چرخید سمت آرنگ و برگه احضاریه دادگاه و پرت کرد سمتش…
صدف: حالا واسه من انقدر جرات پیدا کردی که شکایت میکنی واسه بچه حرومزاده تر از خودت؟ اون بچه رو این زن جنـ…
آرنگ: به گوه خوردنت میندازمت اگه اون کلمه رو به پناه نسبت بدی…
با تعجب بهش نگاه کردم تا الان چنین حرفی از آرنگ نشنیده بودم!
– آرنگ چرا خودتو عصبی میکنی؟ من بلدم دهن امثال اینو خوب ببندم…
برگشتم سمت صدف
– صدف اگه تا الان هر غلطی کردی و هرجای جلوی آرنگ و گرفتی اوضاع خیلی فرق میکرد…
با انگشت اشاره چند بار روی سرش زدم و گفتم
– توی این سرت فرو کن آرنگ دیگه زن داره، تا الانم اگه کاری به کارت نداشت چون تنها بود ولی الان من هستم… بار بعد یه شکایت دیگه هم به اون لیست اضافه میکنم که مزاحم من و زندگیم شدی اونوقت میخوام ببینم چجوری از زیر این پرونده فرار کنی!
پوزخندی زد
صدف: از کجا معلوم عقدهت کرده باشه یه زیرخواب مفت پیدا کرده داره نهایت استفاده رو ازش میبره…
آرنگ دوباره سمت صدف حمله ور شد که جلوش ایستادم…
آرنگ: د آخه لاشی مگه همه مثل تو هرزهن…
– آرنگ ولش کن برو شناسنامهت و بردار…
آرنگ با نگاهی گنگ بهم خیره شد، بدون اینکه نشون بدم چقدر کارم پر ریسکه رفتم سمت کمد و مانتو شالم و سر کردم… مچ دست صدفو گرفت و هرچقدر جیغ و فریاد کرد بی توجه کشیدم سمت در
– آرنگ با شناسنامه ها بیا پایین، توی کلانتری به چشمای کورش میفهمونم زیرخواب کیه، گفتم بهت من آرنگ نیستم که خونسرد از کنارت بگذرم من جد و آبادتو میارم جلوی چشمت…
جلوی در واحد بودیم که صدف دستشو از دستم بیرون کشید…
صدف: ولم کن هرزه، به اون شوهر بیوجودت بفهمون شکایت لعنتیش و پس بگیره وگرنه زندگی و بهتون زهرمار میکنم…
بعد بدون اینکه منتظر جوابی از سمت من و آرنگ مات زده بمونه از پله ها سرازیر شد و به عبارتی فرار کرد…
نگاهمو از پله گرفتم و به صورت قرمز شده آرنگ خیره شدم… آروم سمت در حرکت کردم تمام انرژیم فروکش کرده بود…
وارد واحد شدم و در و بستم و به در تیکه دادم و جلوی در سُر خوردم… آرنگ حقش این نبود
آرنگ هم توی سکوت کنارم نشست، انگار هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتیم…
چند دقیقه توی سکوت گذشت، هردومون خیره به روبهرو بودیم و توانی برای حرف زدن نداشتیم… دنبال کلمه بودم برای شروع بحث اما چیزی پیدا نمیکردم…
دلم میخواست آرنگ و از این حال بیرون بیارم اما چی میگفتم؟
آرنگ: من انتخابم اشتباه بود، بزرگترین اشتباه زندگیم بود اما نباید اطرافیانم تاوان بدن… این حق تو نبود که چنین حرفایی بشنوی که…
مکثی کرد، این صدای خشدار برای آرنگ بود؟ ناراحتی صداشو دوست نداشتم
آرنگ: معذر…
پریدم وسط حرفش نذاشتم ادامه بده
– آرنگ لطفاً ادامه نده…
ناخداگاه سرم و روی شونهش گذاشتم نگاه هردومون هنوز خیره روبهرو بود
– توی یه خانواده همیشه روزهای خوب وجود نداره، گاهی میخندن گاهی هم گریه میکنن... یه وقتایی هم لازمه درست مثل الان حملهور بشن سمت کسی که نیت کرده برای آسیب زدن به یکی از اعضا…
آرنگ پچزد
آرنگ: خانواده؟
– آره، یه خانواده و تیم قوی دو نفره، نیرو جدید هم قبول نمیکنن…
نمیتونستم اجازه بدم غرق این حال بد باقی بمونه و در نهایت با غم و اندوه پناه ببره به اتاق خوابش…
سریع پاشدم و دستمو سمتش گرفتم
– پاشو پاشو ببینم عجب صاحبخونه تنبلی… این چه مهمونی نوازی هست من گشنمه…
دستشو توی دستام گذاشتن اما اجازه نداد تلاشی برای بلند کردنش کنم و خودش بلند شد
آرنگ: صاحب این خونه منم؟ والا یه لحظه به سند این خونه شک کردم برم ببینم جای اسم من ننوشته خانم نیک پندار…
آرنگ داشت برای حال خوبه دوتامون تلاش میکرد اونم سعی میکرد با این حرف و بحث و از صدف و حواشی دور کنه
به ناخن هام اشاره کرد…
– مثل اینکه دلت براشون تنگ شده ها…
آرنگ: الان غذارو رو گرم میکنم معلومه خیلی گشنهای!
