رمان سایه پرستو پارت ۹۱

3.8
(13)

همین رسید وسط آشپزخونه روی میز و دید استپ کرد، چندبار نگاهش بین منو و میز و قابلمه‌ای روی گاز رفت و برگشت… آرنگ آدم نادان و خنگی نبود

 

آرنگ: اندازه قابلمه با بشقاب‌های روی میز نمی‌خونه!

 

جلوتر رفتم به لبه‌ کابینت تکون دادم

 

– نبایدم بخونه امشب ما دونفر نوش جان میکنیم هرچی موند، پلوی خودم پز رو فردا همه بخورن

 

آرنگ با تعجب بیشتر از حد معمول به انسان پرسید

 

آرنگ: خودت پز؟ این نمیتونه واقعی باشه احتمالا از خستگی دارم توی رویا زندگی میکنم!

 

با غرور شایدم ذوق جلو رفتم

 

– بله، خسته که بودی اونم زیاد اگه خسته نبودی باید این بوی مست کننده رو زودتر میشنیدی…

 

حالا آرنگ هم از بهت دراومده بود، دستاشو گذاشت روی سینه و با لبخند گفت

 

آرنگ: پس باید بگم این خطا رو پناه بانو بر من بِبَخشایَند…

 

خندیدم

 

– خوبه خوبه خودتو لوس نکن، تا تو تراس و چک کنی غذا رو کشیدم، اما قبلش بگم تنها موادشو من درست کردم دم کردن پلو کار من نیست!

 

آرنگ: عالیه قدم بزرگی محسوب میشه، خواب از سرم پرید…

 

توی چشماش نگاه کردم

 

– من اگه بدونم این چهره خندان و جذاب و میبینم هرشب غذا میپزم…

 

نگاهم و ازش گرفتم و مشغول کشیدن پلو شدم که یه لحظه حس کردم فضای خونه سنگین شد برگشتم سمت آرنگ بگم صورتش لبو شده بود نه اما قطره‌های عرق روی پیشونیش قابل دیدن بود…

 

همین نگاه منو دید رفت سمت تراس، من حرف بدی زدم؟ مهم اینه که خودم چنین حسی نداشتم و حرف دلمو به زبون آوردم…

 

میز و کامل چیدم و صداش زدم

 

– مرد پر تلاش خسته از کار برگشته‌ی همیشه درحال رژیم بیا ببین پناه چه کرده، مرد می‌خوام امشب رژیم بگیره…

 

آرنگ اومد داخل، نمی‌دونم چرا حس کردم چشماش برق خاصی داشت!

 

آرنگ: اون کسی که لایف استایل و با دیدن این صحنه و چنین کدبانویی تغییر نده نادانه… تو در من چنین خصلتی دیدی ؟

 

از ذوق مدل رفتار آرنگ شونه بالا انداختم و گفتم

 

– نه والا…

 

آرنگ صندلی هارو کشید، البته باید بگم دراصل اول برای من کشید…

 

آرنگ: این شب مبارک به افتخار ظرف‌هاتون بود؟

 

لبخند موذی زدم، نامرد دستمو خوند…

 

– بگی نگی، به افتخار روح بخشیدن به محل زندگی…

 

آرنگ: صحیح…

 

– چطور شده ؟

 

چنگال و چاقو رو گفتم سمتش و با لحن تهدید آمیز گفتم

 

– اعتراف کن مرد جوان!

 

آرنگ خندید و دستاشو بالا گرفت

 

آرنگ: سوگند یاد میکنم به جز راست بر زبان جاری نکنم…

 

تو شوک این مدل صحبت کردن و بانمک بازیش بودم که جیغ خفه‌ای کشیدم

 

– آرنگ تو تا چه اندازه میتونی باحال باشی، هورا پسر ایول داری دست مریزاد…

 

آرنگ میخندید در اصل از خنده شونه‌هاش میلرزید

 

آرنگ: آروم دختر کل ساختمون و بیدار کردی!

 

آرنگ یه کفگیر از غذا کشید

 

آرنگ: این بار حق با تو بود ظرف‌های روی میز با هرچی که تا الان دیدم یه فرق فاحش داره، اما نمیتونم بگم چی هست…

 

با ذوق چهار برابر آرنگ غذا کشیدم، خو زحمت کشیدم کار کردم گشنه‌ام شده…

 

– ظروفی که کارخونه تولید میکنن سری کاری تولید میشن یعنی کارگر باید یه تعداد یا یه ساعتی رو پای دستگاه وایسته و کار و تحویل بده براش چیز دیگه‌ای مهم نیست البته نباید هم باشه کار یه درصد خراب بشه از حقوقش کم میشه اما این ظرف ها تک تک روش زمان گذاشتن ذره ذره باهاش زندگی کردن انرژی پاش ریختن تا ساخته شده، پس نعمتی بزرگی که خب روح سازندش هست در اون جامونده…

 

آرنگ: تحلیل جالبی بود…

 

نگاهش روی دستم نشست و اخماشو توی هم کشید

 

آرنگ: دستت چی شده؟

 

چشمکی زدم

 

– اثرات آشپزی کردنه دیگه… این نشون میده راست گفتم و خودم مواد غذا رو درست کردم…

 

آرنگ نگاه عجیبی بهم انداخت که معنیش برام خیلی سخت بود

 

آرنگ: حتی اگه دستت هم نمیسوزوندی باور میکردم!

