رمان سایه پرستو پارت ۸۹

4.1
(9)

پناه با شیطنت گفت

 

پناه: خداروشکر استادم نبودی…

 

– منم علاقه‌ای ندارم با بچه‌های مجموعه هنر کلاس بردارم، تا حالا تنها کلاسی که میشه گفت گروهشون یه تنه به بچه‌های هنر زدن همون گروه معماری هست و ما آبمون با هم تو یه جوب نمیره…

 

پناه: بچه‌های هنر به این شادی و باحالی…

 

نگاه منظور داری بهش انداختم که دوباره گفت

 

پناه: خدایی همین چند دقیقه پیش واکنش تو به حرکت این دختره یه اخم غلیظ یا نهایتا این بود که میگفتی به شما ارتباطی نداره یا جدی میگفتی حد خودتون و بدونید خانم…

 

– انصافا توی تقلید صدا تَبحر داری…

 

پناه: حال کردی…

 

– لازم نیست هنراتو در قبال من ارائه بدی…

 

کاملا سمتم چرخید و به در تکیه داد

 

پناه: هرچقدر تلاش کنم نمیتونم تلخ بودن تو رو توی صدام بریزم ولی خدایی حال کردی چه قشنگ ناک اوتش کردم در لحظه‌ گیم‌آوور شد با یه تایسون تنها توی رینگ مونده بود خدایی خودتم خنده‌ت گرفته بود…

 

– چرا تو همیشه دوست داری طرفو تیکه پاره کنی آخه بدبخت چه کاری باهات داشت…

 

لبخند شیطونی روی لبش نشست که پیش بینی یه جواب دندون شکن و کردم، با لحن خاصی گفت

 

پناه: با من کاری نداشت، با یکی از اعضای خانوادم کار داشت منم که رو خانواده حساس…

 

از اینکه داشت محسوس حرف خودمو به خودم برمی گردوند لبخندی روی لبم نشست که ادامه داد

 

پناه: اما آرنگ این حرفا از تو بعیده، یکی باید همینارو به تو بگه نگاه نگاه کی داره از صلح حرف میزنه…

 

یکم خم شد جلو و با خنده گفت

 

پناه: آخه پسر خوب تو رو که ولت کنم یه چسب برمیداری دور دهن همه رو میبندی کسی‌ تکون بخوره گیششش شمشیر روش میکشی…

 

یاد مسعود افتادم… والا دهن بعضیارو فقط میشه با چسب بست

 

– الان یچیزی و متوجه نشدم تو داری منو کنترل می‌کنی؟

 

چشمکی زد

 

پناه: شک داری؟

 

– تو پرو بودنت اصلا…

 

صدای خنده‌ش توی ماشین پیچید که با جمله‌ای درجواب حرف چند ثانیه پیشش‌ زدم ساکت شد

 

– من تغییر رویه دادم تو بدی بهت نمیاد!

 

پناه با تعجب نگاهم کردم… بعد سرشو تکون داد و گفت

 

پناه: درست شنیدم؟ پس اینطور میشه تحلیل کرد که خودتم دوست نداری زهر باشی خو درست شو‌‌!

 

– من لذت میبرم ولی برای یه بانو هنرمند خوب نیست که زبان سرخی داشته باشه خانم باید سیاست مدارانه به اهداف خودش برسه…

 

پناه:دینگ دینگ دینگ محوریت بحثمون با استاد گرانقدر آرنگ راستگو درس زندگی‌ست ووله‌ کوتاهی گوش کنید تا یه ادامه مبحث بپردازیم…

 

اینبار لبخندم عریض از قبل بود

 

– تنها محل کار درستی که حیف نشی همین رادیو هستش…

 

خودم حس میکردم با این جمله یه طعنه هم به همکاریش با متین زدم… که شاید ناخواسته بود…

 

پناه: رادیو که عشقه ولی خب بی مایه‌ فطیره ترجیح میدم گشنه هم نمونم خبرداری که شکم منم که سیری ناپذیره، راستی آرنگ چطوریه ورزش نمیکنی چاق نشدی؟

 

– مطمئنی ورزش نمیکنم؟

 

پناه: من که ندیدم…

 

– توی اتاق داخل کمد دمبل دارم هرشب قبل از خواب باید دمبل بزنم… درکل تمرین دارم…

 

پناه: نه بابا ایول استقامت من که ورزش کردم تا چاق بشم کلا سندرم لاغری دارم…

 

– خوبم نیست احتمال تیروئید و سوخت و ساز زیاد هست اما باز باید مراقب باشی بودن افرادی که لاغرن اما چربی و اوره بالایی دارن…

 

پناه: اوهوم یه دوره بالا رفت البته در اثر فشار عصبی بود…

 

– خب کجای ورامین هست؟

 

پناه صفحه‌ی گوشیش و سمتم گرفت و گفت

 

