه پایان تلخ داشت؟

 

پایان تلخی که باوجود علاقه راستین به آرنگ میتونست خطرناک باشه!

 

همیشه ته تموم این فکر خیال ها چشمامو می‌بندم و میگم خدایا آینده رو برام زیبا نقاشی کن پر از رنگ های آبی، نارنجی، قرمز و همه رنگ های انرژی بخش و خالی رنگ مشکی و خاکستری…

 

 

 

توی مجتمع با چشم دنبال آرنگ گشتم که پیداش نکردیم از مجتمع که خارج شدیم دیدم آرنگ در عقب و باز کرده و داره یه کاری می‌کنه…

 

خیلی بدم اومد شاید من یه وسیله‌ای داشته باشم و نخوام اون واشکافی کنه!

 

با حرص رفتم سمت ماشین امروز از صبح خیلی تلاش کردم که کاری باهاش نداشته باشم ولی اینکارش دیگه صبرمو لبریز کرد…

 

پا تند کردم که چهارتا درشت بارش کنم، نمی‌دونم شایدم داشت تمیز میکرد اگه این باشه که یه کشیده از من خورده مگه وسایل ما نجسه؟؟؟

 

جلوی ماشین که رسیدم آرنگ تا کمر توی ماشین هم شده بود طلبکار گفتم

 

– چیکار داری میکنی؟ دلشو‌‌‌ نداری کسی از وسایلت استفاده کنه!!!

 

صدای متعجب متین از پشت سرم به گوش رسید

 

متین: چیشده پناه!!!؟؟؟

 

حرصم از بی تفاوتی آرنگ بیشتر دراومده بود صدامو یکم بلند کردمو گفتم

 

– کجایی متین، آقا چون یه ساعت توی ماشینش نشستیم داره تمیزکاری می‌کنه…

 

آرنگ همون لحظه از ماشین بیرون اومد و خونسرد رو به متین گفت

 

آرنگ: بریم ناهار بخوریم…

 

مجدد آرنگ بهم بی احترامی کرد و جوابم و نداد متین هم متعجب نگاهشو بین من و آرنگ می‌چرخوند و نمیدونست باید چی بگه و چیکار کنه…

 

یکم که دقت کردم دیدم روی صندلی ها ۳-۴ تا پتو پهن کرده، واقعا حرکاتش برام گنگ بود!

 

سعی کردم بیشتر از این بهش فکر نکنم واقعا ارزششو نداشت که بخوام مغزمو خسته و درگیر کنم!

 

ناهار و مهمون آرنگ بودیم و بعدش اومدیم داخل ماشین نشستیم که متین با تعجب پرسید

 

متین: این جعبه چیه زیر پای من؟

 

آرنگ:زنجیر چرخ…

 

متین: زنجیر چرخ برای چیه؟؟

 

ولگا هم که انگار آماده بود تا به متین حمله کنه با حاضرجوابی گفت

 

ولگا: برای اینکه بندازه گردن تو کشون کشون دنبال خودش ببرتت…

 

هر دفعه که ولگا به متین میتوپید یا رسما بهش بی احترامی میکرد حس میکردم اخم های آرنگ توی هم می‌رفت اما دلیلش و متوجه نمی‌شدم!

 

یعنی باادب برخورد کردن ولگا انقدر‌‌‌ براش مهم بود پس چرا خودش انقدر بیشعور بود و بوی از ادب نبرده بود؟؟؟

 

ولی ولگا هم نمیدونست که متین تو شرایطی که همیشه کلی دختر دورش بودن قرار نیست توی جواب دادن بهش کم بیاره…

 

متین: فعلا که تو قلاده لازمی…

 

 

 

 

 

ولگا بهش برخورد و فوری گفت

 

ولگا: شاسکول واقعا نفهمیدی برای چیه؟؟؟ این پتوهای که زیر مام گذاشته رو ندیدی؟؟؟ آرنگ پیش‌بینی کرده که احتمال داره جاده بخاطره برف بسته بشه یا مثلاً کولاک بشه برای همین وسایل گرمایشی و مواد غذایی با زنجیر چرخ و از صندوق درآورده که دم دست باشه…

به خیالت مثل تو شِرتی پِرتی سفر می‌کنه؟؟ الانم اگه به خوراکی های راستین گیر نداد برای همین بود وگرنه همه مستقیم توی سطل زباله بود…

 

پوزخندی زد و در ادامه پرسید

 

ولگا: حالا افسار بندازم گردنت؟؟

 

آرنگ چنان برگشت عقب و ولگا رو نگاه کرد که من از ترس لال شدم ولگا هم که با دیدن نگاه عصبی آرنگ مظلوم به صندلی تیکه داد و آروم لب زد

 

ولگا: ببخشید…

 

