رمان سایه پرستو پارت ۸۵

3.7
(15)

 

پناه اخماشو توی هم کشید، با همین جملاتم تمام هیجانش فروکش کرد

 

پناه: به نفعت هست خودت شنبه با من بیای بریم ورامین از گلخونه گلارو بخریم توهم یه نظری بدی اگه هم نیومدی بدون که وقتی یکشنبه صبح از خواب بیدار بشی مثل همین پرنده‌ها سوپرایزت میکنم، راستی یادم رفت بگم چند نوع کورتون هم برای آشپزخونه‌ت می‌خوام بگیرم…

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– اجباره؟

 

طلبکار گفت

 

پناه: دقیقا

 

باهمون اخم های توهم و لحن جدی گفتم

 

– پس دموکراسی نهفته در هنر چیشد؟

 

پناه: اول اینکه اخماتو برای من توی هم نبر من ازت نمی‌ترسم، دوم هم باید بگم که من برای خوب شدن حال عزیزانم یه دیکتاتورم…

 

– مطمئنی؟ درضمن دیکتاتور بودن کار همیشگی توئه…

 

پناه سوالی نگاهم کرد

 

پناه: چیو مطمئنم؟

 

پوزخندی زدم

 

– ترس…

 

پناه: صادقانه جواب بدم؟

 

موزیانه نگاهش کردم

 

– خودت چی فکر می‌کنی؟

 

پناه: خب ترس به معنای اینکه از سمت تو آسیبی بهم برسه دیگه وجود نداره… بنظرم کسی که برای حال خوبت تلاش می‌کنه و تو حال بدت ازت حمایت می‌کنه نمیتونه بهت آسیب برسونه…

 

– خوبه…

 

حس خوبی از حرف پناه توی وجودم نشست، بلند شدم که برم بخوابم…

 

با نگاه منظور دار گفتم

 

– امری نیست؟

 

مظلوم پرسید

 

پناه: شنبه میای؟

 

کوتاه گفتم

 

– کلاس دارم…

 

چرا فکر میکردم با گفتن اینکه کلاس دارم پناه قانع میشه و ادامه نمیده؟

 

پناه: اشکال نداره مگه با ولگا کلاس نداری؟ خب منم میام کلاس از همون طرف باهم میریم گلخونه…

 

خب انگار این دختر و نمیشد پیچوند…

 

– تا بریم بسته شده.

 

پناه: سنگ ننداز، گلخونه آشناست در و برامون باز می‌کنه… همیشه کارهای ویلای متین و همون انجام میده.

 

– دانشگاه بیای معطل میشی…

 

پناه: مهمان میام سرکلاست!

 

– خونه خاله‌ست؟ من دانشجوی میهمان قبول نمیکنم!

 

پناه: حیاط دانشگاه و که نخریدی؟ اونجا میمونم…

 

– سرده!

 

پناه: من بنده‌ی مهنت کشیدنم!

 

ابروم بالا پرید و دستامو توی جیب شلوارم فرو بردم

 

– اوهو، کی اجبارت کرده؟

 

پناه دست به سینه شد و با شیطنت گفت

 

پناه: نظم و قانون تو، وگرنه توی هرکلاسی دانشجو می‌تونه همراه میهمان ببره…

 

– این لجبازی خودته، کی گفته هرجایی پا گذاشتی باید یه تغییر و تحول بهش بدی ؟

 

پناه انگاری بهش برخورد که ناراحت گفت

 

پناه: این یادگاری‌هاست که باقی میمونه، من دوست دارم وقتی از اینجا رفتم به این پرنده‌ها یا گلدونا‌ ‌‌نگاه کنی یه لبخند شیرین روی لبت بشینه…

 

– من و راستین فردا میریم دوچرخه سواری میای؟

 

پناه: صحبتم جواب نداشت؟ چرا مثل پرستو از این شاخه به اون شاخه میپری؟

 

کمی مکث کردم

 

– حرف حق جواب نداره، اما پناه اینو در نظر بگیر شاید یه نفر به اون چیزی که تو توی ذهنت داری حساسیت و آلرژی داشته باشه شایدم اصلا علاقه‌ای نداشته باشه!

