رمان سایه پرستو پارت ۹۲

3.5
(17)

کلافه از این پرحرف بودنش غریدم

 

– ببند به خیالت خبر ندارم بلیط تایلند گرفتی؟پس درست کار کن که هرچی اینجا دربیاری باید اونجا به ماساژور بدی…

 

مسعود:اوووف نگو که با یاد دستای نرم و نازشون انرژی میگیرم تا تحملت کنم‌…

 

جدی تر گفتم

 

– مســـعود!

 

گوشی داخل جیبم ویبره رفت میدونستم پناه هست اما اگه الان جواب بدم مسعود‌ مسخره بازی درمیاره و در نهایت یه بهونه پیدا می‌کنه تا حداقل تا یکساعت کار و بپیچونه!

 

– آقای امیری لطفاً تا نیم ساعت دیگه شام آماده باشه!

 

آقای امیری مسئول پذیرایی از گروه ما بود که چشم کوتاهی گفت ولی مسعود سوت بلند بالایی کشید…

 

هرچی آبرو و اعتبار داریم این بشر پنبه می‌کنه، برگشتم یه نگاه تیزی بهش انداختم البته این که نمی‌فهمه ولی حداقل من یه واکنش نشون بدم عقده نشه!

 

چهار روزه که ننشستم شبا هم که تا ساعت ۳-۴ کار بچه ها رو چک میکردم، به خیالشون برای من خیلی راحته…

 

تک تک رفتم سر میزشون براشون روی کاغذ نوشتم ساعت ۱۲ اتاق من باشن، باید جمع بندی نهایی و اعلام کنم… ولی هنوزم میگم یه جای کار میلنگه این شرکت اینی نیست که نشون میده!

 

– شما غذا بخورید منتظر من نمونید!

 

مسعود: شکم گرسنه دوست و دشمن نمیشناسه گفتی هم نمی موندیم، برو بسلامت نگران غذات هم نباش خودم برات گِردش میکنم…

 

جواب مسعود و ندادم آسانسور و زدم قصدم حیاط شرکت بود تا یه هوایی به سرم بخوره این کلاف سردرگم بدجوری نورون های مغزمو درگیر کرده، از هر طریقی می خوام وارد شم و به فعالیت این شرکت خوشبینانه نگاه کنم نمیشه که نمیشه از کارگر تا مدیرای شرکت وقتی ما رو میبینن انگاری قاچاقچی مواد پلیس و ببینه رفتارشون عجیبه…

 

تا وقتی بیام تو حیاط ده تا چشم منو میپایید برای حساس نشدنشون مستقیم رفتم داخل ماشین نشستم خداروشکر که ماشین به اندازه‌ی کافی دید درستی به محیط داره، بهترین کار این بود که سریعا گوشی و دربیارم و تماس تصویری بگیرم اونا هم تصور میکنن برای تماس پایین اومدم…

 

پناه: سلام کجایی؟

 

لبخندی که می‌رفت روی لبم بشینه رو کنترل کردم

 

– همیشه آنلاینی؟ اجازه می‌دادی بوق بخوره…

 

پناه: مارینا خانم الان برای شام رفته گفتم تماس بگیرم توهم بیای همه باهم باشیم…

 

– بفرمایید منم که اومدم، دخترا پیش تواَن؟

 

پناه: بــله، خب من الان به تماس همه رو اضافه میکنم… ولگا بیا همه رو اضافه کن من برم سه‌تار و آماده کنم…

سریع گفتم

 

– من زیاد وقت ندارم ولگا زود انجامش بده…

 

ولگا دوربین و گرفت سمت خودش

 

ولگا: دارم انجام میدم، چرا به ما می‌رسی دعوا داری‌‌…

 

جوابی به جمله‌ کاملا منظور دارش ندادم که گیلدا اومد جلو…

 

– سلام آرنگ خوبی؟ دلمون برات تنگ شده نیستی ساختمون صفا نداره… راستی پناه به پرنده‌ها یاد داده میگن “آرنگ” بیا نگاه کن

 

پناه یه جیغ فرا بنفش کشید

 

پناه: دهن لق خودم میخواستم بگم، الانم نشون نده خودم می‌خوام نشون بدم…

 

میل عجیبی به لبخند زدن داشتم ولی گفتم

 

– یاد دادی بگن آرنگ که وقتی خونه تنها بودم اعصاب پیاده کنن؟

 

به چهره شیطونش که از صفحه گوشی مشخص بود نگاه کردم

 

پناه: دقیقا خودم نیستم آثار حضورم باشه…

 

خودش نباشه؟ من به سختی ها زیادی عادت کردم به اون خونه که قرار بود باز خلوت بشه هم عادت میکنم، باید عادت کنم!

 

ولگا: مامان وصل شد‌…

 

خب چرا میگی دختر خودم دارم میبینم دیگه !

 

– سلام مارینا جان خسته نباشی

 

مارینا خانم هنذفری به گوش داشت، این یعنی زیاد نمیتونه صحبت کنه

 

مارینا: سلام بچه ها شب بخیر

 

ولگا: پگاه هم اومد!

 

پگاه: سلام به همه جمع دخترا جمعِ، نبینم من کنارتون نیستم

 

پناه: خودت اصرار داری خونه رو شب عید آماده کنی وگرنه الان اینجا بودی!