 

لبخندی زدم و آرنگ مشغول غذا خوردن شد، درسته شوخی کرد باهام همراه شد و خندید اما خستگی از سر و روش می‌بارید منم ترجیح دادم سکوت کنم تا ذهنش آروم بشه که خودش شروع به صحبت کرد…

 

آرنگ: پناه یادم نمیاد تا الان اینجا لوبیا پلو خورده باشی، راستین زیاد مشتاق نیست من نپختم…

 

لبخند زدم

 

– چیه طعم آب نارنج اومد زیر زبونت؟ مطمئن باش علم غیب ندارم خوبه گفتم مارینا خانم برنج دم کرده خودشم گفت این ترکیب و دوست داری، ته دیگ بکشم؟

 

آرنگ: نه دیر وقته معدم نمی کشه سردرد میگیرم…

 

– آهان

 

آرنگ دوباره مشغول خوردن شد، نمی‌دونم چرا یه حس قوی بهم می‌گفت امشب عصبی هست اما داره خودشو کنترل میکنه!

 

آرنگ: پناه من فردا شب شاید نیام…

 

چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد

 

آرنگ: یعنی شاید این هفته نیام!

 

چی داشت میگفت؟

 

– یعنی کلا خونه نمیای؟

 

آرنگ: نه دیگه احتمالا این آخرین غذا باشه که اینجا میخورم تا هفته‌ی بعد…

 

اول چیزی که به ذهنم رسید و هول زده پرسیدم

 

– برای جشن مارینا خانم میای ؟

 

آرنگ: حتما روز قبلش هم باید برم شمال خونه رو راست و ریست کنم، شاید دیر برسم اما میام حتما خودمو میرسونم!

 

نگاهی به خونه انداختم، حس میکردم شب خوبم بهم زهر شد… این خونه رو بدون آرنگ چجوری تحمل میکردم؟

 

شروع کردم به هم زدن بی هدف غذا، انگار سیر شدم و میلی به غذایی که همش چندتا قاشق ازش خوزدم نداشتم…

 

– پس من فردا میرم خونه، پگاه هم که نیست همش دنبال خرید و دکور زدنه که خونه رو برای شب عید آماده کنه…

 

آرنگ: حتی اگه یه درصد احتمال میدادم که میتونم طول این هفته بیام خونه اجازه نمیدادم بری اما خودم نیستم پس به تنهایی مجبورت نمیکنم…

 

همه چیز دست به دست هم داده بود تا حالم بد بشه، آرنگ حالش خوب نبود و همین وضیعت تاثیر بدی روی روحیه‌ام گذاشت… این حال و هوای آرنگ هیچ شباهتی به آرنگ شوخ طبع و شیرین چند دقیقه پیش نداشت، نمیدونستم باید چیکار کنم اما میدونستم که هیچوقت دوست ندارم توی چنین حالی ببینمش!

 

طاقت نیاوردم و لب باز کردم

 

– آرنگ یه سوال بپرسم؟

 

آرنگ تکیه داد و با چنگال زیتون میذاشت توی دهنش

 

آرنگ: بگو میشنوم!

 

– آرنگ یه حالی شدی، نگو خسته‌م که فراتر از خستگی به نظر میرسه، من خسته بودنات و دیدم شبی که پگاه بیمارستان بود کامل نخوابیدی…

 

آرنگ: سالها قبل از اول اسفند من بعد از اداره می رفتم حسابرسی پس نه من کسی رو می‌دیدم نه کسی منو هر ۵ روز یا ۷ روز میومدم خونه ۱ روز استراحت میکردم دوباره تا شب عید همین روال بود… از خرداد تا پایان تیر هم چون مفاسا حساب مالیاتی تحویل میدم ارتباطم با محیط اطرافم قطع می شد… امسال به خاطر شرایط موجود حسابرسی و قبول نکردم تا امروز که به اجبار حسابرسی یه شرکت و انداختن گردنم

 

هوف کلافه ای کشید و نگاهم کرد

 

آرنگ: پناه بی‌برنامه‌گی اونم الان… شرمنده شماهم شدم…

 

– الکی برای ما خودتو ناراحت نکن کار اداری همینه، تازه کار برای خودتم باشه یه سری روزها مجبوری مخالف میلت سرکار بمونی مثلا همین قنادا، یا میوه و آجیل فروشا کل عید و شب‌های خاص پیک کاریشون هست!

 

آرنگ: الان وقتش نبود، شاید بشه گفت خودمم آمادگی‌شو نداشتم…

 

– برام تعجب برانگیزه هیچ فکر نمی‌کردم این کلمه رو از تو بشنوم، آمادگی نداشتن!!!