پناه: ببین این لوکیشن با این برو…

 

– ممنون که گممون نکردی… فشار عصبی و باید به بقیه وارد کنید چرا به خودت آسیب میزنی؟

 

سکوت کرد نگاه گذارایی بهش انداختم حس کردم رنگ نگاهش غمگین شد

 

پناه: یه وقتایی نمیشه‌…

 

– قبول دارم ولی الان قرار نیست که چشمات پر شه؟

 

آدم دعوا نبودم، اما اینبار تمایل عجیبی به شکستن گردن کسی که الان باعث شد رنگ نگاه پناه غمگین بشه داشتم‌…

 

این دختر همیشه باید بخنده، حداقل من نیاز دارم کسی که بعد از این سالها کنارش احساس راحتی کردم و خندیدم همیشه خوشحال باشه…

 

پناه: نه اونقدر ضعیف نیستم…

 

– اصلا ضعیف نیستی… ولی حتی دلم نمیخواد ذره‌ای خودخوری کنی…

 

پناه: نمیشه‌…

اخمامو توی هم کشیدم…

 

 

– سعی کن بشه، هرجا هرمشکلی پیش بیاد من هستم پس دلیلی برای بغض کردنت پیدا نمیکنم…

 

پناه: آرنگ حس میکنم تنها دلیلی که تونستیم از بحران های این چند وقت رد بشیم وجود تو بود، من خوب می‌دونم تو همیشه هستی ولی گاهی نمی‌دونم چجوری قراره این همه حمایتات و جبران کنم…

 

– اول اینکه نیازی به جبران نیست، اما دوم تو جبران شده بدون…

 

پناه: یعنی چی؟

 

– مهم نیست… فقط همیشه بخند ناراحت نباش!

 

پناه چند ثانیه سکوت کرد اما تونست خودشو جمع کنه با لبخند تلخی که بزور روی لبش نشونده بود گفت

 

پناه: بخاطره همین میگم چهار تا موجود زنده توی خونت نگه دار تنها بودی دلت نگیره آرامش بگیری…

 

مکث کوتاهی کرد

 

پناه:بالاخره ما رفع زحمت میکنیم… آرنگ ما نباشیم برمی‌گردی به اصل خودت آره؟

 

من دوست داشتم به زندگی چند ماه پیش برگردم؟

 

– اصل خودم بدیش چیه؟

 

پناه: آرنگ من دوست ندارم دوباره تنها شی، دوست دارم بشی آرنگی که روزهای اول دیدم،اصلا نمیخوام با توی تنهایی غرق بشی قول بده ما رفتیم مثل قبل نشی!

 

حق با پناه بود، حتی منم دوست نداشتم به زندگی چند ماه قبل برگردم… اما جوابم چیز دیگه ای بود

 

– پناه اینو بدون سخت ترین آدما هم وقتی ببینن رویه زندگی‌شو‌ن خوب نبوده خود به خود برمیگردن اما گاهی شاید طرف از اون حال و هوای خودش لذت می‌بره…

 

من از گذشته لذت میبردم؟ زیاد نه! شاید لحن نگران و ناراحت پناه باعث شد زیاد از بدی‌های تنهایی نگم‌… یعنی من داشتم مراعات میکردم تا باز لبخند پناه پر نکشه؟ مراعاتی که توی سالهای اخیر فقط موقع تماس نازبانو بود‌‌…

 

پناه: بی رودربایستی قبل بهتر بود یا الان؟

 

– بی رودربایستی هرکدوم یه خوبی داشت، الان نمی‌فهمم زمان چجوری میگذره، قبلنا هم هیچ دختر پر سر و صدایی نبود که وسط کتاب خوندنم روی میز بشینه و خیام خوانی راه بندازه…

 

پناه: عمرا اگه در طول عمرت صدای به این گرمی از نزدیک شنیده باشی…

 

لبخندی زدم، کاملا حق داشت…

 

– قدرشو بدون یه دفعه دیدی روی مغزم بودی مثل ابراهیم تاتلیس ترور بیولوژیکت‌ کردما…

 

پناه: آرنگ تو باهمه جدی و شاید تلخ بودنت و بد و چرک نیستی

 

ماجرا برام جالب شد

 

– یعنی چی؟ تو از کجا می‌دونی؟ هرکسی می‌تونه بد باشه…

 

پناه: درسته که آدما با توجه به موقعیت تغییر پذیرند اما بازم توی زندان‌ها هم سرک بکشی بین دزدا، معتادا و قاچاق فروش‌ها هم تفاوت هست… تو که اصلا به کسی آسیب نمیزنی، شناختمت!

 

– چیزای جالب دارم میشنوم… من خودم خودمو نمیشناسم تو زیادی مطمئن حرف میزنی!