– خیلی… آرنگ
آرنگ: بله…
– اوووم… نمیخوام بهش فکر کنی
آرنگ: جز شرمندگی بخاطره حرفایی که شنیدی بقیه کارای صدف عادی شده برام!
– تو اشتباهی نکردی پس نیاز نیست شرمنده باشی…
غذارو گذاشت تو فر و حرفی نزد… حق داشت یه وقتایی آدم حرفی برای زدن نداره
“آرنگ”
تلاشم این بود بی اهمیت باشم به اتفاق چند دقیقه پیش شاید اگه پناه اینجا نبود و صدف اون حرفارو بهش نسبت نمیداد راحت تر با این موضوع کنار میومدم… اما الان خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود و من فقط و فقط به خاطره پناه سعی میکردم حال خودمو نرمال نشون بدم!
پناه دیگه مثل قبل نبود در حد برداشتن ظرف های غذا و آوردن ماست و سالاد کمک میکرد و یه کمی فعال تر شده بود…
پناه: چیه این ظرفهای آیروپال توی همه خونه ها هست!!!
به کابینت تکیه دادم
– مشکلش چیه دوتا گل و بلبل کنارش داره پس از زیبایی ظاهری برخورداره، نشکنه پس کیفیت خوبی داره، توی ماشین ظرفشویی قابلیت استفاده داره پس ضد خش هم هست از یه تیکه سرامیک و بلور توقع دیگهی داری؟
پناه: آره تا نبینی نمیتونی لمس کنی پس اجازه بده من فردا بهت ثابت میکنم
– باید منتظر بود و دید
پناه: مطمئن باش شگفتانهی جذابی میشه
شونه ای بالا انداختم و غذا را از فر بیرون آوردم…
اما نگاه و صدای پر هیجان پناه تونست باعث بشه لبخند خیلی کمرنگی روی لبم بشینه
پناه: وای کوفتــه، آرنگ چرا رستوران باز نمیکنی بخدا که کارت میگیره…
سعی میکنم با جوابم نکتههای رو هم بهش یادآوری کنم
– همه چیز و نباید ارائه بدی یه سری داشته ها برای خودته متعلق به کسی نیست پناه هیچ کس نباید مانع بشه تو از خودت دور بشی…
پناه: آره به این نتیجه رسیده بودم انقدر که بقیه اهمیت میدی چند برابر به خودت اهمیت میدی!
– آره مگه من دارم برای کی زندگی میکنم؟
پناه: خودت اما انوری یه پاراگراف جالب داره میگه: تو مهمی زیشان که ایشان خود جهانی اند و بس/ باز تو در هر هنر گویی جهانی دیگر…
– خیلی سنگین بود
پناه: من که میدونم تو بهتر از من متوجه بطن شعر شدی اما برات ساده تر میگم، آره تو مهمی مثل عشق برای عاشق مثل پارو برای قایق مثل آهنگ روی تکرار… آرنگ درسته هرکسی برای خودش زندگی میکنه اما زندگی اون حال خوبه اطرافیانشان رو هم تشکیل میده!