 

– سلام پگاه چی کردین، خوب پیش می‌ره؟

 

پگاه: امروز چیدمان اتاقا با آشپزخونه تموم شد فردا قرار شد کل تیر و تخته پذیرایی و نشیمن و بیارم اما دکور تراس مونده…

 

– محمد اومد کلید حفاظ و گرفت!

 

پگاه: میخواست برای آشپزخونه کثیف گاز و یخچال بخره گفتم بره وسایل خودمو بیاره هرچی داشتم و جمع کرد آورد، سرویس چوب خراب شده بود که خودم عکس گرفتم گذاشتم سایت اتفاقا تا الان مبل و راحتی با تخت خودمون رفته تا عید میزناهارخوری و سرویس راستین هم بفروشم عالیه…

 

– خودتم رفتی؟ دیدیشون؟

 

پگاه: رفتم اما نه ندیدم رو ندادن البته اینم بگم من زیاد نموندم هول و حوش نیم ساعت…

 

سری به تایید تکون دادم، دست و پای کسی که بخواد دل خانوادمو بشکونه رو میشکونم، فقط کافی بود الان پگاه بگه خانواده محمد حرفی زدن ، اون خونه رو سر محمد خراب میکردم…

 

– خوبه‌‌…

 

پناه: چاق سلامتی تموم شد؟ بعدا نگید پناه لاکپشتی پیش رفت…

 

پگاه: ما صحبت کردیم تا حواس همه از تعلل‌ کاری تو پرت بشه…

 

پناه اینبار به جای زبون درازی سریع وارد عمل شد و نواخت همزمان هم شعر روزگار غریب علیرضا قربانی و خوند…

 

مارینا خانوم به صندلی تکیه داده بود و عمیق گوش میکرد پگاه اما اینجا نبود مشخص بود الان دوست داره کارهای خونش تموم بشه…

 

پگاه همیشه در لحظه زندگی نکرده بود توی ۱۵ سالگی جای نوجوانی کردن به فکر ازدواج بود، ۱۸ سالگی به جای اینکه مادر خوبی باشه اما به فکر کارهای محمد بود، توی ۲۰ سالگی جای اینکه دهن محمد و صاف کنه باهاش مدارا کرد، تو ۲۲ سالگی هم جای اینکه از موقعیت محمد استفاده کنه داشت خودشو داغون می کرد…

 

حالا هم خونه یه جرقه امید شده تا به زندگی برگرده اما مشخص نیست بعد از چند ماه زندگی توی همون خونه چی در انتظار ما باشه، فعلا بهترین کار قطع نکردن زنجیره دکترش بود…

 

همه دست زدن که به خودم اومدم از آهنگی که پناه خوند تقریبا چیزی متوجه نشدم با همه خداحافظی کردم و تماس قطع شد، نگاهمو دادم به این دیوار جدا کننده‌ی فایبرگلاس آهنی روبه‌رو که ذهنمو به شدت مشغول کرده بود، اصلاً چرا باید زمین دوتا شرکت و با صفحه‌ی آهنی تو جدا کنن؟ چیدن دیوار که یک دهم این هزینه رو داره!

زنگ گوشی دوباره منو از فکر بیرون آورد و با تعجب به صفحه گوشی نگاه کردم… پناه؟

 

– سلام!

 

تصویر پناه مشخص شد، لباساش نشون میداد بیرون خونه و داخل ماشینش هست، چه دلیلی می‌تونه داشته باشه که این‌وقت شب بخواد بره بیرون؟

 

اخمام توی هم رفت، امیدوارم هدیه خانم سر خرید بچه رو نخواد بیرون بفرسته، هرچند پناه دختر عاقلیه…

 

پناه: زود، تند، سریع و بدون وقفه اعتراف کن حواست کجاست؟ نپیچون که دقت کردم موقع خوندن منم پیش ما نبودی!

 

– چرا اومدی پایین؟ جایی میخوای بری؟ زودتر برو بعد بیا صحبت کنیم!

 

پناه: ده شب کجارو دارم برم اومدم توی ماشین تا خصوصی صحبت کنیم به اونا گفتم برم از ماشین نی بردارم، حالا بگو که اینجا برای تو آخره خط محسوب میشه… آرنگ یه مدته مثل خواب زده‌ها شدی هستی ولی نیستی بگو چته استرس گرفتم…

 

حالا که خیالم راحت بود قرار نیست ساعت ده شب بره بیرون با حال بهتری جواب دادم

 

– استرس برات خوب نیست حرفای دکترت که یادت نرفته؟

 

چشماشو توی حدقه چرخوند و پر حرص گفت

 

پناه: یعنی دیوانه تر و خر تر از من هست؟ نه قطعا، آرنگ اون معاینه که ویدئو کال بود توهم که نبودی من چرا همه چیز و کف دستت گذاشتم؟

 

با لحنی که خودم از مهربونی و نرمش زیادش متعجب شدم گفتم

 

– چون دختر راستگو و قابل اعتمادی هستی…

 

برق چشماشو نتونستم نادیده بگیرم و با ذوق گفت

 

پناه: پس حالا که قابل اعتمادم بگو، من همه چیزو راستشو گفتم توهم بگو…

 

بیشتر از این مقاومت نکردم

 

– پناه فکرم رفت سمت پگاه بنظرم بعد از جاگیر شدن توی خونه جدید احتمال داره پگاه دوباره تهی بشه، با دکتر رستمی صحبت کنم، الان شوق اون خونه رو داره این خطرناکه احتمال داره بعدش که بیکار شد دوباره به اتفاقات حتی خودکشی‌ش فکر کنه…