 

پناه: تو راجع به من چی فکر کردی؟ منم به هرکسی از راه برسه دستور عمل زندگی و دکوراسیون نمیدم، مثلا خوده تو با شناختی که ازت داشتم میدونستم که اگه بدت بیاد سریع عکس العمل نشون میدی و عصبی میشی و اصلا اینجوری ملایم با موضوع برخورد نمیکنی‌… راستی آرنگ گاز و بذار رو تایمر که منم برم بخوابم…

 

حرفی نداشتم بزنم برای همین فقط گفتم

 

– باشه تو برو!

 

پناه بلند شد و یه کش و قوس به خودش داد و گفت

 

پناه: شبت پر ستاره…

 

لیوان‌های خالی چای و برداشتم که صدای پناه اومد

 

پناه: جناب راستگو از دعوت سخاوتمندانه‌ت سپاسگزارم، اما اگه ساعت ۸ بیدار شدم یه لقمه ورزش کنارتون هستم…

 

سری تکون دادم پناه هم خندید

 

دختره گنده ۴ کلمه رسمی نمیتونه صحبت کنه بالاخره باید اون وسط یه نمکی بریزه…

 

“پناه”

 

– خو من یادم رفت دیشب بگم، حالا خوبه امروز آفیش نیستی پاشو بیا دیگه…

 

متین: نه فعلا درست نیست، نمیخوام جلوی ولگا پرستیژم پایین بیاد هنوز مونده تا دختره سرجاش بشینه…

 

– تو هرکاری کنی اون سرجاش نمی‌شینه!

 

متین: موش شده اگه الان شاخ‌شو نشکونم فیلم بره برای پخش خداروهم بنده نیست!

 

– ولگا می‌فهمه اما جلوی تو حفظ موضع میکنه، توهم زیاد کاری به کارش نداشته باش اونو بسپار به آرنگ… مگه نه آرنگ؟

 

آرنگ نگاهی بهم کرد و حرفی نزد، اما متین از پشت گوشی متعجب پرسید

 

متین: آرنگ کنارته!؟

 

– آره داریم میریم کاکل و ببریم دامپزشکی، عطسه می‌کنه…

 

متین غرید

 

متین: کوفت یه کد می‌دادی این کنارته، روی من برای امروز حساب نکن بعدازظهر دیبا میخواد بیاد اصلا دوست ندارم ظهرم و با این دوتا نچسب بگذرونم…

 

حیف که نمی‌خواستم جلوی آرنگ قضیه دیبارو لو بدم پس محترمانه گفتم

 

– بیا آرنگ ساعت ۲ سالن پینت‌بال رزرو کرده خوش میگذره، بیا که من خستم حداقل تو کمکم باش بزنیم اینارو شَت و پَت کنیم…

 

متین: خوبه تو مرخصی هستی و مینالی!

 

– صبح با آرنگ و گیلدا و راستین رفتیم دوچرخه سواری، متین یه مدت ورزش نکردم عضلات پام گرفته بدنم کوفته‌س!

 

متین: اوهوع…

 

صدای شکلیک خنده کوتاهش توی گوشم پیچید و بعد ادامه داد

 

متین: چه وقتی هم باهم می‌گذرونید، پگاه بهونه‌ست؟

 

پگاه بهونه بود یا نه ما از سر اجبار کاملا طبق قانون زندگی کنار هم قرار گرفتیم و قطعا بعد از جدایی مثل دوتا همسایه یا همکار اذیت نمیشیم…

 

متین: اوووووی چیشدی؟

 

– ها… آهان میای؟

 

متین: ۶ با دیبا قرار دارم!