-دقیقا همینه اما یه وقتی برای خودت هم باید کنار بذاری…
پناه: این طرز فکر معمولا توی هنرمندا یا کسایی که مدیتیشن کار میکنن دیده بودم هیچ در خاطرم نمیگنجید آرنگ راستگو کسی که سرش توی ماشین حساب هست بهم گوشزد کنه که به فکر خودت باش…
شاید چون آرنگ راستگو نمیخواد آسیب ببینی… ترجیحم اینه بیشتر از این آسیب زندگی پگاه و بقیه رو متحمل نشی…
خونسرد میگم
– توچرا منو یه ربات میدیدی؟
پناه: بودی اتفاقا ربات نمیدیدمت من تورو یه غول سیاه خشمگین میدیدم
– لطف داری
پناه:تصمیم جدی گرفتم انقدر بگم تا از رو بری
به پناه لبخند زدم
بعد از شام پناه رفت سمت پذیرایی توی آشپزخونه سرگرم بودم که صدای آواز خوندن پناه بلند شد صندلی آشپزخانه رو کشیدم نشستم و گوش تیز کردم تا بشنوم چه شعری برای پرنده ها میخونه هر چند ما آدما در اکثر اوقات یه شی یا حیوون یا حتی یه بچه رو وسیله میکنیم تا از دلتنگی ها خالی بشیم
پناه: مرگ در قاموس ما از بیوفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
پناه نرم و گرم میخوند، پرندهها هم آروم گرفته بودن پناه همیشه ثابت کرده بود به هر حرفی که میزنه حتماً عمل کرده شیطون و غد بود اما باور داشتم خائن بودن وصلهی ناجوری بود که بهش نمی چسبید…
پناه: قصۀ فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است
شاید هم بشه بی تفاوت بود، نه دل بشکنی نه بدست بیاری…
پناه: تشنگانِ مِهر محتاجِ ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
اعتراف میکنم شاعرش هرکسی که هست یا دل سوختهس یا دور و برش دل شکسته زیاد دیده…
لعنت که همه تصور می کنند این مرداب هستش که تورو به سمت رویارویی با عزرائیل و به طرف مرگ می کشه اما التماس عشق یه طرفه یا نهایتاً دیدن یک عمر زحمت و تلاش برای آدم اشتباهی و بی لیاقت خیلی بدتر از مردابیه که توش گرفتار شدی…
پناه: باشد ای عقلِ معاشاندیش، با معنای عشق آشنایم کن، ولی ناآشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است
هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو میگشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
«آرزوی وصل» از «بیم جدایی» بهتر است
اعتراف می کنم پناه مستحق خیلی داشته ها بوده و باید چرخ فلک بچرخ تا بهش برسه و به عنوان یه مرد امیدوارم مثل پگاه چرخ لاکردار باهاش سر جنگ نداشته باشه
پناه: بجز تلویزیون من چیز دیگهای اون رو به رو نمیبینم، چیه چند دقیقه زل زدی افسرده نشی میدونی که زل زدن از علائم افسردگی به حساب میاد…
به لبخند شیطونش نگاه کردم
– دست مریزاد تلاشهات بی نتیجه نبوده هرچند از استعداد ذاتی هم برخوردار بودی…
پناه هینی کشید
پناه: فال گوش وایستاده بودی؟
– صدا سر داده بودی منم تلاشی برای نشنیدنش نکردم، نغمه گوش نوازی بود…
پناه یه تعظیم آرتیستانه جلوم کرد، برای راحتی پناه تصمیم گرفتم زودتر به اتاق خواب برم
– من خستهم باید استراحت کنم
پناه: اما من خسته نیستم از تنهایی هم میترسم تو بخواب منم میام کتابخونهت یه کتاب برمیدارم میخونم تا خسته بشم
– نترس من خوابم سنگین نیست
پناه: اما من تصمیم گرفتم امشب از ویو اتاق تو به بوستان و شهر نگاه کنم کتاب بخونم
نمیخواست امشب تنها بمونم، شاید چون حدس میزد قراره غرق بشم توی فکر و خیال انتخاب اشتباهم…
– سرتق
پناه: هستم قبول دارم… دوست داری امشب کدوم کتاب و برات بخونم؟
– پناه گفتم من خستهم…
پناه: آرنگ من ادعای آدم شناسی ندارم اما تو مخالف اونچه نشون میدی پیچیده نیستی، شناختت راحته الان ۱۱ شب با وجود اتفاقات امروز بخوای بخوابی مسخرهس قصد داری بری که من راحت باشم درسته؟
کلافه سرمو تکون دادم… دستم براش رو شده بود پس مقاومت فایده نداشت، به اتاقم اشاره کردم و گفتم
– بفرمایید…
پناه: تشکر، حتما شب جالبی میشه مخصوصا که امشب بعد از اون بارون غروب الان آسمون ستاره بارونه…
دست بردم سمت دم نوش… مکث کردم
پناه حق داره همیشه که نباید طبق میل من باشه، پس رفتم سمت آشپزخونه
پناه: کجا؟
– الان میام
رفتم از آشپزخونه دوتا کاپوچینو و هات چاکلت برداشتم برگشتم اتاق پناه هنوز کتاب انتخاب نکرده بود و جلوی کتابخونه ایستاده بود و بین کتاب ها سیر میکرد…
چای ساز و روشن کردم توجه پناه به سمتم جلب شد
پناه: وااای آرنگ چه کتابای، حدس میزدم خیلی کتاب داشته باشی مجموعهت خیلی کامله اما شعرهایی که میخوندی هیچ در خاطرهام نمیگنجید… مجموعه اشعار مولانا، حافظ، خیام نگاه کن پروین هم که میخونی... اوه اوه ایرج میرزا، آرنگ از ایرج میرزا شعری از حفظ میدونی؟
– خوردند و شکستند و دریدند و تکاندند
هر چیز در این خانه بی برگ و نوا بود .