با همون نگاه آرنگ بحث تموم شد دیگه نه متین ادامه داد نه ولگا…

 

من که رخت خواب پهن نکرده خواب بودم حالا خدا نخواد که همه مدله شرایط محیا باشه درضمن صبح زود بیدار شدن و شکم سنگین بعد ناهار و یه لیوان دوغ و به همراه گرمای ماشین و نباید نادیده گرفت

 

در نتیجه همه چی دست به دست هم داد که من یه چرت بزنم و پلکام برای یه خواب کوتاه مدت روی هم بیوفته…

 

با صدای همهمه و خوردن باد شدید به صورتم از خواب پریدم، چنان روحم با ضرب وارد جسمم شد که انگار از برج خلیفه پرت شدم…

 

هنوز گنگ بودم که با صدای گریه راستین مجبور به هوشیاری شدم!

 

وقتی چشمم باز شد اولین چیزی که دیدم چندین ماشین بود که توی کولاک گیر کرده بودن…

 

برف تا وسط چرخ ماشینا بود، اتوبان زیاد شلوغ نبود اما کامل قفل شده بود…

 

سعی کردم با دقت بیشتری جلوی ماشین و نگاه کنم و دنبال متین و آرنگ بگردم اما خب تاثیری نداشت چون انگار جلوی ماشین نبودن!

 

راستین و بغل کردم

 

– خاله چرا گریه می‌کنی؟

 

راستین همون‌جوری که هق هق میزد به حرف اومد

 

راستین: خــــا…لـــه تو بــ…رف گـــیر کرد…یم… میــــ…مـــیریم!

 

اشک های که از ترس تند تند از چشمش میریخت صورتشو خیس کرده بود

 

– نه خاله برای چی بمونیم..‌. الان هلال احمر و پلیس میاد نگران نباش فداتشم…

 

در همون حین با نگرانی رو به ولگا پرسیدم

 

– پسرا کجان؟

 

ولگا:رفتن زنجیر چرخ ببندن…

 

 

 

شدت باد خیلی زیاد بود و من نتونستم آرنگ و متین و ببینم اما بالاخره تلاشم برای خوابوندن راستین نتیجه داد، یه لالایی آروم همیشه وقتی راستین خسته باشه جواب میده…

 

راستین که خوابید دلهره شدیدی به سمتم حجوم آورد، با خودم که رودربایستی نداشتم تا حالا توی چنین موقعیتی نبودم!

 

نگاه پر از نگرانیم‌ و به ولگا انداختم که دیدم خیلی بیخیال نشسته و داره با گوشی بازی می‌کنه!؟

 

توی این وضعیتی که ما گیر کرده بودیم بی‌خیالی ولگا حرصم و درآورد

 

– تو همیشه بی‌خیالی؟

 

ولگا نگاه بی‌خیالی بهم انداخت

 

ولگا: چیشده مگه؟ چرا الکی به خودم استرس بدم؟ حالا خوبه آرنگ هست، باک بنزین هم که پره، تازه اون ۲۰ لیتری که به ماشین وصل هست اونم پر کرده، زنجیر چرخ، غذا، پتو و درکل همه چیز داریم… توی ده کوره هم که نیستیم اتوبانه نهایتا تا ۷-۸ ساعت دیگه میان باز میکنن…

 

بیخیالی و توضیح ولگا هم نتونست آرومم کنه و انرژی منفی درونم و از بین ببره برای همین آروم لب زدم

 

– بدترین اتفاق اینه که آدم با یخ زدگی بمیره…

 

ولگا: بهت نمیومد انقدر منفی باف باشی،منطقی فکر کن همه چیز داریم تا چند ساعت دیگه هم میان راه‌و باز میکنن، حالا احیانا ما انقدر‌‌‌ بدشناسیم که با این همه امکانات بخوایم دچار یخ زدگی و نرسیدن کمک بشیم پس همین الان یه صاعقه بزنه بمیریم که راحت تریم، تازشم مردن‌ دیگه بد و خوب نداره، بابای منم یه لحظه سکته کرد حالا چون سکته کرد و سریع روحش به آسمون رفت خوب بود!!!

 

نمی‌دونم چرا یه لحظه دلم رفت پیش پدرم

 

– منم وقتی ۹ ساله بودم پدرمو از دست دادم، تصادف کرد رفت ته دره…

 

با بغض ادامه دادم

 

– چله زمستون دو روز ته دره مونده بود، پزشک قانونی تشخیص داده بود تا ۲ ساعت قبل اینکه پیداش کنن زنده بوده…

 

ولگا آروم لب زد

 

– متاسفم…

 

همون موقع مردها اومدن داخل ماشین

 

متین: اووووی…اووووی…یخ زدم

 

دستاشو جلوی دهنش گرفت و ها کرد…

 

آرنگ اما آروم تر بود رو به متین گفت

 

آرنگ: بگیر جلوی دریچه بخاری!