 

روبه آرنگ پرسیدم

 

– تا ۶ تموم میشه؟

 

آرنگ: مشخص نمیشه اونجا هم تموم شده ترافیک غروب جمعه رو هم باید محاسبه کنیم، ۸ شاید خونه باشیم…

 

– متین شنیدی؟ جلسه‌‌تو بنداز برای ساعت ۸

 

زیر چشمی به آرنگ نگاه کردم که گوشه‌ی لبش حالت پوزخند شد و لبشو با زبون تر کرد و از شیشه سمت خودش به بیرون نگاه انداخت…

 

متین: باشه عیش‌مو ازم گرفتی، لذت و کوتاه کردی، اما می‌ارزه به خاطر‌تو می‌ارزه…

 

– مرسی دورت بگردم…

 

متین: جای دور دور کردن بپا چپ نکنی به ترمز زیر پات توجه کن اونو گذاشتن وقتی راهت اشتباه بود سرعت و کم کنی شاید لازم باشه با فرمون مسیر و عوضی کنی

 

متین داشت چه هشداری بهم میداد؟ صد در صد با آدمی که کنارم بود و همین چند ثانیه پیش با پوزخندش بیشتر از قبل بهم ثابت کرد که تیز هست نمیتونستم عکس العملی نشون بدم… پس کاملا شاد گفتم

 

– باشه پس منتظرم

 

آرنگ کاملا عادی داشت رانندگی میکرد هرکسی که روش شناخت نداشت یقین پیدا می‌کرد که خوب پیچوندتش اما من…

 

برای تغییر فضا دست بردم سمت ضبط و گفتم

 

– تو چطوری توی ماشین میشینی ضبط و روشن نمیکنی من سوئیچ ننداخته دستم و میبرم سمت ضبط…

 

آرنگ: چطوری ماشین روشن نشده ضبط روشن می‌کنی ؟ برق از کنتور خونه‌تون میگیری ؟

 

– درد! مثال همراه با اغراق بود!

 

آرنگ: اغراق نبود چاخان بود…

 

با دست چپم به بازوی آرنگ ضربه زدم و باز دست راستمو سمت ضبط بردم و روشنش کردم که کاش دستم شکسته بود!

 

اولش با یه ملودی ملایم ذوق زده شدم و گفتم آرنگ قطعا طرفدار موسیقی سنتی هستش…

 

اما با شنیدن صدای خواننده رپ هرچی حس بد بود توی وجودم سرازیر شد…

 

این ملودی و آهنگ یه تنه گند زد به روزم سریع دستمو بردم که صدای خواننده رو قطع کنم که آرنگ دستمو قبل اینکه برسه به ضبط گرفت…

 

آرنگ: No,No,No

 

متعجب نگاهش کردم که ادامه داد

 

آرنگ: این صدا توی ماشین و خونه‌ی من پخش بشه قطع شدنش با خوده خواننده‌ست، پس بپا چون این یه ارزش و اسطوره برای آرنگ به حساب میاد…

 

پوزخند صداداری زدم و با عصبانیت گفتم

 

– اسطوره؟ این آدما بدرد لای جرز دیوار هم نمیخورن!

 

آرنگ اخم کرد و با جدیت گفت

 

آرنگ: تاحالا یه خط از آهنگشو گوش دادی توی راه اصفهان که سعی کردی حواست اصلا جلب صداش نشه، با همه‌ی ادعایی بروکراسی که داری یه پیله دور خودت تنیدی درست مثل مادر بزرگای قدیمی که برچسب نجس و شیطانی به هر نوآوری می چسبوندن…

 

– این سبک از آهنگ ها ارزش گوش دادن نداره، گوشای من ارزشمنده من مثل شما هرکسی نیستم برای خودم و روحم احترام قائلم هر غذایی بهش نمیدم…

 

آرنگ اینبار جدی از از قبل گفت

 

آرنگ: ویترین پرزرق و برق…

 

اجازه ادامه صحبت بهم نداد و صدای ضبط و زیاد کرد…

 

(آهنگ بارکد، یاس)