گفتند چنینیم و چنانیم دریغا…
اینها همه لالایی خواباندن ما بود !
چشمای پناه برق زد، درست مثل یه دختر بچه کوچولو شروع کرد به دست زدن
پناه: پرفکت، تو بینظیری پسر… یکی از بهترین شعرارو برای خوندن انتخاب کردی…
مجدد سمت کتابخونه خیز برداشت
پناه: اینو قصههای خوب برای بچههای خوب…
برگشت سمتمو با شیطنت گفت
پناه: حالا کی بچهی خوب محسوب میشه؟
– هرکسی که بخونه و عمل کنه…
پناه یه غمزه به خودش داد و یه جلد از قفسه بیرون کشید
پناه: پس من میخونم توهم عمل من تا جفتمون جزء بچههای خوب باشیم…
بازی که پناه شروع کرده بود اصلا عادلانه نبود!
از جلد نارنجی کتاب متوجه شدم قصه کلیله و دمنه رو برداشته…
لیوان و وسایل پذیرایی داخل کابینت تراس بود پس کتری و هات چاکلت رو برداشتم
پناه: نه بابا تراستون هم به ما نمیخوره حاجی دست خوش بابا خوش سلیقه…
به تلافی حرف های چند شب پیشش همزمان که شومینه روشن میکردم گفتم
– حیف که خونش روح نداره
پناه یه تنه بهم زد
پناه: با من در لفافه حرف نزن چرا بهت برمیخوره، حاجی جون سازه محور شدی خونهت قشنگه باکلاسه کلی براش هزینه کردی، اما روح نداره قبول کن…
حرفی نزدم که گفت
پناه: مثلا همین تراس و ازش عکس بگیر دو روز دیگه هم که من طراحیش کردم نگاه کن، بالاخره هرچی نباشه بچه شمالی از طبیعت و گل و گیاه هم که سرت میشه…
تا صحبت پناه تموم بشه لیوان و سینی هم آوردم
پناه آهی کشید
پناه: نگاه کن با هر کارت مصداق بارز روح نداشتن اینجا رو تایید میکنی، مثلا همین ماگ ها خیلی شیکه این سینی سرامیک مشکیش هم مدل منحنی طور جالبی داره اما پسر خوب اینجا داره تو یکنواختی خفه میشه
– زیبایی تو سادگیه…
پناه: روح توی وسایل و بهت نشون میدم… حالا شروع کنم؟
-من که منتظرم شما به ارواح ماگ و سینی بند کرده بودی!
پناه کتاب و باز کرد
پناه: ما ایرانیها به درصدی از سلیقهمون شبیه هم هست مطمئن باش بهت ثابت میکنم…
درسته پناه از نعمت صدای دلنشین برخوردار بود اما به این معنا نبود که خیلی علاقه داشته باشم کسی برام کتاب بهونه ولی حالا میزبان بودم و پناه…
اینبار تلنگری از درونم اجازه نداد به این بهونه بیشتر بال و پر بدم، چیزی از درونم فریاد میزد تو اگه دلت نمیخواست الان اینجا ننشسته بودی…
نمیتونستم دروغ بگم من آدمی بودم یه روزی که خیلی دور هم نبود گفته بودم صدای پناه اصلا برام لذت بخش نیست و امشب هیچ فکر نمیکردم بعد از جنجال صدف صدای پناه بتونه آرامش نسبی رو بهم برگردونه…
خوب حس میکردم یه چیزی درست نبود اما دنبال پیدا کردنش نبودم من آرنگ راستگو عجیب داشتم از یه اتفاق دوری میکردم یه اتفاق که هیچوقت نمیذاشت به چشم خواهر به پناه نگاه کنم…
صدای پناه لوس نبود، با حس و جدیت تمام داشت قلم زیبای مهدی آذر یزدی رو برام میخوند و من با میل عجیبی که برای بستن چشمم داشتم مقاومت نکردم و اینبار چشم بسته گوش دادم به صدای جان چسب پناه…
چیزی که یکم داشت اذیتم میکرد خشم امروزم جلوی صدف بود، من سعی میکردم همیشه با خونسردی رفتار کنم درسته پیش اومده فریاد بزنم اما این حجم از خشم نوید روزهای خوبی رو بهم نمیداد…
باید کارهای که پری رستمی گفته بود و باز از سر میگرفتم، شک و خشم یادگار دورانی بود که اصلا نمیخواستم باز به همون شدت سراغم بیاد چون عجیب پیش بینی میکردم بیشتر از همه قرار بود پناه اذیت بشه!