 

آرنگ: تا الان از من بی نظمی دیدی؟ برنامه‌های مختلفی داشتم یکیش همین کایت‌‌‌‌‌ سواری بود که بهت قول داده بودم…

 

– اونو که میریم اما بعد از عید…

 

آرنگ بلند شد تا میز و جمع کنه

 

– نه تو برو خسته‌ای!

 

آرنگ: تو پختی من جمع هم کنم کار خاصی نکردم!

 

– آرنگ خواهش میکنم برو هم خونه رو ببین هم استراحت کن!

 

آرنگ گوشی و برداشت، همزمان گفت

 

آرنگ: پس جمع نکن من الان بخوابم ۵ بیدارم خودم صبح توی ماشین میچینم… باهم بریم تراس…

 

– بزن بریم!

 

آرنگ توی مسیر با مستانه تماس گرفت و توضیح داد که این یک هفته نیست و برای نازبانو شب به شب ویس می‌ذاره تا هرشب بهش گوش بده ، و متاسفانه گفت شاید نصف شب گوشی بیاد دستش و حرفای هایی از این قبیل که یه لحظه از سرم گذشت کاش برای منم هرشب ویس میذاشت!

 

با آرنگ وارد اتاق شدیم

 

آرنگ: این گلا توی را‌ه‌رو خشک نمیشن؟

 

– نه سایه‌ دوستن!

 

آرنگ: یه روز دقیق شرایط نگه‌داریشون و برام توضیح بده… راستی من این هفته خونه نیستم آب نمیخوان؟

 

– چرا فردا به گیلدا توضیح میدم…

 

آرنگ: پس پرنده هارو هم بفرست همون جا نگه دارن…

 

– پرنده‌هارو میبرم…

 

آرنگ: اینم میشه…

 

آرنگ دوباره داشت کوتاه حرف میزد، حس ششم زنانه‌م می‌گفت اتفاق دیگه‌ای افتاده…

 

آرنگ در تراس و باز کرد، برق چشماش و حس کردم برگشت سمتم نگاه مهربونش چیزی بود که این روزا زیاد دیده بودم ولی این غم توی نگاهش بود که داشت اذیتم میکرد

 

بی حرف پا به تراس گذاشت شاید دو دقیقه‌ای نگاه کرد

 

آرنگ: بهشت شده!

 

– برای تو که باید عادی باشه تو وسط بهشت به دنیا اومدی…

 

برگشت سمتم چند ثانیه تو چشمام نگاه کرد

 

آرنگ: من دارم راجع به این تراس صحبت میکنم، اینجا بهشت شده دستت درد نکنه حالا سر فرصت بیام لذت ببرم…

 

بعد از پایان حرفش رفت داخل و تموم عکس العملاش منو به یقین رسوند که یه اتفاق دیگه‌ای هم افتاده… دیگه بیشتر از این نمیتونستم طاقت بیارم پشت سرش وارد خونه شدم و سریع جلوش وایستادم

 

– آرنگ خوبی ؟مطمئن باشم فقط بخاطره بی برنامه‌گی کاری کلافه هستی ؟

 

آرنگ با جدیت گفت

 

آرنگ: خستم استراحت کنم روی روال میام…

 

نگفت آره، فقط گفت خستم… آرنگ نیاز به تنهایی داشت!

 

– اوکی، منم حسابی خسته‌م امروز خیلی کار کردم رکورد شکوندم برم بخوابم که باطریم داره تموم میشه…

 

چند قدم فاصله گرفتم اما باز برگشتم

 

– آرنگ، هرجا، هر زمانی بخوای من هستم میتونی همجوره‌ رو کمکم حساب کنی…

 

به سمت در اتاق حرکت کردم که صدای آرومش به گوشم رسید

 

آرنگ: شب خوبی بود!

درسته الکی گفتم خوابم میاد، بعد از این همه مدت چطوری دلم میومد این خونه رو ترک کنم؟ خونه‌ای که یه روز از اومدنش واهمه داشتم نه از واهمه و ترس بیشتر بود من وحشت داشتم…

 

اما الان دلم نمی‌خواست وقتی آرنگ نیست اینجا بمونم، حالا داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که این خونه ذره‌ای برام اهمیت نداره بلکه صاحب خونه هست که آرامش و حس خوب و بهم تزریق می‌کنه…

 

حتما اگه به فردا میکشید با اصرار بچه‌ها مواجه میشدم پس از همین حالا شروع کردم به جمع کردن وسایلم، نه من آدم وابستگی نیستم که اگه بودم نصف عمرم و توی کار و گاها شهرهای دیگه سپری نمی‌کردم…

 

چه روزهای که بخاطره فیلمبرداری ماه به ماه خونه نمیومدم شاید یه کم دلم بگیره که خب طبیعیه هربار که از بچه‌ها سرکار جدا میشم همین حس و دارم‌‌…

 

اما پناه خودتو گول نزن احساس نمیکنی دلگیری با مچاله شدن قلب فرق داره؟ بدبخت تو حالت جوریه که انگار یکی داره قلبتو توی مشتش فشار میده و دنیای پیش روت تیره و تار شده دیگه رنگ و بوی عصر و نداره…