 

من داشتم حرص میخوردم اما ریتم انگشت های آرنگ روی فرمون و حسی که گرفته بود نشون میده چقدر داره کیف میکنه…

 

آرنگ همخونی نمی‌کرد اما عجیب چهره‌ش هیجان داشت، دست آرنگ که روی آیکون تکرار رفت متوجه شدم تا خوب و با جون و دل گوش نکنم دست بردار نیست…

 

ما دوتا آدم لجباز بودیم که دوست داشتیم خواسته هامونو تحمیل کنیم و حالا از بد یا خوب روزگار خورده بودیم بهم…

 

پس با حس اینکه برنده‌ی مسیرم بالاخره وسواسی آرنگ و زیر پاهام له کردم…

 

حالا یه اهنگ که چیزی نیست دست به سینه با غدی نشستم به موز

 

 

یک کرد که شروع شده بود گوش دادم…

 

گوش دادن موزیک هرچند از روی اجبار بود اما اولین چیزی که بعد از چند ثانیه منو ترغیب کرد مشتاق بیشتر شنیدن باشم قدرت قلم و ردیف و قافیه بی نهایت گوش نوازی بود که شاعر توی شعرش استفاده کرده بود…

 

کاش چنین هنر و استعدادی توی سبک سنتی استفاده میشد، قطعا غوغا میکرد…

 

هر ثانیه جلوتر می‌رفتیم حس های مختلفی توی وجودم به وجود میومد، شاید دلیل همبستگی آرنگ به این موزیک همین بود چون آرنگ کاملا حس میکرد خواننده داره زندگی‌شو شرح میده… هنوز نمیتونم اسم این سبک و موسیقی بذارم اما کاملا شبیه زندگی آرنگ بود…

 

موزیک برای بار سوم تکرار شد و حالا یه صدایی توی قلبم می‌گفت این موزیک فقط زندگی آرنگ نیست با تو هم داره صحبت می‌کنه…

 

منم له شدم وقتی باید غنچه میدادم، منم مرزهارو شکستم…

 

چشمام بسته شد وقتی خواننده گفت

 

با صفر یکاری کردم مطمئنم

خیلیا با صد تا صد نکردن

 

من ضعیف نبودم، این آهنگ باعث میشد محکم تر از قبل باشم… چرا حس میکردم خواننده این آهنگ مارو می‌شناسه و دقیقا داره زندگی مارو شرح میده؟

 

با ترمز ماشین به خودم اومدم، آهنگ تموم شد و آرنگ هم ضبط و خاموش کرد به در تکیه داد و نگاهم کرد

 

آرنگ: قبل از امتحان نمره نده…

 

با اینکه مطمئن بودم بعدا این آهنگ و دانلود میکنم اما نمی‌خواستم غرورم و نادیده بگیرم…

 

– داشتم بررسی میکردم…

 

خواستم با اطمینان حرف بزنم اما برای اینکه یکم از درصد دروغی که داشت روی زبونم جاری میشد کم کنم یه “شاید” قبل جمله‌ام گذاشتم

 

– شاید همین الان به راحتی بتونم ده تا ایراد ازش بگیرم…

 

می‌دونم جمله بندیم بشدت عجیب بود برای همین هم لبخند روی صورتش نشست و با نگاه مچ گیرانه گفت

 

آرنگ: شاید؟

 

خواستم دفاع کنم که ادامه داد

 

آرنگ: پناه منم غُدم پس مو به مو حرکاتت و متوجه میشم، جلوی من بازیگری یعنی باخت…

 

ترس توی وجودم نشست، نمی‌دونم این ترس که کاملا بی معنی بود یا شایدم آرنگ لحنش موقع بیان جمله آخر با تهدید آمیخته شده بود…

 

این روزا خیلی عجیب بود اما گاهی عجیب کدهای هشدارگونه‌ای از آرنگ دریافت میکردم، برای اینکه متوجه اضطرابم نشه سریع گفتم

 

– این سبک برای اهالی صدا یه کار بی محتوا…

 

اهالی صدا یا من قبل از شنیدن آهنگ ؟

 

آرنگ: “کیفیت” این یه کلمه‌س اما اگه سرلوحه زندگیت بشه هیچوقت ضرر نمیکنی… سنتی همایون، محمد رضا شجریان یا همای، ترکیب سنتی شاید همراه با پاپ علی زند وکیل، پاپ رضا بهرام، رپ یاس… مارکت و درست انتخاب کنی روحت آسیب نمی‌بینه..