چند دقیقه اول با فکر و خیال معمول گذشت اما بالاخره صدای پناه به افکار توی ذهنم غلبه کرد و تونست کاری کنه برای چند دقیقه کلید فکر و خیال توی سرم و خاموش کنم و فقط کلماتی که پناه میخوند توی سرم میچرخید و میتونم بگم بعد از سالها وجودم غرق آرامشی شد که یقین داشتم باید از آینده این آرامش میترسم…
صداش آروم تر از حالت عادی به گوشم رسید
پناه: آرنگ؟
چشمامو باز کردم
– بله
پناه: خستهای؟
خسته چیه؟ من غرق در آرامشم… در حدی که شاید بتونم امشب به خودم آوانس بدم و فکر و خیال بیخود نکنم!
– نه!
پناه: چرا چشماتو بستی؟
– شاید دلیلش عمیق گوش دادن به داستان
لبخندی زد که مهربونی تنها نشونه بارزش بود
پناه: من هروقت بخوام آروم شم چشمامو میبندم…
– شاید اینم باشه!
با مظلومیت پرسید
پناه: آرنگ به قول خودت مَته که نبودم؟
تیکهامو از رو مبل برداشتم و به جلو خم شدم و دستم و روی زانوهام گذاشتم
– به هیچوجه… خیلی هم لذت بردم، هاتچاکلت و بخور سرد شد…
پناه: اگه کنار این شومینه نبوت تا الان باید یخِیخ میشد
چشماش میگفت باهام حرف داره، از ظهر این حرفو توی چشماش بود ولی به زبون نمیاورد… امشب اگه حرف نمیزد قطعا خواب راحت و از خودش دریغ میکرد… سوالی پرسیدم تا شاید وقت بخرم براش و بتونه با خودش کنار بیاد!
– از کی دوبله رو شروع کردی؟
پناه مستقیم به آسمون نگاه کرد و بهم ثابت کرد چیزی جز اتفاق صدف، داره اذیتش میکنه
پناه: از بچگی توی کانون کتاب برای بقیه قصه میخوندم بعد راوی مراسمات شدم جانم برات بگه ؛ توی مدرسه هم مسابقات دکلمه خوانی شرکت میکردم همین روند ادامه پیدا کرد تا سوم راهنمایی رفتم دفتر کار چندتا صداپیشه ازم تست گرفتن و آموزش تخصصی و شروع کردم تا همین الان که یک شاگردپیشه هستم
– نه خیلی هم حرفهای شدی گفتم این میزان کار بلدی برای به روز دو روز نیست…
پناه: با این همه تعریف باید به خودم غَرّه بشم یا نه حرمت مهمون نگه داشتی و میخوای دلم نشکنه؟
– من اهل دو رویی و دل و زبان یکی نبودنم؟
پناه یکم فکر کرد
پناه: نه واقعا تو بیشتر شبیه اون هواپیمایی میمونی که خورد وسط برجهای سازمان تجارت جهانی، به پلک زدنی برج غرور و افتخارات طرف مقابلتو با خاک یکسان میکنی…
– تعریف الکی باعث میشه خیلیها بیشتر از اونچه هستن هوا برشون داره…
وقتش بود جدی زل زدم توی چشماش
– مثلا تو از ظهر هوا برت داشته که میتونی اون حرفی که تو سرت هست و نزنی و منم اصلا نمیفهمم یچیزی داره اذیتت میکنه!
تو سکوت نگاهم کرد، طبیعیترین چیز رنگ متعجب نگاهش بود…
چشم ازش برنداشتم که شروع کنه… اما سرشو انداخت پایین
پناه: امشب وقتش نیست
– هست
تکیه دادم
– منتظرم…
پناه: زورگو بودن اصلا خوب نیست
– میدونم، میشنوم…
غم تو چشماش چیزی نبود که بتونم راحت ازش بگذرم و بگم باشه بعدا برام شرح وقایع کن…
پناه: یه چندتا سوال ازت داشتم…
– بپرس…
اجازه مکث بهش نمیدادم و این اضطراب که توی نگاهش نشست ترغیبم کرد حتما بدونم موضوع چیه!