 

هــه بازم عادیه چنین چیزی و پیش بینی نمی‌کردم پس الان فقط حرصم دراومده خب همه ما یه بچه درون داریم الانم حال من مثل اون کودکی هست که بهش قول پارک دادن اما یهو همه برنامه‌ها بهم خورده و گفتن باید بشینی توی خونه حرفم نزنی…

 

با دست عصبی به سرم کوبیدم، اه پناه چرا خودتو توی تنگنا قرار میدی کی‌ گفته تو باید توی خونه بمونی الان از بازار امام زاده حسن تا بازار بزرگ تا تجریش از اون طرف هم پلادیوم پاساژ کاج و… همه یه صدا اسم تورو صدا میزنن…

یه سال دم عید فرصت پیدا شده لذت ببری!

 

چقدر الان دلم میخواست برم و از اوج اون سکو یه بار دیگه به پایین بپرم کاش میشد با آرنگ باز می‌رفتیم، حیف که نشد…

 

بجاش امسال میرم برای خودم سبزه میخرم،امسال خودم هفت سین درست میکنم یه دونه هم برای ویلای آرنگ درست میکنم…

 

نمی‌دونم اونم دوست داره یا نه، یه صدای از درونم تلنگر زد مهم نیست تو که به هیچ کدوم از خواسته‌هاش اهمیت ندادی اینم روش…

 

حق به جانب جواب دادم، درسته اذیتش کردم حرصش دادم اما دشمنی نکردم هرکاری کردم به نفع خودش بود شاید خودش متوجه نشه اما من کامل حس میکنم یه درصدی از وسواسش کم شده شاید درست این بود که توی زندگیش دخالت نکنم و اگه همه چیز این جوری خوب پیش نمیرفت احتمال داشت فاجعه رخ بده منم قطعا دوست ندارم یکی خودخواهانه بیاد همه زندگی‌مو کن فیکون کنه اما خوبی آرنگ این بود که در عین عصبانیت گاهی خیلی صبور هست البته شاید وقتی که خودش هم بخواد صبور میشه…

 

تو بیرون همه خیال میکنن کاملا اتو کشیده‌س اما یه خوی زندگی جمعی و انعطاف پذیری توش هست که قابل تحسینه، مردی که به زیبایی معاشرت می‌کنه برای اطرافیانش حکم آب توی کویر و داره…

 

یعنی آرنگ قبل از صدف چجوری بوده؟ قطعا در باطن هم تغییرات چشمگیری داشته، بالاخره از اون جلد مهربونش فاصله گرفته…

 

قطعا آرنگ قبل از اون فاجعه یه آدم دیگه بوده، چه حیف که ندیدمش… نه پناه چرا حیف مگه نشنیدی میگن از نخورده بگیرید بدید به خورده؟ حالا اگه تو قبل از ازدواجشو میدیدی الانش برات غیرقابل تحمل بود مثل اینکه از بهشت یهو بیای توی دوزخ…

 

بیشتر از این اگه فکر میکردم قطعا تا صبح به جنون می‌رسیدم، تمام تلاشم برای خوابیدن با شکست مواجه شد…

 

پس حداقل پاشم برم آشپزخونه رو سر و سامون بدم، آرنگ اول صبحی خسته نشه…

 

اول رفتم روی تراس که اگه آرنگ بیدار باشه از چراغ خواب اتاقش میشه تشخیص داد، اگه بیدار باشه سر و صدا نمیکنم و آروم برمی‌گردم سرجام و وقتی آرنگ کامل خوابید بلند میشم، اما شواهد نشون میداد آقای خسته امشب زود خوابش برده حقم داره از صبح زود رفته سرکار الانم ساعت ۳ شده بایدم می‌خوابید…

 

دلم برای خودم سوخت که خوره به جونم افتاده خوابم نمیبره به قول مامان نمک زیر مژه‌هات ریختن…

 

یهو یاد پگاه افتادم که هنوز نیومدن، سریع گوشی و برداشتم و زنگ زدم پگاه با دومین بوق جواب داد

 

– کجایید؟

 

صدای پگاه خسته بود

 

پگاه: سلام خونه شهرک اومدن تغییر دکور و انجام دادن!

 

– هنوز تموم نشده؟

 

پگاه کلافه گفت

 

پگاه: نه مردک گیج جای مک کویین برداشته بن تن زده راستینم لج کرد میگه همین الان بازش کن درستش کن این تموم بشه فردا وسیله بیارم تا عید خونه چیده بشه!

 

– به خودت فشار نیار حالا مگه واجبه تا عید خونه اوکی بشه! حالا الان کاغذ دیواری و کنده دوباره سریعا میشه وصل کرد…

 

پگاه: پرده اتاق، کاغذ دیواری و که درست وصل کرده برای همین میگم مردک گیج آخه کی پرده رو یه شکل میزنه کاغذ و یه شکل دیگه؟

 

از حرف پگاه تعجب کردم، خدایی حق داشت

 

– حالا دختر میومدی خونه استراحت میکردی! پگاه خواهش میکنم مراقب خودت باش از فردا هم کارگر بگیر من که ناقصم نمیتونم همراهیت کنم!