رشته کلام آرنگ با صدای موبایلش پاره شد

 

آرنگ: سلام خانم دکتر

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: آره روی دیوار حموم بود

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: خوبه هدفم این بود فعلا توی این شرایط راستین زیاد دفتر مشاوره نیاد این جوری بیشتر حاد‌ بودن شرایط بهش تلقین میشد

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ:آره خودمم مسئله خاصی ندیدم

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ:پگاه هم خوبه بهتر شده دیشب آشپزی کرد

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: تا عید ۵۰درصد خوب بشه بقیه‌ش به مرور حل میشه

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: نمی‌دونستم به شما چی گفت؟

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: نه ما صحبتی نمی‌کنیم اتفاقا به این نتیجه رسیده باشه عالیه

 

دکتر: . . . . . . . . . . . . . . .

 

آرنگ: نه عرضی نیست روز خوبی داشته باشی خداحافظ

 

از اونجایی که صحبت های این تماس مربوط به پگاه بود سرمون تکون دادم و رو به آرنگ گفتم

 

– خب؟

 

آرنگ لبخند زد

 

آرنگ: اجازه بده قطع بشه، تو باید بازجوی ساواک می‌شدی…

 

فوری گفتم

 

– توهم ناخن کش…

 

آرنگ بیشتر کش نداد و رفت سر اصل مطلب

 

آرنگ: دکتر رستمی بود دیشب راستین و بردم حموم با رنگ انگشتی روی دیوار نقاشی کشیدیم عکسشو برای دکتر فرستادم تا شرایط روحی‌شو مورد ارزیابی قرار بده

 

– خب نتیجه؟

 

آرنگ: مورد خاص و نگران کننده‌ای نداشته

 

نفس عمیقی کشیدم

 

– قضیه پگاه چی بود؟

 

آرنگ: مثل اینکه پیش دکتر گفته نمیخوام خیاطی یاد بگیرم و مزون بزنم…

 

از تعجب خیر برداشتم سمت آرنگ و گفتم

 

– واا؟

 

آرنگ: آره برای منم جای تعجب داشت، البته قبل از شنیدن دلایل گفتم شاید بخاطره شرایط موجود باشه اما پگاه گفته من خیلی برای زندگی‌مون انرژی گذاشتم الان وقت استراحتمه مخصوصا که راستین از چند ماه بعد میره پیش دبستانی دوست ندارم دیگه سر خودمو شلوغ کنم شاید از پناه خواستم یکی دوتا ساز بهم یاد بده یا هرکاری و برای دل خودم یاد گرفتم اما نه منبع درآمدش…

 

– خداروشکر یه نفر عاقل شد…

 

آرنگ در ماشین و باز کرد و به بیرون اشاره کرد

 

آرنگ: بریم تا بسته نشده…

 

آرنگ پیاده شد قفس و برداشت منم پیاده شدم پافرم و پوشیدم‌ و دنبالش راه افتادم…

 

آرنگ حساس شده بود خیلی هم پرنده مریض نشده بود و دامپزشک یه قطره داد و گفت توی پوره‌ی سیب زمینی بریزید اونم روزی یه دفعه بخوره سه روز نشده خوب میشه…

 

دوباره داخل ماشین برگشتیم…

 