پناه: درباره اون راننده…
اخمام توی هم رفت، حدس سوالاش کار سختی نبود… یه درصد از سرم گذشت نکنه باز اومده سراغش
پناه: میخوام بدونم چیشد؟
اگه نمیپرسید محال بود بهش بگم به قید وثیقه آزاد شده…
– به قید وثیقه آزاد شده…
ترس توی چشمش مجبورم کرد ادامه بدم
– بعد از عید دادگاهی داره، وکیل گرفتم پیگیره از چی میترسی؟
قطره اشکی که روی گونهش نشست یه تنه تمام آرامشی توی وجودم نشسته بود دود کرد
پناه: آرنگ نیاد سراغم؟
این بار به انتخاب خودم قرار بود اینکارو انجام بدم، نمیدونم دلیل آرامش خودش بود یا من…
بلند شدم و رفتم سمتش با چشمای خیس و متعجب نگاهم میکرد، دستاشو گرفتم و بلندش کردم و توی آغوشم گرفتمش میدونستم شوکه شده ولی من نمیتونستم اجازه بدم آرامش امشبم و چیزی خراب کنه…
جدیت کلام و حفظ
– چرا فکر میکنی تا من هستم کسی میتونه غلط اضافی کنه؟
صداش هنوز میلریزید که با آرامش دستم و روی کمرش چرخوندم… اینکارا حداقل از من بعید بود…
پناه: میترسم فکر نمیکردم سریع ولش کنن…
– نترس اولا غلط میکنه بیاد سمت تو،دوما الان همه چی بر علیهش هست عمرا توی این موقعیت بخواد دست از پا خطا کنه فعلا دنبال اینه بگه اون اتفاقا نیوفتاده نه اینکه بیاد یه مدرک دیگه دستت بده…
سرشو از روشونم برداشت و جلوی صورتم قرار گرفت…
پناه: از اون آدم هرکاری برمیاد من هنوز…
جدی غریدم
– نگو که هنوز میترسی که جدا عصبی میشم و حس میکنم بهم توهین شده… تا من هستم دلیلی برای ترس از هیچی وجود نداره… فهمیدی؟
خندید، این خنده توی این فاصله کم ترسناک بود و کار دستم میداد
پناه: چرا تو انقدر زورگویی…
– میگم بهت…
بازم خندید اینبار خودش سرشو گذاشت روی شونه ام و محکم منو فشرد
پناه: مرسی…
خودشو از آغوشم بیرون کشید حالا حس میکردم آرامش به دوتامون برگشته
لیوان هارو داشتم جمع میکردم که پرسید
پناه : ارنگ فردا ساعت چند میای؟
– ده میرسم؟
پناه: شب؟
– آره شاید هم دیرتر آخر سال پرونده مالی باید بسته شه دانشگاه هم تا ۷ کلاس دارم بعدشم به احتمال قوی دوباره برگردم اداره!
پناه: توپ شیطونکی میشی که!
– عادت کردم من معمولا پروندههام واضحه همکارام خرابکاری دارن مجبورم دست برسونم…
حرکت کردم سمت آشپزخونه که پناه دنبالم اومد و گفت
پناه: روی خرابکاری بقیه ماله میکشی؟
– کارها مثل دومینو بهم مربوط میشه…
پناه: خدا به فریاد اونا برسه چه گوشتی ازشون کباب نکنی، اصلا تو ذهنم ریاضی و زبان جایی نداره نمیتونم درک کنم…
جلوش ایستادم و یکم سمتش خم شدم
– منم مثل تو نوازنده و خواننده حرفهای نیستم
پناه یه لحظه تعجب کرد بعد با همون حالت همیشگی که خودشو از تک و تا نمینداخت گفت
پناه: نگرانی نداره طالب باش یادت میدم، اما دردهای چوب استاد رو هم نباید فراموش کنی…
به لبخند شیطونش نگاه کردم
– الان باید ساز انتخاب کنم؟
پناه: ما کسی و اجبار نمیکنیم دموکراسی برقراره، دوست نداری نیای…
اینجا عجیب یه جان عمت از سمت ولگا مطلبید…
خونسرد گفتم
– پیانو، اما دلتو صابون نزن منو کتک بزنی
پناه: معامله منتفیه، پیانو ندارم باید بیای آموزشگاه که توهم عمرا بیای…
– بعد از عید میریم کرایه میکنیم، میشه دیگه درسته ؟
پناه: بعد از عید که ماه رمضونه، توهم که روزه میگیری، شما در حالت عادی سامورایی تشریف داری روزه هم بگیری ویتامین های گروه B میاد پایین میشی کیم اون جون(رهبر کره جنوبی) بمونه بعد از ماه رمضون… حالا اجازه هست بخوابم؟
– شبت خوش
پناه هوف کلافهای کشید
پناه: وای دوباره جدی شد من برم تا مورد اصابت گلولههای خشم قرار نگرفتم…
***
“پناه”
– مارینا جون برنج با شما…
مارینا خانم: ببین پناه بیخود هول نکن آرنگ همیشه برنج سال مونده استفاده میکنه پس سریع شفته نمیشه آب که جوش اومد برنج و بریز بعد از ۵ دقیقه کفگیر بنداز دونههای برنج و زیر انگشتت فشار بده نرم شد سریع آبکش کن…
با ناراحتی نگاهش کردم اصلا دلم نمیخواست برنامههای امشبم خراب بشه
– نه مارینا جون نمیتونم، همون مواد لوبیا پلو رو آماده کردم ۴ مرحله دستم سوخت، برنج بخوام آبکش کنم از آرنج تا زانوم میسوزه…
مارینا خانم لبخند مهربونی زد
مارینا خانم: باشه من حلش میکنم، اما تمنا میکنم کنارم وایستا تا یاد بگیر
– وای نه خسته شدم از صبح دارم میدَوَم تا برسم…
مارینا خانم: ولی عالی شد…
با ذوق گفتم
– مرسی
ولگا پشت سر هم زنگ میزد جواب دادم گذاشتم رو اسپیکر…
– تا اطلاع ثانوی ورود به خونه آرنگ ممنوع اعلام شده… درضمن گوشی رو اسپیکره حواست باشه چی میگی!