 

پگاه: حتما کارگر میگیرم بخوامم خودم نمیتونم کارارو انجام بدم همین امشب تنظیم خوابم بهم ریخته عصبی شدم… دیگه آدم سابق نیستم..

 

– اتفاقا یه وقتایی خوبه آدم مثل قبل نباشه، پگاه راستین راضی شد بگو محمد شمارو برسونه من بیدارم…

 

پگاه: نه بمونیم ناقصی‌های آشپزخونه، لوسترا و آشپزخونه کثیف رو هم دارن حل میکنن، حسابی به کار گرفتمشون…

 

– شب عیدی دست چه کسی هم افتاده، خانم حساس!

 

پگاه خندید که گفتم

 

– پگاه جان کار نداری من برم !

 

پگاه: نه برو عزیزم بگیر بخواب ما امشب نمیایم!

 

هــــه خواب!

 

– باشه عزیزم شبت خوش!

خیلی آروم مشغول جمع و جور کردن آشپزخونه شدم و بعدش یکم با گل ها و به عبارتی بهشت خونه ارنگ صحبت کردم و حالا که خورشید طلوع کرده بود من درحالی که به ماگ هاتچاکلت توی دستم بود داشتم از تراس به بیرون نگاه میکردم شایدم با این خونه وداع میکردم…

 

صدای در اتاق آرنگ که اومد برگشتم حتما بیدار شده، توقع داشتم با همون سویشرت شلوار دیشب ببینمش اما کت و شلوار به تن کرده و کیف بدست درحالی که سرش پایین و بشدت توی فکر بود سمت پذیرایی اومد..‌

 

من توی تیر راس آرنگ نبودم و بهم دست نداشت، نگاهش روی گلها راه‌رو نشست و برای چند ثانیه غرق تماشاشون شد…

 

همون کودک نوباوه‌ی درونم فعال شد از گوشه آشپزخونه پاورچین پاورچین رفتم تا وقتی که کاملا بهش نزدیک شدم قبل از اینکه لو بدم یهو انگشتمو دراز کردم بردم سمت گوشش و بلند گفتم

 

– ویــــــززززززززززز

 

حالا من بودم بعد از دیشب بالاخره خنده روی صورتم نشست و به صحنه‌ای پرواز کیف و گوشی آرنگ توی آسمون و قیافه شوکه شدش از ته دل می‌خندیدم… البته نباید منکر تعجب توی صورتش شد که خیلی خنده دار بود!

 

انقدر‌‌‌ حیرت زده نگاهم کرد که فکر کردم شاید باید خجالت میکشیدم، دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم

 

– آرنگ… الو؟ کجایی؟ خوبی؟ بنده پناه نیک پندار هستم بجا آوردی؟؟

 

با حرص مشهودی گفت

 

آرنگ: دیوانه تر از توهم مگه هست؟ در تعجبم چطوری این موقع صبح بیداری!

 

دست به سینه شدم و با شیطنت پرسیدم

 

– اصلا هم نترسیدی؟

 

خودشو جمع و جور کرد و سعی کرد جدی باشه

 

آرنگ: نه ترس چی…

 

با دست برو بابا کردم و گفتم

 

– برو گمشو کم مونده بود مثل هندونه بخوری زمین بترکی!

 

اینو که گفتم آرنگ هم شروع کرد به خندیدن وقتی دید دستش رو شده گفت

 

آرنگ: دختر تو آزار داری؟ نمیگی آدم سکته می‌کنه؟

 

شونه بالا انداختم

 

– جدا فکرشو نمی‌کردم این اندازه بی جنبه و ترسو باشی!

 

آرنگ ابرو بالا انداخت و گفت

 

آرنگ: ۶:۳۰ صبح ناغافل یه نفر بیاد انگشت توی گوشت کنه و بگه ویز تو باشی واکنشت چیه؟

 

صادقانه گفتم

 

– اووووم من میزدم زیر گوشش…

 

آرنگ نگاه منظور داری بهم انداخت و دستشو تاب داد که دستامو بهم قفل کردم و کودکانه گفتم

 

– میخوای منو بزنی ؟

 

آرنگ دستشو جلو آورد و خونسرد گفت

 

آرنگ: خودت گفتی

 

– من گناه ندارم؟

 

آرنگ: من گناه نداشتم ترسوندیم؟

 

تخس گفتم

 

– نه

 

آرنگ: پس تو که به هیچ عنوان گناه نداری، مظلومیت هم بهت نمیاد خودتو لوس نکن!!

 

چشمامو مظلوم کردم

 

– من مثل برگ گل نازکم بزنی می‌شکنم!

 

آرنگ خندید

 

آرنگ: پناه گل گوشت خوار دیگه؟ دست کسی بهت برسه قطعش می‌کنی… دختر تو تا دیدی دست من به کسی بخوره؟ جمع کن خودتو، ولی یه نفر مثل تو باید باشه تا پیچیدگی یه روز پرکار و از یاد ببره… هنوزم چهار سالته!