 

پناه: آرنگ تو سفیدی اما دورت آتیش گذاشتی که کسی نزدیکت نشه اون آتیش هم اخلاقته…

 

– اینجور که تو گفتی بیشتر حس اژدها بودن بهم دست داد…

 

پناه: خدایی اخلاقت مثل همون اژدها هستش البته یه وقتایی خوبه به هیچ دختری رو نمیدی، رفیق باز نیستی، دست و پا داری…

 

– بقیه مگه قطع عضون‌..‌‌.

 

پناه: نه خیر… حالا خوبه خودتم گرفتی منظورم چیه یعنی بی عرضه نیستی…

 

– پناه گنگی، با خودت چند چندی ؟ از طرفی میگی رفیق باز نیستی از طرفی میگی چرک نیستی و میگی از دهنت آتیش میباره و دور خودت دیوار چیدی… پناه آدما نمیتونن چند بعدی باشن حداقل من نمیتونم چند بعدی باشم یه رویه اخلاقی دارم همونو ادامه میدم…

 

پناه: آرنگ تو با نزدیک ترین اعضای خانواده‌ت هم جدی برخورد میکنی آدم می‌ترسه نزدیکت بشه…

 

– چرا درتلاشی عوضم کنی؟ من همینم…

 

پناه: چون بُعد بهترتو دیدم…

 

– همه نیاز نیست بدونن تو چه اخلاقی داری، پناه باورکن من حالم خوبه اذیت نمیشم همین اخلاقم باعث شده کسی نتونه برام زیر و رو بکشه… همین خلق و خو برگ برنده منه، هرچیزی که تو دیدی و قرار نیست بقیه هم ببینن!

 

پناه: آرنگ اشتباه نکن ترس مخفی کاری و دروغ به همراه داره…

 

– چرا ترس ؟ من رو نمیدم کار اضافه هم نمیخوام…

 

پناه: اما اخلاقت بعضی وقتا خیلی ترسناک میشه وقتی جدی صحبت می‌کنی و آدم به چشمات نگاه میکنه می‌ترسه…

 

– تو؟ ترس ؟ خودت به تنهایی با یه لشکر میجنگی…

 

به گلخونه اشاره کردم

 

– پناه همین گلخونه‌ست؟

 

پناه: نه جلوییه… ولی خودتو درست کن با همه مهربون باش…

 

– تلاش نکن تا کسی نخواد وحی مستقیم از جانب خدا هم بیاد انجامش نمی‌ده، منم حالم خوبه از این رویه پس سعی نکن تغییرم بدی بعضی از تغییرها آدمو‌ از خودش دور می‌کنه من خودخواسته به این روش رسیدم…

 

ماشین و پارک کردم و حرفی که توی ذهنم بود و به زبون اوردم، هرچند حس میکنم یکم تهدیدآمیز بود اما اگه نمیگفتم خیالم راحت نمیشد‌…

 

– پناه تا وقتی که اشتباه بزرگی انجام ندی نیاز نیست از من بترسی، اما حتی اگه ترسیدی هم با این کلمه خودتو گول نزن و دروغ نگو… من بهت شک میکنم اونوقت دیگه هیچی درستش نمیکنه!

 

پناه رنگ نگاهش عوض شد…

 

پناه: ازم نخواه همه چیز زندگیم و بهت بگم… شاید یه روزی نتونم اما دروغ نمیگم اینو مطمئن باش…

 

من حتی اجازه نداشتم ازش بخوام همه چیز و برام بگه

 

پیاده شدم و همون حین گفتم

 

– خوبه…

 

پناه هم پیاده شد و پر انرژی گفت

 

پناه: پیش به سوی خرید گل… بزن بریم که می‌خوام جیبتو خالی کنم…

 

– پس قبول داری خسارتی؟

 

پناه: تا چطور بهش نگاه کنی جناب ریاضی دان،استاد آمار الان شما یه مبلغی و برای بیمه پرداخت می‌کنی شاید در لحظه پول دور ریختن باشه اما یه روزی دستتو میگیره که از هیچ کس کاری برنمیومده حالا شما گل میخری اما به جاش ارامشت ۱۰۰ برابر میشه و تازه میفهمی زندگی یعنی چی…

 

حرفی نزدم و وارد گلخونه شدیم در اول کار بعد از احوال پرسی معمول پناه شمدونی‌‌هارو دید و با ذوق گفت

 

پناه: خدای من این دلبرا رو نگاه، آقای محمدی طول تراسمون یکی ۳ متره یکی هم ۵ متر بنظرتون چندتا محمدی؟

 

آقای محمدی: دو طرف شمدونی بذار وسط محمدی با آهار… آهار بر تراس خیلی قشنگه!