ولگا : مامان خیلی نامردی چرا کلیدای خونه آرنگ و برداشتی؟ از دستت دلخورم پس معلوم شد ما حریم خصوصی نداریم که راحت دست میکنی تو کیفمون…
گیلدا غش غش خندید
گیلدا: چه برنامهی فوق سری هم چیدن!
با هیجان گفتم
– حال داشته باشم کاری میکنم کارستون، حال کردی مو لای درزش نمیره
ولگا با حرص گفت
ولگا: برو گمشو هیچ روز خدا تکون نمیخوره حالا اومده اینجا برای ما شده فنر، از اینجا برو اونجا از اونجا میپره اینجا…
گیلدا: خاصیت آرنگه، کنارش آدما فعال میشن…
به شوخی گفتم
– اَه چقدر حرف میزنید برنجم شفته شد!
ولگا: بمیری چه مغرور هم شده، همچنین قیافه گرفته انگار سرآشپز فود کورتِ
– من وقت حرف زدن ندارم خدافظ…
ولگا: نادانِ جوگیره حســود…
بی توجه درحالی که لبخند عریضی روی لبام بود تماس و قطع کردم…
مارینا خانم: بیا نگاه کن الان باید آبکش بشه این دونه رو زیر دستت بگیر له کن تا اندازهش دستت بیاد…
از لمس دونه های برنج یچیزایی حالیم شد اما مطمئن نیستم دفعه بعد هم بلد باشم
مارینا جون قابلمه رو بلند کرد رفت سمت سینک، این مرحله آشپزی ترسناک بنظر میرسه دقت نکنی قابلمه رها شده و تمام…
مارینا خانم قابلمه رو آب کشید و داد دستم
ماریناخانم: بگیر کفش روغن بریز نون هم بنداز برای ته دیگ…
با ترس گفتم
– داغه!
مارینا خانم: با دستگیره بگیر بجنب دختر برنج زیاد توی آب کش بمونه گوله میشه…
تند تند دست بکار شدم نون روی میز بود همونو برداشتم بعد از ریختن روغن انداختم کف قابلمه…
مارینا خانم : نصف اون زعفران و حالا روی نون بریز سعی کن همه جاش بریزی…
– نون خمیر میشه که!
مارینا خانم: نه ته دیگش قشنگ میشه نون نازکه تا برنج دم بیاد میسوزه، اینجوری دیگه خراب نمیشه و زعفران خودش طعمش هم میکنه، راستی توی مواد آب نارنج ریختی؟
تعجب کردم
– چی؟
مارینا خانم تند تند رفت سمت یخچال یه نارنج برداشت به دو نیم تقسیم کرد و آب نارنج گیر رو برداشت و حالا شروع کرد به ریختن آب نارنج روی مواد لوبیا پلو…
مارینا خانم: قابلمه را از روی گاز بردار الان نون میسوزه!
تا رفتم دست ببرم سمت قابلمه جدی گفت
مارینا خانم: با دستگیره، کم خودتو سوزوندی!