 

– افتخار میکنم توهم چه سخت میگیری حالا میری حسابسری و با ناز و ادا انجام میدی یه پول هنگفت هم به جیب میزنی اینهمه آه و ناله نداره که…

 

آرنگ: برای اون نگفتم صبح ۶۰ تومن اومده به حسابم، باید برم بانک اعلام کنم وقت صبحونه خوردنم ازم گرفت!

 

– آهان نگران نشو پول شویی نکردن، حسابت هم هک نشده، محمد ریخته من یه بخشی از حساب هارو که میدونستم تحویلش دادم…

 

آرنگ چشم غره رفت و اخماشو شدید توی هم کشید

 

آرنگ: تو چیکار کردی؟

 

با انگشت اخماشو باز کردم و خونسرد گفتم

 

– اووو نبینم ترسناک بشی دل من بریزه…

 

بعدی جدی تر ادامه دادم

 

– آرنگ وظیفه‌ش بود توهم الکی به خودت نگیر همه‌ی اینا نصف هزینه ای که تو این مدت کردی نیست… همین که هزینه هتل نداده باید بره خداروشکر کنه…

 

آرنگ ذره‌ای هم اخماشو باز نکرد…

 

آرنگ: خوشم نمیاد کسی توی تک تک مسائل زندگیم دخالت کنه!

 

جلو رفتم رخ به رخش با فاصله کمی ایستادم

 

– این مسئله شخصی زندگی تو نیست آرنگ، یه عمر باباش زیر پر و بالش و گرفت حالا تو باید بشی مسئول کارهای محمد؟ تو باید گند کاری هاشو جبران کنی؟ چرا اجازه نمیدی بزرگ شه؟ بذار از پس مشکلات خودش بربیاد حداقل کاری که میتونست بکنه پرداخت این مبلغ بود که خوب می دونم یک دهم اون هزینه ای که تو کردی هم نیست!

 

کوتاه گفت

 

آرنگ: فکر می‌کنی برای محمد اینکارهارو میکنم؟

 

مطمئن بودم برای محمد نیست!

 

– نه آرنگ، تو برای پگاه داری اینکارا رو می‌کنی و من ممنونتم ولی خوب می‌دونی که حق دارم…

 

آرنگ: من از مهمونم پول برای پذیرایی نمی‌گیرم!

 

– مهمون یه روز، دو روز اصلا یه هفته…نه چند ماه!

 

سعی کردم بحث و از این موضوع خارج کنم

 

– بیا که پناه بانو قراره برات صبحونه آماده کنه…

 

آرنگ سر تکون داد و گفت

 

آرنگ: به هیچ عنوان کارت قابل بخشش نیست!

 

چشمکی زدم

 

– چیه صبحونه دوست نداری؟

 

آرنگ: خودت می‌دونی منظورم چیه… الان به صبحونه اجباری دعوتم؟

 

شونه بالا انداختم

 

– دوست نداری نخور، منت نذار صبحونه اجباری…

 

آرنگ: دیدی گل گوشت خواری، حالا زبونمو قطع نکنی…

 

با دست به آشپزخونه اشاره کرد و زیر لب بفرمایید گفت‌…

 

یه موزیک آروم پلی کردم و همزمان شروع کردم به خوندن و چیدن میز…

 

موزیک در اصل زیر صدا بود،من اگه موقع انجام کارها آهنگ نخونم اون کار کاملا خراب میشه، الانم هیچ دوست نداشتم اشکالی توی کارم باشه، پس زدن زیر آواز که مطمئننا آزار دهنده نیست این اعتماد به نفس و آرنگ با توجه‌ای که موقع خوندنم نشون داده بهم ثابت شد…

 

آرنگ در سکوت کامل پشت میز نشسته بود

 

خونه ما دورِ دوره ، پشت کوه‌های صبوره

پشت دَشتای طلایی ، پشت صحراهای خالی

خونه ماست اونورِ آب ، اونورِ موجهای بی تاب

 

همینجوری که داشتم میخوندم یهو آرنگ گفت

 

آرنگ: خیلی دلت برای خونه تون تنگ شده!؟

 

مکث کردم

 

– ها؟… آهان؟… نه همینجوری خوندم!

 

شاید چون قرار بود دلتنگ اینجا بشم خوندم…

 

بعد به صدام لحن متعجب دادم و پرسیدم

 

– از کل دکلمه و احساساتش اینو گرفتی ؟

 

آرنگ: اینایی که تو خوندی بیشتر دلم برات سوخت گفتم چقدر اینجا عذاب کشیدی الانم دوست داشتی من زودتر برم سرکار برگردی خونه…

 

اخممو تو هم کشیدم و دست به سینه نگاهش کردم

 

– آرنگ مغلطه نکن!