 

چهره پناه متفکر شد، از اون شوق و ذوق اول تماس فاصله گرفت

 

پناه: اصلا به این قسمت توجه نکرده بودم، نشد روزی چند ساعت با خودم میبرمش آموزشگاه موسیقی، نمی‌دونم حالا یه فکری میکنیم اما دلیل ناراحتی تو این نبود آرنگ از همون شب آخر توهمی…

 

– یه دلیل دیگه همین شرکته، کلا همه چیز مخوف بنظر میرسه…

 

پناه ناراحت پرسید

 

پناه: یعنی کارت بیشتر طول میکشه؟

 

– نه فردا ظهر بسته میشه از همین طرف میام خونه بعد هم شمال…

 

با شوق کودکانه گفت

 

پناه: منم میام…

 

– کجا؟

 

پناه: شمال دیگه، تنها با این حجم از خستگی بیوفتی تو جاده؟ خو چه کاریه منم که بیکارم پس میام هم تو تنها نیستی هم من نازبانو رو میبینم و نکته آخر دلمون هم روی هوا نیست…

 

هرچند بی میل نبودم به این همراهی اما گفتم

 

– نه نیاز نیست تو کنار بچه ها باش به جشن برس.‌..

 

پناه شونه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت

 

پناه: اصلا من چرا با تو صحبت میکنم، فردا بالاخره میای خونه وسایل و بار کامیون کنی من خیلی شیک سوار ماشینت میشم ببینم میتونی پیاده‌م کنی!

 

لبخندی زدم و با لحن مرموزی گفتم

 

– تو رو که پیاده نمیکنم… ماشین و عوض میکنم…

 

شیطون ابرو بالا انداخت

 

پناه: تو پاژن و الکی روشن نمیکنی، میشناسمت!

 

با لحن توبیخ‌گری ادامه داد

 

پناه: درسته واقعیت و نگفتی اما بالاخره میفهمم و اینکه من هنوزم سر حرفم هستم، هروقت کمکی خواستی روم حساب کن… خب من برم ساک ببندم امیدوارم همسفر خوبی باشی…

 

شناختش و همراه بودنش دلم و گرم کرد‌…

 

– گفتم تو سفر تنهام الان باید تورو هم تحمل کنم، چه روزی پیش روم هست خدا بخیر کنه

 

منتظر بودم مورد هجوم کلماتش قرار بگیرم اما با خونسردی گفت

 

پناه: خدا بخیر کرده که با من همسفر شدی، من که می‌دونم الان ذوق کردی برو کم لفظ بیا…

 

با اینکه شوخی کرد اما این واقعیت بود، ذوق نه اما اگه خوده پناه اذیت نشه من خوشحال بودم از این همراهی…

 

– فردا میام دنبالت نمیخواد بری خونه، تو مسیرمی…

 

پناه بشکنی زد

 

پناه: عالی شد، فردا شبم بهم شامی رودباری میدی…

 

– املت احتمالا…

 

پناه: برو برو دوباره تخس بازیش گل کرد…

 

تخس بازی؟ اگه با بقیه مثل پناه برخورد کنم نماز شکر بجا میارن که شفا پیدا کردم

 

– برو بخواب، شبت خوش خداحافظ

 

پناه: مراقب خودت باش، خداحافظ…

 

مراقب خودم بودم اما از اوضاع دلم خبر نداشتم…

 

با خداحافظی پناه تماس و قطع کردم و سریعا با آقای تقی لو تماس گرفتم…

 

تقی لو: سلام جناب راستگو

 

این سلام گرم نشون دهنده‌ی این بود که تقی لو امید داره من چیزی پیدا کنم هرکی ندونه من میدونم این بشر جواب سلام باباش هم نمی‌ده ببین پول و پست و ترفیع چه‌ها که نمیکنه…

 

– سلام استاد

 

تقی لو: چه خبر پسرم؟ بی دلیل که تماس نگرفتی کارتو بگو…

 

یا حضرت عباس معلوم نیست چقدر کارش گیره…

 

– استاد سال قبل شما ناظر به کار حسین پور بودید

 

تقی لو: نه پارسال من مأمور شدم اصفهان همون نبودم که شک دارم، حسین پور هم که خبرشو داری!

 

– بله به هیچکس پوشیده نیست

 

تقی لو : من شک دارم پول نخورده باشه! حالا چیزی پیدا کردی؟

 

– نه اما اینقدر تمیز بودن هم مشکوکه، استاد شما از این انبار کنار کارخونه خبر دارید؟

 

تقی لو: چیز زیادی کسی نمیدونه یه تاجر ۱۰ سالی میشه کرایه کرده خودشم رفته ترکیه جنسای تحریم و وارد می‌کنه میاره اینجا…

 

– ۱۰ سالی یعنی سه سال قبل از شروع کار شرکت

 

تقی لو: چیزی شده؟

 

– مشکوکه اصلا چرا باید بین دو شرکت با این متراژ مشترک و دیوار نکشن؟ احساسم میگه این پشت یه خبرایی هست که به این اطراف مربوط میشه تا اون سمت و نبینیم حسابرسی این طرف بی فایده‌س من دیشب بیرون رفتم با ماشین یه دید زدم متراژ اون طرف چشمی دو برابر اینجا میشه…

 

تقی لو چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت

 

تقی لو: اگه خبری بود درز پیدا می‌کرد به فکر اونجا نباش چیزی درنمیاد…

 

– من یه نگاه کلی انداختم، اینا توی ۷ سال نیروی تعدیل شده ندارن، استاد خوب هم حقوق میدن وقتی به کارگر خوب حقوق بدی از کجا میخواد صداش دربیاد الان بحثمون مالیات نیست، مهمه اون طرف چی تولید میشه!