 

پناه:زود خراب نمیشه؟ احساس میکنم زود گل هاش خشک بشه…

 

آقای محمدی: خشک میشه دوباره گل میده هر ۵۰ روز آهن هر دوهفته یبارم کود سه بیست بهش بده هیچ بلایی سرش نمیاد سم قارچ کش هم میدم که دیگه خیالت راحت باشه…

 

پناه پشت هم داشت گل برمیداشت قیمت بالا و پایین هم نداشت سلیقه‌ش خوب بود اما به رقم کارت من توجه نمی‌کرد…

 

اسم خیلی از گلهارو یاد نگرفتم اما پرنده بهشتی و زاموفیلیا سانسوریا و نخل ماداگاسکار به چشمم اومد در نوع خودشون جالب بودن…

 

– میشه طریق نگه داری همه رو روی گلدون‌‌هاشون بنویسید؟

 

محمدی: حتما ولی طول می‌کشه فردا بار و می‌فرستیم…

 

پناه: نمیخواد من بلدم…

 

– نه یادداشت کنن بهتره عید نیستیم مارینا خانم خواست رسیدگی کنه اذیت نشه…

 

محمدی: باشه میگم بچه ها حلش کنن…

 

– هزینه کل چقدر شد؟

 

محمدی: ناقابله…

 

– لطف دارین، بفرمایید…

 

محمدی ماشین حساب بدست شروع به حساب کتاب کرد و مبلغ نهایی و گفت دو میلیون و هفتصد و چهل و پنج هزارتومن، حدس میدم بیشتر از این بشه کارت جلو گرفتم و آقای محمدی مبلغ و کشید…

 

فردا خودتون کارگر میفرستید یا ما خودمون بگیریم؟

 

آقای محمدی: نه همون راننده انجامش میده، جسارتاً ساعت چند بیاد که منزل باشید؟

 

پناه: از صبح من خونه‌م هرساعتی باشه مشکل نداره…

 

چشمامو با حرص بستم… دستم مشت شد پناه، پناه امان از دست تو…

 

این دختر چرا از مغزش استفاده نمی‌کرد؟ شاید بتونم از موضوع حضورش توی دانشگاه به راحت بگذرم اما حداقل کاش یاد بگیره یسری چیزا رو رعایت کنه…

 

نهیب آرنگ درونم، که بهم میگه اصلا چه دلیل داره حرفت براش مهم باشه و رعایت کنه رو نادیده گرفتم… متاسفانه برخلاف میل باطنیم مجبور به گفتن حرف عجیبی میشم!

 

– نه پناه جان صبح مرخصی گرفتم برای راحتی ها بریم یافت آباد‌… آقای محمدی شما همون ساعت ۷-۸ شب بفرستید…

 

چشمای خودم نزدیک بود با این حرف گرد بشه اما عمق فاجعه چشم‌های برق زده و هیجان انگیز پناه بود که با ذوق گفت

 

پناه: آخ جون آرنگ مرسی که بالاخره به این نتیجه رسیدی حق با منه…

 

توقعم از پناه بیشتر از این حرفا بود اما انگار پناه اصلا تغییر تصمیم یهویم براش مهم نبود و واقعا فکر میکرد به همین زودی تحت تاثیرش قرارگرفتم…

 

خب البته شاید یه گذری به رفتارهای این چند روز خودت بزنی و آرامشی که در برابر رفتارهای و کارهای پناه داری و بررسی کنی به این نتیجه میرسی که وقتی این چند روز حرف خودشو همه‌جوره به کرسی نشونده و ازت عکس العمل شدیدی ندیده خب بایدم باور کنه!

 

نه مثل اینکه این صدای درونم عجیب دلش میخواست یه دعوای جانانه با پناه بگیرم!

 

با لحن معمولی گفتم

 

– همیشه حق با شماست، جناب محمدی امری نیست؟

 

از محمدی نپرس فعلا فرمون زندگیت ناجور افتاده دست دختر کناریت که برای اینکه توی جمع ضایع نشه دست به دروغ زدی…

 

حس های خوبی نداشتم، نوع افکار عجیبی که درونم شکل می‌گرفت …

 

محمدی: نه دستمون سبک باشه سبز بمونه…

 

– حتما همینطوره…

 

پناه:مرسی آقای محمدی خدافظ

 

همین که پامون و از گلخونه بیرون گذاشتیم پناه گفت

 

پناه: نه مثل اینکه داری تغییر می‌کنی، خوبه خوشم اومد از این بیماری وسواس خودتو داری خلاص می‌کنی…

 

بی توجهی تنها راه برای خلاصی از این افکار بود و پناه تنها کسی که میتونست کمکم کنه چون خوب میتونست با حرفای ساده‌ش خنده روی لب خشک شدم بیاره…

 

– مریض خودتی…

 

پناه اومد جلوم و شروع کرد عقب عقب راه رفتن تمام حواسم به پشت سرش بود که نخوره زمین یا به چیزی برخورد نکنه…

 

پناه: عیب نداره من تلخی‌تو به جون میخرم ولی تو وسواس و کنار بذار…

 

دستاشو با ذوق باز کرد

 