 

 

 

آرنگ خودش هم دستاشو گرفت جلوی دریچه، دست های دوتاشون از سرما قرمز شده بود!

 

آرنگ: سعی کنین مایعات نخورین، گشنه‌تون شد آجیل هست هله‌ هوله نخورین که تشنه می‌کنه اینجا دستشویی نداریم…

چون راستین خوابه اینو میگم احتمال داره حتی تا فردا بمونیم کولاک خیلی شدید هست… پس آروم باشین و آرامش خودتونو حفظ کنین، من توی مسیر به محمد و مارینا خانم پیام دادم که جاده برفیه احتمال کولاک هست ولی ما مجهزیم دلواپس نشین… اما نکته آخرم اینکه با محاسبات من تا فردا ساعت ۱۰ بخاری داریم پس ترسی از یخ زدگی نداشته باشین…

 

صحبت های آرنگ بدتر اضطراب منو زیاد کرد، آدم لوسی نبودم چه بسا بین دخترهای هم سن و سال خودم همیشه جسور بودم اما نتونستم خودمو کنترل کنم!

 

نمی‌دونم چرا شایدم توی ذهنم پدر عزیزمو تصور کردم که توی سرما زمستون دو روز تمام توی دره مونده بود!

 

هرچی که بود نتیجه‌ش شد بغضی‌‌ که ترکید و اشکی که روی صورتم جاری شد…

 

متین با تعجب و نگرانی برگشت و نگاهم کرد دستمو توی دست خودش گرفت

 

متین: پناه چیشدی تو؟ ترسیدی؟

 

آروم لب زدم

 

– اهوم، خیلی… اگه بمیریم چی…

 

آرنگ با بی‌رحمی گفت

 

آرنگ: تو که حتما از استرس میمیری شک‌ نکن…

 

متین با اعتراض اسم آرنگ و صدا زد که البته آرنگ هم توجه چندانی نکرد…

 

صدای این بغضی که ترکیده بود راستین و هوشیار کرد سریع تا چشماشو باز کنه اشک های روی صورتمو پاک کردم…

 

راستین با نگرانی و صدای خوابالو به حرف اومد

 

راستین: آرنگ اومدی؟ زنجبر چرخ و وصل کردی؟ پاره نشد؟

 

آرنگ راستین و از بغل من بیرون کشید و برد جلو و رو پای خودش نشوند…

 

با لحن مهربونی که خیلی ازش بعید بود شروع کرد با راستین به صحبت کردن

 

آرنگ: بله زنجیرچرخ وصل کردیم…

 

به شوخی دستی توی موهای راستین کشید و ادامه داد

 

آرنگ: تازه آقا فُکلی این ماشین که میبینی از اون شاستی بلند الکی های بابات و فامیلاش نیست که…استخون داره، ماشین آفرودِ پسر کوه و میکَنِه میره بالا…

 

کوبید روی فرمون

 

آرنگ: این قراره بره سپارده، اشکور، قله آرنگ چال تو کفی سر ۱۰ سانت برف کم بیاره که یه گالن بنزین بریزم آتیشش بزنم راحت ترم…

 

 

 

 

آرنگ ساکتی که به تموم حرف های ما بی توجهی میکرد یا با یه نگاه و جمله عصبی دهنمون و می‌بست حالا بخاطره راستین اینجوری آروم و با لحن مهربون حرف میزد؟؟

 

شاید توی باورم نمی‌گنجید یه روزی بخوام چنین صدای و لحنی از آرنگ بشنوم، لحن صحبتش جوری مهربون بود که یه لحظه ذهنم رفت سمت صدف!

 

یعنی با صدف همینجوری مهربون حرف میزده؟ صدف چجوری دلش اومده به چنین آدمی خیانت کنه؟

 

آرنگ کسی هست که توی ذهن ما با یه سنگ فرقی نداره ولی الان با حرف های که برای آروم کردن راستین زد حتی منم آروم شدم!

 

وقتی میتونست انقدر‌‌‌ مهربون باشه و به راحتی آرامش و به بقیه منتقل کنه چرا همیشه همینجوری رفتار نمی‌کرد؟ یعنی یه خیانت باعث شده زندگی و رفتار یه آدم انقدر عوض شه؟

 

چقدر سخت می‌تونه باشه برای مادری که یه پسر سرزنده و مهربون تحویل داده و کمتر از یکسال بعد یه پسر افسرده و سنگدل تحویل میگیره!