 

تقی لو: اگه شرکت تولیدی بود صداش درمیومد…

 

– استاد چندسال پیش حسابرسی انبار بهم خورد بعد از بررسی متوجه شدم شرکت تولیدی بوده دم حسابرسی جمع میکردن، همه مدل اتفاق توی این دنیا امکان پذیره در هر صورت خواستم بگم تا اون سمت مشخص نشه ازمون کاری برنمیاد…

 

تقی لو: یه مجوزی هم گرفتن، نگهبانان حق دارن هلی شات اگه پرواز کنه یا اسلحه شکاری بزنن…

 

– پس حتما خبریه اینا با یه جا دستشون توی یه کاسه‌‌ست‌… یه دونه تیر برق این دور و بر نیست که برسه به ساختمون، الان هر بیقوله‌ای ۴تا ساختمون داره…

 

تقی لو: آره اینم هست ولی راهی نیست، نشد که شما پرونده رو بفرستید برای ما کاری نمیشه کرد…

 

چشمامو با انگشت اشاره و شصت مالیدم

 

– باشه استاد، عذرخواهی میکنم دیروقت مزاحم شدم، شبتون بخیر…

 

تقی لو: شب شما هم بخیر پسرم، خدانگهدار…

 

تماس و قطع کردم و هوف کلافه‌ای کشیدم، نه چیزی نصیبمون باید به بچه‌ها بگم کارارو ببندن، برگشتم سمت اتاقم…

 

مسعود: اَه دوباره اومد…

 

بی توجه بهش گفتم

 

– بچه ها حسابای حقوق و دستمزد هم ببندید که تموم بشه…

 

مسئول مالی شرکت بالا بود همین این حرفو زدم گوشاشو تیز کرد

 

مسعود: تمام ؟ به این سرعت؟

 

تلاش کردم لحنم کنایه آمیز نباشه

 

– آره همه جا یه مسئول مالی تر و تمیز مثل آقای قاسمی داشته باشه به همین سرعت کار پیش میره، پرونده پاکِ یه مالیات درست هم لحاظ میشه…

 

مسعود: پیمان فردا ظهر از دست ما خلاص میشی…

 

خانم رودهنی: امشب بیشتر بمونیم فردا زودتر تموم بشه دیگه کشش نداریم…

 

– اشتباهی بشه از اول…

 

خانم رودهنی‌ یه دختر جدی و جسور بود حرفمو نصفه قطع کرد و گفت

 

خانم رودهنی: اشتباهی صورت نمیگیره، اولین بار نیست که باهم کار میکنیم…

قبل از اینکه حرفی بزنم مسعود با لحن معترض گفت

 

مسعود: خانم شما عجله داری بابا ما خسته‌ایم!

 

رودهنی: شما تا پنج‌شنبه مرخصی گرفتید من سه‌شنبه باید کارت بزنم یعنی فردا تموم بشه باید برگردم اداره حداقل به نصفه روز استراحت کنم…

 

مسعود: باشه خانم نزن، من تا صبح مثل تراکتور کار میکنم…

 

پوزخندی روی لبم نشست، خوب شد دهن مسعود و همین باید گِل بگیره…

 

منم دست بکار شدم هرچی زودتر تموم بشه به نفع منه، بالاخره ساعت ۴ کُلیت کار تموم شد انقدر‌‌‌ دیر بود که به استراحت توی اقامتگاه شرکت راضی بشیم.

 

۷ باید دوباره بیایم فایل هارو کپی کنیم مهر تایید نهایی و ثبت کنیم، فلش هم که مسئول اداره مالیات خودش میبره…

 

برای پناه تایپ کردم « ۹ آماده باش، میرسم » باز محض احتیاط صبح قبل از رسیدن یه زنگ میزنم که معطل نشیم…

 

تمام تنم یک صدا فریاد میزد که ازم کم کار بکش مستهلک شدم…

 

واقعا با این اوضاع فردا چطوری میخواستم تا شمال برونم؟ کاش این سه ساعت خواب به اندازه‌ی ۲۴ ساعت خستگی از بدنم بیرون کنه و به جاش سرزنده م کنه…

 

 

آلارم گوشی که بلند شد داشتم فکر می‌کردم مگه من خوابیدم ؟ شاید تنظیمات گوشم بهم ریخته چون من که نخوابیدم نگاه به ساعت انداختم، نه حاجی به خستگی شیش هیچ باختی باید بیدار شی وقتی نیست، روی تخت نشستم احساس کردم سرم خالی کرد توی این ۵ شبانه روز گذشته میانگین ۲۰ ساعت نخوابیدم هرچند شب قبل از اینکه بیام اینجا توی خونه هم خواب راحتی نداشتم…

 