پناه: چه شود فیلی سفید شایدم صورتی… وای آرنگ مرسی کاش زودتر به این فکر میرسیدی…

 

الان این برج غرور پناه و خراب کنم چه حالی بهش دست میده؟ لبخندی که می‌رفت روی لبم شکل بگیره رو کنترل کردم

 

قطعا چهره‌ش اون لحظه دیدنی میشه، اما تا داخل ماشین اجازه دادم برای خودش رویا بافی کنه

 

پناه: آرنگ حالا که داری مثل یه انسان طبیعی رفتار می‌کنی بیا روکش اون مبلات‌ هم بردار…

 

ماشین و راه انداختم و با لحن خاصی گفتم

 

– بدون شک، چرا که نه…

 

پناه به در تیکه داد و زل بهم

 

پناه: آرنگ میشناسمت؟ والله که نه! خودتی آرنگ؟ تو همون آرنگ وایتکس به دستی؟

 

– کنار یه آدم کثیف و هَپَلی باشی ازش الگو میگیری!

 

پناه: هپلی خودتی ما یه عده انسان معمولی هستیم این تویی که فرق داری…

 

بیشتر از این در حوصله خودم نمی‌گنجید اذیتش کنم

 

– خبری از تعویض مبل نیست الکی خیال بافی نکن من از سر حواس پرتی تو یچیزی گفتم…

 

پناه: نــــه آرنگ چه حواس پرتی؟ داری شوخی می‌کنی؟

 

– خانم دانا نمیگی یه راننده با تو تنها توی خونه چه معنا داره ؟ گذاشتم بعد از ظهر که خودمم باشم الکی اونجوری گفتم ضایع نشی…

 

پناه: شکاک چه ربطی داره سری قبلی هم قفسارو آوردن تنها بودم، آرنگ خان اینو بدون من مثل زنای بی دست و پا نیستم تو دل جامعه بودم گرگ شدم…

 

الان باید سنگ دل باشم و به حافظه پناه برای یادآوری خاطره‌‌ی تلخ چند وقت پیش تلنگر بزنم؟

قطعا نه من خودم کلی تلاش کردم تا اون لحظه توی ذهن ‌پناه کمرنگ بشه، اصلا دلم نمیخواد باز حالش با تصور اون صحنه بد بشه پس این حرفاشو پای غرورش میذارم…

 

خونه قبلی من چند واحد بود؟

 

پناه: چه بدونم حرف تو حرف نیار جواب منو بده چرا انقدر‌‌‌ شکاکی؟

 

جدی غریدم

 

– جواب بده…

 

پناه: ۱۸ یا ۲۴نمیدونم

 

– ۱۷ واحد هر طبقه ۲ واحد یه سری طبقات هم ۳ واحد، من توی اون ساختمون یه همسایه که نداشتم اتفاقا چندتا همسایه مجرد هم داشتم اما با چند نفر رفت و آمد داشتم…

 

پناه: تو با مارینا خانم اینا هم تو زاویه بودی، بنظرم بگو چندتا همسایه منو تحمل میکردن…

 

متلک‌هاش مثل ولگا نیست، بعضی وقتا سیبل و خوب پیدا می‌کنه حق با پناه بود، این مارینا خانم بود که با صبوری و همراه بودن مشکلات منو ما کرد‌…

 

– پناه شاید یه نفر خوب باشه اما همه خوب نیستن آدم باید جانب احتیاط و رعایت کنه…

 

پناه: خونه‌ی خودته اما بدون من به کرات توی خونه‌ تنها بودم قالی شویی،مبل شویی‌ چه بدونم تعمیرکار پکیج و لوله کش و برق کار اومده… آرنگ من پدر یا برادری نداشتم پس به قول معروف مرد بار اومدم…

 

– این ایراد هم به محمد و مادرت وارده پس غلط غلطه‌ من اگه شهاب و کاوه و مستانه هم توی تهران بودن اجازه نمیدادم آدم غریبه همینجوری سرشو بندازه بره تو خونه‌شون…

 

پناه: تو اجازه نمیدی اطرافیانت بزرگ شن…

 

– من اجازه میدم اطرافیانم بدون آسیب بزرگ شن…

 

پناه بعد از مکث کوتاهی گفت

 

پناه: آره اینم میشه گفت، اما آرنگ گاهی حصارها دست و پا گیره…

 

– الان چه فرقی بین صبح و عصر هست؟ این میشه دست و پا بسته شدن؟

 

پناه: آره چون من می‌دونم این رفتار تو تا این حد باقی نمیمونه، کم‌کم هیچکس با تاکسی اینترنتی نره کم‌کم هیچکس سرکار نره کم‌کم همه گوشه گیر بشن…

 

– تو منو اینجوری شناختی؟

 

با حرص گفت

 

پناه: من از آدمای بددل متنفرم!