 

لبخندی زد و گفت

 

آرنگ: شوخی کردم یاد شمال افتادم، نرم میخونی

 

چشمک زدم و گفتم

 

– نفست حق حاجی

 

آرنگ: دو طیف کوچه بازاری و لوسی و با هم رو تو برنامه ریزی کردن

 

– چیه نکنه تو هم دوست نداری دختر داش مشتی صحبت کنه‌…

 

آرنگ: والا با این لحن اگه بگم نه که چاقو میذاری زیر گردنم… جلوی من هرجور دوست داری رفتار کن، راستی ظرف های دیشب و تو جمع کردی؟ یا پگاه اینا اومدن؟

 

– نه بابا اونا اسیر خونه‌ن، پناه بانو از بیکاری موتورش روشن شده…

 

آرنگ: اوه پس حسابی تو زحمت افتادی

 

– اما جمع کردن میز صبحونه با خودت که من قبل از بیدار شدن همسایه بغلی میخوام برم میترسم بمونم نگه‌م دارن…

 

آرنگ جدی گفت

 

آرنگ: کله سحری با کی میخوای بری بمون ظهر ماشین می‌فرستم دنبالت…

 

– نه صبح برم دیشب داشتم چمدون میبستم نخوابیدم…

 

آرنگ با لحن خاصی گفت

 

آرنگ: پس عزم سفر کردی!

 

وقتی خیالم راحت شد که همه چیز روی میز هستم، روی صندلی روبه‌روی آرنگ نشستم جوابشو دادم

 

– آره دیگه رفتنی باید بره، آرنگ پرنده هارو با یه قفس ببرم جاشون تنگ میشه؟

 

آرنگ: دوتا قفس بردار… ساعت ۶ برات نوبت دکتر گرفتم، دکترش آلمان هست دکتر پدر همکارم بود از اون طریق نوبت داد عکس و نواز مغز و براش فرستادن ویدئوکال معاینه‌‌ت می‌کنه…

 

کلافه دستی به صورتش کشید

 

آرنگ: لعنت به این بی برنامه‌گی… گفتم خودم هستم اما خب نشد هرچند از اول شماره خودتو داده بودم اگه این دکتر اجازه بده میتونی قرصاتو قطع کنی…

 

چی داشت می‌گفت ؟ گنگ پرسیدم

 

– نوبت چی ؟

 

آرنگ: برای تشنج! بهت نگفتم که بهم نریزی الانم مجبور شدم وگرنه تایم ویزیت حتما کنارت بودم!

 

اصلا انگار توی این دنیا نبودم، حس عجیبی توی قلبم بود‌‌… تا الان پیش نیومده بود کسی اینجوری پیگیری مریضی من باشه ولی آرنگ برای بار دوم بود که داشت برای سلامتیم تلاش میکرد! فقط تونستم آروم زمزمه کنم

 

– دستت درد نکنه…

 

و کنترل کردم زبونی رو که میخواست بچرخه و بگه «کاش کنارم بودی…»

 

گوشی آرنگ ویبره رفت و ارنگ همزمان با دیدن کسی که تماس میگیره رنگ صورتش قرمز شد…

 

نگاه منو به خودش دید و اجازه نداد ویبره گوشی ادامه پیدا کنه و سریع تماس و ریجک کرد…

 

آروم مشغول خوردن صبحانه بود ولی من پازل هارو کنار هم چیدم و حدس زدم ناراحتی دیشب ش به جز بهم خوردن برنامه ها به این تماس هم مربوط بود!

 

آرنگ دست از خوردن کشید و شروع کرد به جمع کردن وسایل جلوی خودش

 

آرنگ: تو صبحونه‌ت و کامل بخور خودم میرسونمت…

 

– دیرت میشه!

 

آرنگ دوباره جدی شده بود، چرا فکر میکرد الان طاقت این لحن عصبی و جدی و داشتم؟

 

آرنگ: دیر نمیشه تو مسیرمی، شرکت بعد از آزادگان جنوبه…

 

صبحونه هم مثل شام دیشب کوفتم شد، یکم از آب پرتقال و خوردم و بعد بلند شدم با بی میلی زمزمه کردم

 

– دستت درد نکنه…

 

آرنگ زیر چشمی نگاهم کرد و فقط هوف کلافه‌ای که کشید و شنیدم…

بشدت عصبی بودم مرد نباید انقدر‌‌‌ سست عنصر باشه و اخلاقش عوض بشه، بهونه گیر بودم و آرنگ اون یه ربع، نیم ساعت دیشب و میخواستم!

 

چمدون برداشتم و آماده از اتاق بیرون اومدم، نگاهش و از چمدون بالا آورد

 

آرنگ: آماده‌ای؟

 

– آره…

 

مشخص بود دلخورم؟خب آرنگ باز بداخلاق شده بود

 

دستی توی موهاش کشید و بی حرف سمت در رفت، تمام زمانی که به ماشین برسیم توی سکوت گذشت ولی سنگینی نگاه آرنگ و حس میکردم…

 

طبق شناختی که ازش داشتم الان تو مرحله پشیمونی بود، همیشه اول عصبی میشه و بعد پرده دوم اکران میشه که همون پشیمونی هستش البته باید دید طرف مقابل چقدر براش باارزشه که بخواد از پرده دوم رونمایی کنه!