بله این چند شب ۱۰ ساعت خوابیدم حدودا شبی دو ساعت الانم برم خونه بخوابم کسل میشم بهتره بار توی روشنا برسه پرشکوه، اسپرسو آماده می کنم ۳ تا شات اسپرسو می زنم آماده شدم تا ۸ بچه هارو بیدار نمیکنم دستشون بکشه فقط امضا کنن..‌. البته اینا فقط سه روز احتیاج به ریکاوری دارن…

 

کلید انداختم در اتاق و باز کنم که قاسمی مثل گرگ سر رسید

 

قاسمی: سلام دکتر صبح بخیر، با خستگی دیشب توقع شروع کار اونم ۷:۱۵ نمی‌رفت، بقیه نمیان؟

 

– روز شماهم بخیر، نه فعلا خودم بک آپ از فایل ها بگیرم برای امضا تماس میگیرم…

 

قاسمی: پس بفرمایید سالن تشریفات صبحانه میل کنید بعد

 

کلافه شدم

 

– نه نیاز نیست عجله دارم

 

قاسمی: چی میل دارید براتون بیارم؟

 

– یه شیر قهوه لطفاً…

 

قاسمی: بله بله با بی خوابی این مدت قهوه واجبه…

 

تا قاسمی بره بیاد سیستم‌هارو روشن کردم، فلش که وصل شد قاسمی چشم رو هم گذاشتم، ماخودمون هم میدونیم کسی از حضورمون لذت نمیبره اما اینا دیگه خیلی دستپاچه‌ن البته هرکاری هم کردن نوش جونشون خیلی تمیز انجام دادن…

 

شیر قهوه با دوتا کیک قاشقی کنارش رسید یه برش از کیک رو خوردم که تا خونه ضعف نکنم…

 

کپی از اسناد داشت انجام میشد، بلند شدم مهر و درآوردم شروع به مهرکردن صفحات کردم…

 

ساعت ۸ به تک تک بچه‌ها زنگ زدم، کار کپی انجام شد فلش و کشیدم و برچسب زدم نوشتم حسابرسی شرکت . . . . یه چسب هم روی برچسب زدم خب کار از محکم کاری عیب نمیکنه!

 

همه زونکن‌هارو مهر و موم کردم تا بره توی جعبه‌ی مهر و موم شده اداره مالیات…

 

مسعود: سلام کی بیدار شدی؟ کی اومدی ؟

 

– ۷ از ۷:۱۵ هم اینجام، مسعود بیا امضاء هارو بزن پروندهارو جمع کنم…

 

مسعود: بریم صبحونه بخوریم بعد، ناشتا کارگر سرمیدون هم آجر بلند نمیکنه…

 

– کارگر سر میدون زحمت می‌کشه، کالری میسوزونه نه مثل تو… بیا وقت نسوزون که آقای نظری تا ظهر برسونه اداره مالیات…

 

چند قدم سمت میز برداشت که چشمش به کیک افتاد دولپی خورد…

 

آقای قاسمی: بگم براتون کیک بیارن…

 

مسعود: حتما بچه ها گسنه‌ن ناشتا مغز کار نمیکنه…

 

اخمامو توی هم کشیدم، قاسمی که رفت خانم رودهنی مشمأزانه به مسعود نگاه میکرد اما این پسر فکر میکرد خیلی کار بلده که گفت

 

مسعود: دیدین ازگرسنگی حرف زدم نفهمید حتما باید کیک می‌خوردم تا آقا بفهمه گشنه‌ایم…اداب پذیرایی هم نمی‌دونن چطوری مدرک گرفتن عجیبه…

 

خانم رودهنی: شما هم که چقدر‌‌‌ فداکارانه نوش جان کردید، حداقل یه مدلی بخورید مغز شکلات کیک روی ته‌ریشتون نریزه…

 

یعنی یه خط آبرو برای مسعود نداشت، این زن عجیب جسور و جدی بود شاید یکم مدل مونث خودم بود اما اصلا رفتارش مورد پسندم نبود دختر نباید اینجوری باشه اتفاقا جسارت خوبه اما یکم شیطنت خانومانه هم لازمه… مثل پناه!

 

البته شایدم سرکار رسمی برخورد میکرد که خب این رفتار همچین بد هم نبود، نباید سرکار باهمه گرم برخورد کرد که…

 

مسعود سریعا دستمال برداشت و شروع کرد به پاک کردن ته ریشش…

 

مسعود: خانم شما امروز نیت کردی منو بچزونی، دستمال رنگی نشد چطوری شما از اونجا دیدی یه نَموره کیک به ریش من گیر کرده؟

 

دیگه اجازه ندادم بحث اینا بالا بگیره

 

– خانم رودهنی زونکن‌هارو بچینید توی کارتن آقای نظری شماهم هم هرکارتنی پر شد ببندش که من بیام مهر کنم…

 

جمع و جور کردن با خداحافظی تا ۸:۳۰ وقت گرفت بچه ها میرن هتل وسایلشون و جمع کنن بعد هم با آژانس برمی‌گردن خونه‌هاشون اما من هتل نرفتم این چند شب کلا شرکت بودم وسیله‌ها همه کنارم بود جمع کردم با ماشین خودم راه افتادم…

 

از جاده فرعی شرکت تا ۵ کیلومتری تهرانسر هرچی به پناه زنگ زدم جواب نداد، اونجا هم که جواب داد نگفتم نرسیدم بهش گفتم من سر کوچه‌م که تند تر آماده بشه، که گفت صبر کن ولگا و گیلدا هم باید بیان…

 

الان ساعت ۸:۵۰ هستش و تا سه تا دختر آماده بشن از ۱۰ هم گذشته، پس بهش گفتم دیر برسی میرم و تا بجنبی توی جاده شمالم…

 

امیدوارم تهدیدم کارساز باشه!