 

– پناه سر صحبت من بددلی نیست، تو ایران نه قلب اروپاشم خیلیها الکی الکی آسیب دیدن پس احتیاط نیمی از راهه…

 

پناه: توهم خیلی آسه برو آسه بیا هستی درسته همین چند روز پیش یه همچنین مشکلی برام پیش اومده اما من کارگرای اون گلخونه رو میشناسم…

 

– پناه یه درصد احتمال بده که یه گرگ در لباس میش به تازگی کارگر اونجا شده، دختر بعیده تو تهران زندگی کردی اگه این حرف از مستانه می‌شنیدم میگفتم سر تا ته پرشکوه که چه عرض کنم لنگرودی هارو هم می‌شناسه اما توکه بزرگ شده‌ی شهر چرک و چیل تهرانی شاید خوبی هم داشته باشه اما لای‌ دغل بازی‌ها و دلالی ها گم شده…

 

پناه: آره گرگ زیاده اما سعی میکنم مثبت فکر میکنم…

 

– مثبت فکر کن اما عقل و زیرپا نذار نباید ساده لوح بود… اوکی؟

 

پناه: با این اوکی که توگفتی یعنی بحث تمام شد

 

– تا همین حد هم صحبت کردم بدون عزیزی و از مباحثت‌ باهات لذت میبرم…

 

پناه: بی انصافیه بگم نه، جای تشکر داره جناب متکبر خان باهات صحبت می‌کنه… آرنگ واقعا کنارت بودن سن عقلی آدم و بالا می‌بره، نگاه نکن باهات مخالفت میکنم بجاش میرم خونه موقع خواب به حرفات فکر میکنم…

 

– پناه خجالت زدم نکن، بابا دختر توکه سرت به بالشت نرسیده بیهوشی…

 

بنظرم این چهره همیشه باید مثل الان خندون باشه…

 

پناه: نه ۵ دقیقه فکر میکنم…

 

مکث می‌کنه اما می‌دونم میخواد حرفی بزنه برای همین منتظر میمونم که میگه…

 

پناه: آرنگ مرسی که روی خوشت و بهم نشون دادی ، وای آرنگ وقتی روزای اول آشنایی‌مون یادم میاد دوست دارم یه جوری خفه‌ت کنم چشمات از حدقه بیرون بزنه…

 

یه نگاه به پناه انداختم

 

پناه: چرا نگاه نگاه می‌کنی، قبلنارو گفتم الان دارم به بعد از عید فکر میکنم‌…

 

پناه در لفافه گفت اما متوجه شدنش‌ برای منی که خودمم دارم به عذاب رفتش‌ از خونه‌م فکر میکنم راحت بود، حس میکنم به حضورش و شیطنتش عادت کردم…

 

– امروز روز خسته کننده‌ای بود، هرسال دم عید شلوغ میشه

 

پناه: من که سالهای قبل، از عید هیچ چیزی متوجه نمیشدم اما بی انصافی نکنم پول خوبی توش بود، آرنگ شمالیا دم عید میشه دلشون قبلی ویلی می‌ره برای شهرشون تو چطوری تحمل می کردی مخصوصا که کار تو مثل آرایشگرا دم عید زیاده…

 

– ممنون از معیارسنجی دقیقت، دکترای آمار و با ناخن کار یکی می‌کنی؟

 

پناه: اوه حرفای تازه تازه می شنوم یه بارم تو مدرکتو به رخ کشیدی! حالا طفره نرو جواب بده…

 

– نه تا پارسال کَـکَم نمیگزید…

 

پناه: امسال؟

 

– برای شمال نه ولی امسال، سال پر تلاطمی بود، دنبال خونه، اون خونه رو بفروش، ماشین ثبت نام کن، ماشینارو بگیر، وام ، سهام و بفروش، دکور بزن، وسیله بخر، وسایل شمال ببر…

 

– لطف‌هات در حق بقیه رو نمیگی… سه ماه اخر که دیگه فاجعه بود!

 

– پناه نمیشه گفت خوب بود چون چوب گذشته هارو خوردیم ولی هرسختی آدمو بزرگ می‌کنه!

 

پناه: آرنگ درکت میکنم امسال سال پر مشغله‌‌ای داشتی…

 

– واقعا نیاز به تعطیلات دارم..

 

پناه: چرا نمیتونم خستگی تورو درک کنم؟ آرنگ تو توی ذهن من یه مرد قوی و خستگی ناپذیری…

 

– آهنم ذوب میشه سنگم خرد میشه…

 

پناه: ولی آرنگ آسیب نمی‌بینه، خسته هم نمیشه…

 

با لحن دلخوری بهم نگاه کرد

 

پناه: عه آرنگ نگو خسته میشم تو قهرمان قوی هستی ذهنیتمو بهم نزن…

 

– یه قهرمان!؟ به همین سرعت قهرمان سازی می‌کنی؟ آرنگ یه آدم ساده‌س باهمه حالت های بیولوژیک انسانی…

 

پناه: نه اشتباه نکن، من به سرعت قهرمان سازی نمیکنم تو تنها قهرمانی… برای همین دوست ندارم خشن باشی!