آرنگ: پناه من میخواستم این هفته پنج‌شنبه برم شمال شنبه برگردم اما نشد کلا نیستم اضافه کارم دفاتر پایان سال و باید ببندیم دوشنبه صبح وسیله‌هارو می‌فرستم غروب خودم میرم سه شنبه هم برمی‌گردم این حدود ۲۴ ساعت پگاه و مدیریت شرایط و مسپرم به خودت، چون بقیه هم سرشون گرم جشن هستش می‌دونی که؟

 

– آره، می‌رسی؟

 

آرنگ: تلاشمو میکنم یعنی صد در صد میام، نشد شب بیدار میمونم وسیله‌هارو جا به جا میکنم تا ظهر راه میوفتم…

 

– چه کاریه خطرناکه! حتما نباید خونه مرتب باشه مگه ۲۹ام نمیخوای بری؟ خب با بچه ها جا به جا می‌کنی…

 

همون جوری که یه چشمش به جاده بود نگاه گذارایی بهم انداخت

 

آرنگ: نمیای؟

 

سوالی بود که هنوز خودم باهاش کنار نیومده بودم

 

– معلوم نیست، دوست دارم عید و خونه بمونم این مدت سخت گذشت و امسال اولین عیدی هست که سرکار نیستم شاید موندم تهران و یه تهران گردی کردم تا عید پگاه هم بهتر میشه… محمد هم که هست!

 

آرنگ مکث کوتاهی کرد…

 

آرنگ: باشه هرجور میلیت می‌کشه… اما من ویژه دعوتت میکنم قطعا حضورت به پگاه آرامش میده…

 

– نمیدونم آرنگ حاضر بودم جای این چند مدت ۲۴ ساعتِ سر کار باشم ولی این روزهای عجیب و غریب و نبینم که همه رقم اتفاق و حادثه نکبت بار توش بود… مهره گمشده‌ی این روزای ما همون آرامش بود

 

آرنگ: یه عفونت ساده هر جای بدن باش و بهش رسیدگی نشه خطر جدی برای بدن به وجود میاره، یه جوش میتونه تبدیل به دُمَل چرکی بشه… این لحظه ها نتیجه مراقبت نکردن سال‌های قبل ما هست…

 

سرمو تکون دادم

 

– اهوم توهم این وسط بدون مقصر مجازات شدی و زندگیت از دور خارج شد.

 

آرنگ: منم همچین بی تقصیر نیستم اینا همه نتیجه سهل انگاری همه‌ی اطرافیان پگاه هست…

 

برگشتم سمت آرنگ و خودمو جلو کشیدم سعی کردم به صدام انرژی بدم دلم نمی خواست توی ناراحتی و غم بمونم برای همین پرسیدم

 

– آرنگ فکر کن که ما خونتون نبودی چیکار میکردی؟

 

آرنگ: زیاد تفاوتی نداشت…

 

– مسخره نشو خدایی ما نبودیم چه برنامه‌هایی داشتی؟ خیلی علاقه دارم بدونم یه ادم منظم چه کارهایی انجام میده؟ اصلاچطوری زندگی میکنه بدون رودربایستی بگو چون میدونی چقدر حالم از تیکه و تعارف بهم میخوره…

 

آرنگ: یه سری برنامه ‌های روتین دارم…

 

فوری پرسیدم

 

– چی؟

 

آرنگ: اجازه بده داشتم همونو می گفتم هفته‌ای یه کتاب بخونم، ۸ ساعت ورزش کنم، ۴ ساعت پیاده روی صبحگاهی داشته باشم یکی دو تا فیلم جالب و ترنده شده سال و ببینم بقیه‌شم که میره روی کارهای روزانه اداره و دانشگاه و غذا پختن هفته‌ای دوبار هم با راستین میرفتم بیرون…

 

خندیدم

 

– پس نخل طلایی و باید به ما بدن که کلا زندگی تو رو زیر و رو کردیم… آرنگ شمال سالی چند بار میری؟

 

آرنگ: اون برنامه‌ی خاصی نداره اما عید و فصل کاشت و برداشت حتما باید برم

 

.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x