 

۹:۳۰ پیام دادم من رفتم استارت زدم دوتا هم پشت هم گاز دادم که در باز شد سه تاشون در شلخته‌ ترین حالت ممکن ضاهر شدن، باز پناه نسبت به اون دوتا رو به راه تر بود،گیلدا و ولگا که مثل روح سرگردان بودن…

 

پناه اشاره کرد گیلدا جلو بشینه، و مشخص بود که همه خسته‌ن خب این برای من عالیه چون نای حرف زدن ندارن و در سکوت رانندگی میکنم…

 

ولگا: آرنگ الان چه وقت اومدن بود!

 

– در و آروم ببند حرصتو روش نریز… حقتون بود با مترو برید…

 

گیلدا: چه زود تموم شد…

 

ماشین و یه حرکت درآوردم

 

– آره پیش‌بینی‌مون همین بود!

 

گیلدا: پناه گفت میری شمال، بنظرت استراحت کنی بهتر نیست؟ از چشمات مشخصه خوابی…

 

پناه: من همراهشم هرجا خسته بود میگم بزنه کنار بخوابه…

 

الان باید بگم باربری راه بیوفته تا ما برسیم اونا هم برسن که معطل نشیم، گوشی و برداشتم و با باربری مورد نظرم تماس گرفتم

 

– سلام اکبر آقا

 

اکبر آقا: سلام جوون خیره اول صبحی…

 

– یه ماشین میخواستم یه سری وسیله دارم برام تا شمال بیاره، دوتا کارگر هم همراهش بفرست…

 

اکبرآقا: کی میخوای؟

 

– همین الان!

 

اکبرآقا: ماشین چی باشه؟ نیسان، کامیونت با سقف ؟

 

– کامیونت مسقف!

 

اکبر آقا: بارت چی هست؟

 

-وسایل خونه…

 

اکبر آقا: آدرس و بفرست میگم الان بیان دوتا کارگر سرپا هم می‌فرستم، خبردارم حوصله معطلی نداری!

 

این شناختی که بعضی از آدما نسبت بهم داشتن مورد پسندم بود، سنگینی نگاه پناه و حس میکردم اما بهش نگاه نکردم

 

– لطف می‌کنی، حالا هزینه‌ش چقدر میشه؟

 

اکبر آقا: دو میلیون و سیصد البته برای شما این میشه کسه دیگه بود دو میلیون هفتصد میشد…

 

پناه برای حرف اکبر آقا سوت بلند بالای کشید که از آینه نگاه پر اخم و تیزی حواله‌ش کردم…

 

اکبر آقا: حله؟

 

– آره الان لوکیشن میدم بگو بیان فقط لفتش ندن، عجله دارم‌‌…

 

اکبر آقا: خیالت جمع نیم ساعت دیگه اونجان…

 

– خیلی ممنون، یاعلی ، خدافظ

 

اکبر آقا: علی یارت، خدا به همراهت…

 

اینم از این…

 

گیلدا: اجازه می‌دادی برسیم بعد خبر میکردی!

 

-دیره…

 

ولگا خمار گفت

 

ولگا: خبر نداری آرنگ روی آتیش نشسته؟کلا روی آتیش هم بدنیا اومده…

 

پناه خندید

 

پناه: اینو خوب اومدی، اجازه نمیده یه دقیقه هم تلف شه…

 

توجهی به حرفاشون نکردم، یعنی اصلا حوصله و توانی برای صحبت نداشتم…

 

صدای ضبط و کم کردم تا خونه کسی صحبتی نکرد، یعنی ولگا و گیلدا که خواب بودن پناه هم داشت به خیابون نگاه میکرد، معلوم نیست دیشب تا کی بیدار بودن که الان همه بی حالن…

 

پشت چراغ قرمز بودم که به مستانه پیام دادم ما تا ناهار اونجاییم پناه هم همراهم هست…

 

ماشین و بردم داخل پارکینگ با ترمز گیلدا بیدار شد

 

گیلدا:رسیدیم!؟

 

– بله ساعت خواب، ولگا پاشو توقع نداری که بغلت کنم!

 

کلید خونه رو سمت پناه گرفتم

 

– تو برو خونه ما بار زدیم میگم بیای…

 

پناه: باشه صبحونه نمیخوری؟

 

– نه من شرکت قهوه خوردم سیرم، تو بخور وسط راه ضعف نکنی تا شمال نگه نمیدارم…

 

پناه: چاپار نیستیم که بدون استراحت بریم!