 

ناخداگاه نوک بینی پناه و گرفتم و گفتم

 

– لازمه دختر خوب… دقت کردی از اول مسیر تا جلوی در خونه حرف زدیم؟

 

به پارکینگ خونه اشاره کردم…

 

پناه: امشب سهم شام من دو برابره انرژی گذاشتم… ببین گفت و گو چقدر خوبه الان حالت چطوره؟

 

با بدجنسی تمام گفتم

 

– فکم درد گرفته گوشام هم خسته شده چیز دیگه‌ای عایدم نشده…

 

پناه با لحن ناراحت و لاتی گفت

 

پناه: دس شوما درد نکنه حالا که کنار ما سختتونه‌ مام پیاده میشیم اذیت نشی…

 

لبخندی به مدل صحبت کردنش زدم که از چشمش دور موند چون سریع از ماشین پیاده شد منم منتظر نموندم و پشت سرش پیاده شدم…

 

جلوتر از من داشت سمت آسانسور میرفت، از مدل راه رفتنش خندم گرفت با حرص داشت قدم برمیداشت شونه‌هاش هربار یه طرف می‌رفت و شالش از روی سرش افتاده بود و تکون خوردن موهاش به چپ و راست و به خوبی نشون میداد…

 

قبل از وارد شدن به آسانسور باید نیت‌ اصلی و میگفتم واِلا با شناختی که از پناه دارم الان می‌رفت داخل آسانسور و سریع شماره طبقه رو میزد اگه هم من در و باز میکردم شده از پله‌ها با می‌رفت تا نشون بده قهره…

 

دلخوری تو کار این دختر کوچولوی شیطون نیست قانونش توی جمله‌‌ی (قهر قهر تا روز قیامت) خلاصه میشد

 

با خونسردی گفتم

 

– ولی آرامش عجیبی داشت…

 

با شنیدن حرفم سریع چرخید سمتم

 

پناه: چی؟

 

دستمو جلو بردم و شال و روی سرش گذاشتم، این دختر زیادی توی این مسائل بیخیال بود

 

– گفتم آرامش عجیبی داشت مصاحبت با بانوی بزرگوار پناه نیک پندار…

 

حالا چشماش برق میزد پر انرژی برگشت و رفت سمت آسانسور و در آسانسور و برام باز نگه داشت تا برم داخل…

 

شماره طبقه و زدم و گفتم

 

– پناه ما به آدمایی مثل تو می‌دونی چی میگیم؟

 

پناه: نوچ چی؟

 

– تُورِ صاف…

 

پناه: اینو دیگه دست و پا شکسته فهمیدم آرنگ دیونه دو عالم خودتی…

 

بعد طبق عادت این چند وقت ناخنشو توی بازوم فرو کرد و نیشگون‌ گرفت

 

پناه: بگو دردت اومد

 

– تو ناخنتو کاشتی حس نمیکنی چقدر فشار وارد می‌کنی من الکی چرا دروغ بگم!

 

پناه با نوک انگشتاش مجدد نیشگون گرفت

 

– حرفه‌ای هم شدی چند ساله ناخن داری که بلده‌کاری…

 

پناه با غرور گفت

 

پناه: خیلی وقته، برای کوتاه کردن زبون بعضیا لازمه چه طبیعی چه استفاده از کاشتش…

 

آسانسور ایستاد در و باز کردم

 

– بفرمایید…

 

پناه با شیطنت گفت

 

پناه: همین جنتلمن بودنت به آدم انرژی میده استاد راستگو…

 

سری به نشونه تاسف تکون دادم و با لبخند کمرنگی گفتم

 

– خواهش…

 

پناه: بنظرت کسی منتظرمون مونده یا شام و نوش جان کردن؟

 

– باید دید…

 

در و باز کردم با پناه وارد خونه شدیم…

 

پناه: لامپا چرا خاموشه؟

 

– یواش حتما خوابن

 

پناه مثل همیشه شلخته لباسشو مچاله کرد داخل کمد گذاشت، مدل راه رفتنش نشون میداد که میخواد بره خونه رو بجوره (بگرده) تا بچه هارو پیدا کنه، لباس عوض کردم داخل سرویس بود که صدای پناه بلند شد

 

پناه: آرنگ حدست غلط بود ۲۰ امتیاز منفی هیچکس خونه نیست به پگاه زنگ زدم …

 

از سرویس بیرون اومدم

 

– زنگ زدی گفت کجا رفتن؟

 

پناه: خونه جدید یه سری شیشه پاره خریدن دارن میبرن…

 

– منظورت بلوری جاته؟

 

دستمو خشک کردم

 