یکم مکث کرد و ادامه داد
مارینا خانم: آب نارنج کشف و آرنگه، بچهم دستپختش حرف نداره، یه طعم ترش ریزی به غذا میده…
سر تکون دادم
– تا الان نشنیده بودم… بقیه زعفران چی کنم؟
مارینا خانم: آخر کار میریزم روی برنج، پناه دقت کن چون برنج داغه مواد و هم نمیزنیم برنج خرد میشه، لابهلا میریزیم…
شروع کرد به ریختن مواد
ماریناخانم: لایه هات نازک باشن که مواد به خورد کل برنج بره
– باشه
ماریناخانم: دَم کنی یادت نره، اما حواست باشه پارچه تمیز برداری بوی پارچه به خورد غذا نداره
کلافه گفتم
– وای یه پلو ساده چه قدر نکته داره، کلا همه رو باهم قاطی کردم
ماریناخانم: بقول آرنگ راه رفتنم برای کودک نو پا سخته اما تمرین کنه میشه عادت هرکاری اولش دشواره…
– علاقه هم باید باشه
ماریناخانم: انگیزه باشه علاقه هم میاد، با من کار نداری برم ؟
– نه الان ولگا میاد برنامهها بهم میخوره
ماریناخانم: مراقبم آروم در و باز میکنم، زیر قابلمه شعله پخش کن گذاشتم ماشین آرنگ اومد داخل پارکینگ در قابلمه رو بردار که میخوای غذا رو بکشی خیلی داغ نباشه برنج خرد بشه…
– باشه حتما، مرسی از کمکتون…
مارینا خانم که رفت دست بکار شدم، هنوز کسی ظرفهای ملوسم و که امروز خریدم ندیده بود مشغول چیدن این ظرفها دلبر شدم، تصورشم دلچسبه که داخل یه سینی سنگکی شکل نون و پنیر و سبزی بچینی یا داخل این دیس و کاسه بشقابهای گل و مرغ برجسته غذا سرو بشه…
ظروف و به زیباترین شکل ممکن روی میز چیدم، میدونستم که آرنگ سالاد شیرازی و ماست یا زیتون پروده رو همراه لوبیا پلو به سالاد کاهو ترجیح میده، معمولا ترشی نمیخورد اما من که دوست دارم…
نگاهی به میز انداختم، این میز مثل روزهای قبل نبود و یه تفاوت شیرینی داشت…
حس کنجکاوی منو بیقرار کرده بود یعنی آرنگ تعجب میکرد؟ تغییرات خونه که جای خود الان از همه مهم تر آشپزی تنبل خانوم!!
یعنی برای اینکه ثابت کنم ظرفاش خوب نیست دست به چنین کاری زدم؟ یا داشتم با این دلیل خودمو گول میزدم؟
از اونجایی که آرنگ میگرن داره شمعهای بدون بو و پارافین خریدم بودم تک تک روی میز چیدم، تازه نشسته بودم که صدای ماشین آرنگ اومد…
دویدم سمت قابلمه و درشو برداشتم، مطمئنم اگه میگفتن طلا قایم کردیم اینجوری سمتش حمله نمیکردم
نگاهی کلی به آشپزخونه انداختم و نفس عمیقی کشیدم همه چیز مرتب بود
آرنگ خسته هم باشه روتین کارش از بین نمیره مثل حالا که آرنگ زد و من قفل شب بند در و باز کردم…
– سلام خسته نباشی
نگاه نگران و متعجبش بهش خیره شد
آرنگ: سلام، اتفاقی افتاده؟
– نه چطور؟
آرنگ به در اشاره کرد
آرنگ:در و قفل کردی…
– آهان از دست ولگا…
آرنگ اومد داخل، خیال میکردم برنامه گلها یادش باشه اما از قیافهاش خستگی بیداد میکرد حق داشت بجای ساعت ۱۰ الان ۱۱:۳۰ رسیده بود و این نشون دهنده حجم کارش بود… بدون هیچ حرفی داشت لباس عوض میکرد
آرنگ: راستین خوابه؟
– راستین و خواب !؟ کاغذ دیواری اتاقش کامل شده بردنش تا تایید نهایی کنه…
آرنگ: چرا دیر کردن؟ تا اونجا که نیم ساعت هم راه نیست!
– اون قطاری که برنامه داشتی با قُلَک بخره، امروز بهانه گرفت بود که شماها به من بی اهمیت شدین تنگِ همین بهانه جویی قطار و مثال زده… یعنی آرنگ بلد کار هست خیلی تمیز طی حرکات شگفت انگیز محمد و تیغ میزنه!
آرنگ: بچه های الان زرنگ شدن یه هوش ترسناکی دارن…
رفت سمت سرویس، منم همون وسط خونه وایستادن بودم تو فکر شایدم ذوق زدگی قبل از اتفاق خودم بودم که در سرویس باز شد اما صدای شیر ای با آرنگ قاطی شد انگار داشت دست میشست…
آرنگ: پناه گلارو آوردن؟
نه انگار اونقدرا هم خسته نیست همش دو دقیقه دیر ویندوزش بالا اومد
– آره…
بعد از چند لحظه اومد بیرون و یه نگاه به اطرافش انداخت
آرنگ: نمیخوای بگی اینارو تو جا به جا کردی که ؟
انقدر ذهنم درگیر چند دقیقه بد بود که گیج پرسیدم
– یعنی چی ؟
نگاه تیزی بهم انداخت و با تند خویی گفت
آرنگ: دختر تو تازه اوزون تراپی نشدی؟؟مارینا خانم هم به کار گرفتی
– آهان نه کارگر اومد اونایی که سنگین بود و خودشون گذاشتن مارینا جونم پیشم موند…
آرنگ: خوبه
رنگ نگاهش تحسین آمیز شد، خدا خدا میکردم که سمت آشپزخونه نره که نشد مستقیم همون طرفی رفت…
آرنگ: پناه من خستم یه لیوان آب میخورم میخوابم توهم که بدون شک تا حالا گرسنه نموندی…