 

-وایستیم به ترافیک میخوریم…

 

پناه: من می‌دونم ماشین و چطوری نگه دارم…

 

– منم گفتم

 

حوصله بحث با پناه و نداشتم پیاده شدم، در پارکینگ باز بود راننده و کارگرا اومدن داخل در انباری و باز کردم، بعد از سلام علیک معمول گفتم

 

– جناب هرچی که توی این انباری می‌بینید و بار بزنید…

 

تمام وسایل مربوط به اینجا داخل بانکه‌ها بود که توی دیوار زده بودم پس نگرانی بابت قاطی شدن وسایل نداشتم صندوق عقب ماشین و چک کردم زنجیر چرخ، پتو، جعبه ابزار و همه وسایل مورد نیاز بود… روغن و آب ماشینم چک کردم داخل رادیاتور آب ریختم ۲ تا بطری آب هم برداشتم…

 

راننده آدم مطمئنی بود پس بهش اشاره کردم که میرم بالا تا خودمم حاضر شم اگه بشه یه دوش بگیرم تا سرحال شم…

 

– یاالله…

 

پناه: بفرمایید…

 

تا وقتی پناه انقدر‌‌‌ راحت بود دلیل یاالله گفتنم چی بود ؟ تا حالا خونه من چنین مدل لم دادنی و به خودش ندیده بود که پناه با خیال راحت پاهاشو گذاشته روی دسته‌ی مبل خودشم دراز کشیده…

 

پناه: آرنگ لقمه بگیرم میخوری؟

 

باعث تعجب بود!

 

– نه من برم دوش بگیرم…

 

پناه: ماشین و باز زدن رفتن؟

 

– نه هستن راننده‌ش مطمئنه!

 

پناه: پس خیلی مطمئنه که تو اومدی…

 

خسته‌م و این دلیل اصلی بود برای اینکه دوست نداشتم زیاد صحبت کنم

 

– پناه به گیلدا بگو ۱۵ مین دیگه اینجا باشه…

 

پناه: باشه برای پس فردا کار داری؟

 

– آره…

 

لباس و سشوار برداشتم مستقیم رفتم سمت حموم، بعد از پنج روز نیاز به یه دوش حسابی دارم اما حالا باید خیلی سریع کارمو‌‌ انجام بدم حتی وقت به آنکارد کردن ته ریشی که توی این یه هفته رشد کرده بود نرسید…

 

داخل حموم موهامو سشوار هم کشیدم یه سویشرت شلوار مشکی هم پوشیدم که تا توی مسیر اذیت نشم… از حموم بیرون اومدم پناه نبود گیلدا اما روی مبل نشسته بود

 

– پناه؟

 

گیلدا: از مارکت خوراکی سفارش داده بود پیک آورد رفت بگیره…

 

– آهان

 

توی دلم دختره‌ی شکمو نثارش کردم…

 

سمت گیلدا چرخیدم و موارد لازم و بهش گوشزد کردم

 

– گیلدا برای فردا شب در اتاق‌هارو حتما قفل کنید اینم کلیدش…

 

گیلدا: باشه

 

– وسایل و نیاز نیست جمع کنید

 

گیلدا: آرنگ نمیذارم وسایلت خراب شه مطمئن باش فقط گلارو جابه‌جا کنیم مشکل داره؟

 

– نه جابه‌جا نکن سنگینه…

 

گیلدا: پس این کوچولوهارو همه رو روی میز ناهارخوری میذاریم

 

– مگه قرار نبود روی میز خوراکی‌هاتون و بچینید؟

 

گیلدا: عه آره میز سرو قرار شد اون باشه اشکال نداره گلارو روی کانتر میچینیم…

 

– باشه اون به اختیار خودتون، فقط در اتاقارو باز نکنید هرکاری دلتون خواست انجام بدید…

 

گیلدا: ممنون

 

نگاه کلی به خونه انداختم

 

– خب من دیگه کاری باهات ندارم…

 

گیلدا: پس من میرم به نازبانو و مستانه سلام برسون

 

سری تکون دادم

 

– سلامت باشی

 

گیلدا رفت منم بلند شدم تا آجیل و شیرینی که از قبل برای مامان خریده بودم و بردارم وسیله‌ی خاصی نداشتم ترجیح دادم یکی دو دست لباس بردارم و سبک سفر کنم، زنگ در و زدن رفتم باز کنم که دیدم پناهه و توی خودش جمع شده…

 

پناه: ووی چه سرده یخ زدم…

 

– پالتو میپوشیدی، هنوز زمستونه…

 

پناه اومد داخل

 

پناه: تو چرا امروز عصبی شدی؟

 

خودمم میدونستم امروز انگار از همچی و همه کس شاکی بودم!

 

به پلاستیک دستش اشاره کردم

 

– توی ماشین چند نفریم؟

 

پناه قضیه رو گرفت

 

پناه: تو خورد و خوراک من یه لشکرم، خوبت شد؟ تو نخور…

 

توی یه نگاه کلی چهار تا ماست موسیر دیدم

 

– این ماست موسیرارو که نمیخوای داخل ماشین بخوری؟

 

پناه: نه روی سقف میشینم میخورم، نکنه اینم مشکل داره؟

 

رسما بی حوصله بودنم و به بازی گرفته بود و داشت مقابله به مثل میکرد

 

– مراقب باش نریزی که به ماشین شستن نیوفتی!

 

پناه: بعد از سفر ماشین باید بره کارواش توهم اوقات مارو زهر نکن‌‌… آهان راستی این مردِ گفت بار زدن داره تموم میشه!

 

– خب چرا معطلی جمع کن بریم…

سریع ساک و وسایل و برداشتم

 

پناه: یکی دوتارو بده دست من…

 

این دختر واقعا رعایت میکرد؟ والا اینجور که مشخصه بعید می‌دونم وقتی من پیشش نیستم اصلا به حرفای دکتر گوش بده!