پناه: ظرف و ظروفی که روح نداشته باشه تنها به اعتبار مارکش بخری میشه یه مشت شیشه پاره…

 

– نکنه توقع داری ظرف های تو کابینت برات ارکست سنفونی اجرا کنن؟

 

گوشی و دست گرفتم و لب زدم

 

– بگم گیلدا بیاد…

 

 

“پناه”

 

قبل از اینکه آرنگ شماره گیلدا رو بگیره سریع گفتم

 

پناه: چیه دور و برت شلوغ بوده طاقت یه شام دو نفره رو نداری، خودم برات نقش یه قبیله‌ رو اجرا میکنم…

 

آرنگ رفت سمت آشپزخونه قبل از اینکه حرفی بزنه صدای زنگ واحد به صدا در اومد و یکی داشت به در میکوبید و دستشم از روی زنگ برنمیداشت‌…

 

اول چیزی که به ذهنم رسید این بود که یه اتفاق بد برای گیلدا افتاده، میشه گفت سمت در پرواز کردم صدای قدم های شتابزده آرنگ هم نشون میداد اونم مثل من فکر می‌کنه…

 

با باز کردن در واحد با صحنه‌ای رو‌به‌رو شدم که درجا اخمام توی هم فرو رفت…

 

اخمای توهم آرنگ که کنارم ایستاده بود نشون میداد اونم توقع چنین صحنه‌ای رو نداشت…

 

صدف: به به زوج خوشبخت…

 

بهم نگاه کرد

 

صدف: خانم راستگو زندگی بر وفق مراد هست؟

 

امروز چرا همه میخواستن فامیلی من و از نیک پندار به راستگو تغییر بدن!؟

 

آرنگ زودتر به خودش اومد

 

آرنگ: اینجا چه غلطی می‌کنی، گمشو بــ…

 

صدف دستشو جلو آورد و خواست صورت آرنگ و لمس کنه که آرنگ سریع خودشو عقب کشید

 

صدف: اوه بیبی قبلاً انقدر عصبی نبودیااا… کلا زندگی مشترک تاثیر مثبت روت نداره!

 

آرنگ بهم نگاه کرد

 

آرنگ: پناه جان تو برو داخل من خودم حلش میکنم…

 

صدف خنده پر عشوه‌ای کرد و جلو اومد جوری که انگار قصد داشت وارد خونه بشه…

 

صدف: چرا پناه جانت، همه بریم داخل مشتاقم خونه جدیدت و ببینم…

 

دست به سینه جلوش ایستادم و عصبی گفتم

 

– هووووی کجا!

 

یکم به عقب هولش دادم با انگشت شصت به خودم اشاره کردم

 

– یادم نمیاد صاحبخونه بهت اجازه دخول داده باشه…

 

به پوتین‌هاش اشاره کردم و گفتم

 

– تو رو نمی‌دونم از زنی که بجای خونه دنبال کثافت کاری‌هاش باشه توقع نمیره شناخت کافی رو شوهرش داشته باشه، ولی بدون حتی اگه منم بخوام بیای داخل خونه‌م، شوهرم اصلا مایل نیست با پوتین‌هات فرش هارو‌ متبرک کنی…

 

صورت صدف قرمز شده بود، کاملا مشخص بود از لفظ خونه من و شوهرم اصلا راضی نیست… بدرک‌، امشب توانایی اینو داشتم صدف و توی همین خونه آتیش بزنم…

 

صدف: خیلی داری شر و ور میگی… طرف صحبتم تو نیستی گمشو برو…

 

آرنگ: حرف دهنتو بفهم، بنال حرفت چیه اونی که باید گمشه تویی نه پناه…

 

صدف: اومای‌گاد… اصلا فکرشو نمی‌کردم بعد از قضیه اون شب دوباره به ازدواج فکر کنی، خوش غیرت نمیترسی پناه هم…

 

صدای فریاد آرنگ بلند شد

 

آرنگ: خفه‌شو… خفههههه شووووو…

 

چند قدم به سمت صدف برداشت که حس کردم احتمال اینکه یکی بخوابونه تو گوشش زیاده… سریع جلوش ایستادم دوست نداشتم از این اتفاق تو دادگاه بر علیه آرنگ استفاده کنه…

 

دستاشو گرفتم

 

– آرنگ جان آروم باش لطفا، خواهش میکنم…

 

آرنگ: گمشو صدف تا همینجا تیکه تیکه‌ت نکردم‌…

 

اما صدف دقیقا دنبال همین بود، هدفش عصبی کردن آرنگ بود!

 

از غفلت من استفاده کرد و با پوتین‌هاش وارد خونه شد، دیگه تاب نیاوردم و پشت سرش وارد خونه شدم و دستشو گرفتم و کوبیدمش به دیوار…

 

– به چه جراتی پاتو گذاشتی تو خونه من هان؟ بنال دردت چیه بعدشم گورت و گم کن!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x