 

واقعا این پسر با این نوع برخوردی که با راستین داشت براش مضر بود؟ هنوزم امکان داشت آینده‌شو تباه کنه؟ یه نمی‌دونم بزرگ شد جواب تمام سوال های عقل و قلبم…

 

اما خب حرف هاش باعث شد متوجه اسم عجیبش بشم، پس آرنگ اسم یه کوه بود خب انگار متین از من کم طاقت تر بود…

 

متین: اسمت برگرفته از یه کوه هستش؟؟

 

آرنگ: آره

 

راستین: بله اسم عمو از یه کوه هست توی اشکور معنیش هم یعنی رنگ ها…

 

غرور راستین لحظه‌ای که از اسم آرنگ حرف میزد برام جالب بود و شایدم سوال برانگیز که چرا راستین انقدر‌‌‌ با آرنگ خوبه؟ چرا ازش با غرور حرف میزنه…

 

این مردی که جلوی من نشسته چی تو خودش داره جز اینکه خیانت دیده و الان به آدمی با سیستم سنگی تبدیل شده؟

 

راستین چی از آرنگ دیده که ما نمی‌بینیم؟ چرا میگم ما؟ انگار فقط من ندیدم! حرف های ولگا، پگاه، محمد و مارینا خانم نشون میده که اونا هم مثل راستین با غرور از آرنگ حرف میزنن!

 

متین:اشکور کجاست؟

 

آرنگ:ارتفاعات رودسر…

 

متین: چه جور جاییه؟

 

آرنگ:ییلاقی،روستا، مه، برف، شبنم، سرسبزی، خونه کاه‌گلی، شیروانی چوبی، گله داری، باغ فندوق…

 

درسته به سبک خودش کوتاه حرف زد اما کامل قوه تخیل مارو فعال کرد…

 

با اینکه با این توصیفاتش هم به وجد اومده بودم ولی نمیتونستم منکر این بشم که دلم میخواست این توضیح و برای راستین بده!!

 

چون قطعا توضیحی که برای راستین میداد خیلی جذاب تر از این توضیحی بود که الان به متین داد!

 

 

متین با هیجان گفت

 

متین: اینی که تو میگی سوئیسِ که

 

آرنگ: یه جاهای محرومی هستن از صدتا مکان های سوپر لوکس تفریحی اروپا بهتره… چون زندگی توش جریان داره نه اینکه به زور زندگی و توش به جریان درآورده باشن…

 

متین: باید دید… شما خودت بچه اونجایی؟

 

واضح بود آرنگ کلافه شده، یه نگاه به صورت مشتاق راستین که با ذوق و دقت گوش میداد انداخت و شروع کرد به جواب دادن…

 

مطمئنن اگه برای سرگرم کردن راستین نبود اصلا به سوالای ما جواب نمی‌داد…

 

آرنگ:بله منم بچه اونجام…

 

– اما پگاه می‌گفت پدر مادر شما لنگرود زندگی میکنن، کجا بود؟؟؟ اووووم…

 

یکم مکث کردم

 

– چیزه… پرتقال داشت…

 

ذهنم عجیب درگیر شده بود تا یادم نمیومد نمیتونستم بیخیالش بشم

 

آرنگ: پرشکوه…

 

با هیجان کف دستامو به هم کوبیدم و با ذوق گفتم

 

– آفرین چه تند گفتی!

 

متین: پناه حالت خوبه؟؟ میگن غذای رستوران بین راهی و نخوریدا! زده به مغزت؟ خوش بچه اونجاست پدر و مادرش اونجان بعد تو میگی چه تند گفتی؟

 

انقدر‌‌‌ از اینکه اسمش و گفته هیجان زده شده بودم که متوجه نشدم چی گفتم، خودمم از سوتی که داده بودم خندم گرفت بقیه هم به جز آرنگ خندیدن…

 

ولگا: پناه ندیدی خونه‌شون خیلی باحاله، وسط یه باغ پرتقال، کیوی و نارنج تازه چندتا درخت لیمو هم دارن… مرغ، خروس،اردک، بلدرچین، بوقلمون، گاو و گوسفند همه چیز دارن تازه زمین شالی هم دارن…

 

– رفتی مگه؟؟

 

ولگا با چشم های که برق میزد گفت

 

ولگا: نصف تم عکاسی منو باغ و زمین های آرنگ و فامیلاش تامین میکنن… وای زمین چای، شالی و باغ فندوق تازه پارسال فصل شکوفه‌های گَوَن کوهی رفتیم اشکور و سپارده و دیلمان، وای پناه چه عکس های که نگرفتم ولی خب همشون و رو نکردم هرچند وقت به بار یکی میذارم!

 

متین: دلم به قیلی ویلی افتاد، آقا بعد از اصفهان خراب شیم‌ سرتون…

 

آرنگ خونسرد گفت

 

آرنگ: تشریف بیارید…

 

ولگا: این تشریف بیارید از صدتا گم شو نمیخوام ببینمت بدتر بود، ویلای آرنگ اختصاصی مال خودمه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x