 

– نه نمیخواد تو همون خوراکی‌هاتو بردار…

 

پناه: با یه دست چندتارو میخوای برداری!؟

 

الان بهترین تایم بود تا تمام کلافگیم و سرش خالی کنم تا بلکه یکم بیشتر حواسش به خودش باشه و حداقل این رعایت نکردنشو جلو روم جار نزنه! اما خودمو کنترل کردم و گفتم

 

– میتونی از توی یخچال دوتا بطری نکتار و چندتا لیوان یکبار مصرف برداری کارگرا خسته شدن گلویی تازه کنن…

 

پناه: آره راست میگی پس چندتا کیک و بیسکوییت هم برمیدارم…

 

– بردار

 

با پناه از خونه بیرون اومدیم داخل پارکینگ که اومدم دیدم کارشون تموم شده وسایل و توی صندوق چیدم برگشتم دیدم پناه داره خوش و بش می‌کنه…

 

بله دختره‌ی بی‌فکر خودش رفته بطری و داده نمیگه تا وقتی من هستم یه ذره از عقلش کمک بگیره…

 

دیدن همین صحنه برای فرو رفتن بیشتر اخمام توی هم و به اوج رسیدن عصبانیتم کافی بود!

 

رفتم جلو تا بیشتر از این باهم صحبت نکنن، نیش باز یکی از کارگرا عجیب داشت روی مغزم می‌رفت…

 

فقط تمام تلاشمو کردم که غرور و شخصیت پناه و جلوی این آدمای غریبه زیر سوال نبرم…

 

بهش اشاره کردم

 

– شما بفرمایید سوار شید راه بیوفتیم…

 

پناه یه باشه‌ای گفت و رفت منم هماهنگی لازم انجام دادم…

 

– لوکیشین و براتون فرستادم کاملا دقیق هست، باز اگه سوالی داشتید تماس بگیرید چون قطعا ما زودتر میرسیم!

 

راننده: حتما امری نیست ما سوار بشیم؟

 

– نه عرضی نیست، یاعلی بسلامت!

 

راننده: علی یارت، در پناه حق!

 

رفتم سمت ماشین و راه افتادم، تا خود اتوبان سکوت کردم دیدم که پناه زیرچشمی نگاه می‌کنه از حالتم متوجه شده بود دلخورم اما توجه نمی‌کرد، پناه همین بود ریلکس برخورد میکرد مخالف پگاه؛ بعد از ترافیک نیم ساعته بالاخره وارد اتوبان تهران کرج شدیم و پناه اولین چیپس و باز کرد…

 

ضبط و روشن کردم بی اهمیت به پناه که رپ و دوست نداره یه آهنگ از رپری که حتی خودمم زیاد نمی پسندیدمش پلی کردم، نمی‌دونم چرا با مغز خودمم داشتم بازی می‌کردم اینکارها خیلی از من بعید بود اما خب انگار نیت کرده بودم فقط حرص پناه و دربیارم…

 

بی خوابی دیشب داره خودشو نشون میده، اولین موسسه خدماتی رفاهی میزنم کنار حتما اسپرسو میگیرم… پناه چیپس و گرفت سمتم

 

پناه: بردار

 

– علاقه‌ای به چیپس ندارم

 

پناه: حقته همون کاهو و نون تست جو بخوری اَه اَه…

 

چیزی نگفتم، صدای خرت خرت چیپس پناه روی مغزم رژه میرفت که صدای ضبط و یکم بالا بردم…

 

ساعت ۱۲ خوبیش همینه که این لاین ترافیک نیست و خیلی زود کرج و رد می کنیم، وردآورد بودیم که مامان زنگ زد،ایرپادم همراهم بود پس پناه صحبتمو نمی‌شنید…

 

– جانم مامان…

 

پناه یهو هول خورد انگاری که صدای گوشی و نشنیده باشه

 

مامان: سلام پسر راه افتادی ؟

 

همیشه توی مسیر باید به مامان ساعت الکی گفت که اگه ترافیک گیر کردیم یا بالاخره توی راه اتفاقی افتاد نگران نشه…

 

– آره تازه از جلوی درخونه حرکت کردیم…

 

مامان: چرا دیر… پس ناهار نمیاین؟

 

خب به ناهار عملا نمیرسیدیم…

 

– نه اگه کرج ترافیک نخوریم ۶:۳۰ میرسیم اما اگه کرج و منجیل ترافیک بود که دیگه معلوم نیست…

 

مامان: خا‌ پسر کرج و رد کردی زنگ بزن!

 

– باشه زنگ میزنم، کاری نداری مامان؟

 

مامان: نه سلام برسون، خداحافظ

 

– خداحافظ…

 

همیشه روشم همینه، یه شهر قبل تر و به مامان حواله میدادم…

 

الانم اگه وقتی رسیدیم عوارضی قزوین رشت بهش میگم کرجم، معمولا مامان بعد از منجیل زنگ نمیزنه انگاری وارد محدوده شمال که میشیم خیالش راحت میشه…

 

پناه: جدیدا خونه‌تون اومده کنار مترو وردآورد؟

 

بدون هیچ لطافتی گفتم

 

– چیه توقع داشتی راستشو بگم؟ اگه تو راه یه موقع موندیم یا ترافیک قفل شد شما جواب نگرانی نازبانو رو میدی؟

 

پناه: اوه به این قسمت فکر نکرده بودم

 

پوزخند زدم

 

– معمولا زیاد فکر نمیکنی دلی پیش میری!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x