 

ماشین و روشن کرد و بعد دست برد سمت ضبط

 

آرنگ: رادیو یا آهنگ؟

 

از شیشه به بیرون نگاه کردم…

 

– برای حال و هوای الان فقط موزیک بی کلام جوابگو هستش!

 

سری تکون داد

 

آرنگ: موافقم بی کلام، زیر صدا باشه بعد توهم مثل صبح به یه شعر ناب مارو دعوت کن!

 

این یعنی راه برای رفع سکوت، با اینکه اهل ناز اضافه نبودم ولی دلم یه کوچولو گله‌گی خواست…

 

– صبح با صدام روزتو خراب کردم کافیه…

 

اخماشو توی هم کشید کاملا چرخید سمتم…

 

آرنگ: پناه نگام کن!

 

بی حرف چرخیدم سمتش…

 

آرنگ: هیچوقت، پناه هیچوقت صدای تو روز منو و خراب نمیکنه برعکسِ تصور تو حس میکنم درهای بهشت روم باز میشه…

 

معنی قند تو دل آب شدن و با تمام وجود حس کردم، دیگه دلخوری معنا داشت؟ ولی میتونستم یکم ناز کنم درسته؟ البته که آرنگ ناز احدی و خریدار نبود…

 

– ممنون آرنگ ولی حسش نیست صبح بود که پرید…

 

آرنگ ماشین و حرکت داد

 

آرنگ: اینکه حسش پریده یه بحث جداست ، صحبت می کنیم ولی اینکه تو اول صبح میخونی خیلی مهارت میخواد، به خواننده‌های معروفش هم نمیشه گفت اول صبح بخون… حالا بگو چرا حسش پریده؟

 

برگشتم سمتش حالا که خودش میخواد منم باید پا پیش بذارم، تا همین الانم خیلی باهام راه اومده آرنگ اهل این حرفا نبود…

آرنگ من می‌دونم یه اتفاقی افتاده، درسته تو خوب بلدی همه چیز و زیر پوستی و توی ذهنت مخفی کنی اما منم یه بازیگردانم هرکاری کنی باید از فیلتر من رد بشی آقا، حالا بگو چیشده؟

 

آرنگ مکث کوتاهی کرد

 

آرنگ: اتفاق ویژه‌ای که مربوط به همه بشه نبود یه مسئله شخصی بود که حل شد!

 

– یعنی فضولی نکنم؟

 

سعی کرد یکم لحنش آروم تر باشه

 

آرنگ: یعنی خودتو درگیر نکن، توی اتفاقات بد دیگران گوشه گیر باش بیای توی گود مشکلات بقیه از پا در میای…

 

آرنگ نمی‌خواست حرف بزنه و منم زبون به دهن گرفتم که نگم مگه خودت توی گود تمام مشکلات ما نیستی؟

سکوت کردم و به حرف آرنگ و غرور خودم احترام گذاشتم، وقتی دید حرفی نمی‌زنم یکم صدای ضبط و بیشتر کرد و انگار با این حرکت ازم خواست شروع کنم…

 

چند ثانیه مکث کردم تا کم کم حس و حالم برگشت

 

– اگر امروز زمستان است

هوای دلت سرد است

ابر چشمانت نم باران دارد

از سرمای وجودت

هوای دلت برفی میشود

نگران نباش، این روزها گذراست

می گذرد

اما چند صباحی دیگر

بهار میرسد

کافیست از سرمای امروز نترسی

این روزها از خودت مراقبت کن

بیخیال سرما، تدارک بهار را ببین

روزهای روشن و آفتابی پیش روست

بهار میرسد…

 

آرنگ: مراقب خودت باش، کلا همه شعرها خیلی وعده‌ی بهار و میدن‌…

 

بعد آروم تر زمزمه کرد

 

آرنگ: بهار می‌رسد…

 

– از اونجایی که هیچ شبی پایدار نیست اینو میگن، یه جورایی شعرا به جامعه امید تزریق میکنن…

 

***

 

“آرنگ”

 

– مسعود تا فردا شب باید کار و تحویل بدم اینو میفهمی یا خودم بیام پشت سیستم؟

 

مسعود: ترمز و بکش کجا حاجی کوبیده رو اجاق نمیذارم که، حساب یه شرکت و دارم میپیچم… حالا من یه لیوان چای خوردم تو باز پیله کردی؟ آرنگ کار ما به اندازه کافی سخت هست با تخس بازی‌هات حال بهم زنش نکن حالا چرا عجله داری امسال عید هم که کلشو رفتی مرخصی، حداقل قبل از عید مثل آدم کار کن…

 

– ده دقیقه‌س داری حرف میزنی، تا ۱۲ میمونی گفته باشم!

 

مسعود: حیف که در برابر بچه ها مسئولیت دارم میدونم اگه من نباشم تو کاری که شمر روز عاشورا با امام حسین کرد و با اینا میکنی و حتما از گشنگی و تشنگی زیاد تلفشون می‌کنی دقیقا مثل قطری‌ها که سر ورزشگاه همه کارگرارو کشتن، و اِلا یه دقیقه هم نمیمونم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x